از دریا تا دریا
Wed 12 11 2025
شهریار حاتمی
قطره ای ناچیز بودم در دلِ دریای خویش
چشم، دریا را نمی دید و بُدم بینای خویش
تا لب ساحل مرا می بُرد موجِ بی قرار
باز می بُرداَم به دریا با کف و غوغای خویش
گرچه دریا خانهی من بود و او همزادِ من
دل زدم دریا و رفتم در پی رویای خویش
چشم سوی آسمان و خسته از دریای شور
آفتاب آمد، بُخارم کرد با گرمای خویش
در سماعی آن چنان، رقصان رسیدم آسمان
دل ز دریا کندم و در ابر دیدم جای خویش
اجتماع قطره ها شوقی دگر در دل فکند
خویش در پرواز دیدم، همرهِ همتای خویش
گرمی خورشید آزادم ز بندِ موج کرد
پیش تر، زندانیِ مغروق، درمَأوای خویش
بادِ نخوت در سرم پیچید، دریا، گُم به چشم
بادِ سرگردان کشید ابر و مرا همپای خویش
دشت و جنگل زیرِ پایم بود در پروازِ ابر
تا که مهمان کرد کوهی، ابر را بالای خویش
ابر در بالا بلندِ کوه باریدن گرفت
در سراشیبی روان، هر قطره در تنهای خویش
در سراشیب و شکاف قله تا دامانِ کوه
شد شتابان جوی ها جُستنده و جویای خویش
سوی منزل شد روان هر قطره در جویی جدا
سر به سنگ و صخره کوبیدند تا دریای خویش
شهریار حاتمی
استکهلم ۲۰ آبان ۱۴۰۴
|
|