عصر نو
www.asre-nou.net

عادل‌های خشمگین وطنی


Wed 8 10 2025

حسین دولت آبادی



... در دوران کودکی این مثل را بارها از پدرم شنیدم: «شاعر زمین خالی نگذاشته » اگر درست فهمیده باشم منظور این‌است که اهل هنر به همۀ مفاهیم کلی انسانی پرداخته اند و در باره‌اش شعر سروده‌اند، داستان، نمایشنامه و فیلمنامه نوشته‌اند و این‌همه را به شکل‌های متفاوتی بیان کرده اند یا بیان می‌کنند: برای نمونه به خشونت، عفو، انتقام، عدالت و اجرای عدالت اشاره می‌کنم. منتها از آن‌جا که این «مفهوم» پیش از فیلم «یک تصادف ساده» به کارگردانی جعفر پناهی، در نمایشنامۀ «عادل‌ها» اثر آلبرکامو به زیبائی بیان شده است و از آن‌جا که آلبر کامو نمایشنامۀ عادل‌ها را از واقعۀ تاریخی الهام گرفته است، ناچارم چند سالی به عقب بر‌گردم و چند کلمه به اختصار در بارۀ انقلابیون روسی در اوایل قرن بیستم، بنویسم:

حزب «سوسیالیست انقلابی روسیه» یکی از مهم‌ترین گروه‌های انقلابی آن‌کشور در اوایل قرن بیستم بود و نقش مهمی‌ در انقلاب ۱۹۰۵ میلادی روسیه داشت. این حزب معتقد بود که برای سرنگونی حکومت دیکتاتوری تزاری باید دست به‌ ترور شحصیت‌‌های مهم حکومت فاسد تزار بزنند. «سازمان رزمی» -شاخۀ نظامی- حزب مامور اجرای ترورها بود. ترور دوک بزرگ سرگئی آلکساندروویچ (عموی تزار نیکلای دوم) در فوریۀ ۱۹۰۵ میلادی توسط سازمان رزمی این حزب انجام گرفت. سال‌ها بعد، آلبرکامو نمایشنامۀ عادل‌ها را براساس آن واقعۀ تاریخی نوشت.

نمایشنامۀ (عادل‌ها Les Justes ) داستان گروهی از انقلابیون روسی‌است که در آغاز قرن بیستم علیه حکومت تزاری نیکلای دوم قیام کرده‌اند. هدف آنان برپایی عدالت و آزادی است؛ برای دستیابی به این هدف و آرمان انسانی تصمیم می‌گیرند یکی از شاهزادگان روسیه را ترور کنند. در میان این گروه جوانی به نام کالیایف وظیفۀ پرتاب بمب را به عهده می‌گیرد. هرچند درست در آن هنگامی که می‌خواهد بمب را به‌سوی هدف پرتاب کند، چشم‌اش به دو کودکی می‌افتد که در کنار سرگئی الکساندروویچ نشسته‌اند. دو کودکی بی‌گناه که هیچ نقشی در نظام فاسد تزار نیکلای دوم ندارند. کالیانف لحظۀ آخر از انجام این‌کار منصرف می‌شود و «دوک» جان بسلامت می‌‌برد.

راستی چه اتفاقی در درون بمب انداز گروه می‌افتد که باعث انصراف او می‌شود؟ مگر نه این‌است که در کشمکش درونی که میان وجدان انسانی و ایمان سیاسی او به وجود آمده؛ وجدان انسانی پیروز می شود؟ بار دوم که دوک بزرگ تنها در کالسکه نشسته است، او را ترور می‌کنند.

آلبر کامو در نمایشنامۀ عادلها شخصیت کالیایف را از روی شخصیتی واقعی به نام «ایوان کالیایف» ساخته‌است، همان کسی که عضو سازمان رزمی حزب سوسیالیست انقلابی بود و آن ترور را انجام داد. کالیانف واقعی مانند شخصیت نمایشنامۀ آلبر کامو، پس از ترور دستگیر می‌شود و در‌سال ۱۹۰۵ او را اعدام می‌کنند. غرض، آلبر کامو از خلال این داستان پرسشی بنیادین را مطرح می‌کند: «آیا می‌توان برای رسیدن به عدالت که آرمان والای انسانی‌است، دست به خشونت ( جنایت) زد؟» از نظر آلبر کامو حتا اگر هدف انسان والا و متعالی باشد، اگر در راه رسیدن به این هدف حرمت حریم و جان دیگران نادیده گرفته شود، عدالت معنای خود را از دست می‌دهد.

آلبر کامو در پایان نمایشنامه، پیامی عمیق و انسانی به مخاطب می‌دهد: «عدالتی که بر خون بی‌گناهان بنا شود، دیگر عدالت نیست.» از نگاه آلبرکامو انسان عادل کسی‌است که در سخت‌ترین شرایط انسان باقی بماند. آلبر کامو سال ۱۹۵۷ میلادی سخنرانی مهمی در استکهلم، ایراد کرد، در آن روز خبرنگاری از او ‌پرسید: «چرا از مبارزه برای استقلال الجزایر حمایت نمی‌کند؟» آلبرکامو پاسخ داد: «من عدالت را می‌خواهم، اما با حفظ جان مادرم.» ناگفته نماند که آلبرت کامو در الجزایر به‌‌دنیا آمده بود؛ در کشور فرانسه تحصیل کرده، نویسنده و فیلسوف شده بود، در آن زمان مادر آلبرکامو در الجزایر زندگی می‌کرد و در جنگی که بین ارتش فرانسه و سازمان « FLM » (جبهه آزادی‌بخش ملی ) در جریان بود، بیم جان او می رفت.

... و اما برگردیم به فیلم « یک تصادف ساده» و عادل‌های خشمگین وطنی

کتمان نمی کنم، من تا این فیلم را بفهمم و به نیت و قصد کارگردان و فیلمنامه نویس پی ببرم، ناچارم داستان را مرور و روایت کنم و نقاط مشترک آن را با نمایشنامۀ عادل‌ها اثر آلبر کامو را نشان دهم و بگویم دو «مفهوم» مشابه در دو شکل متفاوت بیان شده‌اند. هرچند پیام آلبرکامو مثل روز روشن‌است: او با خشونت از جانب ظالم و مظلوم، ستمگر و ستمدیده مخالف است. موضع گیری او در جنگ شش سالۀ الجزایر برای استقلال و آزادی این‌همه را به ‌خوبی نشان داد. چندی پیش، در فیلمی که از زندگی او ساخته بودند، شاهد مردمی بودم او را درموطن‌اش « الجزایر» هو کردند، ناسزا گفتند وحتا سنگ و کلوخ به سوی او پرتاب کردند.

بماند، برگردیم به فیلم یک تصادف ساده:

داستان یک تصادف ساده از این قرار است: مردی همراه همسر و دختر ده، یازده ساله‌اش در تاریکی رانندگی می کند، دخترک با آهنگی که از ضبط صوت ماشین پخش می‌شود، می‌رقصد، پدر ریشو و ‌اخمو که از رقص شاد دخترک دلخور است، صدای ضبط صوت را کم می‌کند، هر چند با اعتراض دخترش رو به رو می‌شود و ناچار صدای ضبط را چند پرده بالا می‌برد. هوا تاریک است و او در راه با سگ ولگردی تصادف می کند و حیوان کشته می شود. کارگردان لاشۀ سگ را نشان تماشاچی نمی دهد؛ ما از زبان و حالت روحی و رنجیدگی دخترک می‌فهمیم که مرد اخمو سگ را زیر چرخ ماشین له کرده است. چند فرسنگ دور از صحنۀ تصادف سواری خراب می‌شود، موتور سواری به تصادف از جاده می‌گذرد و آن‌ها را به گاراژی می برد که وحید مکانیک گاراژ آن مرد اخمو را گویا می‌شناسد، هراس برش می دارد و از او رو پنهان می‌کند، از گوشه و کنار با ترس و لرز او را می پائید. چرا؟ شاید به آن مرد ریشوی اخمو بدهکار است؟ وحید او را تعقیب می‌کند و در فرصتی مناسب در شهر، با بیل به ‌فرق سر او می‌‌‌کوبد، مرد بیهوش را به بیابانی برهوت و دور افتاده می‌برد، قبری می‌کند تا زنده به گورش کند. وقتی با بیل خاک روی مرد ته گور می ریزد؛ تماشاچی از گفتگوی آن‌ها و التماس و زاری زنده به گور کم کم پی می برید که آن مرد اخموی ریشو «بازجوئی» است که زمانی وحید را شکنجه کرده است و حالا ته قبر تقاص پس می‌دهد. وحید در‌آن زمان کارگری بوده که در گرمای جهنمی و خرما پزان اهواز عرق می ریخته، زحمت می‌کشیده و جرم‌اش این بوده که از حقوق کارگرها دفاع می‌کرده است،

شاید اگر وحید مأمور امنیتی را زنده به ‌گور می‌کرد، فیلم به ‌‌شکل دیگری ادامه می‌یافت. گیرم این اتفاق نمی‌افتد؛ وحید در میانۀ راه ناگهان شک می‌کند، شاید اشتباه کرده؟! دست از کار می‌کشد و خاک روی مرد ته گور نمی‌ریزد. شک و تردید وحید هیچ دلیل منطقی ندارد، مگر این که کارگردان ما بتواند پای چند نفر دیگر را به میان این ماجرا بکشاند و به آن‌چه که مراد کرده است، برسد، افرادی که صابون این بازجوی معلول (یک پای مرد ریشو مصنوعی است) به تن آن‌ها خورده است: وحید از سالار که به ظاهر کتابفروش یا نویسنده است، خواهش می‌کند تا همراه او به داخل کامیونت مسقف برود و آن مرد دست و دهان بسته را شناسائی کند، گیرم سالار که مخالف آدم‌ربائی و جنایت است، نمی‌پذیرد، با وجود این شمارۀ تلفن بانوئی را به وحید می‌دهد و با این ترفند و تمهید نفرسوم ( شیوا) وارد فیلم و ماجرای آدم ربائی می‌شود. شاید اگر کتابفروش قدم رنجه می‌کرد و مرد در بند را می دید و تأیید می کرد، فیلم پناهی به شکل دیگری ادامه می‌یافت. و نیازی به نفر سوم نبود. نفر سوم، شیوا عکاسی‌است که از نوعروس و تازه داماد در لباس عروسی در اماکن زیبا عکس می‌گیرد. (نوعروس دوست عکاس است) شیوا نیز مانند سالار در‌ ابتدای امر شناسائی آن مرد را نمی‌پذیرد و به خواهش و تمنایِ وحید جواب رد می‌دهد، هنگام گفتگوی آن‌ها ( گلرخ) نو عروس در جریان واقعه قرار می‌گیرد، به یاد زمانی می‌افتد که در زندان بازجوها به او بی حرمتی و اهانت کرده اند و شکنجه‌اش داده‌اند. از کوره به در می‌رود و به‌رغم مخالفت شیوا و همسرش (علی) به آ‌ن‌ها پرخاش و اعتراض می کند و جانب وحید را می‌گیرد و خواهش و تمنای داماد دراین که ماجرا به آن‌ها ربطی ندارد، ثمری نمی‌دهد.

داماد (علی) فرزند مردی‌است که از تصدق سر حکومت اسلامی بار خودش را بسته‌ و با دزدی و اختلاس میلیاردر شده‌است. علی، این جوان ریشوی شیک پوش و مبادی‌آداب تنها کسی‌ است که از حکومت اسلامی آسیب ندیده‌است و لابد نماد و نمایندۀ آن قشری است که زیر عبای آخوندها پروار شده‌اند. حضور تازه داماد در این ماجرا و در فیلم برای آن‌است تا کارگردان ما به این بهانه و مستمسک اشاره‌ای به‌ اختلاس‌گران‌حکومت نیز کرده باشد و خرج آن‌ها را جدا کند. تا این‌جا هنوز هیچ‌کدام تصمیمی نگرفته اند، نمی‌د‌‌انند کار باید بکنند، گیج و سرگردانند. در این جا کارگردان ما حمید، دوست یا همکار وحید را آگاهانه وارد داستان کرده‌است. حمید مردی عصبی و خشنی‌است که آن مرد ریشوی اخمو را می‌شناسد و اگر در داخل کامیون به دشواری مانع او نمی‌شدند، بازجوی درون صندوق چوبی را خفه می‌کرد، حمید تنها کسی‌است که برای کشتن یا زنده به گور کردن بازجو پافشاری می‌کند. بی‌شک کارگردان او را به‌عنوان نماد و مظهر خشونت، انتقام‌جوئی و کینه‌ کشی وارد ماجرای آدم‌ربائی کرده است تا سایر شخصیت‌ها در برابر آن مرد خشن و انتقام‌جو بهتر به چشم بیایند و عقاید و ‌باور‌آن‌ها با صراحت و روشنی بیشتری مطرح شود. در فضای هیستریک و متشج درون کامیونت مسقف ناگهان تلفن بازجو زنگ می‌زند، دخترک درمانده و مضطرب بازجو پشت خط تلفن‌است و از پدرش کمک می‌خواهد تا مادرش به بیمارستان ببرد. با این اتفاق فیلم چرخش تازه ای پیدا می‌کند و باعث می شود تا وجدان انسانی آن ها بیدار شود، بلاتکلیفی و سرگردانی آن‌ها به اوج برسد. آیا باید به دخترک کمک کنند یا نشنیده بگیرند و بی تفاوت بگذرند؟ دل وحید مکانیک به‌رحم می‌آید، همسر بازجو و دخترک او را به بیمارستان می‌برند، هزینه‌ها را با هم می‌پردازند، زن فارغ می‌شود و پسری برای بازجو به‌دنیا می‌آورد. آه، چه خبر خوشی! وحید یک پاکت شیرینی می‌خرد و به کارکنان بیمارستان و عروس و داماد و شیوا تعارف می‌کند، حمید، (نماد خشونت و نفرت و انتقام)، متلکی بار مکانیک می‌کند و دست او را پس می‌زند.



در فیلم «یک تصادف ساده»، مادر، نوزاد و دخترک، جای آن دو کودکی را می‌گیرند که در کالسکه کنار دوک بزرگ نشسته‌اند. این اتفاق آن‌ها را به‌فکر فرو می‌برد. در این شرایط چکار باید کرد؟ در این جا وجدان انسانی در برابر کینه کشی و انتقام مطرح می‌شود. زن و فرزندان بازجو چه گناهی دارند؟ چرا باید تاوان جنایت‌های پدر خانواده را پس بدهند و رنج بکشند. نماد خشونت و نفرت و انتقام فریاد می‌کشد: مگر حکومت اسلامی صدها زن را بیوه نکرده، مگر فرزندانشان یتیم و بی سرپرست نشده اند؟ مگر حکومت مادر هزاران نفر را داغدار نکرده و به عزای فرزندانشان ننشانده است؟ چرا باید به زن و فرزند و نوزاد یک جنایتکار رژیم رحم کرد؟ مگر آن‌‌ها به ما رحم کرده‌اند؟ وقتی شیوا به ساختار نظام اشاره می‌کند، حمید فریاد می‌کشد که نظام، حکومت اسلامی از این‌گونه عناصر تشکیل شده‌است و این اشخاص بخاطر جنایتی که مرتکب شده اند و مرتکب می‌شوند مسؤل‌‌اند و باید در این دنیا تقاص پس‌بدهند. او به اجرای عدالت و قانون انکار باور ندارد، بنظر او باید عدالت را خودشان اجرا کنند، اگرچه وحید، شیوا و عروس داماد هنوز نمی‌دانند چکار باید با بازجو بکنند، ولی با نظر او موافق نیستند و لذا نفر حمید با قهر از آن‌ها جدا می‌شود و می‌رود. عروس و داماد نیز در نیمه راه وحید مکانیک را با بازجو وشیوا رها می‌کنند و می‌روند، شیوا به این دلیل که نمی‌خواهد رفیق نیمه‌ راه باشد، تا آخر ‌ماجرا با وحید مکانیک می‌ماند؛ هردو بازجو را بیهوش می‌کنند و با آن وانت مسقف به ‌بیابان می‌برند، با طناب به تنۀ درختی خشکیده می‌بندند و او را به محاکمه و بازجوئی می‌کشند. هرچند این‌بار این وظیفه را شیوا به‌عهده می‌گیرد تا با ایجاد رعب و وحشت از او اعتراف بگیرد، بازجو که پایش را گویا در جنگ ایران و عراق از دست داده و برای پیروزی انقلاب اسلامی فدا کاری‌ها کرده‌است، کوتاه نمی‌آید، مدتی مقاومت می‌کند و چشم بسته و گرفتار در مدح و منقبت حکومت اسلامی و ولایت فقیه داد سخن می‌دهد و با افتخار می‌پذیرد که اسم‌اش اقبال‌است؛ آن‌ها را شکنجه کرده و به طرز مستهجن و وقیحانه‌ای ‌ شیوا به ندامت واداشته‌‌است. بازجوئی بازجو با خشونت و ارعاب ادامه می‌یابد، اقبال بازجو وقتی إحساس می‌کند جان‌اش در خطر‌است، کسر می‌آورد، به گریه و زاری می‌افتد و التماس می‌کند تا طناب را باز کنند و آزارش ندهند. شیوا که نقش بازجو را دارد، مدام نعره می‌کشد، چپ و راست به اقبال بازجو سیلی می‌زند و با پچپچه و فریاد همه چیز را به یادش می آورد و از او می‌‌خواهد تا بگوید: «گُه خوردم.» اقبال بازجو که حین بازجوئی فهمیده‌است همسرش فارغ شده و پسری برای او به دنیا آورده است، می‌شکند و متأثر می‌شود، به درخواست شیوا این جمله را زیر لب زمزمه می‌کند: «گه خوردم» هرچند شیوا که سخت بر‌آشفته و خشمگین است، او که تبدیل به بازجوئی واقعی شده است، به این‌همه رضایت نمی‌دهد و با ضرب و زور او را وادار می‌کند تا فریاد بکشد: «گه خوردم!» اقبال بازجو با گریه، التماس و زاری چند بار از بند جگر فریاد می‌کشد: «گُه خو.ردم، گه‌خوردم!!» وحید و شیوا که به‌ظاهر انتقام گرفته‌اند و به مراد و مقصود‌شان رسیده اند، از زنده به گورکردن اقبال بازجو چشم می‌پوشند، با گشاده دستی، دست‌های او را باز می‌کنند، چاقوئی دم دست او می‌گذارند تا طناب‌ها را پاره کند؛ از این گذشته با دلرحمی به او می‌گویند که جاده کدام طرف است و تا در بیابان تاریکی شب راهش را گم نکند و به شهر برگردد.

وحید مکانیک، مردی که به‌ نیت زنده به گور کردن اقبال بازجو، با بیل به ملاج او کوبیده است تا از او انتقام بگیرد، در نیمه راه پشیمان می‌شود و این ماجرا به ‌شکنجه، بازجوئی، اقرار و اعتراف اقبال بازجو به شقاوت‌ها، شناعت‌ها و جنایت‌هائی که مرتکب شده، ختم می‌شود و آن‌ها «مارِ مجروح» را در بیابان رها می‌کنند. هر چند یک تصادف ساده به در این جا به پایان نمی‌رسد، بلکه روزی که وحید مکانیک در حال اثاث کشی‌است، ( لابد ازدواج کرده؟!) صدای قدم‌هایِ پای مصنوعی اقبال بازجو را پشت سرش می‌شنود. صدای رعب‌انگیزی که بارها در سلول انفرادی شنیده و از وحشت به رعشه افتاده‌است. کسی چه می‌داند، شاید وحید مکانیک دچار توهم شده‌ است، شاید به ‌نظرش رسیده‌‌است، نه، دوربین فیلمبرداری روی وحید زوم می‌کند، فیلم به‌پایان می‌رسد. کارگردان آگاهانه به آن صراحت نبخشیده است و تماشاچی ها باید حدس بزنند. بماند، برگردیم به خشونت، انتقام و اجرای عدالت:

در این که با ترور شخصیت‌ها هیچ حکومتی سرنگون نشده است، بر‌کسی پوشیده نیست و با شکار عناصر حکومت اسلامی و قتل آن‌ها نیز این اتفاق نمی‌افتد و فقط حس انتقام‌جوئی ما را ارضاء می‌کند و به ما آرامش ببخشد. همین و بس. در فیلم یک تصادف ساده شیوا در مشاجرۀ لب گور، یک‌بار به ساختار نظام اشاره می‌کند و این که با انتقام و ‌کشتن عنصری از حکومت، حکومت اسلامی تغییر نخواهد کرد و آدم‌ربائی و اعمال خشونت فایده‌ای ندارد، اگرچه او به‌ درستی به ساختار نظام و بیهودگی ترور اشاره کرده است، ولی به کمک وحید مکانیک بازجوی‌چشم و دست بسته و بی‌هوش را به درخت می‌بندد و با شیوه و شگرد بارجو‌های حکومت اسلامی رفتار می‌کند تا اقبال بازجو را با شکنجۀ روحی به اقرار و اعتراف وادارد. چنین رفتاری شکنجۀ روحی است که بازجوهای حکومت اسلامی در آن استادند.

عادل‌های آلبر کامو بار اول دوک بزرگ سرگئی الکساندروویچ را به این دلیل نمی‌کشند و بمب پرتاب نمی‌کنند تا دو بچۀ بی‌گناه همراه او به قتل نرسند. پیروزی وجدان انسانی بر ایمان سیاسی. عادل‌های خشمگین وطنی نیز به زن، دخترک و نوزاد اقبال بازجو رحم می‌کنند و پس از یک شبانه روز شکنجۀ روحی از زنده به گور کردن و ‌کشتن‌اش در می‌گذرند. عادل‌های آلبر‌کامو برای هدفی انسانی، و والا (آزادی و عدالت) مرتکب جنایت می‌شوند، عادل‌های جعفرپناهی برای انتقام و کینه کشی یک عنصر حکومتی را با قساوت و شناعت شکنجه می‌کنند و بعد زندگی را به او می‌بخشند: انتقام نا تمام! شخصیت‌های این فیلم، از تازه داماد که بگذرم، سیاسی و آگاه اند، همه به زندان افتاده‌اند، شکنجه و تحقیر شده‌اند و بی‌سبب نیست که جعفرپناهی آن‌ها را آگاهانه انتخاب کرده‌است. کارگردان با این فیلم ماهیت کثیف جمهوری اسلامی، شقاوت‌ها، شناعت ها و جنایت‌های عناصر و عملۀ آن را بر ملا می‌کند و خشونت و انتقام‌جوئی را زیر سؤال می‌برد.

پس از چهل و چند سال جنایت‌های حکومت اسلامی درهمۀ زمینه‌ها برهیچ‌کسی پوشیده نیست و مردم ما و حتا کشورهای بیگانه این حکومت ننگ و نکبت و نفرت را به‌خوبی می‌شناسند. به باور من نیازی نبوده‌است تا بازیگران فیلم پناهی بازجوئی را در بیابانی برهوت به‌درخت ببندند، شکنجه کنند تا تماشاچی‌ها این‌همه را از زبان او بشنوند. منتها اگر مراد و منظور او از این فیلم سراسر خشونت و نفرت، طرح مفهوم «خشونت، «انتقام» و «بخشیدن» بوده‌است، بازیگران او را به هدف‌اش نزدیک کرده‌اند: «لذتی که در عفو هست در انتقام نیست!» شاید اگر شخصیت‌های فیلم از میان مردم عادی و عامی انتخاب شده‌ بودند و از عملۀ و اکرۀ حکومت اسلامی لطمه و آسیب دیده بودند: ( زندان، شکنجه، اجحاف، آزار و اذیت و) این نتیجه گیری: «بخشیدن» که فضیلتی انسانی‌ است، کفایت می‌کرد. چون آن‌ها با حکومت مبارزه نمی‌کرده‌اند و چنین هدفی نداشته‌اند و لذا کینه کشی و انتقام شخصی قابل توجیه‌است و برآن‌ها حرجی نیست. این اتفاق بارها و بارها افتاده است و باز هم می‌افتد. گیرم شخصیت‌های فیلم جعفر پناهی، هر کدام بنوبۀ خویش گویا با حکومت اسلامی مخالف بوده اند، درگیر بوده‌اند، مبارزه می‌کرده‌اند و به‌همین دلیل دستگیر، زندانی و شکنجه شده‌اند، چنین آدم‌هائی بی‌تردید تفاوت قهر انقلابی و خشونت را، تفاوت مبارزه با حکومت و انتقام گیری شخصی را می‌دانند، چنین آدمی‌هائی‌ با مشاهدۀ بازجو اگر‌چه از خشم و نفرت و انزجار دندان بر دندان می‌سایند، ولی مانند وحید مکانیک بازجو را شکنجه نمی‌کنند و مرتکب قتل و جنایت نمی‌شوند. مگر این که عضو حزب یا سازمانی باشند که ترور عناصر حکومت را برای تغییر و تحول جامعه و انقلاب ضروری بداند، مثل ترور سرلشکر فرسیو (۱) که در سال ۱۳۵۱ خورشیدی توسط چریک‌های فدائی خلق ایران انجام گرفت.

و اما من در این مقاله به فیلمنامه، هنرپیشه ها، فیلمبرداری و میزان سن، مونتاژ، تدوین، دکور، لباس و سایر عناصری که فیلمی را می‌سازند، اشاره نکردم و به اهل فن واگذاشتم تا به این مهم بپردازند، بنظر من این‌همه در خدمت مفهوم یا مفاهیمی هستند که کارگردان مراد کرده و توقع و انتظار دارد تا آن را به زیبائی و ظرافت به تماشاچی القاء کنند. به همین دلیل من به مفهوم پرداختم تا شاید آن را بفهمم و به‌‌منظور کارگردان از فیلم یک تصادف ساده پی ببرم. این فیلم در فضای حاد و پرتنش سیاسی امروزۀ ایران ما ساخته شده‌ و بنظر من سمت‌گیری سیاسی و باورهای اصلاح طلبانۀ جعفرپناهی در ساختمان و ساختار این اثر سینمایی تأثیر به سزائی داشته اند.

۰۸/۱۰/۲۰۲۵ حومۀ پاریس

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) سرلشکر فرسیو از افسران بلندپایه ارتش شاهنشاهی ایران بود و در دوران مبارزات مسلحانه گروه‌های چپ‌گرا و چریک‌های فدایی و مجاهد، به عنوان یکی از چهره‌های سرکوبگر نیروهای مخالف رژیم شناخته می‌شد.