عصر نو
www.asre-nou.net

ختنه‌سوران


Wed 24 09 2025

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
سرشب، مشتری های پاچراغ زن ملاحجی بیشترشان آمده اند. زن ملاتوبلنداطاق شش درچهار، پاهای ورم آورده ش رارونهالیچه درازکرده، پشتش رابه مخده ی چسبیده به دیوار تکیه داده، با نوک انگشت‌ها و شست‌های هر دو دست، پاهای ورم آورده‌ش را می‌مالد و نک ونال می‌کند.
آشیخ واردمیشود، چهل پنجاه ساله، با ریش جوگندمی تا بالای سینه و شکم ورم آورده. زن ملاحجی درد و آه و ناله ی خودرافراموش می کندودم میگیرد:
« بارها گفت محمد، که علی جان من است. هم به ‌جان علی و نام محمد صلوات!...»
مشتری‌ها یک صدا، دم می‌گیرند « الهم مصل علی محمد و آل محمد!... »
آشیخ روبه زن ملا و بعد مشتری‌ها، سر تکان میدهد، دست پرگوشت وگل خودراروریش پرپشتش می کشد، بی مقدمه وحرف، خود را کنار چراغ شیره، در بلند اطاق می‌رساند. روی تشک چرک‌مرده می نشیند، عبا و عمامه سیاه از سر و شانه بر می‌گیرد، عبا را ت می‌کند و کنار تشک، رو زمین می گذارد، عمامه را با ادا واطواری خاص، رو عبا می گذارد. رودرروی زن میانه سال شیره چاق کن، یک شانه، رو تشک دراز میشود. زن میانه سال شیره چاق کن، یک گلوله شیره کنار سوراخ حقه ی نگاری می چسباند، حقه و گلوله شیره را رو چراغ زیر حباب شیشه ای می چرخاند و با سوزن درفش مانند، سوراخ حقه را کاملا باز می‌کند. بی حرف و مقدمه، چشمهای هیز آشیخ رامی پاید، آشیخ تو چشم های شیره چاق کن خیره میشودوچشمک پرمعنائی میزند. زن با سوزن بزرگ مخصوص، چند ضربه رونی نگاری می‌زند و طرف لب‌های کلفت و جگری رنگ آشیخ دراز می‌کند. آشیخ نی نگاری را میان لب‌ها می‌گیرد، هوا و دود داخل نی را پرنفس می کشد و تو دهن و ریه خود فرو می‌دهد. گلوله‌ی شیره رو چراغ جزجز میکند و ورم می‌اورد، زن شیره چاق کن، تمام وقت سوزن تو سوراخ حقه فرو می‌کند و بازش نگاه می‌دارد. تا آخرین ذره‌ی گلوله شیره می سوزد و تبدیل به دود می‌شود، آشیخ آخرین قطرات دود را بالا می‌کشد و تو ریه فرو می برد...
آشیخ چند بست پر و پیمان قاچاق می‌کشد. مویرگ‌های سفیدی چشم‌هاش به خون می‌نشیند. دود آخرین پک را رو صورت زن میانه سال شیره چاق کن فوت می‌کند، پچپچه وار می‌گوید:
«‌ کارت معرکه ست. کارکشته‌ ای مثل تو، کم دیده‌م، اگه طالب فیضی و می‌خوای گره این پسر کافرتو بازکنم، باید بیشتر تو خلوتم یافتت بشه. می‌خوام در آتیه شیره چاق کن حرمسرای خودم باشی. قول می‌دی هرچی گفتم تمکین کنی؟ »
زن شیره چاق کن، انگشت رو بینی‌ش می‌گذارد و زمزمه وار می‌گوید:
« یواش! این پتیاره بفهمه، جل و پلاسمو میریزه بیرون! تو حلال مشکلاتم باش، منم از هر جهت کمربسته‌تم، حج آقا. »
آشیخ تکمیل می شود، در جا می نشیند، خود را کنار و پهلوی عبا و عمه ش می‌کشد، جا را برای مشتری بعدی خالی می‌کند. خود را کنار زن ملاحجی هنوز نالان، نزدیک می‌کند. عبا و عمه را مثل موجودی مقدس، جلوی خود می‌گذارد. یک سیگار وینستون آتش می‌زند و دودش را تماماق ورت می‌دهد. رو به زن ملاحجی می‌کند و می‌گوید:
« زن ملا، یه چای مایه دار و پر رنگ برام بریز که گلوم شده چوب خشک. »
زن ملاحجی اخم می‌کند و سرتکان می‌دهد و می‌گوید:
« همین شوما به خوب ریده‌ها، روزگار مارو از عاقبت شمر و یزید بدتر و سیاتر کردین. تا هفته پیش خوب و سرحال بودم، حالا ناغافل جفت پاهام شده یه جفت بالش، تموم تنم شده یه کوه درد و مرض، غلط نکنم، اینم زیر سر شوما جاکشای از قرمساق بدتره... »
آشیخ پک پر نفسی به سیگار وینستون می‌زند، انگشت سبابه‌ش را رو لباش می‌گذارد، آهسته می‌گوید:
« پتیاره ی ذلیل مرده! اطاق پر آدمه! فکر نمی کنی همین آدما از فردا پهنم بارم نمی‌کنن! حیا کن! اگه شاهرگ حیاتم نبودی، همین الان و همین جا فتوا‌شو می‌نوشتم که فردا ببرنت بیابونای ورامین، دور گلوی پیر خرفتت طناب بپیچن، خفه ت کنن و بندازنت تو بیابون که خوراک سگای وحشی بشی! تقصیر منه که بهت این‌قدر و داده‌م. دیگه حق نداری یه کلمه زر اضافه بزنی. گفتم گلوم خشکه، چای عمل اومده و یه رنگت چی شد؟کوفت گرفته، مارو باش،تواین فکریم که درد و مرض شو دوا درمون کنیم...»
زن ملاحجی ساکت می‌ماند، یک لیوان چای جوشیده ی قیر مانند از تو کتری می‌ریزد و جلوی آشیخ می گذارد و می‌گوید:
« ببخش حج آقا، درد امونمو بریده، ناغافل داره زرتم قمصور میشه.اگه به دادم نرسی، سقط میشم.»
آشیخ چند خرما تو دهنش می‌گذارد و لیوان چای را سر می‌کشد. یک سیگار وینستون دیگر آتش میزند و دودش را فرو می‌دهد، می‌گوید:
« حالا معقول زنی باش و حرمت آخوند رو حفظ کن. بنال ببینم درد و مرضت چیه تا دوا درمونش کنم.»
زن ملاحجی با آخ واوخ، دوباره پاهاش را می‌مالد، قیافه ی عجوزه ای را به خودمی گیرد و می‌گوید:
« تا همین هفته ی پیش سالم و سر ‌حال بودم. یهو این‌جوری شدم، دارم می‌میرم، به دادم برس، ننه ی آل و اجنه رو از دور و اطراف و جونم دورکن،به علی قسم کنیزیتو می‌کنم...»
« تو به پول پله رسیدی و از دین خارج شدی. کافر شدی، درد اصلی تو اینه، عجوزه. »
« حالا میگی چی کار کنم که گناهام بخشیده بشه؟ دستم به دامنت، یه کاری واسه م بکن. »
« خیلی ساده ست، باید یه کافر و مسلمون کنی، تا گناهات از طرف باریتعالی بخشیده شه و مرضا دست سر و جونت ور دارن. »
« بگو، بگو، هرچی بگی، رو دو تا چشمام می‌گذارم و انجام می‌دم. »
« اون پسر بچه‌ی نزدیک پونزده ساله که اون ته اطاق خوابیده، می‌بینیش؟ »
« آره، می‌بینم، پسر شیره چاق کنمه. بهترین شیره چاق کن شهره، الانم شیره شوما رو چاق کرد، دیدی چی شیره‌ی معرکه ای واسه ت چاق کرد.‌»
« پسره داره پونزده ساله می‌شه و‌ هنوز ختنه نشده، پسر پونزده ساله ی ختنه نشده، یعنی کافر خالص. »
« آره، درست می‌گی، اشیخ، حالا من بدبخت باید چی خاکی رو سرم بریزم که این درد کشنده م خوب بشه. »
« باید این پسر کافرو مسلمون کنی، تموم خرج و خروج شم، از قرون اول تا آخر، از این‌همه پول گزافی که از خلق اله می تیغی، تامین کنی، بعد تموم درد و مرضا، دست ازسرت ور می‌دارن. »
« کلفتتم آشیخ، بگو باید چی کارکنم که این پسره مسلمون بشه؟ »
« شیره چاق کنت زن زحمت کشیه، در واقع این کار و کاسبی پر رونقتو از دولتی سر این زن داری، باید این پسرشو ختنه کنی، همه ی خرج و هزینه شم از جیب مبارکت بدی، هر چی زودترم باید این کار و بکنی. »
« این که کاری نداره، اون مرد سیه چرده رو می بینی که از خماری همه چیزش قاطی شده، اون ته اطاق رو دیوار تکیه داده و منتظر نوبتشه. اون دلاکه، بهش بگم بمیر، می‌میره .»
« اگه طالب فیضی، بی چون و چرا اطاعت کن، صداش‌کن بیاد پیشم. »
زن ملاحجی صدامی‌کند « اوهوی، ابوتراب! بیا این‌جا کارت دارم، لندهور! »
ابوتراب با سرعت، خود را پائین پای آشیخ وزن ملاحجی می‌رساند و جلوی پایشان به زانودرمی آید و می‌گوید:
« غلام خونه زادم، امربفرما زن ملا. »
« خوبه خوبه، عنتر. خوب گوشاتو وازکن، ببین آشیخ چی می‌گه، اگه مو به مو انجام ندی، فردا دور اطراف این‌جا یافتت بشه، سگ دنبالت می‌ندازم، حالیت شد؟»
آشیخ حالتی ترش و جدی به خود می‌گیرد و با تحکم می‌گوید:
« اون پسره رو که اون‌جا خوابیده می‌بینی؟ »‌
« بله حج آقا، پسر شیره چاق کن زن ملاست. »
« فردا شب که میام این‌جا، باید اون پسره رو ختنه کرده باشی، زن ملا حجیم فردا تموم وقت در خدمت این کاره. فردا، تا گرگ و میش بعد از غروب که من میام، باید این پاچراغ تعطیل و توش جشن ختنه سوران با دایره و دمبک بر پا باشه. تموم خرج وهزینه شم، زن ملاحجی، مو به مو تامین می‌کنه. فردا شب بیام اینجا و این کارو نکرده باشی، فتوا شو می‌نویسم که روزبعد، تو بیابونای ورامین، طناب دور گلوت حلقه و خفه و پرتت کنن تو بیابون که لشت خوراک سگای وحشی بشه، خوب حالیت شد؟اصلا و ابدا تعریف و تعارف م نداریم...»
« رو دو تا چشمام، فردا شب که تشیف میارین این‌جا، این پسره ی ختنه و مسلمون شده رو تحویلتون می‌دم...»