مرز فراموشی
Sat 22 11 2025
فرامرز پارسا
در خلوت خودم بودم؛ حوصلهی همنشینی و همصحبتی با هیچکس را نداشتم.
در این سن و سال، آدم بیشتر دلش میخواهد با خودش باشد.
نیمساعتی میشد که چشمم روی گردشِ بیوقفهی عقربهی دقیقه شمار گیر کرده بود؛
عقربهای که انگار بار سنگینِ زمان را روی دوشش میکشید.
خلقتش همین بود؛ برای گذشتن و بردنِ زمان.
احساس کردم چیزی در درونم میخواهد مرا وادار به حرف زدن کند.
به خودم گفتم:
«به روی خودت نیار. تمام گوشهوکنار افکارت را قفل کن و خودت را رها کن در بغلِ فراموشی.»
چند سالی بود که بیشترِ ذهنم همینطور قفلخورده میگذشت.
روی کاناپه جابهجا شدم و نگاهم افتاد به قاب عکسی روی دیوار.
میانِ فراموشی و خاطره گیر کردم؛
میخواستم در آغوش فراموشی بمانم، اما خاطره آمده بود و از پشت گردنم بالا میرفت.
کشمکششان رهایم نمیکرد. ناگهان فریاد زدم:
«بس است… نه تو و نه تو!»
رفتارم شبیه دیوانهها شده بود.
با صدای آرام گفتم:
«خب… اول تو بگو، خاطره. میخواهی چه چیزی را به یادم بیاوری؟»
خاطره با عصبانیت و محکم گفت:
«روزهای خوبت را! چرا از آنها فرار میکنی؟»
در همان لحظه فراموشی پرید وسط:
«راحتش بگذار! کدام روزهای خوب؟ روزهایی که دیگر برنمیگردد؟»
خاطره خندهای کرد:
«به تو چه میرسد که میخواهی او را در خاموشی نگه داری؟»
فراموشی مثل مادری دلسوز دستی بر سرم کشید و گفت:
«آرامشی که من به او میدهم از صد تا خاطرهی خوبِ تو که آخرش میرسد به بدیها، قشنگتر است.»
خاطره گفت:
«تو فکر میکنی کمکش میکنی؟ تو داری او را از دنیای خودش میدزدی!»
رفتم میان حرف هر دو:
«ببینید… من هم به تو نیاز دارم، خاطرهی عزیز، و هم به تو، فراموشیِ لازمِ زندگی.
فقط بسته به این دارد که کِی، کجا و چهوقت یکیتان را بغل بگیرم. میفهمید؟»
هر دو کمی عقب رفتند.
برای لحظهای انگار با هم مشورت کردند و مرا تنها گذاشتند.
نگاهم دوباره به قاب عکس افتاد؛
من با همسرم، بچهها و نوهها.
سعی کردم تاریخ آن روز را یادم بیاورم، اما نتوانستم.
با صدای بلند گفتم:
«خاطره! کجا رفتی؟»
پاسخی نیامد.
گفتم:
«فراموشی، تو هستی؟»
باز هم سکوت.
از جایم با زحمت زیادی بلند شدم. ناگهان صدایی در گوشم پیچید:
«عصا یادت نره پیرمرد!»
خندهام گرفت.
«مگه آدمو راحت میذارین؟»
خاطره و فراموشی با هم برگشتند.
خاطره مرا در آغوش گرفت:
«میدانم سخت است برات… ولی چارهای نیست. اگر هم بخواهی، نمیتوانی همهی من را داشته باشی. پراکنده میآیم و میروم.»
سعی کردم نگاهش کنم.
«گریه میکنی… برای من یا برای خودت؟»
گفت:
«نمیدانم… شاید برای اینکه دارم ازت دور میشوم.»
صدای آشنایی دوباره در گوشم پیچید:
«هر چیزی زمانی داره… عصا یادت نره.»
فراموشی دستم را گرفت.
عصا از یادم رفت.
——————
۲۰۲۵/۱۱/۱۲
|
|