اشتفان تسوایک
سخنانی بر تابوت زیگموند فروید
سخنرانی در ۲۶ سپتامبر ۱۹۳۹ در کورهسوزی لندن
Thu 25 09 2025

اجازه دهید در برابر این تابوتِ باشکوه، چند کلمه سپاسِ اندوهگین را، به نمایندگی از دوستان و ستایشگران وینی، اتریشی و جهانیاش، به زبانی بر زبان آورم که زیگموند فروید آن را با آثار خویش به شکوهی نو رساند و سرافراز کرد.
پیش از هر چیز، بیایید به روشنی آگاه باشیم که ما، آنان که در اینجا در اندوهی مشترک گرد آمدهایم، در لحظهای تاریخی ایستادهایم؛ لحظهای که سرنوشت به ندرت ممکن است آن را برای بار دوم به کسی عطا کند. به یاد آوریم: در مورد دیگر انسانهای فانی – در واقع تقریباً همهی آنها – همزمان با سرد شدن جسم، هستیشان، بودنشان با ما، برای همیشه پایان مییابد. اما در مورد این یک تن، در مورد این یگانه و بیهمتا در دوران تاریک ما، مرگ چیزی جز پدیدهای زودگذر و تقریباً بیاهمیت نیست.
در اینجا، رفتن نه پایان است، نه قطعیتی دردناک، بلکه تنها گذار آرامیست از فانی بودن به جاودانگی. در برابر آنچه از جسم او امروز با اندوه از دست میدهیم، جاودانگیِ اثر و جوهر وجودش محفوظ مانده است. ما که در این مکان نفس میکشیم، زندگی میکنیم، سخن میگوییم و گوش میسپاریم، همهمان – از منظر روح و اندیشه – حتی به اندازهی یکهزارم این مرد بزرگ که در تابوت تنگ خاکیاش آرمیده، زنده نیستیم.
انتظار نداشته باشید که من در برابر شما به ستایش زندگی و کار زیگموند فروید بپردازم. شما با دستاوردهای او آشنا هستید – و چه کسی نیست؟ چه کسی از نسل ما است که در درون، شکل نگرفته و دگرگون نشده باشد بهواسطهی تأثیر او؟
این عمل شکوهمندِ کاشف روح انسان، اکنون به افسانهای جاودانه در همهی زبانها بدل شده است – و این را میتوان به معنای دقیق کلمه گفت، چراکه کدام زبان امروز میتواند بینیاز باشد از مفاهیم و واژگانی که او از تاریکی نیمهآگاه ذهن بیرون کشید؟
اخلاق، تربیت، فلسفه، شعر، روانشناسی – همه و همهی اشکال آفرینش فکری و هنری و هر نوع تفاهم روحی – در دو یا سه نسل گذشته، همچون هیچ کس دیگر در زمانهی ما، بهواسطهی او غنا یافتند و دگرگون شدند.
حتی آنان که آثارش را نمیشناسند، یا با یافتههایش مخالفت میورزند، حتی آنان که هرگز نامش را نشنیدهاند، ناآگاهانه مدیون اویند و در قلمرو ارادهی فکری او قرار دارند.
هر کدام از ما، انسانهای قرن بیستم، در اندیشه، در فهم، در قضاوت، در احساس – بدون او، محدودتر، بستهتر، ناعادلانهتر میبودیم. بی آن که او پیشتر از ما اندیشیده باشد، و بی آن انگیزش نیرومندی که به سوی درون به ما بخشید، ما چنین نمیبودیم.
و هر زمان که بخواهیم به درون هزارتوی دل آدمی راه یابیم، نور اندیشهی او همچنان راه ما را روشن خواهد کرد.
هر آنچه زیگموند فروید بهعنوان کاشف و راهنما آفرید و پیشبینی کرد، همچنان با ما خواهد بود؛ تنها یک چیز، یک تن، ما را ترک کرده است – خودِ او، این مرد گرانبها و بیهمتا، این دوست بیجایگزین.
من باور دارم که همگی ما، با همهی تفاوتهایی که با هم داریم، در جوانی هیچ چیز را بیش از این آرزو نکردهایم که روزی، به چشم خود مجسم ببینیم آنچه شوپنهاور آن را عالیترین شکل هستی مینامد: یک زندگی اخلاقی، یک حیات قهرمانانه.
همهی ما در نوجوانی رؤیای دیدار با چنین قهرمان اندیشهای را در سر داشتیم – انسانی که بتواند ما را شکل دهد و بالاتر ببرد، مردی بیاعتنا به وسوسههای شهرت و خودبینی، مردی با روحی کامل و مسئول که خود را وقف وظیفهاش کرده باشد – وظیفهای که نه در خدمت خویش، که وقف تمام بشریت است.
این رؤیای پرشور دوران نوجوانی، این آرمان روزبهروز سختگیرتر بزرگسالی ما، آن مرد مرده با زندگیاش به طرز فراموشناشدنیای تحقق بخشید و در نتیجه، نوعی شادی فکری بیهمتا به ما ارزانی داشت.
او بود – در میان دورانی پر از خودبینی و فراموشی – نمونهی تردیدناپذیر، جویندهی ناب حقیقت، که هیچچیز در این جهان برایش بهاندازهی مطلق، بهاندازهی حقیقت پایدار اهمیت نداشت.
او بود، در برابر چشمان ما، پیش چشم قلبِ سرشار از احترام ما، شریفترین و کاملترین نماد کاوشگر، با همان تضاد جاودان کاوشگری: محتاط، سنجیده، بارها اندیشیده، با تردید نسبت به خویشتن تا زمانی که به درکی اطمینان نیافته باشد – اما همین که به یقین رسید، با تمام وجود از آن دفاع کرد، حتی اگر جهان یکسره در برابرش بایستد.
در وجود او، روزگار ما بار دیگر دریافت که هیچ شجاعتی در جهان باشکوهتر از شجاعت انسان آزاد و مستقلِ اهل اندیشه نیست.
شجاعت او در یافتن شناختهایی که دیگران نیافتند – چراکه جرئت یافتن یا گفتنش را نداشتند – تا ابد در یاد ما خواهد ماند.
او اما جرئت کرد، و باز هم جرئت کرد – بارها، تنها، در برابر همه – پیشتاخت به ناشناختهها، تا واپسین روز زندگیاش.
چه سرمشقی به ما داد با این دلاوریِ ذهنیاش در جنگ بیپایان شناخت بشری!
اما ما، آنان که او را از نزدیک میشناختیم، میدانیم که چگونه آن دلاوریاش در طلب امر مطلق، با نوعی فروتنی شخصیِ دلانگیز در کنار هم زیست میکرد؛ و اینکه چگونه او – این انسانِ شگفتانگیز با روحی نیرومند – در عین حال، فهمندهترین فرد در برابر همهی ضعفهای روحی دیگران بود.
این دوگانگی ژرف – سختگیری ذهن و مهربانی دل – در پایان زندگیاش به کاملترین هماهنگی بدل شده بود؛ هماهنگیای که در قلمرو اندیشه، نهایتِ دستاورد ممکن است: حکمتی ناب، شفاف، و پائیزی.
هر کس که در این سالهای واپسین او را میدید، در گفتگوهای صمیمانه دربارهی بیمعنایی و جنون جهان ما، تسلایی مییافت. بارها در این لحظات آرزو کردهام که کاش این تجربه نصیب نسل جوان نیز میشد، نسلی در حال شدن، تا روزی که دیگر ما نباشیم تا بر بزرگی روحی این مرد شهادت دهیم، آنان بتوانند با غرور بگویند: من انسانی راستین را دیدهام، من زیگموند فروید را میشناختم.
این شاید تسلای ما در این لحظه باشد: او کار خود را به پایان رسانده بود و در درون نیز خود را به کمال رسانده بود.
استاد بود – بر دشمن ازلی زندگی، یعنی درد جسمانی – به نیروی استواری اندیشه و بردباری روان. استاد بود، نه فقط در مبارزه با رنجهای دیگران، چنانکه در تمام عمر چنین بود، بلکه در رویارویی با رنج خود نیز؛ و از این رو، الگو بود – همچون پزشک، فیلسوف، و جویندهی خویشتن – تا واپسین لحظهی تلخ.
سپاس از چنین الگویی، ای دوستِ دوستداشتنی، گرامی و گرانقدر.
سپاس از زندگی پربارت، سپاس از هر کار و اثر تو، سپاس از آنچه بودی، و از آنچه از وجودت در جانهای ما نهادی.
سپاس از جهانهایی که بر ما گشودی، و ما اکنون بیراهنمایی تو، تنها در آنها گام میزنیم – همواره وفادار به تو، همواره به یاد تو با احترام، ای دوستِ بیهمتا، ای آموزگارِ محبوب، زیگموند فروید.
|
|