سوسن العجوری
دفترچه یادداشتهای غزه
تا فرارسیدن شب بر روی پیادهرو
Thu 2 10 2025

یورش به شهر غزه آغاز میشود، زمانی که نویسنده ما هنوز در آنجاست. تلاش برای فرار سریع به جنوب نوار غزه ناکام میماند.
۲۹ سپتامبر ۲۰۲۵
ما همیشه باور داریم که هنوز وقت داریم – اما چه زود از دستمان میگریزد. وقتی اواسط سپتامبر صدای همسایهها را شنیدم که فریاد میزدند: «یالا، بجنبید!» متوجه نبودم که با همین فریاد، باز بخشی از زمان از دست رفته است. صاحبخانهی برج در شهر غزه، جایی که ما آپارتمانی اجاره کرده بودیم، از سوی ارتش اسرائیل تماس دریافت کرده بود. و او مجبور شد به ما بگوید که ساختمان را پیش از بمباران ترک کنیم. ده دقیقه. تمام زمانی که سرباز اسرائیلی برای ناپدید شدن به ما داده بود، همین ده دقیقه بود.
سردرگمی شدید بود، دقیقهها میگذشت. چه باید برمیداشتم؟ هیچ چیز دیگر معنا نداشت جز زنده ماندن.
هر کدام از ما جوانترها کودکی را در آغوش گرفته بودیم: چهار کودک، چهار جوان. مادرم و پدرم نیز در کنارمان بودند. من دختر کوچک برادرم، ریما، را در آغوش داشتم، در حالی که دست لرزان مادرم را محکم گرفته بودم. او در همین جنگ تاکنون دو بار دچار سکتهی خفیف شده است – بر اثر شوک. پدرم در یک دست کیفی از اسناد رسمی داشت و در دست دیگر تلفنش را. او با ناامیدی میکوشید با دوستی یا خویشاوندی تماس بگیرد تا شاید بتوانیم نزد او پناه ببریم – حتی اگر فقط در یک چادر باشد. اما مثل همیشه آنتنی نبود.
مثل صحنهای در کتابی از غسان کنفانی.
ما بر روی خیابان نشسته بودیم، در سایهی برجی دیگر ــ برجی که به همان اندازه میتوانست هدف بعدی باشد. فرسودگی ما را وادار کرده بود اندکی توقف کنیم. همه میدانستند که حملات هوایی نزدیکتر میشوند. نگاههایمان به برج دوخته شده بود. چشمهای دیگران، پر از دلسوزی، به ما نگاه میکرد. ما تلاش کرده بودیم تاکسیای برای رفتن به جنوب بگیریم. برخلاف توافق، نیامد.
خورشید میتابید، میسوزاند؛ پوستمان را، و قلبهایمان را. یاد کتاب مردانی در آفتاب نوشتهی غسان کنفانی افتادم. در آن، او نکبت را از خلال سه مرد روایت میکند. در ذهنم رشتههای داستان به هم گره خورد: دایره تکرار میشود. بیش از هفتاد سال است که ما در این وضعیت گرفتاریم، در اسارت اشغال و خودمان. در کتاب سه مرد بودند، در واقعیت امروز یک ملت کامل.
ساعتها در خیابان به کندی گذشت. وقتی سرانجام هدف ــ برج مسکونی ــ نابود شد، دود، غبار و فریادها همه جا را فرا گرفت. ما تا فرارسیدن شب بر روی پیادهرو ماندیم. سپس به سوی اردوگاه خالهام به راه افتادیم. غبار بر چهرهها و لباسهایمان نشسته بود، خستگی ما را دربر گرفته بود. وقتی رسیدیم، از پا افتادیم.
خالهام پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» همهی نگاهها به سوی ما برگشت، منتظر پاسخ بودند. کسی چیزی نگفت. کلمات در گلویم گیر کرده بود. سرانجام زیر لب گفتم: «هیچ.» در ذهنم فریاد میکشیدم، همه چیز را دوباره تجربه میکردم. اما جز «هیچ» هیچ چیز از دهانم بیرون نیامد.
سپیدهدم نارنجی درون چادر میتابد
استراحت کردیم، غبار را تکاندیم و در کنار هم نشستیم، در حالی که پدرم سرانجام همه چیز را با جزئیات تعریف کرد. ما در چادر کنار هم دراز کشیده بودیم، فشرده مثل ساردین. به سقف چادر خیره مانده بودم. صورتم در خاک بود، تنها با تکه پارچهای پاره پوشیده شده. زمین را حس میکردم ــ سرمایش، بویش، دانهدانههایش زیر کف دستم. ابتدا تلاش کردم آن را بتکانم، اما لجوجانه به من میچسبید. پس رها کردم. خواب به آسانی آمد.
با وجود سرمای شب تا صبح خوابیدم. سپیدهدم آرام به درون چادر خزید، نورش نارنجی و نرم بود. جیکجیک گنجشکان در هوا به گوشم رسید. به اطراف نگاه کردم ــ دیگران بیدار شده بودند. خالهام سر به سرم گذاشت: «خب، سوسن، به نظر میرسد دیشب حسابی خوابیدی!» من کش و قوسی به تنم دادم، خمیازه کشیدم و پاسخ دادم: «این اردوگاه واقعاً راحت است.» همه خندیدند. خالهام سر تکان داد: «حتماً خواب میدیدی. گلولهباران تازه با سپیدهدم متوقف شد».
من هم خندیدم، گیج از خودم. و باز باور کردم که شاید هنوز زمانی مانده باشد. که زندگی بیشتری در انتظارم است. صبحهای بیشتری که پس از شبهای طولانیِ هراس، ما را آرام سازد. و با وجود هر آنچه که یک صبح تازه هم میتواند با خود بیاورد. اکنون ما به جنوب رسیدهایم. این بار چقدر وقت خواهیم داشت؟
*سوسن العجوری در دانشگاه اسلامی غزه ادبیات انگلیسی خوانده است، نویسندهی محبوب او تی. اس. الیوت است. او از هشت سال پیش شعر مینویسد؛ نخستین اثرش هنوز منتشر نشده است.
از آغاز جنگ، روزنامهنگاران بینالمللی امکان سفر به نوار غزه و گزارش از آنجا را نداشتهاند. در «دفترچه غزه» ما صداهایی را از دل همانجا به گوش میرسانیم.
|
|