عصر نو
www.asre-nou.net

یک نمایشنامه برای دیگری

هفت کودک فلسطینی

نوشته: دبورا مارگولین / برگردان: عزت گوشه گیر
Fri 1 01 2010

یادداشت:
نمایشنامه ده دقیقه ای"هفت کودک فلسطینی" نمایشنامه ای است که دبورا مرگولین در ادامه گفتگو با کاریل چرچیل نوشته است.کاریل چرچیل، نمایشنامه نویس برجسته انگلیسی بعد از شرایط دردناک غزه در زمان بمباران های اسرائیل در ژانویه 2009 نمایشنامه جنجالی "هفت کودک یهودی"را به عنوان جوابیه ای به این حادثه نوشت که برای اولین بار در فوریه 2009 در تئاتر رویال کورت لندن به روی صحنه آمد و سپس به چاپ رسید. این نمایشنامه با استقبال بی نظیر تئاتردوستان دنیا قرار گرفت و اجراهای گوناگونی از آن به روی صحنه آمد. برگردان این نمایشنامه به زبان فارسی به زودی توسط مترجم در دسترس خوانندگان قرار خواهد گرفت.
دبورا مارگولین نمایشنامه نویس و بازیگر نیویورکی و یکی از بنیانگزاران تئاتر اسپلیت بریچز Split Britches تاکنون هشت نمایشنامه بلند تک نفره خود را در شهرهای مختلف آمریکا اجرا کرده است. او یکی از دریافت کنندگان جایزه تئاتری اوبی Obie در سال 2000 بوده است. نمایشنامه O Wholly Night and other Jewish Solecisms یک نمایشنامه تک نفره است که در سال 1996 به درخواست موزه کلیمیان نیویورک نوشته است. این نمایشنامه کنکاشی است درطبیعت پیچیده و سکسی منتظران که در انتظار یک نجات دهنده نشسته اند!

نمایشنامه "سه ثانیه در کلید" Three Seconds in the Key که موضوعش درباره عشق، بیماری، بسکتبال و زبان ییدیش چرخ می خورد، در فوریه 2001 به روی صحنه آمد و با استقبال فراوانی روبرو شد. دبورا تاکنون در کالج همپشایر، دانشگاه هاوایی و دانشگاه تولین به عنوان هنرمند منتخب تدریس کرده است. هم اکنون در دانشگاه ییل به تدریس نمایشنامه نویسی و بازیگری مشغول است. مجموعه نمایشنامه های تک نفره او تحت عنوان Of All the Nerve: Deb Margolin Solo در سال 1999 به چاپ رسیده است. در سال 2005 جایزه "ریچارد برودهد" برای شیوه تدریس عالی او در دانشگاه ییل به او تعلق گرفت و در همین سال جایزه نمایشنامه نویسی کسلرینگ Kesselring را دریافت کرد. در سال 2008 نیز به دریافت جایزه ویژه هلن مریل Helen Merrill نائل آمد.
دبرا عضو مفتخر نیو دراماتیست است.

(1)

اونو نبوس.
ببوسش.
اونو ببوس اما وقتی که پدرش داره نگاه می کنه نبوسش.
بهش بگو که چه پسر شجاعیه.
بهش بگو که دوستش داری.
بهش بگو که چقدر بزرگ و قدرتمند شده.
بهش بگو که پدرش دوستش داره.
بهش بگو که یه روز اون در کنار پدرش مبارزه می کنه.
بهش نگو.
بهش بگو که اونا به خونه مون نقل مکان کردن.
بهش بگو که خونه مون پر از اسباب اثاثیه بود. وسیع بود با درهای بزرگ و کوچک و پنجره هایی مثل تابلو نقاشی.
بهش عکس اون درخت رو نشون بده با شکوفه هاش که بوی تن زنان زیبا رو می داد.
بهش کلید خونه مون رو نشون بده که هنوز توی جیب پدرشه.
بهش نشون نده.
بهش تفنگ پدرشو نشون بده.
نه...اینکارو نکن.
بهش بگو تمام کسایی رو که اونا کشتن خوشحال خواهند بود.
بهش بگو که اونایی که مردن، حتا بچه ها، از موقعی که زنده بودن خوشحال تر خواهند بود.
بهش بگو مرگ شیرینه.
بهش نگو.
هرگز اینو بهش نگو.
بگذار عموش اینو بهش بگه.
صورتتو بهش نشون بده. بگذار موهاتو لمس کنه.
نه...نذار موهاتو لمس کنه.
بهش بگو که شجاع باشه. بهش بگو که مرگ های ویژه، مرگ های افتخار آمیزند.
بهش بگو که او هرگز نمی میره.
بهش بگو که این یه مرگ افتخارآمیزه.
بهش یه چیزی بده بخوره.

(2)

گوش بده! بهش بگو که گوش بده! تانک ها دارن میان!
تانک ها اونو می ترسونن.
اون دوست داره که تانک ها رو ببینه!
نمی دونه.
بهش کمک کن که فکر بکنه.
بخندونش.
بهش بگو وقتی که با مادر بزرگش توی این صف منتظره تو فکرش کلمه ها رو از عقب به جلو هجی بکنه.
بهش بگو که روی سر سگه دست نکشه چون که سگه گرسنه س. به نظر مریض میاد.
به نظر خیلی مریض میاد.
بهش بگو که اون مردی که توی اون صف طولانی بس که منتظر مونده، مرده، خودش خواسته که بمیره.
نه، اینو بهش نگو. بهش بگو که اون مرد پیر بوده.
بهش نگو که اون مرد به خاطر آب بود که داد می زد کمک کمک.
که مزرعه ش با احداث دیوار از وسط نصف شده بود.
بهش بگو: وقتی که یه مرد پیر می میره، مرگش غیر منتظره نیست؛ اما وقتی که یه مرد جوون می میره، مرگش یه مرگ مقدسه.
اون بیحوصله س، بهش تسلی بده.
بهش بگو که با قلوه سنگها و چوب هاش بازی کنه.
بهش بگو که زمان با اون مثل قلوه سنگ و چوب بازی خواهد کرد.
بهش بگو که همیشه اون مجبور نخواهد بود که با قلوه سنگها و چوب ها بازی کنه.
بهش یه کم آب بده.
بهش بگو که زیاد آب نخوره.
بهش بگو که نترسه.
بهش بگو وقتی که نوبت به ما میرسه که اول صف برسیم به زمین نگاه کنه.
بهش بگو که اصلا حرف نزنه.
بهش بگو که لبخند بزنه و بگه" شلوم".
بهش کمک کن که تمرین کنه بگه: "شلوم! شلوم! شلوم هاوریم، شلوم !
بهش بگو که اشکالی نداره، بهش بگو گریه نکنه.
مجبورش نکن بگه شلوم.
مجبورش نکن که اینو بگه.
هرگز مجبورش نکن اینو بگه.
هرگز مجبورش نکن اینو بگه.

(3)

بهش بگو که چادرها مثل خونه هایی هستن که انگار لباس بالماسکه حموم رو پوشیدن.
بهش بگو که چادرها مثل خونه هایی هستن که می رقصن!
بهش بگو که دیوار ها می رقصن
بهش بگو که اینجوری خوش می گذره
بهش بگو که بهمون خوش میگذره
همینجوری که داریم زندگی می کنیم
بهش بگو
بهش بگوکه ما آزادیم، وقتیکه آزادانه باد گرم رو از لابلای دیوارها حس می کنیم
بهش بگو که توی یه خونه واقعی دیوارها نمی تونن برقصن
اینو بهش نگو
بهش بگو که ما یه روزی به خونه هامون می ریم
بهش بگو که ما به خونه هامون برمی گردیم یه روزی
بهش نگو که خونه کجاس
بهش نگو که الان کی توی اتاق خواب پدر بزرگ می خوابه
بهش بگو که ما رو همه جا می خوان- که هر جایی می تونه خونه اون باشه
ما توی یه چادر زندگی می کنیم که دیوارهاش می رقصن
ما نمی تونیم ساکن بمونیم!
بهش بگو که این یه بازیه
نترسونش
هیچی درباره خونه بهش نگو
کلمه عبری "باییت" رو بهش یاد بده
خونه
خونه
انی بابی ایت Ani babayit
من خونه هستم
من خونه هستم
من خونه هستم

(4)

بهش بگو که همه شون دسته جمعی سوزونده شدن و بهشون تیراندازی شد.
هرگز اینو بهش نگو.
بهش بگو به خاطر اینه که اونا اینقدر به ما ظلم کردن.
چونکه مردم نسبت به اونا ظالم بودن.
بهش بگو اتفاقی که برای اونا افتاد هیچی نبود.
بهش نگو که اونا کی هستن
بهش چیزی بگو
بهش بگو اونا کسایی هستن که به جایی اومدن که ما زندگی می کنیم –
بهش نگو که هیچ جای دیگه ای برا اونا نبود که برن
بهش بگو که اونا می تونستن هر جایی رفته باشن
بهش نگو که اون نمیتونه با اونا بازی کنه
نگو که اون می تونه
هیچی درباره اونا نگو
اون خودش اونا رو می بینه
اونا اسباب بازی دارن و اون هیچی نداره
بهش بگو چرا اونا اسباب بازی دارن
بهش بگو که اون میتونه با اونا بازی کنه
بهش اینو نگو
درباره اورشلیم بهش بگو
بهش بگو اونا الان اونجا زندگی می کنن
بهش بگو که ما الان نمی تونیم اونجا زندگی کنیم
بهش بگو ما می تونیم اونجا کار کنیم
اینو بهش نگو. بهش بگو که اونا خیابونای مارو تمیز نمی کنن
درباره تفنگ پدر بزرگ بهش بگو
بهش بگو که این تفنگ حالا متعلق به اونه
درباره پدرش بهش بگو
بهش یاد بده که با پدرش خداحافظی کنه
بهش یاد بده که گریه نکنه
بهش یاد بده که مردها نباید گریه کنن
بهش نگو اونا کی هستن
بهش بگو که دیگه اونا نمی تونن اینجا بمونن
بهش بگو که پدرش بهشون کمک میکنه که یه جای دیگه برا زندگی کردن پیدا کنن
بهشون بگو که که پدرش حتما اینکارو میکنه
بهش بگو که پدرش معنی "سرزمین" رو خوب میدونه
بهش بگو که پدرش اونا رو پس می فرسته
بعد مارو به خونه هامون برمی گردونه
بهش بگو گریه نکنه
بهش بگو که این لحظه شادیه
بهش بگو که خوشحال باشه

(5)

بهش بگو ما پیروز شدیم
بهش بگو که برادر بزرگش یه قهرمانه
بهش بگو که برادرش یه شهیده
بهش بگوخیلی از اونا رو برادرش به کیفر رسوند
بهش بگو برادرش با عزت و افتخار زندگی می کنه
بهش بگو که پدرش چقدر بهش افتخار می کنه
بهش بگو که ما با شکوه و افتخار زندگی خواهیم کرد
بهش بگو که اونا دارن با هدیه هایی به دیدارمون میان
بهش بگو که به برادرش افتخار کنه
بهش بگو که اون برادر و پدرش رو غرق شکوه و جلال می بینه
بهش بگو که اونا هیچی نمی فهمن بجز خشونت.

(6)

بهش نگو
درباره مشکلاتی که من تحمل کردم برای اینکه بهش زندگی بدم هیچی بهش نگو
بهش نگو
بهش بگو که این برای یه زن یه افتخار بزرگه که بچه ش رو به دنیا بیاره
بهش بگو که اون توی شکم من رشد کرده، که دست و پاش برام مقدسه
بهش بگو که مادرش براش عزاداری نمی کنه
بهش بگو که مادرش بهش افتخار می کنه
بهش بگو که انگشتاش، لب هاش، پوست لطیفش همه براش گرانبها هستن
بهش نگو
بهش نگو اون حسی رو که وقتی که اونو به سینه م نزدیک میکردم که بهش شیر بدم
بهش نگو که چه حسی به یه مادر دست می ده وقتی که کفن بچه ش رو می بینه
بهش نگو که دیگه نمی شناختمش
بهش بگو که من می شناسمش
بهش بگو که من میدونم اون کجا رفته
بهش بگو که من می دونم

(7)

بهش بگو که اصلا توجهی نکنه
بهش اینو نگو
بهش نگو
بهش بگو
بهش بگو که اونا همسایه هامونو کشتن
بهش بگو
بهش بگو که اون پیرزن و تموم خونواده ش مردن، همه شون مردن
بهش بگو که اون بچه ای که باهاش بازی می کرد، اون بچه ای که یه سرباز اسرائیلی بهش اون توپ رو داد،
بهش بگو که اون بچه مرده
بهش بگو که اون توپ هم پودر شد و رفت هوا
بهش نگو
یه داستانی رو بهم بباف
بهش بگو که دوستش مرده و اون توپ هم از بین رفته
بهش بگو که اون مادری که بوی بهار نارنج می داد، مرده
بهش بگو که اون دیگه براش آواز نمی خونه
بهش بگو که پدر اون بچه و برادرش هم مردن
چطور جرئت می کنی
چطور جرئت می کنی
هیچکدوم از اینا رو بهش نگو
بهش بگو من خسته م
بهش بگو که من تا بن استخوون خسته م
بهش بگو که من دارم می لرزم دارم شیون می کنم
بهش بگو که کلید کجا پنهان شده
بهش بگو که پدر و مادرش مردن
بهش اینو نگو
بهش بگو اونا رفتن که کار گیر بیارن
بهش بگو اونا دارن کار می کنن
بهش بگو که من خیلی پیرم. بهش بگو دیگه برام مهم نیست. بهش بگو اگه بتونم یه راکت می فرستم دیگه برام مهم نیست. بهش بگو که اون بیخانمان شده بهش بگو که هیچی برا خوردن پیدا نمیشه. بهش بگو که پدر و برادرش هر دو گرسنه مردن. بهش بگو که اون بچه مرد. بهش بگو که یه مادر چه حسی بهش دست میده وقتی که می بینه بچه ش جلو چشمش داره می میره و هیچی نیست که به بچه ش بده بخوره. بهش بگو کسائی که توی کافه ها مردن شکماشون پر بود. اینو بهش نگو. بهش بگو که همه دنیا از یهودیها متنفرن و همیشه هم متنفر بودن. بهش بگو بدون دلیل مردم از یه چیزی متنفر نمی شن. وقتی مردم از یه چیزی متنفر می شن همیشه یه دلیلی براش وجود داره. بهش بگو هر چیزی که اتفاق می افته برای یه دلیلی اتفاق می افته، بهش بگو که مادرش اعتقاد داره که هر چیزی که اتفاق می افته، واسه اینه که یه دلیلی پشتش هست، بهش بگو که مادرش اینو می دونه که مادرش دوستش داره بهش بگو که من بخاطر اون این کارو می کنم که اون از حالا ازش مراقبت می شه
بهش بگو بیاد خونه
بهش بگو توی کفن رو نگاه کنه
نترسونش
بهش بگو مادرش دوستش داره
نترسونش
بهش بگو بیاد خونه
بهش بگو من می بوسمش

*Seven Palestinian Children (A Play for the other) By Debora Margolin