بازخوانی پرونده شهلا :
چه کسی قانع شد؟
ميترا شجاعی
تريبون فمينيستی ايران:
دخترکی ۴-۵ ساله عروسکی را که مادر از تکه های
پارچه برايش دوخته تنگ در بغل گرفته و جلوی در خانه در کوچه ای تنگ و باريک تنها
تماشاچی بازی فوتبال برادرش و ديگر بچه های محله است. توپ پلاستيکی قرمز چرخ می
خورد و به طرف او می آيد، عروسک را رها می کند و دو دستی توپ را در آغوش می گيرد.
پسرها منتظرند. او توپ را با تمام قدرت به طرف آنان پرت می کند. توپ قرمز چرخ می
خورد و چرخ می خورد و به زير پاهای پسرها می افتد. اين کار هرروز اوست. تنها
سرگرمی او و برادران و دوستانشان در کوچه های تنگ و باريک خليج، محله تهرانسر.
جادوی توپ قرمز او را با خود می برد.
دختری بالغ و نورسيده، زيبا و پر از شور و حرارت
نوجوانی. آن کوچه های تنگ، گنجايش اين همه شور را ندارد. ديگر حتی اجازه تماشای
بازی برادرانش را هم در آن کوچه های باريک و خاکی ندارد. اما عشق آن توپ قرمز هنوز
در قلبش باقی است. او ۱۵ ساله است. نمی تواند به کوچه برود. اما جعبه جادويی در
خانه هست. او حالا بازی بزرگ ترها را نگاه می کند. او عاشق رنگ قرمز است و عاشق
پاهايی قوی و قرمز پوش که بر توپ ضربه می زنند. اما آن توپ ديگر به ميان دستان او
نمی آيد. پاها به دنبال توپ می دوند، بر آن ضربه می زنند. توپ به ميان دروازه می
رود و دوربين روی صورت ضربه زننده قرمز پوش زوم می کند. قلب دخترک به شماره می
افتد. «آی عشق! چهره سرخت پيداست...» (۱)
ديگر توانش نيست. آن کوچه های تنگ قلب عاشق را در
خود جای نمی دهند. خود را به ناخوشی می زند و بی موقع از مدرسه بيرون می آيد. به
دنبال يک نشانی که آن را با هزار زحمت پيدا کرده، کوچه پس کوچه های شهرری را می
کاود. قلبش تندتر می زند. خانه را پيدا می کند. مادر معشوق در را به رويش می
گشايد. او را پذيرا می شود تا معشوق از راه برسد و ساعتی بعد صدای در و آن هيکل
درشت و مردانه. چقدر نزديک است. ديگر هيچ فاصله ای ميانشان نيست. نه دوربين نه
زمين فوتبال و نه هيچ چيز ديگر. خودش است: ناصر محمدخانی.
او را در اتومبيل خود سوار می کند و برايش از گرگ
های جامعه می گويد و از اينکه او زيبا و جذاب است و کوچک و نادان و بايد مواظب
خودش باشد. آدرس خانه يکی از دوستانش را به او می دهد، شايد برای در امان ماندن از
گرگ های جامعه! او يکی دو مرتبه هم آنجا به ديدار معشوق می رود. بار آخر هديه ای
هم برايش می برد که صاحبخانه قصد پرداخت پول آن را به او می کند و عاشق دل شکسته
به خانه بر می گردد و ديگر به آنجا نمی رود. باز هم خيابان خليج و باز هم آن کوچه
های باريک. «آی عشق! چهره سرخت پيدا نيست...»
خديجه جاهد معروف به شهلا حدود ۳۰ سال. زيبا و
جذاب. او حالا يک پرستار است. دنيايش ديگر در آن کوچه های تنگ و خاکی خلاصه نمی
شود. او خيلی چيزها ديده و حالا آرزوهای بزرگ دارد. اما آن عشق همچنان زنده است و
او قصر رؤياهايش را بر روی آن ستون مرمرين می سازد. کاش محکم باشد اين ستون!
چشمان شهلا در هر کوچه و خيابان به دنبال اوست.
شايد تقدير يک بار ديگر آن دو را به هم رساند و اينبار تقدير چه مهربان است با او.
۲۷ خرداد سال ۱۳۷۷ در ميدان آزادی حميد درخشان را می بيند. شماره تلفنش را به او
می دهد تا شايد يک بار ديگر صدای گرم و دلنشين معشوق را بشنود. نااميد و پراميد.
انتظارش زياد طول نمی کشد. دوم تيرماه همان سال، ساعت يک نيمه شب، صدای زنگ تلفن و
آن لحن گرم و دلنشين. قراری برای ديدار گذاشته می شود. بعد از ۱۵ سال. خدايا چقدر
تقدير با او مهربان است...
شهلا و ناصر يکديگر را می بينند. ناصر ازدواج کرده
و صاحب دو فرزند است. ديگر حرفی از گرگ های جامعه نمی زند.از شهلا می خواهد تا با
هم زندگی کنند. چشمان شهلا سياهی می رود. دنيا دور سرش می چرخد. اين گوش های خودش
است؟ اين لب های اوست؟ درست شنيده است؟ و عشق پناهگاهی شد و گريزگاهی.(۲)
خانه ای در خيابان ظفر و شروع يک زندگی. بدون هيچ
قيد و شرط. بدون هيچ سند وامضايی. چه نيازی به کاغذ وقتی قلبی را گرو گذاشته ای.
ديگر هيچکس از گرگ های جامعه به شهلا نگفت. هيچکس
به او نگفت که تو جوانی ات را در اين زندگی به داو گذاشته ای و اگر ببازی ديگر هيچ
چيز نداری. هيچکس به او نگفت که هزاران دختر مثل تو زير سقف های زيبای اين شهر
بدون هيچ کاغذ و امضايی قلبشان را گرو گذاشته اند شايد عشق همه چيز باشد ولی نيست.
هيچکس به او نگفت که تو تنها مايه سرگرمی ناصری. زندگی او در جای ديگری است. تو
نيز مانند هزاران زن اين ديار يک بازيچه ای و يک قربانی. گيرم که عاشق باشی. مگر
عشق در اين ديار چقدر می ارزد؟
۱۷ مهرماه ۱۳۸۱ لاله سحرخيزان همسر قانونی ناصر
محمدخانی در خانه اش در ميدان کتابی تهران با ۲۸ ضربه چاقو به قتل رسيد. ناصر در
آن زمان در آلمان بود و شهلا...
تنها آثاری که قاتل در صحنه جنايت از خود باقی
گذاشته بود يک سيگار نيمه روشن بود که جای روژ لب روی فيلتر آن پيدا بود و يک
سشوار روشن روی ميز آرايش.
۱۵ روز بعد خديجه جاهد معروف به شهلا معشوقه ناصر
محمدخانی به اتهام قتل لاله سحرخيزان بازداشت شد و از همان ابتدا ارتکاب به قتل را
انکار کرد. تا يک سال بعد.
معشوق خواسته او را ببيند. بعد از يک سال. خدايا
چقدر تو مهربانی. گيرم که اين ملاقات در حياط اداره آگاهی باشد. گيرم که به دستان
شهلا دستبند باشد. چشمانش که باز است. او را می بيند بعد از يک سال.
هيچکس نمی داند در آن بعدازظهر بارانی جمعه ۱۱
مهرماه سال ۱۳۸۲ چه حرف هايی بين ناصر و شهلا ردو بدل شد. اما ۲۴ ساعت بعد شهلا
جاهد در حضور سرهنگ محمدزاده معاون اداره دهم آگاهی تهران بعد از يک سال به قتل
لاله سحرخيزان اعتراف کرد. وقتی علت اين انکار يک ساله و اعتراف يک شبه را از او
پرسيدند گفت: وقتی فهميدم مرگ و زندگی ناصر به اعتراف من بستگی دارد از خودم گذشتم
و اعتراف کردم. گفتم تا ناصر را رها کنيد. من قاتل لاله هستم. «قصد من سوی وصال و
ميل او سوی فراق/ ترک کام خود بکردم تا برآيد کام دوست»
اما يک ماه بعد در روز چهارشنبه ۲۸ آبان سال ۱۳۸۲
شهلا در حضور قاضی تحقيق، فخرالدين جعفر زاده اعلام کرد: آقای قاضی! من می خواهم
اعترافات خود را پس بگيرم. من دروغ گفته ام و هيچ دخالتی در مرگ لاله نداشته ام.
سکوت و بعد همهمه. شهلا ادامه داد: يک روز پس از
قتل لاله وقتی در خانه نشسته بودم فردی با ارسال يک فيلم ويديويی که صحنه های قتل
لاله را نشان می داد از من خواست که قتل لاله را گردن بگيرم و به خاطر همين موضوع،
جزئيات اين جنايت را پس از چندين بار تماشای فيلم به خاط سپردم و از آنجا که به
ناصر علاقه داشتم به اين قتل اعراف کردم.
يک بار ديگر گره. پرونده به بن بست خورد. نياز به
رسيدگی های بيشتر داشت. بازجويی از مطلعان و شاهدان. اما باز هم همه چيز بر عليه
شهلا بود.رسيدگی طولانی شده بود و پرونده بايد تکميل می شد و شد.
ديگر نيازی نبود افسران اداره آگاهی ساعت ها وقت
خود را صرف بررسی صحنه جنايت و آثار و ادوات جرم کنند تا قاتل را بيابند. ديگر
لازم نبود هرروز از شاهدان و آگاهان و تمام کسانی که با اين قضيه درگير بودند سؤال
و جواب کنند تا حقيقت را بفهمند. حقيقت خود به سراغ آنان آمده بود. پرونده تکميل و
به دادگاه جنايی فرستاده شد.
يکشنبه ۱۷ خرداد ماه سال ۱۳۸۳. شعبه ۱۱۵۴ دادگاه
جنايی. اولين جلسه رسيدگی به قتل لاله سحرخيزان. قاضی جعفرزاده و دهها خبرنگار و
مشتاق منتظرند تا ببينند شهلا بالاخره به قتل رقيب خود لاله سحرخيزان اعتراف می
کند يا نه. اما شهلا باز هم انکار می کند. او در قتل لاله هيچ نقشی نداشته است.
قاضی در مورد ۸۴۰۰ باری که شهلا با منزل ناصر تماس گرفته و لاله را تهديد به قتل
کرده از او می پرسد. اما جواب شهلا باز هم عشق بود و دلتنگی برای ناصر. همان ناصری
که در ابتدای اين جلسه با صدای بلند تقاضای قصاص شهلا را از دادگاه کرده بود.
شهلا منکر اين نيست که لاله را دوست نداشته و به
او حسادت می کرده است. کدام عاشق رقيبش را دوست دارد؟ اما آيا اين واقعا دليلی
برای کشتن است؟ هيچکس نمی داند. حتی وکيل خانواده سحرخيزان-قاسم شعله سعدی- که در
دومين جلسه استعفای خود را از وکالت آنها به علت وجود ابهامات زياد در پرونده
تقديم دادگاه کرد.
شهلا به کتک هايی که در اداره آگاهی خورده بود
اشاره کرد و دليل اعترافاتش را رهايی از آن وضعيت اعلام کرد. وقتی قاضی دادگاه
آهسته در مورد حجاب شهلا به او تذکر داد، شهلا گفت: من منتظر اين حرف شما بودم. آن
روزی که احسانی فر- بازجوی اداره آگاهی- روسری را از سر من برداشت و گفت روسری می
خواهی چکار و ۶-۵ مرد به من فحش هايی که به يک خانم رئيس هم نمی دهند، دادند و
کتکم زدند شکا کجا بوديد؟ من اعتراف کردم که ديگر به آگاهی برنگردم. من حاضر بودم
تمام قتلها و ترورها را بر عهده بگيرم.
جلسه دوم دادگاه اما حال و هوايی ديگر داشت. شايد
برای اولين بار در دادگاه های جنايی، فيلم بازسازی صحنه جنايت پيش چشمان نابالغ
کودکان لاله و خانواده داغدار او پخش شد. وضع دادگاه به هم ريخت. شهلا که در
ابتدای جلسه گفته بود خانواده سحرخيزان ديروز هنگام خروج او از دادگاه با ميله
آهنی بر سرش زده اند و شب قبل تا صبح در بهداری زندان بوده، با پخش فيلم بيهوش شد
و او را از دادگاه بيرون بردند.
خبرنگاران و حضار هرچه به مغزشان فشار آوردند
يادشان نيامد که ميله آهنی در دست خانواده سحرخيزان ديده باشند. به راستی از ديروز
تا امروز بر سر شهلا چه آمده بود؟
جلسه سوم و يکبار ديگر گره: حافظ طاحونی دروازه
بان سابق تيم فوتبال پرسپوليس. نامی که از دهان شهلا درآمد و همه را در بهت فرو
برد: روز حادثه اين شخص با تلفن همراه من تماس گرفت و گفت خانه ناصر در ميدان
کتابی شلوغ است. به آنجا برو. من به آنجا رفتم. خانه خلوت بود و جسد لاله داخل
خانه افتاده بود. اين شخص مرا به آنجا کشاند. خدا تو را لعنت کند حافظ!
آخرين جلسه رسيدگی به اين پرونده جنجالی به دليل
طرح اتهامات خلاف شرع لاله و ناصر به صورت غير علنی برگزار شد. اما معلوم نيست چرا
حافظ طاحونی هم در همين جلسه به دادگاه فرا خوانده شد. اين شخص با رد اظهارات شهلا
ادعا کرد که شهلا از سال ها قبل از او کينه داشته است و به اين دليل می خواهد پای
او را به اين ماجرا بکشاند. کينه شهلا نسبت به حافظ به زمانی برمی گردد که شهلا
هديه ای برای ناصر خريده بود و حافظ می خواسته پول آن را به او بدهد به اين دليل
که شهلا در آن موقع يک محصل بود و آن هديه هم به قيمت گرانی خريده شده بود. نمی
دانم اين کينه چقدر می تواند عميق باشد که به سبب آن شخصی را متهم به قتل کنند.
طاحونی معتقد است همسر او با لاله روابط خوبی
داشته و خانه آنها خانه اميد لاله بوده است و هيچ دليلی نداشته که او لاله را
بکشد. شهلا بدهی حافظ به لاله را مطرح می کند. ۴ ميليون پولی که لاله نزد حافظ
داشته و ظاهرا هرماه سود آن را می گرفته و اين اواخر خواهان برگشت اصل پول بوده
است. نمی دانم ۴ ميليون بدهی می تواند انگيزه يک قتل باشد؟
شهلا همچنين ادعا کرد که حافظ جان ناصر و ميترا -
برادرزاده شهلا که برايش مثل فرزند می ماند و بزرگش کرده- را تهديد کرده است و به
همين دليل تا به حال شهلا اسمی از او نبرده است.
در اين جلسه هم گرهی باز نشد. حداقل برای مردم.
اما قاضی جعفرزاده مسئول اين پرونده يک هفته بعد حکم را اعلام کرد.
خديجه جاهد معروف به شهلا به جرم قتل عمد لاله
سحرخيزان همسر ناصر محمدخانی مربی سابق تيم فوتبال پرسپوليس به قصاص نفس (اعدام با
چوبه دار) محکوم شد و ناصر محمدخانی هم به اتهام استعمال مواد مخدر به ۷۴ ضربه
شلاق و پرداخت ۵۰ هزار تومان جريمه نقدی محکوم گرديد. در خصوص رابطه نامشروع اين
دو نفر دادگاه ادعای آنان را مبنی بر اينکه در هر بار ارتباط، صيغه محرميت می
خوانده اند پذيرفت و از اين نظر آنان را مستحق مجازات ندانست.
و حالا وکلای شهلا ۲۰ روز فرصت دارند تا لايحه
اعتراضيه خود را تقديم دادگاه تجديدنظر کنند که در صورت پذيرفته شدن اين لايحه،
پرونده برای رسيدگی مجدد به ديوان عالی کشور خواهد رفت.
وکلای شهلا دهها سؤال را بايد از قاضی دادگاه
تجديدنظر بپرسند: چرا به ادعاهای شهلا مبنی بر اينکه اعتراف را تحت شکنجه و آزار
از او گرفته اند هيچ توجهی نشد؟ چرا آلات و ادوات جرم در دادگاه نشان داده نشد؟
چاقويی که می گويند شهلا به وسيله آن لاله را کشت کجاست؟ چرا فيلم بازسازی صحنه
جنايت بر خلاف روال معمول در دادگاه پخش شد؟ آيا به اين دليل نبود که افکار عمومی
نسبت به شهلا موضع گيری کند؟
به گفته پزشک قانونی لاله با ۲۸ ضربه چاقو به قتل
رسيده است. در حالی که شهلا گفته من تنها سه ضربه به او زدم يکی به شکم و دو ضربه
به گردن. يک ضربه هم با راکت تنيس به سرش زدم. در حالی که پزشک قانونی ضربه به شکم
را تأييد نکرده است و ضربه به سر نيز با يک جسم تيز و برنده بوده نه با چوب. چرا
در اين موارد هيچ تحقيقی در دادگاه صورت نگرفت؟
در پرونده آمده بود که شهلا در ساعت ۱۰ صبح روز
جنايت به بانک رفته و چک سفيد امضايی را که ناصر در اختيارش گذاشته بوده نقد کرده
است. بعد به مدرسه برادرزاده اش رفته و از آنجا هم به خريد رفته است. آيا کسی که
هيچ سابقه جرم و جنايتی ندارد می تواند بعد از کشتن يک انسان با ۲۸ ضربه چاقو، به
خيابان برود و کارهای عادی و روزمره اش را انجام دهد؟
افسر اداره آگاهی گفته بود ما ۴۷ دليل داريم که
ثابت می کند شهلا قاتل است. در حالی که برای اثبات قتل يک يا دو دليل کافی است.
تعداد زياد اين به اصطلاح دلايل نشان از ضعيف بودن آنها ندارد؟
مردم نيز در اين پرونده قانع نشدند. ده ها سؤال
برايشان باقی مانده است: آيا درست است که ناصر محمدخانی به جرياناتی وابسته بوده و
به دليل همين وابستگی بايد اين پرونده هرچه زودتر بسته می شده است؟ آيا مسائل مالی
که در ابتدای پرونده مطرح شده بود، حقيقت داشته است؟ اين درست است که بعد از مرگ
لاله کسی تلفنی به ناصر محمدخانی گفته بود: کار تمام شد؟ آيا اين ادعای شهلا که
قبل از ورود او به خانه خيابان ظفر، ناصر محمدخانی، حافظ طاحونی و محافظ يکی از
بزرگان در آنجا زندگی می کرده اند و بعد از ورود شهلا همگی يک شبه آن خانه را ترک
کرده اند، صحت داشته است؟
و اما شهلا. آن دخترک رؤيايی ديروز و اين عاشق جان
باخته امروز. هم او که بعد از شنيدن حکم ناصر گفته بود: ناصر! شلاق هايت را به جان
می خرم. در ذهن او چه می گذرد؟ آيا وابستگی اين جريان به يک چهره سرشناس ورزشی او
را تا بدين حد مشهور کرد؟ مگر نه اينکه هزاران دختر مثل او معشوقه مردان متأهل می
شوند - با صيغه يا بدون صيغه - و آب هم از آب تکان نمی خورد؟ مگر نه اينکه در کوچه
پس کوچه های تاريک اين شهر هرروز جنازه زنی يا دختری مجهول الهويه يا با نام و
نشانی پيدا می شود و آب هم از آب تکان نمی خورد؟ مگر همين ديروز پدری جانباز دختر
۹ ساله اش را سر نبريد و هنوز هم معلوم نيست به او تجاوز کرده يا نه و اعدام می
شود يا نه؟ چرا شهلا اينقدر معروف شد؟ به خاطر زيبائيش بود يا قدرت بيان و تسلطش
در دادگاه؟ اين قدرت و تسلط به چه کار او آمد وقتی حتی نتوانست معشوقش را عاشق
کند؟
شهلا اين روزها در زندان به هزاران چيز می انديشد.
به آن توپ قرمز پلاستيکی در آن کوچه های تنگ و باريک خليج. به آن پاهای قوی و
قرمزپوش در زمين فوتبال. به آن حجله گاه عشق در خيابان ظفر. به دو کودکی که ديگر
مادری ندارند تا برايشان دلواپس و نگران باشد. به مادری که داغی به بزرگی يک کوه
بر سينه دارد. و به آن زن ديگر که جنازه تکه تکه شده و غرقه به خونش را شهلا با
چشمان خود ديده بود. لاله هم عاشق بود، حداقل عاشق فرزندانش و قربانی عشق شد. شهلا
هم در آخرين دفاعش گفته بود که مرا به جرم عاشقی بکشيد. من به خاطر عشق به ناصر
کشته می شوم. لاله و شهلا هردو قربانی شدند، قربانی فرهنگ، سنت و قوانينی که عشق
در آنها هيچ جايی ندارد.