محمد غنیم
دفترچهٔ یادداشتهای غزه
«از کنار گورها میگذریم و به راهمان ادامه میدهیم»
Wed 5 11 2025

نویسندهٔ ما میخواهد به پایان جنگ ایمان بیاورد. اما راهی برای مقابله با تردیدهایش نمییابد. و درمییابد: نااطمینانی باقی خواهد ماند.
۴ نوامبر ۲۰۲۵
دوست من – که حالا در خارج از کشور است – از من میپرسد:
«تو هنوز آنجایی، هنوز درونِ غزهای. واقعاً تمام شده؟»
پاسخ میدهم: «ظاهراً بله. اما بعد از آنهمه که بر ما گذشت، دیگر هیچکس به غریزهاش اعتماد ندارد. تردید، بنیاد همه چیز شده است.»
او میگوید: «پس تو تردید میکنی، پس هستی؟» و بعد با صدای بلند میخندد.
از اکتبر دو سال پیش تا امروز، احساس میکنم دیگر هرگز نخندیدهام. آیا واقعاً جنگ تمام شده؟ آیا میشود که این حس خنده و زندگی دوباره برگردد؟
چطور میتوانم مغزم را قانع کنم که دیگر مدام در حالت آمادهباش نباشد؟
چطور میتوانم دلم را قانع کنم که هنوز امید داشته باشد، به آن چنگ بزند؟
چگونه امید را دوباره در صدر فهرست احساساتم بنشانم، بعد از آنکه دو سالِ تمام در قعر آن مدفون بود؟
در حال حاضر احساس میکنم در حالت تعلیقام — احساسی غریب که پیش از این هرگز تجربه نکردهام.
در آستانهٔ دردی نامعلوم ایستادهام. جهان هنوز دور و سرد به نظر میرسد. انگار دنیا خیلی دور شده است.
پیشنهادی دارم برایت، ای جهان عزیز: چطور است دوباره به سوی هم بازگردیم؟ حتی اگر یکدیگر را نفرین کنیم، بیپایان فریاد بکشیم، چنانکه گویی دشمنیم — باز به سویم برگرد، چون تو خیلی از من دور شدهای.
این احساس تعلیق و گسست نگرانکننده است. اما من ترسویی بیش نیستم — و از ایستادن میان دو چیز نفرت دارم. در این سرزمین ما آموختهایم که وابستگی به این خاک، بیماریای است که درمانی ندارد. اما از سوی دیگر آموختهایم که دوری از آن نیز گرما و احساس را از ما میگیرد و ما را در سایهٔ فراموشی رها میکند.
نمیخواهم بیش از اندازه به جهان بچسبم — میترسم از رنج من خسته شود. اما نمیخواهم آنقدر هم دور شوم که در خاطرش نمانم. من همچنان ترسویی بیش نیستم و نمیدانم باید به کدام سو بدوم.
آیا واقعاً تمام شده؟
ما واقعاً از دوزخ گذشتهایم. و آنکه از دوزخ میگذرد، دیگر چون دیگران زندگی نمیکند، چون دیگران نمیخورد، چون دیگران نمیخوابد. او نه خواب میبیند و نه میگرید.
از کنار گور دوستانمان میگذریم و به راهمان ادامه میدهیم. دعاها و احساساتشان را پشت سر میگذاریم. گرسنگی و تشنگی را از سر گذراندیم، ترس و بیقراری را تجربه کردیم. از خود گذشتیم و در جستوجوی معنا، خویشتن را گم کردیم. بیوقفه پیش میرویم — راه را میشناسیم، اما مقصد را دیگر نه.
هرگاه دخترم «الین» با ترس و وحشت به سویم میدود و خودش را در آغوشم میاندازد، دست بر موهایش میکشم و در گوشش کلمات آرامشبخش زمزمه میکنم.
به او میگویم که روزگار سخت، پایان نیست، بلکه نشانهٔ رشد است.
«هر ترس، هر درد، تو را قویتر میکند عزیز دلم. درست مثل آهنی که در آتش میگذاریم تا سختتر شود.»
برای لحظههایی کوتاه، وقتی دخترم آرام میشود، امید در دلم زنده میشود. اما ذهنم دوباره وقایع را مرور میکند، در را به روی تردید میگشاید و میپرسد: آیا واقعاً تمام شده است؟
ما این نااطمینانی را تا همیشه با خود خواهیم داشت.
در این لحظه، جملهای از نویسندهٔ مصری «احمد خالد توفیق» به ذهنم میآید: «میخواهم گریه کنم، بلرزم، و به یکی از بزرگترها پناه ببرم –
اما حقیقت تلخ این است که خودم یکی از بزرگترها هستم.»
حتی اگر این جنگ واقعاً به پایان برسد، ما این نااطمینانی را تا همیشه در درون خود حمل خواهیم کرد. این نااطمینانی باعث میشود از امید و آرامش بترسیم. هر بار که روح جنگ از جایی عبور کند، دوباره سر برخواهد آورد. ما همچنان در حسرت آغوش «یکی از بزرگترها» خواهیم ماند – بیآنکه دریابیم خود ما همان بزرگترها شدهایم.
آیا جنگ تمام شده است؟
همیشه پاسخ خواهم داد: بله. اما در اعماق وجودم همیشه پاسخ خواهم داد: نه.
هزار بار نه.
به نقل از سایت روزنامه تاتس Taz
|
|