همکار اداری و همراه انجمنهای ادبی
Fri 25 07 2025
علی اصغر راشدان
حول و حوش سالهای پنجاه، وزارتخانه ده دانشجوی تازه فارغ التحصیل شده ی رشته ی لیسانس حقوق استخدام کرد. سه نفر از این گروه را به اداره ی کل حقوقی اداره ما فرستادند. یکی از این سه نفر هم اطاقی من شد. بعضی ها قبل از تولد باهم آشنا و از یک جنس و جنم هستند. مادو نفر هم از این سنخ بودیم، میزش را کنار میزم گذاشتند، انگارسالهای آزگار آشنا بودیم، بلافاصله باهم جوش خوردیم، اهل مزاح و جوک گوی کبیری بود. یک ساعت نهاری داشتیم، باهم میرفتیم رستوران.
وقتی می گفتم " من سیر شدم، دیگه نمی خورم. "
می گفت " سیرم شدم یعنی چی؟ من اصلا نمیدونم سیر شدن یعنی چی، هرچی میخورم، بازم دوست دارم بخورم. "
هر چه روی میز بود، اعم از باقیمانده ی خوراک من، خوراک خودش، نان و هر چه بود، بولدوز وار میخورد و میزرا از کف دست تمیز تر میکرد. نفس عمیقی می کشید، عرق صورتش را بادستمال سفره پاک و خشک میکرد.
چندی بعد که خیلی قاطی وهمه چیز یکی شدیم و اغلب جوک می گفتیم و تکه پرانی می کردیم، همه چیز را که می بلعید، می گفتم:
" اینهمه می لمبونی، شکمت شق رق نمیشه؟ "
می گفت " میدونی چیه، واسه این قضیه ی سیری ناپذیریم، کلی دوا درمون کرده م و دکتر رفته م. "
" خب، علت شو چی تشخیص دادن؟ دکترا چی میگن؟ "
" دکترا میگن معده ت چن برابر یه آدم عادی اسید ترشح میکنه، غذا ازگلوت که میره پائین و داخل معده ت میشه، حل وفصل و آب میشه، یه ساعت بعد دوباره احساس گرسنگی میکنی، باید تا میتونی بخوری وجواب اسید معده تو بدی، همین، هیچ کاریشم نمیشه کرد. "
برخلاف همه ی پرخورها که اغلب مغزشان خالیست و تمام نیرو و استعداد شان صرف پر کردن معده میشود، اهل مطالعه و باسواد بود، تمام مقولات حقوقی را مثل کف دستش حفظ بود، فرهنگ ادبی من کرم کتاب شد، هرچه را نیاز داشتم ونمیدانستم، چشم بسته چند برابرش را تحویلم میداد. ورد زبانش بود " آدم مگه میتونه بی کتاب زنده بمونه و زندگی کنه؟ من مونده م مات که آدمای لاکتاب چیجوری زندگی می کنن. من یکی اصلانمیتونم حتی تصورشو بکنم. "
اینجوری شد که بعد از تعطیل شدن اداره، دستم را گرفت و کشاند به انواع انجمن های فرهنگی و ادبی و شعر و داستان، جفت همخوانی شدیم توی اداره و اجتماع دور اطراف.
در کمیسیون ماده دوازده تشخیص اراضی بودیم. برای تشخیص نوع اراضی، یک گروه سه نفره ی کارشناس ثبتی ، فنی و حقوقی از اراضی بازدید و معاینه میکردند و سرآخر در مورد دایر و بایر و موات بودنش، نظر میدادند و صورتجلسه تنظیم میکردند، محتوای این صورتجلسه، به اداره ثبت اسناد گزارش و سند مالکیت صادر می شد.
من به عنوان کارشناس امور ثبتی و او به عنوان کارشناس حقوقی، از اعضای بیشتر این بازدید اراضی بودیم. روی مسائل حقوقی رو دست نداشت، پشت میزش مچاله می شد، از دنیا و مافیها می برید، به هیچکس وهیچ چیز تو جه نداشت، میرفت توی خلسه، انگار یک نو شته ی هنری خلق میکرد، سیگار پک میزدو حول و حوش دو ساعت یک نفس می نوشت، سرآخر که دادخواستی به اندازه ی یک نان سنگک می نوشت، سر بلند می کرد، نفس بلندی می کشید، فقط برای من که کنار میزش بودم، نوشته را پچپچه وار میخواند، ماتم میبرد که آنهمه مطلب با آنهمه راست ریستی و روانی را توی آن مدت کوتاه ازکجاش درآورده. دادخواستها طوری بود که نه سیخ بسوزد، نه کباب، بیشتر طرف مالک و ارباب رجوع را میگرفت. اما در برابر زمین خوارهای حرفه ای، به قصد کشت از حق وحقوق اداره و دولت دفاع میکرد. امکان نداشت ادارات مربوطه خلاف دادخواستهاش نظر دهند و روی اراضی مورد نظر سند صادر شود.
بازدید اراضی که داشتیم، وسیله رفت و برگشت با مالک زمین و ارباب رجوع بود، معمولا بازدید و معاینه زمین تا بعد از ساعات اداری زمان میبرد، ارباب رجوع و مالک خوش خدمتی میکرد و نهار در بهترین رستوران میداد و سنگ تمام می گذاشت که صورتجلسه ی خوبی به نفعش تنظیم و صادر شود. بهشتش در همین نقطه رقم میخورد. روی میز و خوراکهای رنگارنگ را کارشناسانه و موشکافانه و عاشقانه زیرنگاه میگرفت، راز دارانه کنارگوشم زمزمه میکرد،
" سنگ تموم گذاشته، چلو کباب برگ سلطانی، زرشک پلو، سوپ و انواع دسر و سالاد، امروز دیگه رودروایسی رو میگذارم کنار، حواسارو به خودت مشغول کن تا همه شو بلمبونم، اگه همکاری نکنی می کشمت..."
وظیفه م را حفظ بودم، در مورد وضعیت و موقعیت محلی زمین، نهرهای اطراف، توی هر ده متر یک درخت ده ساله یا خانه ده ساله و دیگر اوضاع محلی زمین، برای ارباب رجوع و مالک داد سخن میدادم، زیرچشمی نگاهش میکردم، طوری عاشقانه با خوراکها ور میرفت که دل من کم خور راهم میبرد. سرآخر که دیگر چیز چشمگیری روی میز نبود، سکان حرافی را بهش می سپردم و نفس راحتی می کشیدم.
توی تمام بازدید های محلی، شکم چرانیش کاملا برقرار بودو به تمام معنی به خودش میرسید و ازخجالت شکمش در می آمد. پرونده ی بازدید محلی که روی میزم پیدا می شد، کنار گوشم پچپچه می کرد:
" اگه منو فراموش کنی و ازقلم بندازی و یکی دیگه رو باخودت ببری بازدید، می کشمت، حواست باشه. "
روی این حساب، سالهای آزگار، توی بازدید اراضی هم جفتی جدائی ناشدنی بودیم. شکم چرانی میکرد، درعوض توی گزارش نویسی به ادارات گوناگون که از وظائف من بود، دستم را می گرفت، گزارشم حک واصلاح و گاهی دوباره نویسی میکرد. گزارش را روی میز مدیرکل که می گذاشتم، بدون این که نگاهش کند، امضا میکردو میداد دستم، می گفتم:
" نمیخوائین یه نگاهی رو گزارش بندازین؟ "
" نخیر، آقاجان، گزارشات رو نشون هرکی داده م، ماتش برده، روی این حساب، چشم بسته امضا می کنم که بفرستی ثبت یا ادارات مربوطه. "
اینطوری بود که سالهای آزگارجوش خوردگی مان باهم، توی اداره زبانزد خاص و عام شد...
*
توی انجمن های فرهنگی و ادبی هم که برای جفتمان ازنان شب ضروری تر شده بود، یک روح در دو جسم شده بودیم، سرش میرفت، یکیش را ازقلم نمی انداخت، جستجوگر کبیری بود، از اعلامیه های جلسه ها و برنامه ریزها و مجریان جلسه های فرهنگی وادبی، ته و توی تمام مراسم و اخبار فرهنگی و ادبی را درمیارود.
اشعار پرمحتوا و منسجم شاملوئی دلچسب خوبی هم می گفت، توی جلسات، کارهاش رابرایم میخواند و نظرم را میخواست، من هم نوشته ها و اشعاری را که ترجمه می کردم، براش میخواندم و باهم حلاجی و حک و اصلاح میکردیم. معمولا جفتمان یکی بعداز دیگری، میرفتیم روی سکو و برای مهمانهاو حضار میخواندیم. توی چند انجمن فرهنگی و ادبی، سرشناس و تو ی سرها، سری شده بود و حسابی تحویلش می گرفتند، منهم سایه به سایه، باهاش بودم.
کپه ی سنگین و جنبه ی دوم و شاید هم اصلی حضورش درانجمن های ادبی و تلاش دائمش برای کشف انجمن ها و جلسات خصوصی ادبی وفرهنگی تازه، بر می گشت به همان سیری ناپذیریش، کاراکترجسمیش خوراک می طلبید، هیچ کاریش هم نمی شد کرد، اغلب کنارگوشم پچپچه میکرد:
" باخوراک خونه اداره نمی شم، تو این انجمنای فرهنگی و ادبی، مخصوصا، توی مجالسی که به مناسبتای مختلف، تو باشگاهها و خونه ها میگذارن و معمولا باشام و پذیرائی های مفصل همراهه، کسری و کمبودا رو تکمیل می کنم. هم فاله، هم تماشا، از مقولات ادبی وفرهنگی استفاده ی کامل وشامل می کنیم، شیکم چرونی حسابیم میکنیم، کجای این کار ایراد داره و کدوم عرش اعلارو خراب میکنه؟ اگه کفر ابلیسه بگو، با چندر غاز مواجب اداری، زن گشاد باز و دوتابچه ی مدرسه ای که نمیشه ریخت و پاش کرد، دزدی اداریم، مثل خیلی از همکارای محترم، شهامت میخواد که در وجود ذیجود من و تو نیست، میدونی واسه چی؟ "
" نه، نمیدونم جناب فیلسوف – شاعر و جامعه شناس و حقوقدان همه چی دون، بیشتر روشنم کن. "
" خیلی خوبم میدونی، به کوچه ی علی چپ مزن. خودت بگو، دلیل دزدی نکردن و مثل همقطارای محترم بیلیاردر نشدنمون چیه؟ "
" فرض کن نمیدونم، دوست دارم تو بهم بگی و روشنم کنی. "
" بارها و به مناسبتای مختلف گفتی وتذکر دادی، اغلب این تکیه کلامت بوده : ما واسه خودمون اصولی داریم، این اصول نمیگذاره دست به هرکاری بزنیم، آدم بی اصول باحیوون نشخوار کننده فرقی نداره . "
" دم از داشتن اصول زدن و آلوده کردن محافل فرهنگی و ادبی به سور و شیکم چرونی و هر از گاه با یکی از خوشگلای این محافل روهم ریختن و عیش اپیکوری کردن، خجالت آوره . "
" اگه بر آوردن این احتیاجات اولیه ی آدمیزاد، زیرپا گذاشتن اصوله، قبول دارم، اینا احتیاجات اولیه ی بچه ی آدمیزاده، درموردمن، میشه گفت مرضه، من این مرض رو دارم و به هیچ شکل دیگه ای ازپسش ورنمیام، بالاخره انسان گرسنه باید سیر و اداره بشه، باز راه وروشی که من انتخاب کرده م، بی ضرر ترین راهه، اگه این کارو نکنم، از گشنگی میمیرم، و من هنوز نمیخوام بمیرم... "
|
|