عصر نو
www.asre-nou.net

آهو (بخش دوم)


Mon 6 10 2025

بهمن پارسا

new/bahman-parsa05.jpg
ما چیز زیادی نداشتیم، اما همان اندک هم در موقعیت ما، زیاد بنظر میرسید.پدر و مادر برای بردنشان، باید فکری می‌کردند. پدرعصریک‌شنبه راهی لیل شد؛وقت رفتن گفت: جمعه با یک وانت کوچک بر میگردم… رفت تا هرچه زودتر جایی را برای زندگی و سکونتمان در لیل پیدا کند.
من ماندم ومادر ، که طی روزها در آرامشی ستودنی هرچه بود را با حوصله تا می‌کرد و توی جعبه‌ها می‌چید.جمعه، زودتر از آن‌چه خیال می‌کردم، رسید.
همه‌چیز تقریباً آماده بود؛ مادر، با دقتی که خاصِ اوست، هرچه را می‌شد، بسته‌بندی کرده بود.
نزدیک غروب، پدر آمد. هنوز چیزی نگفته بود، اما نگاهش، لبخند آرامش، راه رفتنش… همه حکایت از خوشحالی داشت. رضایت پدر، نیازی به کلمات نداشت؛
او از آن دست آدم‌هایی‌ست که حال دل‌شان، بی‌هیچ حرفی، از چشم و حرکات و آغوش‌شان پیدا است.
همیشه همین‌طور بوده.
و هنوز هم هست…وجود وی برای من یعنی حسّ خوشبختی.
بعد از دیدار و روبوسی با مادر، مرا در آغوش گرفت و بوسید، و من او را بوییدم. پدرم همیشه خوشبوست.
- فعلن، اوّلین کاری که می‌کنیم این است: برای شام برویم یک جایی همین نزدیکی، نه؟ این را گفت و به ما نگاه کرد که یعنی نظر شما چیست؟!
من و مادر استقبال کردیم.
برای خوردن شام، در رستورانی کوچک، نزدیک محل زندگی‌مان نشستیم.
پدر به آرامی توضیح داد که آپارتمان کوچکی را، در محله‌ای مناسب — که برای زندگی ما کافی‌ست — در نزدیکی یک پارک اجاره کرده. گفت مدرسه‌ای برای من همان نزدیکی هست. ادامه داد که خودش هم می‌تواند با استفاده از قطار ِ بین‌شهری، ظرف یک ساعت به محل کارش برسد. گفت برای مادر نیز همه‌چیز در دسترس است و جای نگرانی نیست، و افزود: البته این‌ها همه برای شروع است، آینده بسیار بهتر خواهد بود.
پیش از پایان شام، می‌دانستیم که پدر با وانت از لیل آمده و آن را جایی در نزدیکی‌ها پارک کرده.
صبح روز شنبه، حدود ساعت ده، سرایدار ساختمان آمد و بعد از نگاهی به گوشه‌وکنار، با پدرم قدری صحبت کرد و کلیدها را گرفت. دوستانه و صمیمانه با ما بدرودی گفت و افزود Bonne route et bonne chance. سپس ما به طرف لیل حرکت کردیم.
تا همین امروز، من آن ساعات و آن لحظه‌ها را مو به مو در یاد دارم.
تمام تلاشم را کردم که گریه نکنم.
هفت سالم بود، این دومین‌باربود ، خانه و شهری را که با آن اُنس گرفته بودم — پارک کوچک محله، خیابانها و مغازه ها، کودکان هم‌بازی‌ام، به‌خصوص «سباستین» — ترک می‌کردم.
بارِ‌اوّل و به هنگام ترک ِ ایران بیشتر هیجان بود و دلهره تا دلتنگی! چیزی نمیگفتم. نه به کسی نه به خودم. این‌بار امّا ضمن عبور از خیابان‌های پاریس، نه با خود نه با کسی دیگر ، بلکه با پاریس حرف می‌زدم:
به او میکفتم… من برمی‌گردم. مثل این بود که با دوستی حرف میزدم! گفتم: من دوباره پیش تو باز خواهم گشت.
سفر ِ ما به لیل سه ساعتی بیشتر بطول انجامید. در طول ِ راه حرف زیادی بین ما رد و بدل نشد. گویی هریک به شیوه ی خود در فکر آینده بودیم.
وقتی به لیل رسیدیم هیچ چیز آن شهر در چشمان من شبیه به شهری که ترکش کرده بودیم نبود. ولی همین شهرمیرفت که برای سالهایی چند محل زندگی و رشد من باشد. گذرگاهی از کودکی به بلوغ . به نوجوانی.
شنبه و یکشنبه را پدر و مادر صرف چیدن و مرتب کردن اثاثیه‌ی مختصرمان در آپارتمان کردند.
در میان کار، گاهی پدر یادآور می‌شد که این فقط اول کار است و خیلی زود، شکل و وضع این آپارتمان کوچک بهتر و قابل‌قبول‌تر خواهد شد. می‌دانم که مادر به حرف‌های پدر اعتماد کامل داشت؛ و آن اعتماد ساده و بی‌پیرایه، با رفتارش به جان و روح من هم منتقل می‌شد. ساختمان، قدیمی بود؛ پنج طبقه، با سه واحد در هر طبقه. در و دیوار و راه‌پله‌ها کهنه، اما پاکیزه بودند. آپارتمان ما در طبقه‌ی سوم قرار داشت. کوچک و جمع‌وجور.
آشپزخانه‌اش چنان بود که انگار فقط برای کسی ساخته شده بود که شاید گاهی چیزی بپزد و برود.
دو اتاق متوسط، و فضایی در میانه که به اسم "اتاق نشیمن" شناخته می‌شد. آنچه بیش از همه جلب توجه می‌کرد، پنجره‌ها بودند؛ پنجره‌هایی که رو به کوچه‌ای باریک باز می شدند و یکی هم رو به پارکی کمی دورتر.
حمام و توالت، میان دو اتاق، به‌اندازه‌ی یک کمد لباس بود ــ شاید کمی بزرگ‌تر.
دوشنبه صبح، وقتی از خواب بیدار شدم و به اتاق نشیمن رفتم، بوی نان باگت تازه در فضا پیچیده بود.
پدر، در گوشه‌ای از اتاق، چمدان‌ها را روی هم چیده و مثلاً میزی درست کرده بود.
چند قطعه شیرینی و یک ظرف کوچک کره. به‌محض دیدن من، گفت:
ــ سلاااام، به آهوخانمِ بابا... صبح به‌خیر! ــ سلاااام، ــ من هم سلام را کش دادم ــ بر پدرِ آهوخانم...
ــ پس مامان کجاست؟ پدر لبخند زد و گفت: ــ تا آهوخانمِ بابا بره دست‌وصورتش رو بشوره، مامان هم می‌رسه... ــ یعنی کجاست مامان؟! ــ رفته توی محله، برای کمی پیاده‌روی... حرف پدر هنوز تمام نشده بود که مادر از در وارد شد.
ورود مادر، مثل طلوع آفتاب، روشنی شفافی به خانه داد. برای من مادرم نور زندگی بود که میشد در پرتوش همه چیز را بهتر دید. حتّی اگر افسرده و غمگین یا نگران و دلواپس بود! خوردن ِ صبحانه که تمام شد پدر بآرامی و کوتاه توضیح داد تا پایان وقت اداری جمعه باید کار ثبت نام من در مدرسه و تشریفات اعلام ورود و اجازه ی اقامت در شهر را سر وسامان بدهد. زیرا از صبح دوشنبه باید مشغول کار گردد. در ضمن با کمک مادر و من لازم است وسایلی برای خانه خریداری شود. میگفت خرید شاید آسان باشد ولی تا برسند به خانه طول خواهد کشید. من نمیدانستم چرا و بعدا در عمل آموختم.
مراحلِ‌اداری ثبت اقامت ما در شهرداری محله چند ساعتی بطول انجامید. آنجا متوّجه شدم مراجعین به خارجیان و مردم ِ اهل این کشور تقسیم میشوند و هر دسته صف جداگانه یی دارند! جالب ترین نکته یی که تا آنروز هرگز توّجه نکرده بودم و به محض دریافتش غروری کودکانه وجودم را انباشت و آن حس گرم از اطراف نافم بطرف سینه بحرکت در آمد. آنچه سبب این حس شد این بود که دیدم پدرم براحتی و آرامش همانطور که با هرکسی فارسی صحبت میکند با مسئول گیشه ی مراجعین به فرانسه حرف می زند. لهجه اش عالی نبود. در نظر من امّا تسلطش در اداره جملات و مکالمه عالی بود. خوشحالی ام را با نگاه به مادر منتقل کردم و میدیدم که او نیز در غرور من خود را شریک میداند.
در پایان این مرحله مسئول مربوطه گفت پس از اینکه پلیس محلی با اطلاع قبلی از محل ِ‌اقامت ما بازدید بعمل آورده و گزارش بدهد اجازه ی اقامت موقت ما صادر خواهد شد. برای مدرسه امّا باید باداره آموزش و پروش ناحیه مراجعه کنیم. آدرس های لازم را نیز در اختیار پدرم قرار داد.

ادامه دارد...