عصر نو
www.asre-nou.net

«کلام هفتاد و چهارم از حکایت قفس- ایران بانو و...اجی! مجی! لاترجی!-»


Sun 9 11 2025

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
..... مهربانو، صحبت های بانو را با بقيه ی اعضای حلقه ی خانوادگی، در ميان می گذارد و با هم به نزد بانو می روند و پس از چند دقيقه گفتگوی آرام، ناگهان، بحث و جدل بالا می گيرد و بانو را متهم می کنند که داستان تمايل صولت مبنی بر دفن شدن "کالبد"ش زير درخت سيب، نمی تواند حقيقت داشته باشد، چون متناقض با باور واعتقاد عارفی های اصیل است که " گذاشته " را، "گذشته " می انگارند و "گذشته" را، "گسسته"! بنابراين، نيت بانو ازآوردن چنين " بدعت "ی و دفن کردن کالبد صولت در آن باغ، آنهم زير درخت سيب، به اين دليل است که می خواهد، از صولت"عمویش" یک امامزاده ای بسازد و خودش هم بشود، متولی آن! بانو هم، می گويد که اگر بعد از" فرشاد عارف"، قرار است کسی در مورد" اعتقاد عارفی"ها، سخن بگويد، نه در ميان آن جمع و نه در خارج از آن، کسی سزاوار تر از خود او نيست و اين او است که بايد بگويد چه چيز بدعت است و چه چيز، بدعت نيست! ومخالفت آنها با دفن کردن" کالبد صولت" ، در زير درخت سيب، نه به آن دليل است که با اعتقاد عارفی ها، در تضاد است، بلکه به آن دليل است که پس از فرشاد، با منافع معنوی و مادی خود آنها در تضاد قرار خواهد گرفت و... سر انجام، چون، به نتيجه ای نمی رسند وحال بانو را هم مناسب ادامه ی چنان گفتگوهائی نمی بينند، تصمیم نهائی را می گذارند به وقت دیگر و از جایشان برمی خیزند و مهربانو برای آوردن آوردن امیرپرویز به اتاق دیگر می رود و پس از لحظه بازمیگردد و با نگرانی می گوید که امیر پرویز در اتاق نیست وبا نگرانی و "امیر پرویز امیر پرویز کجائی "گویان، دارد از اتاق بیرون میزند که امیرپرویز؛، ازدرون کمد لباسی که در همان اتاق است بیرون می پرد و خودش را می اندازد توی بغل بانو و می گوید:( من اینجا هستم! توی بغل مادربزرگ! می خوام امشب اینجا بمونم)
مهربانو، با عصبانیت به طرف امیرپرویز می رود و در حالی که دست او را می گیرد و با عصبانیت به طرف خودش می کشاند، فریاد می زند:( تو، غلط می کنی! تو....)
در همین لحظه، در باغ به شدت به صدا در می آید!
(این وقت شب، چه کسی می تواند باشد!)



سروان اکبر دولت آبادی به دیگران اشاره می کند که سر جایشان بنشینند و خودش از اتاق خارج می شود و پس از دقایقی به همراه رئیس نظمیه دولت آباد "سرهنگ خسرو اژدری، پسر صولت" برمی گردد! با ورود سرهنگ اژدری که لباس نظامی برتن دارد، سروان احمد و محمود و اصغر دولت آبادی، به احترامش از جایشان می جهند و شق و رق می ایستند که سرهنگ اژدری با گفتن "راحت باشید .خواهش می کنم" به طرف آنها می رود و با تک تکشان دست می دهد پس ازسلام و احوال پرسی با بانو و مهربانو، روی نزدیکترین صندلی به در اتاق می نشیند وپاکت سفید مچاله شده ای را از جیبش بیرون می آورد و در حالی که آن را رو به بانو گرفته است می گوید: (برای شما است بانو!)
بانو، با تحکم می گوید: (ایران بانو!)
خسرو اژدری با ناراحتی به دیگران نگاه می کند و پس از آنکه عصبانیتش را از رفتار تحکم آلود بانو، قورت می دهد، می گوید: ( ببخشید! ایرانبانو!)
بانو با احساس رضایت ازعکس العمل خسرواژدری، چرخشی به سر و گردنش می دهد و در حالی که دستش را برای گرفتن پاکت دراز می کند،می گوید:( خوب! گفتی که این پاکت برای من است؟)
(بلی)
(ازطرف چه کسی؟)
(از طرف مرحوم پدرم. رفته بودم به پاستگاه ژاندارمری دولت آباد. راننده پدرم را پاسگاه ،تحت الحفظ نگهداشته است که برای روشن شدن قضیه، بفرستد طهران. راننده گفته بود که می خواهد من را ببیند. رفتم و خصوصی ملاقاتش کردم. از سیر تا پیاز قضیه آن شب حمله را برایم تعریف کرد و این پاکت را هم که توی جورابش مخفی کرده بود به من داد و گفت که پدرم قبل از آنکه قاتلینش به ماشین حمله کنند، داده است به او وگفته است که اگر برای او اتفاقی افتاد و راننده اش، جان به در برد، آن را برساند به دست من. من هم پاکت را بازکردم وبعد که نوشته های روی کاغذ داخل پاکت را از زیر نظر گذراندم و دیدم با خطوط و حروف عجیب و غریب وغیر قابل فهمی نوشته شده است ! به همین دلیل هم، برای اینکه مطمئن شوم که زیر این کاسه ، نیم کاسه ای نیست، ازراننده پرسیدم که آیا خود او نامه را خوانده است. راننده، ظاهرا گفت که نخوانده است. گفت اصلا ، فرصت خواندن نامه برایش پیش نیامده است و اگرهم پیش می آمد، نمیخواند که خیانت در امانت کرده باشد. الله اعلم!)
بانو که در طول حرف های سرهنگ خسرو اژدری، کاغذرا ازپاکت بیرون آورده است ومطالب نوشته شده در آن را از زیر نظر گذرانده است، چشم از صفحه کاغذ برمی گیرد وپس ازآنکه افراد حاضر از اتاق را با سوء ظن از زیر نظر می گذراند به سرهنگ اژدری خیره می شود، می گوید: ( حالا، چرا این کاغذ را، آورده ای برای من؟!)
(گفتم که! پدرم داده است به راننده اش که بدهد به من و من هم بدهم به شما)
(پدرت خواسته است که بدهی به من! راننده می گفت؟!)
(نخیر! توی همین کاغذ نوشته است که کاغذ را برسانم به شما!)
(تو که می گوئی با خط و حروف عجیب و غریبی نوشته شده است که نتوانسته ای آن را بخوانی و از معنایش سر در بیاوری؟!)
( درست است .اما، تنها کلماتی که توانستم بخوانم، همان چند کلمه ای است که وسط آن خط ها و حروف عجیب وغریب آمده است که نوشته است" ایرانبانو. فرشاد. فورا!")
بانو، پس از آنکه که صفحه کاغذرا چند دفعه به چشمهایش نزدیک و دور می کند و دوباره، با دقت نوشته های کاغذرا از زیر نظر می گذراند، چشم از کاغذ برمی گیرد ومیگوید:( آها! یادم آمد! کاغذ دعا است . دعانویس نوشته است. دوست پدرت است.پدرت قولش را به من داده بود!)
بعد هم،، از پارچ روی میز مقداری آب در لیوان می ریزد وکاغذ را لوله می کند و فرو می برد درون لیوان آب و در همان حال رو به سرهنگ اژدری می کند و می گوید: ( حق با تو است پسرعموجان! این دفعه آخری که پدرت به دولت آباد آمده بود، شب ها، تا نزدیکی های صبح، با فرشاد و شیخ علی می نشستند و در باره ی " علوم خفیه و دنیای ازما بهتران و وجود و عدم سرالاسرار" برسر وکله ی همدیگر می زدند تارسیدند به عوالم جادو و جادوگری و دعا نویسی و...خلاصه اینکه دانشمندان ثابت کرده اند که دعانویس های قدیم مثل همین طبیب و حکیم های الان بوده اند و اینکه یکی از دوستان نزدیکش که طبیب حاذقی هم هست و رفته است خارج و سالها همین درس دعانویسی را خوانده است و اکثر مریض هایش را با همین روش دعانویسی معالجه می کند و این ها که من هم گفتم برای بیماری کم نورشدن چشم هام اگر می تواند با دوستش صحبت کند و این ها که حالا خدابیامرز، از قرارمعلوبه قولش وفاکرده است! خدابیامرز، آدم خوش قولی بود. )
بعدهم، لیوان را برمیدارد و مقداری ازآب درون لیوان را که حالا جوهری شده است، سرمی کشد و کاغذ خیس شده راهم با دو انگشتش ازدرون لیوان بیرون می آورد و در دهانش می گذاردو با چشم های بسته، با خودش زمزمه می کند" اجی و مجی لا ترجی" آن را می جود، که سرهنگ اژدری با عصبانیت از جایش برمی خیزد ورو به بانو فریاد می زند :( این چه کاری است که دارید می کنید؟!)
بانو همچنانکه دارد کاغذ را می جود و فرو می دهد، می گوید:( چکاری پسر عموجان!)
(نامه را! نامه ی پدرم را!)
بانو پس آنکه با خونسردی، باقیمانده کاغذ جویده شده را فرو میدهد و باقی مانده آب درون لیوان را هم می نوشد، از جایش برمی خیزد و به طرف سرهنگ اژدری می رود و همچنانکه بازوی او را با مهربانی مادرانه ای می گیرد و به طرف در اتاق کناری می کشاند، می گوید: ( بیا پسرعموجان! بیا! چون، موضوع مربوط به پدر مرحومت می شود و اگر زنده بود، راضی نبود که آن را به غیر از تو به کسی دیگر بگویم، بنابراین، برای گرفتن جواب سؤالت باید با من بیائی به اتاق بغلی. جلوی این ها نمی توانم جواب سؤالت را بدهم. بیا!)
سرهنگ اژدری هم، در حالی که با تعجب به دیگران حاضر دراتاق که حالا به احترام او ازجایشان برخاسته اند نگاه می کند، متردد و گیج و منگ، به دنبال بانو راه می افتد وامیرپرویز که تا به حال روی صندلی کناری بانو نشسته بوده است، ناگهان از جایش می جهد و خودش را دوان دوان به بانو می رساند و در حالی دست دیگر بانو را در دست می گیرد، می گوید:(صبرکنید مادربزرگ! من هم با شما می آیم!)
مهربانو،رو به امیرپرویز فریاد می زند :( امیر! نخیر! لازم نیست. برگرد!)
امیرپرویز خودش را با یک خیز سریع به درون اتاق بغلی می اندازد و مهربانو به سوی سروان اکبر دولت آبادی نگاه می کندو سروان ، همزمان بااشاره سر و دست ، پچپچه وار از مهربانو می خواهد که کاری به کار امیرپرویز نداشته باشد و بگذارد که با بانو برود و وپس از آنکه آنها از اتاق خارج می شوند، سروان اکبردولت آبادی با عصبانیت روبه مهربانو و برادرانش سروان احمد و محمود و اصغر دولت آبادی می کند و با صدای خفه ای می گوید: (بفرمائید! به شما گفتم که صلاح نیست، فعلا، تا آب ها از آسیاب نیفتاده است،این عجوزه را از زیر زمین بیرون بیاوریم! نگفتم؟!).....

داستان ادامه دارد.....

توضیح:

الف : برای اطلاعات بیشتر در مورد "عارفی ها" و.... از ما بهتران و سرالاسرار و علوم خفیه ،می توانید به "رمان کدام عشق آباد" که در آرشیو همین سایت موجود است مراجعه و یا "رمان کدام عشق آباد" را در اینترنت، گوگل کنند.
ج: " رمان کدام عشق آباد" - از همين قلم - ، حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.