عصر نو
www.asre-nou.net

گفت‌وگوی مارتین لگرو با اومبرتو اکو

«زبان یک انقلاب دائمی است»


Wed 12 02 2025



اومبرتو اکو، فیلسوفی از حیث پیشینه، به عنوان رمان‌نویس و مقاله‌نویس جهانی به یک اسطوره فکری تبدیل شد. سبکی که او در پرداختن به هر موضوعی از خود نشان می‌داد، بیانگر این بود که اندیشیدن فعالیتی سرشار از لذت است. اگر زنده بود، در ۵ ژانویه ۲۰۲۵، ۹۳ ساله می‌شد.

اومبرتو اکو شخصیتی اسرارآمیز بود. چگونه این فرزند خانواده‌ای ساده از منطقه پیمونت به یک روشنفکر جهانی بدل شد؟ نوه یک چاپچی و فرزند یک حسابدار، اکو دوران جنگ را با مادرش در کوه‌ها سپری کرد. در آنجا، اعضای انجمن مذهبی «دون بوسکو» از او مراقبت کردند و علاقه به فلسفه قدیس توماس آکویناس را در او برانگیختند. چگونه نویسنده دو رمان پرفروش جنایی در فضای قرون‌وسطی و چندین مقاله طعنه‌آمیز درباره روح زمانه، به دانشمندی تبدیل شد که همچون یک جادوگر از پکن به سائوپائولو و پاریس سفر می‌کرد تا نظرات هوشمندانه و شوخ‌طبعانه‌اش را درباره پیروزی نمادها، افول کتاب، نظریه‌های توطئه – یا حتی چارلی براون به‌عنوان «لحظه‌ای از آگاهی جهانی» – بیان کند؟

برای کشف این راز، با او در موزه لوور ملاقات کردیم. جایی که او در سال ۲۰۱۲ به دعوت مؤسسه ترانس‌کولتورا گروهی از هنرمندان، معماران و روشنفکران از اروپا و چین را گرد هم آورده بود. هدف چه بود؟ تمرین نوعی ژیمناستیک فکری که از نظر او برای یافتن مسیر در رویارویی بزرگ فرهنگی که پیش چشمان ما در جریان است، ضروری بود. چیزی که او آن را «چندزبانی ذهنی» می‌نامید؛ یا توانایی صحبت کردن نه فقط به یک زبان، بلکه درک تفاوت‌های ظریف و تعیین‌کننده میان فرهنگ‌ها .


رمان‌نویس، تاریخ‌نگار قرون‌وسطی، منتقد فرهنگ عامه، نشانه‌شناس، ستون‌نویس ... شما یک روشنفکر چندوجهی هستید. اما فعالیت خود را با فلسفه آغاز کردید. آیا این اولین علاقه شما بود؟

همیشه انسان می‌خواهد در زندگی چندین کار انجام دهد. وقتی سه ساله بودم، می‌خواستم راننده قطار شوم. علاقه من به فلسفه در دبیرستان شکل گرفت، جایی که یک معلم فوق‌العاده داشتم. همچنین دو دوست بزرگ‌تر داشتم که فلسفه می‌خواندند. آن‌ها سعی می‌کردند به من نشان دهند که چقدر نادان هستم، و این باعث شد غرورم بیدار شود! با این حال، مجبور شدم بجنگم تا بتوانم فلسفه بخوانم. پدرم که از خانواده‌ای با ۱۳ فرزند بود، می‌خواست من وکیل شوم. از نظر او، تحصیل در فلسفه مساوی با فقر بود. او مرا در حالتی تصور می‌کرد که هر روز صبح ساعت ۵ قطار می‌گیرم تا در روستایی دورافتاده در پیمونت تدریس کنم. اما در نهایت، توانستم اشتباه او را ثابت کنم.

کدام فیلسوف‌ها برای شما اهمیت داشتند؟

قدیس توماس آکویناس، به‌عنوان یک الگوی استدلالی. شاید هیچ‌چیز از آموزه‌های او باقی نمانده باشد، اما شیوه‌ای که او برای تفکراتش یک نظام ایجاد کرد، شگفت‌انگیز است. در دانشگاه، دو کتاب مرا عمیقاً تحت تأثیر قرار دادند: «جستاری درباره فهم بشر» اثر لاک و «اخلاق» اسپینوزا. دو جریان متضاد از خردگرایی مدرن، یعنی تجربه‌گرایی و عقل‌گرایی ... هرگز برایتان پیش نیامده که به دو زن کاملاً متفاوت علاقه‌مند شوید؟ آیا نمی‌توان هم مهارت یک بوکسور را تحسین کرد و هم ظرافت یک رقاص را؟

شما هیچ ترسی از ورود به حوزه‌هایی غیر از فلسفه ندارید: ورزش، کمیک، تلویزیون ...

دکارت ریاضیدان بود، پاسکال فیزیکدان، و لایبنیتس کتابدار. پیش از اختراع دانشگاه، فیلسوفان افرادی بودند که در کنار تدریس تاریخ فلسفه، شغلی دیگر داشتند. من تلاش کردم چیزی از آن سنت را حفظ کنم.

شما متخصص نشانه‌شناسی هستید، یعنی نظریه نشانه‌ها. چگونه یک نشانه را تعریف می‌کنید؟

برای این کار، تعریفی از آگوستین کافی است: یک نشانه چیزی است که آنچه در ذهن من بود، به ذهن دیگران منتقل می‌کند. این تعریف شگفت‌انگیز نیازی به واقعیت ندارد؛ حتی اگر جهان وجود نداشته باشد، باز هم درست است.

و اهمیت ویژه نشانه‌شناسی برای تفکر امروز چیست؟

نشانه‌شناسی شکل مدرن فلسفه است. این رشته بهترین روش برای مواجهه با چرخشی است که در مرکز فلسفه قرن بیستم قرار داشت و آن را «چرخش زبانی»(linguistic turn) می‌نامند. اگر بخواهم با کلمات ساده توضیح دهم: چگونه معنای «لیوان» را به کلمه «لیوان» نسبت می‌دهم؟ فیلسوفان تحلیلی، که در جهان انگلیسی‌زبان غالب هستند، سعی کردند با پاک‌سازی زبان به این پرسش پاسخ دهند: زبانی که فقط شامل مفاهیمی باشد که دقیقاً با اشیاء یا شرایط بیرونی که به آن‌ها اشاره می‌کنند، مطابقت دارند. انگار که کلمات برچسب‌هایی بیش نیستند. اما نشانه‌شناسی این مسئله را از زاویه‌ای دیگر بررسی می‌کند. این رشته کمتر به ارجاع به جهان بیرونی علاقه‌مند است و بیشتر به فرایندی که به معنا منجر می‌شود، یعنی آنچه در زبان نشانه‌شناسی «فرایند دلالت» نامیده می‌شود.

برای مثال، یک اسب تک‌شاخ را در نظر بگیرید. یک فیلسوف تحلیلی اصلاً علاقه‌ای به فکر کردن به اسب‌های تک‌شاخ ندارد، زیرا وجود خارجی ندارند. اما برای یک نشانه‌شناس، اسب‌های تک‌شاخ اهمیت بنیادی دارند، چون بخشی از دنیای ذهنی ما هستند. این واقعیت که من می‌توانم اسب‌های تک‌شاخ را تصور کنم، همان‌طور که می‌توانم خدا یا هری پاتر را تصور کنم، جنبه‌ای اساسی از زندگی ذهنی، فرهنگ، اخلاق و اخلاقیات ما است که نباید حذف شود.

پس آیا ما در زبان محصوریم، بدون هیچ دسترسی مستقیم به واقعیت، همان‌طور که رولان بارت معتقد بود؟ شما که رابطه نزدیکی با او داشتید.

من رولان بارت را به‌عنوان دوست و نویسنده بسیار تحسین می‌کردم. اما در سخنرانی‌اش در کالج دو فرانس، وقتی گفت که «زبان فاشیستی است»، حرفی کاملاً احمقانه زد. مگر اینکه درباره یک رژیم فاشیستی صحبت کنیم، جایی که انقلاب و مقاومت کار بسیار آسانی است. زبان یک قفس نیست؛ بلکه یک انقلاب دائمی است.

شما به انقلاب‌ها در هنر نیز علاقه دارید. در کتاب «اثر هنری باز» خود، هنر کلاسیک – که بر اساس ایده کمال گرد آمده و از قواعد خاصی تبعیت می‌کند – را در مقابل آثار مدرنی مانند آثار مالارمه، جویس یا کافکا قرار می‌دهید، که بر پایه ابهام بنا شده‌اند و برای تفسیرهای بی‌پایان باز هستند، اما همچنان نمی‌توان آن‌ها را به شکل دلخواه تفسیر کرد.

من هرگز دیدگاه خود را تغییر نداده‌ام. اما اگر تفاسیر گوناگونی وجود دارد، این فقط به این دلیل است که حقایق، رویدادها یا آثاری وجود دارند که ما تلاش می‌کنیم آن‌ها را تفسیر کنیم. واقعیت همیشه همان چیزی است که من آن را «پایه سخت وجود» می‌نامم. این یک دیدگاه متافیزیکی نیست، بلکه یک فرضیه علمی است. این اصل بنیادین ابطال‌پذیری به معنای کارل پوپری آن است. فرضیه‌هایی که می‌خواهند معنادار باشند، باید بتوانند از طریق تجربه رد شوند. شاید باور داشته باشیم که زندگی ما زنجیره‌ای از تفاسیر است، اما گاهی به تفاسیری برمی‌خوریم که کار نمی‌کنند.

اجازه دهید داستانی تعریف کنم. بعد از یک شام در خانه دوستانم در پاریس، دریدا – که رهبر مکتب واسازی بود – پیشنهاد داد مرا به هتل برساند. از او خواستم مرا در «کارفور دو لا کغوا رُوژ» پیاده کند. او مرا دقیقاً همان‌جا پیاده کرد. این نشان می‌دهد که یک «دال متعالی» وجود دارد و حتی خودش هم این را پذیرفته است. دریدا هرگز انکار نکرد که برای تنوع تفاسیر محدودیت‌هایی وجود دارد. این شاگردان آمریکایی او بودند که افکارش را به یک افسانه تبدیل کردند و از ابهام معنا دفاع کردند.

در کتاب «در جستجوی زبان کامل»، شما از آن چندزبانی‌ای را که تمثیل برج بابل نمایانگر آن است، در برابر افسانه یک زبان اولیه انسانی دفاع کرده‌اید. آیا می‌توانید این موضوع را بیشتر توضیح دهید؟

زبان نوعی سازگاری انسانی با شرایط موجود است. به همین دلیل اپیکور فرض کرده است که زبان چندین بار و در موقعیت‌های مختلف پدید آمده است و هنوز هم در موقعیت‌های گوناگون به وجود می‌آید. به همین دلیل است که زبان‌های مختلفی وجود دارد. این بهترین راه‌حل انسان‌شناختی برای مسئله منشأ زبان است. از نظر چامسکی، ساختارهای مغزی وجود دارند که در همه زبان‌ها یکسان هستند. به‌صورت شهودی با این دیدگاه موافقم، زیرا در غیر این صورت نمی‌توان توضیح داد که یک کودک چگونه از بدو تولد شروع به یادگیری زبان می‌کند. تنها اشتباه چامسکی این است که او این ایده را بر اساس زبانی خاص، یعنی زبان خودش، تعمیم می‌دهد. برای مثال، او معتقد است که مفهوم رنگ‌آمیزی همیشه با رنگ‌آمیزی از بیرون مرتبط است. وقتی می‌گوید: «I paint my house»، منظور این است که خانه‌اش را از بیرون رنگ می‌کند. شاید این در آمریکا، جایی که بیشتر مردم در خانه زندگی می‌کنند، درست باشد، اما در اروپا این‌گونه نیست. در آنجا بیشتر آپارتمان‌ها را رنگ می‌کنند: از داخل.

آیا بنابراین هیچ جهانی‌شدگی‌ای که برای همه زبان‌ها مشترک باشد، وجود ندارد؟

همواره تلاش شده است که جهانیات زبانی پیدا شوند. در بسیاری از زبان‌ها، برای تشکیل جمع، یک «s» به کلمه اضافه می‌شود. اما در ایتالیایی این‌طور نیست. یک اسم که به «o» ختم می‌شود، در حالت جمع به «i» ختم می‌شود. در این مورد، تجربه‌ای عجیب با پسرم داشتم. وقتی کوچک بود، آب‌نبات می‌خواست و ما به او جواب دادیم: «Solamente uno» (فقط یکی). اما چون او چندین آب‌نبات می‌خواست، پاسخ داد: «Gebt mir unos». او برای جمع بستن، یک «s» اضافه کرد. اینکه این را از کجا آورده بود، یک معما است ...

هر زبان به جهان شکلی متفاوت می‌دهد، اما برخی الگوهای کلی در جهان وجود دارند که در همه‌جا قابل تشخیص هستند. به گفته ژاک لرو، استاد زبان‌شناسی، پدیده‌های خنثی مانند «باران می‌بارد» یا «درد دارد» هم در روسی وجود دارند و هم در انگلیسی. سپس جهانیات وجودی وجود دارند: خوردن، خوابیدن، لباس پوشیدن، افتادن، بالا (up) و پایین (down). برخی فرهنگ‌ها زندگی جاودان را به بالا نسبت می‌دهند و برخی به پایین، اما مفاهیم بالا و پایین ثابت می‌مانند. هر زبان خود را با این مفاهیم تطبیق می‌دهد. این همان چیزی است که من آن را «پایه سخت وجود» می‌نامم.

تصویر زیبایی از جان ویلکینز، مخترع یک زبان مصنوعی در قرن هفدهم، وجود دارد. او تصویری از یک دایره و فردی کشیده است که در اطرافش حدود ۴۰ مفهوم مرتب شده‌اند: «بالا»، «پایین»، «خارج»، «داخل». حتی اگر انگلیسی هم بلد نباشید، می‌توانید معادل این مفاهیم را بفهمید. این‌ها همان ۴۰ موقعیت بدن انسان در جهان هستند. این‌ها زبان جهانی بدن را تشکیل می‌دهند.

«می‌توان کل اخلاق را بر اساس احترام به بدن از نو نوشت»، این یکی از فرضیه‌های شماست...

در مکاتبه‌ای که با کاردینال مارتینی (۱۹۲۷-۲۰۱۲) داشتم، او از من پرسید که آیا می‌توان اخلاقی بدون خدا بنا نهاد؟ من پاسخ دادم که این کار ممکن است، به شرطی که اخلاق را بر پایه بدن استوار کنیم. بدن نیاز دارد که راست بایستد، بخوابد، بخورد، بنوشد و غیره. به همان اندازه که نیازهای بدن را محترم می‌شمارید، شرایط اخلاقی نیز ایجاد می‌کنید. اگر کسی را از پا آویزان کنید، او را مجبور کنید روی زمین بخوابد و به او اجازه ندهید که برخیزد، اگر زبان کسی را ببرید و مانع صحبت کردنش شوید، شما موقعیتی غیراخلاقی ایجاد کرده‌اید. بنابراین، اخلاق بنیادی بر نیازهای بدن بنا شده است. اگر از این اخلاق پیروی کنید، شما یک مسیحی کامل خواهید بود.

شما به این پارادوکس اشاره کرده‌اید که زیبایی دقیقاً در زمانی از هنر محو می‌شود که به وسواس زندگی روزمره تبدیل می‌شود ...

مدرنیته ابتدا با این ایده آغاز شد که زیبایی و هنر را برابر بداند. برای یونانیان، زیبایی خورشید و جهان بود، در حالی که هنر به معنی انجام دادن کارها به‌درستی بود. یونانی‌ها بین چیزی که ما آن را هنرهای زیبا می‌نامیم و صنعتگری تفاوتی قائل نبودند، اما در فرهنگ مدرن ما هنر و زیبایی را معادل یکدیگر کردیم. سپس، در جریان جنبش‌های مختلف آوانگارد، جدایی میان این دو مشاهده شد. قبلاً ممکن بود کسی عاشق زنی شود که توسط اینگر نقاشی شده، چون او زیبا بود. اما کسی عاشق زنی که پیکاسو کشیده نمی‌شود. پس از این جدایی، هنر مسیر خود را طی کرد و حس زیبایی به یک گاز آزاد تبدیل شد که از دست فیلسوفان گریخت و به تصرف رسانه‌های جمعی درآمد. با این وجود، همچنان باید درباره زیبایی تأمل کرد، حتی مستقل از هنر. چون می‌توان به این پرسش که زیبایی چیست، پاسخ‌های جهانی داد. به نظر من، بهترین پاسخ متعلق به کانت است با ایده‌اش درباره «بی‌علاقگی مادی» نسبت به چیزی که با لذت به آن نگاه می‌کنیم. برای مثال، زیبایی نیکول کیدمن هیچ ربطی به زیبایی‌شناسی ندارد، زیرا شما او را به شکلی می‌خواهید که مونالیزا را نمی‌خواهید. زیبایی در لذت بردن از مشاهده یا شنیدن چیزی است بدون اینکه بخواهید آن را تصاحب کنید.

در فرهنگ امروز، به نظر می‌رسد ایده آخرالزمان قدرت بیشتری پیدا کرده است – آیا این نشانه بازگشت به قرون وسطی نیست؟

قرون وسطی هرگز چنین دیدگاهی نسبت به تاریخ نداشت. آخرالزمان در آن زمان پایان جهان نبود؛ بلکه لحظه‌ای از تراژدی بود، آرماگدون پیش از روز داوری و بهشت. امروز، با توجه به اینکه دیگر به نجات الهی امیدی نداریم، دلایل کافی داریم تا شکاک‌تر از قرون وسطی باشیم. اما آنچه ما را بیش از همه مشغول کرده، ایده فاجعه نیست؛ بلکه شک و تردید مبهمی نسبت به معنای تاریخ است. تاریخ از مسیر خود منحرف شده است. ما دائماً بین پیشرفت و پسرفت در نوسانیم. برای مثال، مارکونی در اواخر قرن نوزدهم تلگراف بی‌سیم را اختراع کرد. اما وقتی اینترنت کابلی برای اولین بار ظهور کرد، این بازگشتی به تلگراف کابلی بود. سپس، با وای‌فای و تلفن همراه، دوباره به یک شبکه غیرمتمرکز بازگشتیم. تلویزیون جایگزین رادیو شد، اما بعد آی‌پاد آمد و بازگشت به رادیو را رقم زد. ما هرگز نمی‌دانیم که قدمی که برمی‌داریم، واقعاً یک قدم به جلو است یا یک قدم به عقب.

ما دیگر رویای انقلاب را در سر نداریم، بلکه رویای بی‌ثبات‌سازی دائمی را می‌بینیم ...

این به نظر می‌رسد که ویژگی اصلی عصر ما باشد. جنبش‌هایی مانند حزب دزدان دریایی، Anonymous و ویکی‌لیکس دقیقاً این روند را منعکس می‌کنند. دیگر هدف بر سر تغییر یا جایگزینی بنیادی یک سیستم نیست، همان‌طور که انقلاب‌های کلاسیک به دنبال آن بودند، بلکه هدف بی‌ثبات کردن ساختارهای موجود و آشکار کردن شکاف‌ها و ضعف‌هاست. حتی تروریسم نیز این ویژگی را به خود گرفته است: به‌جای کار کردن بر روی اهداف بلندمدت و انقلابی، بیشتر به دنبال ایجاد آشوب و ناامنی است. این یک تغییر اساسی در تفکر فرهنگی و سیاسی ما است.

رمان‌های شما مانند «نام گل سرخ» و «آونگ فوکو» چگونه فلسفه را با داستان ترکیب می‌کنند؟

من رمان‌هایم را فقط به‌خاطر لذت نوشتن نوشته‌ام، بدون اینکه قصد اثبات چیزی داشته باشم. با این حال، ورود ایده‌های فلسفی من به داستان‌ها اجتناب‌ناپذیر است. این اتفاق به‌طور طبیعی رخ می‌دهد، بدون اینکه من آن را برنامه‌ریزی کنم. به‌عنوان خواننده آثار خودم، اغلب بعداً ارتباطاتی را کشف کرده‌ام که در هنگام نوشتن متوجه آنها نبودم. برای مثال، آونگ فوکو به این می‌پردازد که چگونه غیرعقلانی بودن در دنیایی که بر اساس اصول عقلانی ساخته شده است، همچنان باقی می‌ماند. رمان‌ها برای من نوعی میدان آزمایش هستند که در آن می‌توانم شخصیت‌ها را خلق کنم و ایده‌ها را توسعه دهم. اما هرگز از یک مقاله نظری شروع نمی‌کنم تا شخصیت بسازم؛ همیشه روند برعکس است.

چرا لوور شما را جذب می‌کند؟

البته خود آثار هنری – اما همچنین رفتار بازدیدکنندگان. چیزی که مرا بیشتر مشغول می‌کند، تأثیر عکاسی است. بسیاری از بازدیدکنندگان دیگر واقعاً آثار هنری را نمی‌بینند؛ آنها را از طریق لنز یک گوشی هوشمند یا دوربین مشاهده می‌کنند. چشم انسان تا حدی کارکرد اصلی خود را در دریافت مستقیم واقعیت از دست داده است. این پدیده فقط به هنر محدود نمی‌شود، بلکه کل درک ما از محیط اطرافمان را تحت تأثیر قرار می‌دهد. من خودم دیگر عکاسی نمی‌کنم. یک‌بار پس از سفری که در آن عکس‌های زیادی گرفته بودم، متوجه شدم که فقط عکس‌های بد دارم و به‌سختی می‌توانم چیزی که دیده بودم را به یاد بیاورم. از آن زمان، اگر بخواهم یادگاری نگه دارم، کارت‌پستال می‌خرم – و ترجیح می‌دهم چیزها را مستقیماً تماشا کنم.

دیدگاه شما درباره نحوه تجربه موزه‌ها چیست؟

فکر می‌کنم مشکل این است که بسیاری از بازدیدکنندگان می‌خواهند همه چیز را ببینند، به جای تمرکز بر چند اثر خاص. به نظر من، باید به موزه‌ها رفت تا فقط یک اثر را دید. یک ایده رادیکال این است که موزه‌ها را طوری طراحی کنیم که هر شش ماه فقط یک شاهکار را در مرکز توجه قرار دهند، در حالی که بقیه نمایشگاه فقط برای آماده‌سازی بازدیدکنندگان جهت درک عمیق این اثر باشد. نمونه‌ای از این ایده چند سال پیش در بروکسل با نمایش ونوس اوربینو اثر تیسین در موزه‌های سلطنتی هنرهای زیبا اجرا شد. چنین رویکردهایی امکان یک تعامل عمیق‌تر و آگاهانه‌تر با هنر را فراهم می‌کنند.

به عنوان یک روشنفکر اروپایی که پروژه‌ی اروپا برایش اهمیت دارد، چطور می‌توانید توضیح دهید که اروپا در فرآیند جهانی شدن در خطر عقب‌ماندگی قرار دارد؟

اروپا توسط تنوع زبان‌ها تهدید می‌شود. اما هیچ فایده‌ای ندارد که یک زبان واحد را اختیار کنیم. انگلیسی که اروپایی‌ها صحبت می‌کنند، به آنها کمک نمی‌کند که بهتر یکدیگر را درک کنند. برعکس، این زبان باعث سوء تفاهم‌های وحشتناک می‌شود. اروپا پتانسیل آن را دارد که هم از نظر زبانی و هم از نظر ذهنی چندزبانه باشد. چندزبانی ذهنی در تلاش برای درک نحوه تفکر فرهنگ‌های دیگر است. به این ترتیب، اروپا می‌تواند به جهانی‌شدن کمک کند، به جای اینکه از آن عقب بماند.

شما می‌گویید که یکی از کارکردهای اصلی ادبیات این است که ما را با فکر غیرقابل بازگشت بودن آشنا کند. آیا این برای فلسفه هم صدق نمی‌کند؟

من فکر می‌کنم که فلسفه زیباترین راه برای مواجهه با مرگ است. انسان فلسفه می‌ورزد چون می‌خواهد با مرگ روبرو شود. فلسفه به ما این امکان را می‌دهد که با اجتناب‌ناپذیر بودن و غیرقابل بازگشت بودن، مانند مرگ، مواجه شویم و در این مسیر به دنبال پاسخ‌ها برویم.

آیا خودتان به اندازه کافی با مرگ مواجه شده‌اید؟

بیشتر یا کمتر. من اصولی دارم که به من کمک می‌کنند این مواجهه را مدیریت کنم. مثلاً آلفرد جری: وقتی در حال مرگ بود، از او پرسیدند که آیا چیزی نیاز دارد و او پاسخ داد: "یک خلال دندان." برای او آن را آوردند و او فوت کرد. من هم دوست دارم چنین مرگی داشته باشم. هابز دستور داده بود که روی سنگ قبرش نوشته شود: "This is the philosopher’s stone." برای من، من تصمیم گرفته‌ام که جمله پایانی از کتاب «کشور خورشید» کمپانلا (1602) روی قبرم حک شود: "منتظر باش، فقط یک لحظه صبر کن! غیرممکن، غیرممکن!"
____________________________

چند اثر از اکو

اثر هنری باز ، ۱۹۷۳

اکو معتقد است که با مالارمه، جویس و کافکا نوع جدیدی از اثر هنری پدیدار شده است که بیان و معنای آن هر بار توسط خواننده شکل می‌گیرد. در این کتاب، بحث‌های او با گروه ۶۳، انجمنی از هنرمندان و روشنفکران، انعکاس یافته است.

درباره خدا و جهان ، ۱۹۸۵

هایپررئالیته – تولید نسخه‌ها و شبیه‌سازی‌هایی که تنها بازتاب‌هایی از واقعیت هستند – دنیای ما را فراگرفته است. با این
فرضیه، اکو از موزه‌ها، سوپرمارکت‌ها و خیابان‌ها عبور می‌کند و به دنبال روح زمانه می‌گردد.

نام گل سرخ ۱۹۸۲

با این کتاب، اکو ژانر جنایی قرون وسطایی را ابداع می‌کند. قتل هفت راهب در یک صومعه ایتالیایی در قرن چهاردهم، در بحبوحه تضاد میان فرانسیسکن‌ها و دستگاه تفتیش عقاید پاپی، فیلسوفی به نام ویلیام اوکام را در نقش شرلوک هلمز قرار می‌دهد و به جستجوی عقلانی برای کشف حقیقت، جذابیتی اسرارآمیز می‌بخشد.

کانت و نوک‌اردکی ، ۲۰۰۰

اگر ایمانوئل کانت با این حیوان عجیب مواجه می‌شد – حیوانی که پس از مرگ او کشف شد و به نظر می‌رسد که از تمام تلاش‌ها برای طبقه‌بندی می‌گریزد – چه واکنشی نشان می‌داد؟ اکو در این کتاب تأملاتی را گردآوری کرده است درباره فرآیندهایی که به ما کمک می‌کنند اشیای جهان را بشناسیم و به آن‌ها شکلی بدهیم.

تاریخ زیبایی ، ۲۰۰۴

در این کتاب غنی و مصور، درمی‌یابیم که شاید برای اولین بار در تاریخ، به چندخدایی زیبایی رسیده‌ایم و می‌توانیم به معیارهای زیبایی مختلف به‌طور هم‌زمان پاسخ دهیم. این اثر با کتابی به همان اندازه جذاب به نام تاریخ زشتی (۲۰۰۷) تکمیل شده است.

آینده بزرگ کتاب (همراه با ژان-کلود کاری‌یر، ۲۰۱۰)

این اثر دفاعیه‌ای است برای شیئی که امکان دسترسی به متن‌ها و/یا تصاویر را از طریق ورق زدن فراهم می‌کند. اکو و کاری‌یر بر این باورند که کتاب‌های الکترونیکی این اصل را زیر سؤال نمی‌برند، اما با یک تفاوت اساسی: آن‌ها از ویژگی فیزیکی کاغذ بی‌بهره‌اند و بنابراین ماندگاری متن‌ها در آن‌ها تضمین‌شده نیست.

شماره صفر ، ۲۰۱۵

آخرین رمان اکو که در دوران حیات او منتشر شد، داستان یک روزنامه‌نگار، نویسنده‌ای ناموفق و فیلسوف زبان‌شناس را روایت می‌کند که درگیر یک بازی قدرت سیاسی در سیستمی فاسد می‌شود.

به نقل از :Philosophie Magazin
برگردان: الف هوشمند