عصر نو
www.asre-nou.net

پیش از پایان


Mon 15 09 2025

بهمن پارسا

در گوشه یی از اتاق نشیمن درست روبروی تلویزیون یک صندلی راحتی قرار دارد. در هر طرف ِ صندلی یک میز ِ پایه کوتاه ِ چوبی هست. روی میز ِ دست راست مقداری بسته های دارو، یک بطری آب، لیوانی خالی ، و قند دانی با چند حبّه قند.
روی میز دست چپ از زبانهای مختلف چند جلد کتاب هست، یکی دو روزنامه و دو عدد عینک.
ساعتِ‌ ۱۰ صبح پیر مرد به آرامی از پلّه ها پایین آمده وارد اتاق نشیمن میشود. می آید میان اتاق می ایستد و دور و بَر خود را به دقّت نگاه می کند. همان‌طور که در میانه‌ی اتاق ایستاده، یک لحظه پلک‌هایش را بر هم می‌گذارد. نور ملایم صبح از پنجره‌ی بزرگ به درون می‌تابد، روی فرش می‌لغزد و تا پایه‌های صندلی راحتی بالا می‌رود. صدای خفیف تیک‌تاک ساعتی از جایی نامعلوم در خانه بگوش میرسد و سکوت را مثل نفس کشیدن نرم و مداوم، پر می‌کند.
پیر مرد دستش را به دسته‌ی صندلی می‌گیرد، کمی مکث می‌کند، و بعد آرام می‌نشیند. دستی به زانوهایش می‌کشد ،اینطور بنظر میرسد که میخواهد اطمینان حاصل کند همه چیز همانجاست که باید باشد! شاید هم میخواهد از حضور خویش در مکانی که هست مطمئن شود! یا اینکه شاید منتظر چیزی‌ست. نه ،‌ شاید کسی! گویی این ساعت از روز برایش حامل ِ‌خاطره یی است.
امروز برای اوّلین بار تَرَ ک های روی دیوار اطراف پنجره ی رو به خیابان توّجه اش را جلب میکند! چیز عجیبی نیست. ساختمان قدیمی و کهنه است. تَرَک ها خطوطی نازُک و پر پیچ و تابند. به خیالش میرسد که دارند نفس میکشند. درست مثل ِ‌ یک موجود جاندار. از ذهنش می گذرد، به توّجه و مراقبت نیاز دارند. تعمیر؟ مرمّت؟ کاری در همین حدود.
البتّه این ها فقط گمانه زنی های بیننده یی است از دور یا نزدیک!
بعداز این توقّف کوتاه در اتاق نشیمن به آشپزخانه رفته و قهوه یی برای خود آماده میکند. تکّه یی نان و قدری پنیر را روی میز میگذارد. قهوه را میریزد داخل فنجان . بخارِ ملایمی از سطح فنجان بلند می‌شود. پیرمرد، پیش از آنکه بنشیند، کمی به فنجان نگاه می‌کند. لب‌پَر نیست، اما ترکِ ریزی نزدیک دسته‌اش هست، شبیه خطّ باریکی که از دلِ سال‌ها عبور کرده و هنوز کامل شکسته نشده. شاید برای همین هنوز آن را دور نینداخته — مثل خیلی چیزهای دیگر. عمر این فنجان به سر آمده. کهنه است. قدیمی است. همین امروز و فرداست که به یک حرکت ِ‌ خشن یا اشتباه بِشکّنّد. صدای ریز و زیری از یخچال در فضا پرسه میزند! از بیرون صدای پرنده یی بگوش میرسد...
-کجایی؟!
-تو لباسام!
- صدات از آشپز خونه میاد...
-آره درسته...
-پس حالا که تو لباساتی و توی آشپز خونه یه قهوه م واسه من دُرُس کن!
- ای به روی چشم... امرِ‌ دیگه یی باشه...
صبحانه هنوز روی میز است. فنجان را به لبها نزدیک کرده قهوه را می چشد. سرد شده. دوست ندارد. دیگر بار قهوه یی دم میکند و به محض حاضر شدن می ریزد داخلِ همان فنجان کهنه و سپس با احتیاط جرعه یی می نوشد. "این شد یه چیزی" .که یعنی حرارت قهوه قابل ِ‌قبول است.
-آخرین بار کِی بود؟! آخرین باری که برایت قهوه دم کردم! یادم نیست. صدایش نه بلند است، نه آهسته. انگار با خودش حرف می‌زند، اما انگار هم نه — انگار کسی هست. هنوز. جایی. پشتِ همین صداها، پشتِ همین روزها. لحظه‌ای مکث می‌کند. گویی صدایی در ذهنش پیچیده. می‌شنود؟ یا فقط تکرار ذهنی حرف‌هایی‌ست که بارها رد و بدل شده‌اند و حالا، بی‌حضور گوینده، دارند پژواک می‌شوند؟
آهسته از جا بلند می‌شود. فنجان را با دو دست برمی‌دارد، محتاط، انگار دارد چیزی مقدّس را حمل می‌کند. می‌بردش تا پشت پنجره . میایستد و به بیرون نگاه می‌کند. آسمان خاکستری روشن است، آفتاب هست، اما سرد.
– امسال... می‌شه سه سال؟ یا چند سال؟
بر میگردد به آشپز خانه .صبحانه را خورده. فنجان قهوه و قهوه جوش را می شوید و کناری می گذارد. روی میز را پاک می کند. کف آشپزخانه را با جاروی برقی می روبد و با دقّت نگاهی به پیشخوان و ظرفشویی میکند، پاکیزه است.
میاید روی صندلی راحتی می نشیند و بین خواندن روزنامه و کتاب و یا نگاه کردن به برنامه ی تلویزیونی مردّد است.
-چه زود آدم از یاد میره ؟!
پیرمرد نفس بلندی می‌کشد، دستی به صورتش می‌کشد، انگار بخواهد از خودش مطمئن شود، از صدایش، از گوش‌هایش، از ذهنش...
-منظورت چیه؟
صدا در سکوت اتاق پیچیده. هیچ‌کس نیست. یا شاید هست. شاید در حافظه‌ی دیوارها، شاید در فنجانی که هر روز پر می‌شود و هرگز برای دو نفر نیست.
-مگه نگفتی آخرین بار که برام قهوه دم کردی یادت نیست؟!
به صندلی روبه‌رو نگاه می‌کند. خالی‌ست. مثل همیشه. اما… نبود یک نفر، چیزی‌ست که هر روز وزن بیشتری پیدا می‌کند
-نه ممکن نیست ،‌ابدا امکان ندارد! دارم خیالبافی می کنم. دارم با خودم حرف میزنم و تو نمی توانی شنیده باشی!‌ ولی شنیده یی! من حواسم پرت نیست. امّا گویا کم کم دارد پَرت می شود... من دارم آرام‌آرام از این دنیا کنار می‌کشم؟ نه با مرگ… با فراموشی.
تصمیمش را گرفته ؛ کتاب میخواند. از روی میز دست ِ چپ یک جلد کتاب بر میدارد و برای اینکه بهتر ببیند یکی از عینکها را می گذارد روی بینی و عنوان کتاب را نجوا کنان می خواند. MALON MEURT. کتاب را میگذارد روی زانوانش و با همان صدای نجوا گونه میگوید: خُب همه میمرن!
-ینی اگه بِگَن منم دارم می میرم همین حرفو میزنی؟
-همه می میرَن ...؟!
-آره همین که میگی...
-ینی تو میگی همه نمی میرن..؟
پیرمرد نفس عمیقی می‌کشد کتاب را کمی بالا می‌برد تا در معرض نوری بیشتر باشد. چشمانش هنوز در گیر خطّ‌ اول است. لبخندی ملایم به کوتاهی بر لبانش میگذرد. گویا برایش عجیب است که آدمی در یک کتاب بدنبال یافتن ِ‌پاسخی باشد برای مرگ! سرش را بلند میکند. کسی نیست تا خواسته باشد پاسخش را بشنود. با خود میگوید: این نویسنده مثل من دارد با خودش حرف می زند! ولی نه اینطور نیست من دارم با تو حرف می زنم.
در حالیکه کتاب روی زانوانش قرار دارد سرش را پایین انداخته و چُرت میزند. از آندسته آدمها ست که شبها خواب ِ راحتی ندارند - شاید مثل ِ همه پیر ها - و در طول روز باین ترتیب کمبود را جبران میکنند.
- نمیدونم چی باید بگم. ولی بزار این کتابو بخونم. بذار ببینم مرگ این مالون چه فرقی با مرگای دیگه داره که طرف در موردش کتاب نوشته!
نزدیک ظهر است. چندین صفحه از کتاب را خوانده و ظاهرش حکایت از آن دارد که تا اینجا موضوع برایش جالب و جذّاب است. از جایش بلند شده میرود از پنجره به تماشای خیابانی بایستد که سالیان درازی است برایش حکم زیباترین منظره را دارد. نان/شیرینی پزی BERNIER با در و چارچوب های آبی تیره و ویترینی که همیشه نمونه یی از کیک ها ودیگر شیرینی هایش را به نمایش گذاشته، مثل همیشه تمیز، با آن نور گرم درون مغازه که از پشت ویترین به بیرون می‌تابد.
چشمش به کیک خامه‌ای کوچکی در ویترین می‌افتد؛ یک جور ظرافتِ بی‌دلیل، که فقط شیرینی‌فروشی‌ها می‌توانند به جهان بدهند.
کمی دور تر مغازه ی خواربار و میوه است . مغازه ی BEN SAYAH. میوه های رنگارنگ ؛ انگور بنفش، سیب‌های قرمز و سبز، موزهای نیمه‌رسیده، گلابی‌هایی که هنوز روی پوستشان لکه‌های نور دیده می‌شود.
چیدن جعبه‌ها، همیشه برایش مثل یک جور نقاشی‌ست — بی‌آنکه خودش بداند، سال‌هاست صبح‌ها این تصویر را دنبال می‌کند، مثل خواندن یک صفحه‌ی تازه از یک کتاب آشنا. این مغازه همواره به رنگِ میوه هایی است که در جعبه ها چیده شده. چشم نواز است.
آخرین مغازه یی که از این پنجره پیداست مغازه روزنامه/مجلات و سیگار فروشی است. اسم خاصی ندارد و فقط مثل ِ همه ی این مغازه ها تابلویی دارد با حروف بزرگ TABAC. تابلویی بی‌ذوق اما دلگرم‌کننده.
مردی با موهای سفید، شاید کمی خمیده، پشت پیشخوان: Olivier. همان‌طور که ایستاده، انگار دارد چیزی را مرتب می‌کند.پیرمرد زیر لب می‌گوید:– اولیویه هنوز همون‌جاست...وی مالک این کسب میباشد مردی است که حالا دیگر مسن است. سالها قبل رنگ ِ‌در و چار چوبهای این مغازه اُخرایی چشم نوازی بود و حالا از آن رنگ فقط خاطره یی بر پوسیدگی چوبها باقی مانده.
-تو از نگاه کردن به این کوچه خسته نمیشی؟!
-نه خسته نمیشم... بنظر تو ایرادی داره؟!
-ایرادی نداره ولی بنظرِ من خسته کننده س...
-خوبه من نیگا میکنم...
-باشه نیگا کن...
-راستی اینجا کوچه نیست ها ، اینجا خیابونه، خیابون..
-بِهِت بر خورد که به خیابونت گفتم کوچه...
در تمام سالهای اقامت در این محله تا وقتی سر کار میرفت از پلّه هایی که در انتهای این خیابان قرار دارد و تعداش هم کم نیست و به خیابانی اصلی منتهی میگردد پایین میرفت. اگر سردماغ و قبراق بود پیش می آمد که وقت بازگشت برای رسیدن به خانه از همین پلّه ها بالا بیاید.
-این هِن هِن مال ِ‌ بالا اومدن از اون پلّه هاست... ببین میتونی یه کاری دست خودت بدی...
-نگران نباش مراقبم... مسابقه که نمیدم ... فقط یکی دوبار تو هفته س ... ولی مرسی که به فکرم هستی.
از پشت پنجره دور شده و میرود لباسی مناسب بیرون رفتن از خانه می پوشد ،‌ عصایش را برداشته و راهی خیابان میگردد. هنگام خروج از در خانه (آپارتمان) نگاهی باطراف میاندازد. همه چیز همانجاست که همیشه بوده. با خود میگوید: نه اینطور نیست...
با خویش در نجوا ست ؛آری انیطور نیست. من نگران همه "چیز" نیستم. چیز ها هستند که باشند و میتوانند نباشند. یعنی اساسا لزومی بر بود و نبودشان نیست. گیرم چتر نباشد،‌ من بدون ِ چتر در باران تا هر جا که لازم بوده رفته ام. باز هم خواهم رفت. بود و نبود این چیز، یعنی همین چتر، مرا از رفتن در زیر باران باز نخواهد داشت. گیرم که در نهایت لباسهایم خیس خواهد شد! چه اهمیت دارد؟!‌ لباسها نیز چیزند. من امّا خیس نشده ام، چرا؟ چون چیز نیستم. همه چیز آنجا بود که باید باشد؛ من به دنبال "کس" میگردم...کسی که نیست. کسی که بود.
وارد خیابان میشود و نرم نرمَک می رود بطرف ِ پلّه ها. در مسیرش با بعضی کسبه به لبخند و سر تکان دادنی اظهار ارادت و آشنایی میکند. معمولن با تنها کسی که گهگاه دقایقی - اگر میسر باشد ـ حرف میزند، اُلیویه است. اُلیویه وی را (کاماراد) خطاب میکند. این عنوان را دوست دارد و از شنیدنش خوشحال میشود. هفت نامه ی
CANARD ENCHAINE را دو مرتبه در ماه روزهای ۴شنبه از همین جا می خرد. چرا که باور دارد هنوز چیزهایی هست که باید با نیش و کنایه درباره‌شان نوشت، حتی اگر خودش دیگر به همه‌شان واکنش نشان ندهد.
نسبت به دیگر مغازه ها و فروشگاه ها اعتنای خاصی ندارد. امّا بدیده ی احترام در ایشان می نگرد. و احترامی متقابل در می یابد. آرام و با قدم هایی که گویی در پی یافتن مکانی است مشخص پیش می رود. گاهی پا سُست میکند گویی رعایت دخترک خردسالی را میکند که مقابل ویترین مغازه یی ایستاده و مشغول ِ تماشا ی چیزهایی است که در آنجا به نمایش گذاشته اند. صدای بلند ِ‌زنگ ِ‌ ساعت ِ برج کلیسا امّا یاد آور اینک و همین الان است.
به پلّه ها رسیده . از آن بلندی منظره ی خیابان ِ و گستره ی بنا های قدیمی و بعضن فاخر دیدنی است. پشت بامهای خاکستری ،‌پنجره های بلند ،‌دود کش ها، و کهنگی این بنا ها را دوست دارد و همواره در ذهنش مردمی را به تصویر میکشد که در کار ِ ساختمان این حجم های هندسی با صلابت و در عین حال به نوعی ظریف و چشم نواز بوده اند. مردمی که حضورشان بعداز غیاب دیدنی تر و محسوس تر است. حضور بعد از غیاب همواره برای وی دلکش و وسوسه انگیز بوده . او از نگاه کردن به این ساختمان ها و سقف های سربی رنگ و دود کشهای سُفالی و پنجره های بلند آنها همواره در خویش آرامشی حس میکند. دقایقی را به تماشای این منظره سپری میکند. ضمن اینکه با دقّت و احتیاط از پلّه ها پایین میرود تصمیم دارد که برای بازگشت از اتوبوس استفاده کند.
-برگشتنه از پلّه ها نیایی ها... خُب ... شنیدی یا صرف نداره؟!
-هم شنیدم هم خیلی م به صَرفمه.. راضی شدی؟!
-باشه خوبه مراقب باش. - در روزهای سرد و تنهایی این گرمترین بالاپوش است بر جانش.-
دو ساعتی بعد به خانه بر میگردد. همه چیز همانجاست که باید باشد و این چیزی نیست که او بدنبالش هست. میشد نباشند و هیچ اتفاقی نمی افتاد. یکبار ِ‌دیگر تَرَکهای روی دیوار کهنگی ساختمان ِ‌ قدیمی را به رخ می کشند. از ذهنش میگذرد: تا وقتی قابل ِ‌تعمیره خیالی نیست...
بی آنکه لباسش را عوض کند مستقیم میرود و روی صندلی راحتی اش می نشیند. می خواهد رفع خستگی کند. به محض اینکه در صندلی جا گرفت به تصویری که روی دیوار ِ روبرویی در سمت چپ تلویزیون قرار دارد خیره میشود.
از همه ی عکسهای روی دیوار ها حالا فقط همین یکی برای وی دیدنی است و همه روزه ساعتی را با نگاه کردن به آن می گذراند.
-هیچ فکر کردی که یه روزی یکی از ما تنهایی باید باین عکسا نیگا کنه؟!
-نخیر فکر نکردم... و امیدارم اون "یکی" من نباشم...
-بالاخره بخای نخای یکی از ما یه روز این عکسارو تنهایی باید نیگا کنه...
برای وی نگاه کردن به این عکس به خواندنِ کتابی می ماند که از پیش میداند پایانش چیست ولی دوست دارد بخواند. با هر بار خواندن لذّتی تازه تر از دفعات پیشین دستگیرش میگردد. این عکس یا تصویر نیست. پنجره یی است به جهانی پر از زندگی و حضور ِ مسلّط ِ‌ غیاب !
حالا گرسنه است . میرود در آشپزخانه خوراکی سبک تهیه کرده و خود را سیر میکند. لیوانی شراب بر میدارد میآید روی صندلی راحتی مینشیند. لیوان شراب را میگذارد روی میز سمت راست و کتاب (مالون می میرد) را بر میدارد و از آنجا که علامت گذاشته به خواندن ادامه میدهد.
راستی چرا من خیال میکنم تو غایبی؟ خیالاتی شدم؟ نه نه حواسم کاملن سر جاشه. تو همین جا کنار من نشستی . اینکه چرا حرف نمیزنی یا اصلا جواب ِ حرفای منو نمیدی واسه من یه چیز ِ‌عجیبه! نه دعوا مرافعه یی تو کاره نه اتفاقی افتاده که قابل اهمیت باشه و باعث بشه ما باهم اینجوری باشیم. خیلی دلم میخاد بدونم چی شده؟ یا شایدم... من ... خیالاتی شدم ...نه؟
صدای زنگ تلفن سبب قطع رشته ی خیالش میشود،
-الو
-سلام بابا
-سلام خانوم ... حالت چطوره دخترم
-خوبم ... شما چطورین
-منم خوبم
-جواب دکتر چی بود بابا
-..................
-بابا ...بابا... صدامو میشنوین؟
- ....ظاهرن همه چی خوبه..
-بابا ...خواهش میکنم لطفن بگین دکتر دقیقن چی گفت... مرسی باباجون...
-حرف دکتر دقیقن این بود که باید یه جراح منو ببینه و اظهار نظر بکنه
-شما از جراح وقت گرفتین؟
-امروز جمعه بود... دوشنبه اینکار رو میکنم
-بابا شما سه روز قبل پیش دکتر بودین و تا حالا چرا اینکا رو نکردین..
- . . . . . .
- دارین یه سناریو واسه جواب به سئوالم تهیه میکنین؟ نه ؟
- نه نه ...نمیدونم دخترم فکر کردم با یه کس دیگم مشورت کنم...
-بابا سه سال پیشم مامان همین طوری از دست رفت... نمیخام از من برنجین ... ولی دل گشادی م حدی داره ...
-قول میدم دوشنبه وقت بگیرم ، قول میدم... مطمئن باش.
-خواهش میکنم حتمن اینکار رو بکنین
-بروی چشم عزیزم. بچه هاتو ببوس به شوهرت سلام منو برسون و نگران من نباش.
-حتمن بابا جان. شنبه یکشنبه چی کار میکنین؟
-فردا شب میرم برای دیدن برنامه ی Brendel ..
-چه عالی خوش به حالتون... ما که به خاطر بچه ها وقتمون خیلی گرفته س... شما لذتشو ببرین...یکشنبه چی؟
-تصمیم دارم همینجا رو همین صندلی بیشتر روز رو صرف خوندن یه کتاب ِ‌نصفه کاره بکنم!
-چه کتابی هست بابا؟
-عنوانش هست "مالون می میرد"
-عنوانشو دوس ندارم ولی وقتی تموم کردین خلاصه شو برام تعریف کنین.
-به روی چشم عزیزم
-یادش بخیر...شما اینو همیشه به مامان میگفتین...خُب بابا جون از جراح وقت بگیرین منم دوشنبه عصری تلفن میکنم که ببینم برای کی وقت گرفتین... قربونت میرم باباجون...
-زنده و بی نیاز باشی عزیز من... می بوسمت.
یکشنبه بعداز ظهراست. ظرف ِ مدّت ِ چند روز گذشته آسمان هرگز اینقدر آبی نبوده. خورشید سخاوتمندانه همه جا را با نوری خیره کننده و به گرمی پُر کرده. از ساعت سه به بعد تکّه های پراکنده ی ابر بهم می پیوندند. ابری غلیظ و متراکم خورشید را از درخشیدن باز میدارد. بادی ملایم وزیدن میگیرد و سوز ِ سرما گزنده میشود.
در سالنی که شاید گنجایش سی ،‌حداکثر چهل نفر را دارد تعدادی معدود از دوستان و آشنایان حاضرند .از اعضا فامیل کسی نیست. حضور کسبه ی محله چشم گیر است. برخورد و رفتار حضار حکایت از احترام و بزرگداشت صمیمانه و صادقانه یی دارد . بیرون باران میبارد. هوا سردتر از سه ساعت پیش است. حاضرین آماده ی بدرود و ترک سالن هستند. اینک هنگام بدورد است.
در این هنگام هرکس به نحوی ارادت و احترام ِ دوباره ی خویش را ابراز می دارد:
اُلیویه میگوید : پدر شما برای من خیلی عزیز بود . او رفیق من بود. Mon Camarade. هرگز فراموشش نمیکنم.
پسر مسیو بن سَیئه گفت: پدرم تا زنده بود همواره از پدر شما با احترام یاد میکرد. من ایشان را فراموش نخواهم کرد.
مسیو برنیه گفت : میدونم که ایشون همیشه از اون بالا به مغازه ی من نگاه خواهند کرد. من یه سبد از نونای مورد علاقه ی ایشونو آماده کردم که امیدوارم خوشتون بیاد.
کسانی دیگر از اهالی محل و کسبه نیز هر یک به نوعی از او به خوبی یاد کردند.

"همواره هستند کسانی که بعد ها به عکس ها نگاه خواهند کرد. خوب است دیوار ها را خالی به جا نگذاریم
من از نگاه کردن به این عکسها بخصوص آنکه روی دیوار روبروی من است ـسمت چپ تلویزیون - هرگز خسته نمیشوم بلکه خستگی هم در می کنم."

این جملات روی تکه کاغذی لای اوراق کتاب (مالون می میرد) بود. که یعنی تا اینجا خوانده شده.
----------------------------------------------
۵سپتامبر ۲۰۲۵