آخرین چهارراه
Wed 8 10 2025
فرامرز پارسا
«فقط دو تا چهارراه مونده.»
این را ساحل گفت، با صدایی که میان خستگی و دلسوزی گم شده بود.
مادرش، زنی بیمار و خمیده، به سختی قدم برمیداشت.
با نگاهی ملتمسانه گفت:
ـ مادرجون… دخترم، بذار کنار این جوی، روی اون سکو بشینم یه کم نفس بکشم.
ساحل آهی کشید.
ـ مادر منم کار و زندگی دارم. چرا به سیما یا سهراب زنگ نمیزنی؟ مگه اونا بچههات نیستن؟ تازه من ازشون کوچیکترم!
مادر، همچنان دستش را بر بازوی دختر گذاشته بود.
با صدایی لرزان گفت:
ـ تا سکو هم نمیرسم… همینجا میشینم زمین.
ساحل ایستاد. لحظهای سکوت کرد.
ـ مادر خانم، خانمِ خانما… ببخش. بهت برخورد؟ منو ببخش، من خستهام…
از دیروز سیاوش دوباره شروع کرده به سیگار کشیدن. میدونه دکتر گفته برای نفستنگیش خوب نیست،
اما میگه: «عمر دست خداست.»
کلافهام مادر… خیلی.
مادر بیصدا کنار جوی نشست.
بوی کهنه ی خاکی که با رطوبت آب در هم آمیخته بود،
کمی در بینی اش پیجید.او دستش را روی سنگ های سرد و لغزنده سکو کشید. گویی به دنبال تکیه گاهی محکم تر از فرزندش می گشت.
ساحل دست او را آرام رها کرد، از کیفش سیگاری درآورد و روشن کرد.
مجید، وارد خانه شد.
سکوت خانه سنگین و پر از بوی مانده ی سیگار و دارو.تنها صدای بم و خسته ی فن یخچال در اشپزخانه شنیده می شد.
نور کم رنگ غروب از پنچره، سایه های کشیده ای از خستگی را روی صورت ساحل انداخته بود.
با نگاهی نگران پرسید:
ـ مادرت چطوره؟
ـ مثل همیشه.
ـ دکتر چی گفت؟
ـ گفت مراقبش باشید.
ـ نسخه داد؟
ـ نه، گفت همون داروها رو ادامه بده.
ـ بیا بریم تو. شام گرفتم، زیاده. با هم بخوریم.
سهراب گوشی را روی میز شیشه ای و سرد گذاشت، به طرف پنجره ای با دید کامل به شهر شلوغ رفت، دستی به کراوات ابریشمی اش کشید و بر گشت.او در میان این همه موفقیت برای رهایی از یک تماس.احساس پیروزی می کرد.
با صدای بلند گفت:
ـ خانم رشیدی! خانم رشیدی!
ـ بله آقا، اومدم.
منشی وارد اتاق شد.
سهراب چند برگه را بالا گرفت:
ـ اینا نتیجهی نهایی برای شرکت شایانمهره.
تمومش کنید تا من امضا و مهر کنم.
راستی، اگه از خانوادهم کسی زنگ زد، بگید من دفتر نیستم. نمیدونید کجا رفتم. واضح شد؟
ـ بله آقا… اجازه هست برم؟
ـ بفرمایید.
کامبیز، شوهر سیما، با چند کیسه خرید وارد شد.
سیما با دیدنش بلند شد و بعد از سلام، کیسهها را به آشپزخانه برد.
کامبیز پرسید:
ـ از مادرت چه خبر؟
ـ نمیدونم… مگه این دو تا بچه میذارن آدم یه نفس بکشه؟
کامبیز گفت:
ـ وقتی مدرسهن، میتونی یه زنگ بزنی.
ـ پس کارای خونه رو کی بکنه؟ ریختوپاش رو کی جمع کنه؟ غذا رو کی بپزه؟
بعد با خستگی گفت:
ـ تو خودت میدونی اگه زنگ بزنم چی میگن:
«آقاجون حال نداره، مادرت افتاده تو رختخواب، کسی نیست خرید کنه…»
آخ مادر من، پدر من، منم گرفتار این دوتا بچهم، بیکار که نیستم!
کامبیز چیزی نگفت، رفت سمت اتاق نشیمن.
نیمهشب، صدای آمبولانس خیابان را شکست.
همسایهها کمک کردند، پیرزن را به بیمارستان رساندند.
مجید پشت تلفن به خواهرش گفت:
ـ دیشب بردنش بیمارستان…
ـ بچهها کجان؟
ـ گرفتار زندگی خودشون… صبر کن ببینم پرستار چی میگه…
صدایش لرزید:
ـ راحت شد… دیگه مزاحم کسی نیست. بچهها هم خب، گرفتار خودشونان… نمیشد انتظار داشت.
خواهرش گفت:
ـ خدا رحمتش کنه… مجید، تو هم بیا پیش ما. خودت هم حال نداری، یکی باید مراقبت باشه…
الو؟ مجید؟ الو؟
اما دیگر پاسخی نیامد.
در سکوتی که تلفن را پر کرد،
تنها چیزی که ماند، صدای آرام آبی بود
که بی وقفه و بی تفاوت، از کنار جوی همان چهارراه می گذشت؛ابی که تنها شاهد آخرین نفس گیری و آخرین درخواست او بود.
———
۲۰۲۵/۱۰/۶
|
|