
بخش چهارم
آنچه در زیر میخوانید، زندگی راسکولینکوف، از فعالین بلشویک در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ است که به شکل نوشته بلندی در مجله "لتره بینالمللی" (Lettre International) شماره ۱۴۷ منتشر شده است. زندگی راسکولینکف که سودای انقلابی جهانی در سر داشت، به علت حضور او در تاریخ ایران (جنبش جنگل) و سرانجام مرگ مشکوک او در فرانسه، در پی مخالفت با استالین، میتواند برای خواننده ایرانی نیز جالب باشد.
این نوشته که در چند بخش منتشر خواهد شد، به شکل کتابی نیز از سوی "باشگاه ادبیات" انتشار یافته است. علاقمندان میتوانند در لینک زیر آن را دانلود کنند.
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/karte-enseraf/
در کمیته هنر
این موقعیت خوب به راسکولنیکوف قدرت لازمه را میداد که با دقت و اعتدال از آن استفاده کند. او به مدیر موزه پلیتکنیک نوشت: «رفیق مدیر! امشب دو بلیط برای مایاکوفسکی رزرو کنید. متشکرم، ای. راسکولنیکوف.» (تالار بزرگ موزه پلیتکنیک مسکو حداکثر ۱۰۰۰ صندلی ظرفیت داشت و میزبان انواع رویدادهای فرهنگی بود از جمله شعرخوانی شاعران مدرن روز، نمایشگاههای عکسها آوانگاردی، نمایش فیلمهای تجربی ژیگا ورتوف، کنسرتهای موسیقی پرولتاریایی، نمایشگاه آموزشی از نقاشیهای بیماران روانی و جلساتی که در آن روشنفکران مخالف محاکمه میشدند.) راسکولنیکوف از گلاورپرتکوم یک درجه بالاتر رفت و به گلاویسکوستوو، کمیته اصلی هنرها، رسید. او، سرنوشت مجلات مختلف از جمله، گارد جوان و به ویژه کراسنایا نو، روزنامه معروف آیش سرخ(۲) (با صفحه سرخ اشتباه نشود) را تعیین میکرد. نام او در فهرست کمیته سردبیری در شماره ژوئیه ۱۹۲۷ چاپ شد. راسکولنیکوف، به همان اندازه که دورانش منعطف بود و بیشک خودش نیز چنین بود، تلاش کرد تا در نقش ویراستار ظاهر شود. او مسئولیت انتشارات تعاونی "کارگر مسکو" را بر عهده داشت. چه مشقتی! چقدر آزاردهنده! این همه نویسنده که دور او وزوز میکردند!
بدون ادعای اینکه فیودور راسکولنیکوف نویسندهای برجسته بود، میتوان از اثر او درباره انقلاب صحبت کرد که در سال ۱۹۲۵ در انتشارات دولتی منتشر شد. این کتاب به صورت کلاسیک طراحی شده و جلد کرمرنگ آن با دو نخ قرمز و سیاه تزئین شده بود: «کرونشتات و پیتر ۱۹۱۷» (پیتر نام مستعار پتروگراد، پایتخت سابق سن پترزبورگ بود که پس از مرگ لنین به لنینگراد تبدیل شد). راسکولنیکوف حس میکرد که تمایل وی به فعالیت ادبی واقعی و در حال رشد است. او باطناً از همه مباحثات و جدلها فاصله میگرفت. تصمیم داشت استعداد ادبی خود را وقف یک «اثر نمایشی» کند، نمایشنامهای با مطالب تاریخی، با لباسهای مبدل، اثری آموزشی که قهرمان آن روبسپیر باشد. او چکیده این نمایشنامه را اینطور بیان کرد: «تراژدی اجتماعی در چهار پرده و شش صحنه». در این قطعه، در یک مقطع، ترانه انقلابی به زبان فرانسوی ترنم میشود «مادام ورو قول داده بود که تمام پاریس را قتلعام کند، / اما تلاش او به لطف توپچیهای ما شکست خورد...» و ادامه میدهد «آه، درست میشود، درست میشود، درست میشود... ما همه اشراف را دار خواهیم زد...». این دوبیتی واقعگرایانه برای تضمین موفقیت نمایش کافی نبود. اولین خوانش از «روبسپیر» اثر راسکولنیکوف در ۱۶ نوامبر ۱۹۲۹ در مسکو شکل گرفت و اولین اجرای آن در ۱۲ فوریه ۱۹۳۱ در تئاتر الکساندرینسکی در لنینگراد، در یک ساختمان تئاتر با ستونهای باشکوه که زمانی آثار چخوف در آن اجرا میشد، روی صحنه آمد. نمایش با این دیالوگ پایان مییافت: «بابوف را به خاطر دارید؟ انقلاب فرانسه تنها پیشدرآمد انقلاب دیگری است که ثروت و فقر را از بین میبرد و انسانهای آزاد و برابری کمونیستی را در جهان محقق میکند. (پرده.) کم نبودند چاپلوسان، متملّقان و بله قربان گویان که راسکولنیکوف را با شکسپیر مقایسه میکردند. همانطور که میدانیم، چنین شخصیتهایی نه تنها در روسیه، بلکه در دنیای ادبیات همه جا فراوانند. اما دیگرانی نیز بودند؛ اهل جدل و بدعنق. میخائیل بولگاکف نویسنده، یا از روی بد خلقی و یا به دلیل نیاز مبرم به حقیقت (شاید هر دو)، در شرایطی پرتنش با رژیم، به فرمولبندیهای مرگباری متوسل شد: «از دیدگاه دراماتیک و تئاتری، این نمایش ناموفق است. شخصیتها بیجان هستند...» سختترین انتقاد از طرف بازیگر نقش اول، هیلاریون نیکولایویچ پستوف بود که به تشویقهای پیروزمندانه عادت داشت و غرورش جریحهدار شده بود. او با شکایت گفت: «با زحمت در خلاء تقلا میکنی. همه چیز خرابه، معمولی... افتضاحه! افتضاحه!» ماکسیم گورکی، پاپ ادبیات شوروی، که سابقه زیاد حرفهای و پیوندهای دیرینهاش با بلشویکها او را از انتقاد مصون کرده بود، لبهایش را بهم فشرد و به راسکولنیکوف پند دوستانهای داد: «به نظر من این نوشته کمی سنگین و پر از عبارت است... از این نظر، به شما توصیه میکنم همانطور که به نوشتهی شخص دیگری نگاه میکنید، آنرا مرور بکنید، و روی کوتاه کردنش درجاهای مختلف کار کنید ... »
گورکی، مرد خوبی بود، هرچند از زمان بازگشتش به اتحاد جماهیر شوروی دیگر انسان درستکاری نبود.
راسکولنیکوف پس از سوگواری برای عشق قدیمیاش، دوست جدیدی پیدا کرده بود، روزنامهنگاری به نام ناتالیا که در پراودا و مجله مصور پروشکتور مقالاتی کاملاً مثبت مینوشت. اما این ارتباط ناپایدار وزودگذر بود. یک برخورد غیرمنتظره، آرامش واقعی مورد نیاز راسکولنیکوف را به او بازگرداند. در یک شب مهمانی گرجی، جایی که شراب آزادانه جاری بود و زنان جوان دلپذیر با او معاشقه میکردند، او تسلیم وسوسه های خود شد. این مهمانیهای مجلل از جمله امتیازات ناچیزی بود که رهبران به عنوان پاداش فداکاری و از خودگذشتگی در راه آرمان پرولتاریا از آن بهرهمند میشدند. زنان جوان و باهوش، به نوبه خود، از ملاقات با قهرمانان خوشحال بودند، رفقای مسنتر هم با مناصب بالا میتوانستند زندگی آنها را سهلتر کنند.
گرجیها ، جنوبی هستند و به همین دلیل روحیهی شاد و بشاشی دارند و شراب خوبی دارند. راسکولنیکوف پشت میزی کنار دانشآموزی جذاب، عضو کومسومول، نشسته بود که در سال انقلاب تنها شش سال داشت. این خانم، رو به بغلدستی خود کرد: «راسکولنیکوف هنوز نیامده؟ به او گفته بودند که راسکولنیکوف هم اینجا خواهد آمد». اسمش موسا بود. الههی الهام، چه اسم قشنگی! راسکولنیکوف تأیید کرد: «چه اسم قشنگی!» آنها به هم نزدیکتر شدند و طبیعتاً رابطهای شکل گرفت و خیلی زود ازدواج کردند.
در همین حال، حزب، راسکولنیکوف را به خدمت دیپلماتیک بازگرداند و او را در مقام سفیر شوروی به استونی فرستاد و نام او از آیش سرخ(۳) محو گردید.
سفیر در استونی
او ، طبق دستور، همراه همسر جدیدش، به غرب، به تالین در خلیج فنلاند که اکنون ریوال نامیده میشد،، جایی که زمانی در یک نبرد دریایی در آنجا جنگیده و شکست خورده بود، سفر کرد. راسکولنیکوف میدانست که استونی، این کشور حوزه بالتیک با زبان ملی "اِستی" (استونیایی)، زمانی ایالتی از امپراتوری تزاری بوده است. او میدانست که مساحت آن از هلند یا دانمارک بزرگتر بوده و الفبای لاتین داشت. این کشور از سال ۱۹۱۸ مستقل بوده و صد هزار نفر جمعیت آن از چهارصد هزار گاو شیرده نگهداری کرده و عمداً کره صادر میکردند. اما نکته اصلی اینها نبود. اگر حرف همسرش را باور کنیم، استونی مستقل به آنها زندگی خوبی عرضه میکرد. آنها در اپرا به همراه وزرا شرکت میکردند و در این مجالس، موسا بادبزن پرَ شترمرغی هدیه فئودور را، به دست میگرفت. آنها تعطیلات خود را در نارزو-جوئسو(۴) در جنگلهای کاج ساحلی، بسیار نزدیک به مرز شوروی، میگذراندند. راسکولنیکوف تازه در استونی مستقر شده بود که به عنوان سفیر پادشاهی دانمارک در ژوئیه ۱۹۳۳ منصوب گردید. این موضوع او را نه تنها آزرده خاطر نکرد، بلکه خوشحال هم نمود. راسکولنیکوف دوست داشت نقش میزبان و همسرش نقش بانوی بزرگ را بازی کنند. «سفیر اتحاد جماهیر شوروی و مادام راسکولنیکوف از شما درخواست دارند که به مناسبت ورود نویسنده شوروی، بوریس پیلنیاک(۵)، برای صرف چای روز دوشنبه، ۳۰ ژوئیه، بین ساعت ۵ تا ۷ بعد از ظهر آنها را مفتخر نمایید.» در این مهمانی، مهمانان دیگر چای و بوریس پیلنیاک، که انجمن نویسندگان او را ممنوعالکار اعلام کرده بود، کنیاک صرف کردند. بوریس پیلنیاک، نویسنده داستان بزرگ تاریخی «ماه هنوز روشن(۶)»، کمی بوی ناخوشآیندی میداد. راسکولنیکوف او را سوار ماشین کرد و به قلعه معروف کرونبورگ در هلسینگور، قلعهای که ادعا میشد متعلق به هملت، شاهزاده دانمارک است، برد. «بله، آقا، راستش را بخواهید، همانطور که در این دنیا مرسوم است، آدم باید از بین ده هزار نفر یکی را انتخاب کند.» (هملت، فصل دوم، بخش دوم).
اما راسکولنیکوف هنوز به آداب و رسوم آزادمنشانهی دانمارکی عادت نکرده بود که به صوفیه، پایتخت بلغارستان منتقل شد و در ۱۹ نوامبر ۱۹۳۴ به آنجا رسید. چهار روز بعد، در ۲۳ نوامبر، راسکولنیکوف در حالی که ژنرالها و سرهنگهای ملبس به نوارهای طلایی در کنارش ایستاده بودند، اعتبارنامهی خود را تقدیم تزار بوریس نمود. راسکولنیکوف یک کادیلاک خرید تا با آن به سراسر کشور سفر کند، از صومعههای ارتدکس دیدن کرد و شمایلهای طلاکاری شدهی آنها را تحسین نمود. او سفارت شوروی را که در نزدیکی کاخ سلطنتی واقع شده بود، توسط معماران مشهور بازسازی کرد و پول زیادی را صرف خرید مبلمان و خردهریزهای تزئینی از مغازههای عتیقهفروشی نمود. سپس مهمانیهای مجللی ترتیب داد که مملو از روشنفکران محلی بودند. اولین مهمانی در ۱۵ آوریل ۱۹۳۵ بر پا شد. او گفت: «با همبستگی صمیمانه با مردم بلغارستان به کشور شما آمدهام و امیدوارم که این احساسات متقابل باشد.» راسکولنیکوف عموماً محبوب بود، حتی میان مأموران پلیس که طبق معمول وظیفه جاسوسی از اعمال و حرکات دیپلماتهای خارجی را بر عهده داشتند. ناظران در گزارشهای خود خاطرنشان کردند: «او مهارت کافی در حرفه دیپلماتیک دارد و میداند در هر محیط اجتماعی چگونه رفتار کند.» «او به بورژوازی نزدیکتر است تا به پرولتاریا. تنها تا جایی به پرولتاریا وفادار است که او را به گذشته پیوند میدهد و به او اجازه میدهد زندگی بورژوایی داشته باشد.» این تحلیلیهای بیپروا از جانب جاسوسان بلغاری وفادار به سلطنت ارائه میشد. راسکولنیکوف بیپروا بود ولی نه احمق. او دلایل زیادی برای رضایت داشت. تصویر او در ویترین کتابفروشیها، روی جلد کتابش «داستانهای افسر جوان نیرو دریائی، ایلین(۷)»، خاطرات انقلابی از ماجراجوییهای خود در ولگا و ایران، که توسط برادران میلادینو به زبان بلغاری منتشر شده بود، دیده میشد. از سوی دیگر، انتشارات دنیای جدید گزارش ۶۲ صفحهای با عنوان «چگونه اسیر انگلیسیها شدم» را برای خوانندگان علاقهمند خود منتشر کرده بود. فرهنگدوستان که در صوفیه بیشمار بودند، پیشنهاد کردند که نمایشنامه روبسپیر او را به عنوان نشانهای از قدردانی و دوستی به روی صحنه بیاورند. سفیر راسکولنیکوف خود را در خط مقدم هنر میدید. به طور غیرمنتظرهای، نمایشنامه او با اقتباسی فرانسوی توسط رادیو پاریس، در برنامه هنر و کار، عصر یکشنبه، ۱۶ مه ۱۹۳۷ پخش شد: روبسپیر، پرتره بزرگ انقلاب، نوشتهی م. راسکولنیکوف. (این نمایش در مونپلیه، نیس و بوردو نیز پخش شد.) خانواده راسکولنیکوف افزون بر اینها، انتظار یک اتفاق خوشایند دیگری را نیز داشتند. پسرشان در بلغارستان به دنیا آمد که او را فئودور نامیدند.
همه چیز عالی بنظر میرسید، اما فئودور پدر، بیقرار بود. او با یک هفتتیر در جیب شلوارش راه میرفت و با یک اسلحه در کشوی میز کنار تختش میخوابید. او دچار ترس شده و هراس داشت.
این ترس به شکل یک تلگراف تأیید شد. راسکولنیکوف میدانست در مورد آن چه برخوردی بکند.
در اول آوریل ۱۹۳۸، به همراه همسر و فرزندش و بدون اطلاع کسی، بیتوجه به پروتکلها و بدون اطلاع پلیس بلغارستان، سوار قطار شد و کشور را ترک کرد.
بدین ترتیب، یک صبح بهاری، فئودور راسکولنیکوف، فرمانده کرونشتات، فرمانده ناوگان دریای بالتیک، ولگا و دریای خزر، فرمانده «کارل لیبکنشت» در نزدیکی انزلی، طرف صحبت کوچکخان، قهرمان لشکرکشی به ایران، مدافع پرشور منافع شوروی در افغانستان، استونی، دانمارک و بلغارستان، ناپدید شد.
اگرچه این حادثه در زمان خود از اهمیت چندانی برخوردار نبود، اما مطمئنا نگرانیهایی را در اینجا و آنجا ایجاد کرده بود. روشنفکران نیویورکی در رستوران مارینی و کافه تریای والتون در میدان یونیورسیتی شماره ۱۱۶ درباره آن به بحث نشستند. در موریلومبا در ساحل نیو ساوت ولز استرالیا در مورد آن صحبت شد. در شهر سیر سوئیس روزنامه «لا پاتری والایزان(۸)»، روزنامهای که دوشنبهها و جمعهها منتشر میشد، به خوانندگان خود اطلاع داد: «گفته میشود فئودور راسکولنیکوف، سفیر شوروی در صوفیه، به طرز مرموزی ناپدید شده است. در حالی که نشانههایی از او در لندن و پاریس دیده شده است، عدهای معتقدند که وی را در بوداپست شناسایی کردهاند. اما دوستان دیپلمات مفقود شده اطمینان دادند که او به عنوان یک راهب وارد یک صومعه ارتدکس شده است.» صحت گزارش اخیر تا حدودی مشکوک به نظر میرسید.
ترفیعی که به مرگ ختم میشود
برخی که خود را مطلع قلمداد میکردند، ادعا کردند که راسکولنیکوف در بلگراد قطار خود را عوض کرده و مسیر ایتالیای موسولینی را در پیش گرفته است. برخی دیگر گفتند که او مستقیماً به برلین و از آنجا به بروکسل سفر کرده است. در سفارت شوروی در صوفیه، اظهار نظرها محتاطانه بود. آنها اطمینان دادند که راسکولنیکوف در تعطیلات است. زمانی که در ۵ آوریل، خبرگزاری مسکو، تاس، گزارش داد که فئودور راسکولنیکوف، سفیر اتحاد جماهیر شوروی از سمت خود برکنار شده است، این تردید تا حدودی برطرف شد. راسکولنیکوف میدانست که جایگاهش کجاست. او با وقایع اتحاد جماهیر شوروی آشنا بود. زمان پاکسازیها بود. در اواسط ماه مارس، حدود سه هفته قبل، خبرگزاری تاس از اعدام ۱۸ متهم در سومین محاکمه بزرگ مسکو خبر داده بود: ریکوف، بوخارین، روزنگولتز، زلنسکی... بزرگترین سرها چون زینوویف، کامنف قبلا به زمین کوبیده شده بودند. سرهای بزرگ همچنان به نشانه اعتراض بالای دار میرفتند: اسمیرنوف، پیاتاکوف. همزمان سرهای کم وزینتر نیز میافتادند. افکار تیره و تار راسکولنیکوف را تعقیب میکرد. کارل رادک، کسی که به فیودور راسکولنیکوف بهشدت اتهام خیانت زده بود، پس از محکومیتش در دومین محاکمه مسکو، همچنان در زندان بود و بهطور عجیبی از مرگ رهایی یافته بود. در آخرین جلسه محاکمه علنی او، یک صحنه خندهدار رخ میدهد (اگرچه این صفت خندهدار به سختی با شرایط آن جلسه مطابقت دارد): متأسفانه یک اشتباه تایپی در گزارش رسمی بود، که بلافاصله اصلاح شد: «مسکو - در بیانیهای که رادک امروز ارائه داده است، ظاهراً ما از متهم خواستهایم به دلیل یک اشتباه تلگرافی بگوید: "او به مدت ده هفته توسط مقامات وزارت کشور شکنجه شده است، پیش از اینکه تصمیم بگیرد اعتراف کند. " در صورتیکه باید گفته میشد: "من به مدت ده هفته مقامات وزارت کشور را شکنجه کردهام، پیش از اینکه تصمیم بگیرم اعتراف کنم." آژانس تاس به طنزپردازی معروف بود. اما حس شوخطبعی راسکولنیکوف در این میان حد و حدودی داشت.
همرزمان قدیمیاش، دوستانش، رقبایش مثل مور و ملخ میمردند. مردان جنگهای داخلی، مردان روزهای اولیه ارتش سرخ، مردان دیپلماسی اولیه شوروی. دیبنکو(۹)، کریلنکو(۱۰)، کاراخان. لِو کاراخان(۱۱) دیپلماتی که مناصب مهم خدمات عمومی را بر عهده داشت، سال قبل مسئلهدار شد. دستگیری او در اوایل ماه مه ۱۹۳۷ بلافاصله پس از فراخوان وی از ... ترکیه «با هدف ارتقای شغلی» (او را فریب دادند که او منصوب پست واشنگتن شده است) اتفاق افتاد که به سرعت و به طرز فجیعی اعدام شد. در عرض یک یا دو ماه، پاول دیبنکو، به قول معروف، «بی آبرو» شد و زندگیاش به نخی آویزان ماند که مدام قیچی برای پاره کردن آن او را تهدید میکرد. نیکولای کریلنکو، کمیسر دادگستری خلق، یا به قول معروف فوقیه-تینویل(۱۲) رژیم، در ۱۹ ژانویه ۱۹۳۸ از سمت خود برکنار شد (خبر دستگیری او در ۲۵ مارس به لهستان رسید). راسکولنیکوف از اینرو تصمیم خود را گرفته بود.
پس از فرار مخفیانهاش از صوفیه، دیگر هیج خبری از او نشد.
روستای راسکولنیکوف در کرانههای کاما در نزدیکی اودمورتها، نام جدید و تاسفبار خود را پس زد و دوباره خود را گولیانی نامید، همانگونه که در سال ۱۶۲۱ این اتفاق افتاده بود.
فرانسه، یک گروه تئاتر به نام «نوول کومپانی(۱۳)»، تاتر روبسپیر را به مجموعه جشنواره خود اضافه نمود - «نمایشنامهی زیبا و تأثیرگذار راسکولنیکوف، شبی تئاتری برای همه». تمرین چند ماه طول کشید. رهبر گروه، مارک دارنالت، شخصیت اصلی نمایش را بر عهده گرفت. والتر رنه فرست به عنوان معمار، تزئینات مجللی برای نمایش مهیا کرد. یک ترانه، به نام «شعر روبسپیر»، با ملودئی از هنری توماسی، به متن اصلی نمایشنامه افزوده شد. این قطعه نمایش در ۳۱ مه ۱۹۳۹ ساعت ۸:۴۵ بعد از ظهر در تئاتر دو لا پورت سن مارتین، یکی از مجللترین، زیباترین و محبوبترین سالنهای پاریس، روی صحنه رفت و سپس در پنجشنبه ۱ مه ۱۹۳۹ دوباره تکرار شد. قیمت بلیطها از پنج فرانک شروع میشد. نمایشنامه روبسپیر هنوز در ۲۰ ژوئن تبلیغ میشد و تعریف و تمجیدهای مختلفی دریافت میکرد. نخستوزیر سابق ادوارد اریو(۱۴) و جانشین او جوزف پل-بونکور(۱۵) این نمایش را تماشا کردند که در آن مارک دارنالت، بازیگر اصلی، با طنین بلند واضح اعلام میکرد: «اگر اشرار به قدرت برسند، مدافعان آزادی مورد آزار و اذیت قرار خواهند گرفت...»
شاید فئودور راسکولنیکوف از این اجرا لذت برده بود. چونکه بدون جلب توجه، بدون اینکه در پی نامی برای خود باشد، با احتیاط در پاریس، در خیابان لامبلاردی، پلاک ۲۲، در منطقه دوازدهم، زندگی میکرد.
با این حال، راسکولنیکوف آرامش نداشت و میگفت که مورد آزار و اذیت قرار گرفته است. در این میان به طور اتفاقی یک روزنامهنگار بلغاری، خبرنگار روزنامهی «ماتین» در صوفیه، او را در خیابان نزدیک ساکره-کر، کلیسای باشکوه مونمارتر، شناخت.
در پاریس، فئودور راسکولنیکوف لحظات بینهایت دردناکی را از سر گذراند: پسرش فئودور، ۱۷ ماهه، درگذشت. و سپس، معلوم نیست به چه دلیلی، استالین به پرونده او پرداخت. در ۱۷ ژوئیه ۱۹۳۹، دیوان عالی شوروی راسکولنیکوف را مجرم شناخت و اعلام کرد: او به خاطر ترک پست خود و پیوستن به صفوف دشمنان مردم، طبقه کارگر و دهقانان به مجازات اعدام محکوم شده است. این موضوع او را به شدت تحت تأثیر قرار داد. میتوان فرض کرد که دلیل این فرمان، شاید این بوده باشد که او در یک رستوران نزدیک میدان ایتوال با خبرنگار نشریه ماتین اهل صوفیه ناهار خورده بود باشد. راسکولنیکوف در حیرت بود. اعتراض کرد و به شدت مخالفت نمود. او از اینکه مخالف رژیم باشد، احتیاط میکرد و تنها به هنر و تئاتر علاقهمند بود.
به عنوان جرم، صحبت از دیدار وی با ایوان بونین(۱۶) مطرح بود که در کُوت د ازور زندگی میکرد ( او برنده جایزه پوشکین در ۱۹۰۱ بود که در سال ۱۹۲۰ از روسیه به تبعید رفت و برنده جایزه نوبل ادبیات در ۱۹۳۳شد). بونین، لاغر و باوقار، در گرس، در خیابان ویو لوژیس زندگی میکرد، جایی که ویلا بلودره رو به دریا بود. «چه منطقهای بهشتی!» بونین با شگفتی گفت. «بله، من در بهشت زندگی میکنم.» او در آنجا از همه نوع افراد برجسته، از پیانیست راخمانینوف تا نویسنده آندره ژید، که برای ادبیات فرانسه تقریباً همان چیزی بود که گورکی برای ادبیات روسی بود، پذیرایی میکرد. شاید گفتن این مطلب موضوعیت نداشته باشد، ولی راسکولنیکوف تأثیر خوبی بر میزبانش نگذاشت. بونین یادآوری نسبتاً ناخوشایندی از این دیدار داشت. «وقتی راسکولنیکوف دیوانه به ویلا بلودره آمد، با همسر باردارش (در آن زمان هنوز نماینده بلشویکها در بلغارستان بود)، او با شوق برایم تعریف کرد که چگونه گهواره نخستین فرزندش زیر گلهای تزار بوریس ناپدید شد(۱۷). " چه ذائقهای عجیبی! (خانواده راسکولنیکوف امیدوار بود که یک رویداد خوشایند دیگری نیز اتفاق بیفتد.)
یک حادثه تأسفبار در شرف تکوین بود، یک ماجرای مبهم که جهان دربارهاش صحبت میکرد. روزنامه «لو پتی ماروکین» در کازابلانکا با حروف بزرگ گزارش داد: «یک دیپلمات سابق شوروی در نیس دیوانه شد!» در یک هتل واقع در گرس، روز جمعه، ۲۵ اوت ۱۹۳۹، حوالی غروب و پس از شام، فریادهای بلندی از اتاق یک زوج که روز قبل به آنجا آمده بودند، شنیده شد. «کمک! کمک!» زن مضطرب در طبقه پنجم فریاد میزد و به شوهرش چسبده بود که سعی داشت از پنجره بیرون بپرد. باید جلوی او را میگرفتند. این کار پس از یک تعقیب و گریز در راهپله توسط کمیسار رُسلا و دو پلیسی که به کمک وی فراخوانده شده بودند، صورت پذیرفت. گفته شد که باید فرد ناامید را ببندند تا بتوانند او را به یک کلینیک تخصصی در نیس منتقل کنند، یک بیمارستان خصوصی کاتولیک که وظیفه یک بیمارستان عمومی را بر عهده داشت . او در آنجا تحت مراقبت دقیق پزشکان و خواهران مریم مقدس قرار گرفت.
یک نامه سرگشاده به استالین
هنگام ورود به هتل، این زوج به عنوان «راسلنیکوف، دیپلمات» ثبت نام کرده بودند. روزنامهنگاران کینهورز با تمسخر میگفتند: «از پورت سن مارتین تا سلولِ با محافظ!» تنها یک ناظر دقیق متوجه شد که این حادثه یک روز پس از امضای توافقنامه مولوتوف-ریبنتروپ، پیمان هیتلر-استالین بین آلمان و اتحاد جماهیر شوروی، در مسکو رخ داده است. (اومانیته، ارگان حزب کمونیست فرانسه صبح روز ۲۵ اوت، اعلام کرد: «اقدام اتحاد جماهیر شوروی، پیمان عدم تجاوز با آلمان، به تأمین صلح عمومی کمک میکند و این امر منجر به سردرگمی در اردوگاه فاشیستها میشود.»)
راسکولنیکوف نامهای طولانی «نامه سرگشاده به استالین»، به تاریخ ۱۷ اوت از خود به جا گذاشت که با جملهای تند از الکساندر گریبایدوف، به نقل از نمایشنامهاش، آغاز میشد: فهمیدن باعث رنج میشود. (گریبایدوف، دیپلمات تحصیلکرده قرن نوزدهم، به طرز غمانگیزی در تهران درگذشت، جایی که جمعیتی از مسلمانان متعصب او را تکهتکه کردند و نمایشنامهاش توسط سانسور تزاری در روسیه ممنوع شد.)
«من حقیقتی را درباره تو خواهم گفت که از هر دروغی بدتر است»؛ این جمله قاطع گریبایدوف بود که تزیین نامه راسکولنیکوف شد. «استالین، تو مرا مجرم فرض کردی. در عوض، من این لطف تو را جبران میکنم: کارت عضویت حزبم را به «امپراتوری سوسیالیسم» که تو ساختهای، پس میدهم و از رژیم تو جدا میشوم.» امضا: فئودور راسکولنیکوف. این نامه ۱۷ صفحهای که توسط آژانس هاواس منتشر شده بود، تنها به میزان محدودی توزیع شد، ولی برای اینکه به دست افراد مناسب برسد، کافی بود. این اشتباه خواهد بود اگر بگویم که این نامه اصلاً بازتابی پیدا نکرد. نیویورک تایمز ۲۲ آگوست، که روز قبل این نامه را از خبرنگارش در صوفیه دریافت کرده بود، خلاصهای مفصلی از آن را چاپ کرد. در پاریس، روزنامه فیگارو گزیدههایی از مطالب مورد توجه آن موقع را در ۲۷ آگوست نقل کرد.
نفرین یا طنز سرنوشت، سه هفته پس از انتشار نامه سرگشاده به استالین، فئودور راسکولنیکوف، رفیق، سفیر و نمایشنامهنویسِ مورد سوءظن، روز سهشنبه، دوازدهم سپتامبر، ساعت یازده در کلینیک سنت ماری در نیس، جایی که بستری شده بود، درگذشت.
چند روز طول کشید تا کسی از این موضوع مطلع شود، زیرا مرگ ناگهانی او همزمان با مرگ زیگموند فروید گزارش شد. اگرچه شهرت راسکولنیکوف و فعالیتهایش با روانکاو وینی قابل مقایسه نبود، اما خبر مرگ او نیز در سراسر جهان پیچید. روزنامه استریت تایمز در سنگاپور در ۲۴ سپتامبر به یاد او نوشت: آقای راسکولنیکوف، در شرایط مرموزی فوت کرد... روزنامه «اُدووکیت بورنی» در تاسمانی، در بیست و پنجم همان ماه گزارش داد: «مرگ مرموز در نیس در بیمارستان...» .
راز این در گذشت هرگز حل نشد.
گواهی فوت (به نام «فدور راسکولنیکوف »، بیکار، ساکن بلوار ویلسون در آنتیب) صادر شد و هیج دلیلی برای مرگ ذکر نشد.
همانگونه که گفته میشد، در روزهای پس از این فاجعه، «چند ساعت پس از مراسم خاکسپاری»، همسرش موسا، پریشانحال، آنتیب منطقه زیبای خوان-له-پن را ترک کرد و به پاریس بازگشت و در پی یافتن محل اقامتی برای خود با یک روس مهربان و ناآشنا در منطقه شانزدهم، نزدیک رود سن، برخورد کرد. او هموطنی بود که در سال ۱۹۱۹ مهاجرت کرده بود. همانطور که خودش معرفی میکرد، یک «مرد اهل ادبیات» و از دوستان صمیمی نویسنده ولادیمیر ناباکوف بود. «من باعث درد سر شما میشوم !» موسا عذرخواهی کرد. «به زودی فرزندی به دنیا خواهم آورد.»
ایلیا فوندامینسکی روس، که زمانی عضو حزب سوسیالیست انقلابی و از مخالفان سرسخت بلشویکها بود، چندان به این موضوع اهمیت نداد. «چه سرنوشت عجیبی!» او در حالی که به ماجراجوییهای خودش در بیست سال پیش فکر میکرد، با خود اندیشید. «این راسکولنیکوف، کمیسر نیروی دریایی بلشویک، کسی که کشتیای را که من در آن بودم، بازرسی نمود و علیرغم اینکه چهرهام برای وی آشنا بود و مطمئناً شناخت، اما به روی خود نیاورد و رویش را برگرداند. آیا او میخواست مرا ببخشد؟ به لطف او، من از اعدام فرار کردم. و حالا همسرش به من پناه آورده است!» ایلیا فوندامینسکی مرد خوبی بود.
هفت ماه پس از مرگ وحشیانه شوهرش، موسا دختری به دنیا آورد که او را نیز موسا نامید. دخترش پس از مرگ فئودور راسکولنیکوف در کلینیک میرابو، واقع در خیابان نارسیس-دیاز شماره ۷، دقیقاً همان جایی که لِو سدوف، پسر تروتسکی، دو سال قبل «تحت شرایط مرموزی» درگذشته بود، به دنیا آمد.
______________________
۱- Krasnaya Nov
۲- سرزمین سرخ بایر یا آیش سرخ اغلب با زمینه تاریخی اتحاد جماهیر شوروی، به ویژه در رابطه با سیاستهای اشتراکیسازی و ویرانی کشاورزی ناشی از آن، مرتبط است.
۳- Roten Brache
۴- Narzu-Joesuu
۵- Pilnjak
۶- nichtausgelöschten Mond
۷- Geschichten des Fähnrichs zur See Iljin
۸- La patrie Valaisanne
۹- Dybenko
۱۰- Krylenko
۱۱- Lew Karachan
۱۲- Fouquier-Tinvill فوقیه-تینویل یک حقوقدان و سیاستمدار فرانسوی بود که در طول انقلاب فرانسه نقش مهمی ایفا کرد. او و به ویژه به عنوان دادستان در دوران وحشت (لا ترور) شناخته میشود. فوقیه-تینویل دادستان اصلی در دادگاه انقلاب بود و نقش مرکزی در محاکمههای بسیاری از مخالفان برجسته انقلاب ایفا کرد، از جمله افرادی که در طول انقلاب به عنوان دشمنان جمهوری شناخته میشدند.
۱۳- Nouvelle Compagnie
۱۴- Édouard Herriot
۱۵- Joseph Paul-Boncour
۱۶- wan Bunin
۱۷- ناپدید شدن گهواره میتواند نمادی باشد از اینکه امیدها و آرزوهای والدین در واقعیتی دشوار یا نامعلوم از بین رفتهاند.