نخستین شهریاران
Tue 15 09 2009
محمود کویر
تاریخ ایران، سرانجام از سینهی سنگها و نگاره ها گرد آورده شد و در خداینامهها، در عصر ساسانیان نوشته شد. در این خداینامه ها نشانی اندک از دودمان ماد و هخامنشی هست، اشكانیان چون اشباحی در رفت و آمدند و ساسانیان نیز بر پردهای از استورهها روایت میشوند. چنین است سرگذشت تاریخ نگاری قومی که حافظهی تاریخی ندارد.در برابر این همه، اما دودمانهای پیشدادی و كیانی، در اندیشهی استورهپرداز ایرانی، برخاسته و جای ماد و هخامنشی و نیاکان کهن ایرانی را گرفته است.
این تاریخ، آمیزهای است از یادمانهای اقوام ایرانی به هنگام زندگی پیرامون دریای مرکزی ایران، از فرا رود تا میاندورود، همراه با خیال و آرزو و رویا.
نخستین پادشاهان این تاریخ،شاه- جادوان یا شاه- موبدانی هستند که دارای نیروی جادویی، روحانی، پهلوانی، پزشکی هستند. در هاله ای از تقدس و راز و رمز که بر دامنهی قدرت آنان میافزاید. تمام نیروهای رازآمیز جامعه در این پیکر یگانه گردآمدهاند.
که ما را ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه راه داد است و آیین ، مهر
نظر کردن اندر شمار سپهر
گوهر قدرت در این سرزمین چاره ای نمی گذارد مگر این که این شاه موبد خودکامه شود وسرانجام خود را خدا پندارد. در بارهی جمشید در شاهنامه آمده است:
زمـــــــــــانه برآســـــود از داوری
به فرمــان او دیو و مـــــرغ و پری
جهان را فـــزوده بــــــدو آب روی
فروزان شده تخت شاهی بـــــــدوی
منم گفـــــــت با فرّه ی ایـــــــزدی
همم شهریـــــــاری همم مــــوبـــدی
اما راز این قدرت و خودکامگی در چیست؟ یکی امر آب است. کمبود آب برای آشامیدن و کشاورزی، زمین و آسمان بخیل و تشنه، ما را واداشت که در جستجوی قطرهای آب همواره چشم به آسمان داشته باشیم. در جستجوی آب از آسمان به دالان ها و چاه ها و غارها برویم و از ژرفای چاه های پر از راز و هراس، آب را به روستا بکشانیم و این کار یک کشاورز تنها نبود. یافتن و فراهم آوردن و تقسیم آب در آسمان کار خدا و بر زمین، دولت بود و این بر قدرت دولت افزود. آب و جان ما در دست او قرار گرفت. کار جغرافیای ما چنان بود که در بسیاری از جای ها، شب را بر پشت بام و روز را در زیر زمین و سردابه و حوض خانه میگذراندیم و گویی برزمین نبودیم و نمیزیستیم. شاهان و خدایان ما نیز بر این بامها و در این سردابهها زاده میشدند و از پستان همین آسمان مینوشیدند.
در هند و یا اروپا چنین نبود و از همین روی ایزدانشان نیز مهربانتر و بر زمین زیستند و شادتر نیز بودند.
آیا سخت جانی و تنگ چشمی آسمان از سویی و جنگیدن برای آب از سوی دیگر سبب شده است که این شاه-موبدان همه مرد باشند و از زن در این دستگاه نشانی نباشد و اگر هست در هزار هالهی پر راز و رمز پوشیده باشد؟
آیا جستجوی آب و زمین برای کشت، ما را از زمین برنداشت و بر پشت اسب ننشاند تا نیمی از زندگی را در کمین و کتل و گردنه بگذرانیم و خشونت و نفرت را به جانمان ننشاند؟
آیا حستجوی یک وجب خاک خدا و یک چشمه آب نبود که روزگاری مغولان را از صحراهای خشک و برهوت به ایران سر ریز کرد و روزگاری تازیان را از دشت نیزه وران به ایران کشانید تا بنیاد آزادگی را برکنند و تخم نا امنی و ریا بپاشند؟ این یورش های بنیان کن و تازی و تازیانه و خنجر و شمشیر اینان نبود که سرها را درو می کرد و به دست هم اینان تخم هراس، خرافات، ریا و دروغ را در تن و جان ما می افشاند تا پس از مدتی به بار بنشیند و ریشه کند و شمشیر برداریم و در این صحنهی غریب به جان هم بیفتیم؟
پس آن همه دادگری و خردورزی و روزگار شاد گذشته ها چه شد؟ از آن بهشت چگونه بر این خاک فرود آمدیم؟ آناهیتا و چیستا را بر کدام طشت خون نشاندیم؟ مگر ما نبودیم که حکمت خسروانی را آفریدیم؟ مگر رستاخیز بزرگ زمان سامانی کار ما نبود؟ پس این همه داد حافظ و مولانا و فردوسی از این روزگار بیدادوتلخ تر از زهر از چیست؟
آیا این نبود که این یورشها و ستیزها امان نمیداد تا هیچ چیزی ریشه بگیرد و پا بگیرد و نهالی شود و درختی شود گشن و به بار بنشیند. تا نهالک آزادی و پیشرفت و خرد جانی میگرفت، تندبادی سیاه بر میآمد و همه را به کام مرگ میکشید و ما نیز هراسان به دالان های تنهایی و هراس می گریختیم و مالمان را به زیر زمین می کشاندیم و جانمان به سوی آسمان پرواز میکرد که شاید از آنجا کسی بیاید و ما را نجات بخشد. از ستمگری به دامان خودکامهای و از دهان اژدهایی به کام افعی دیگری پناه می بردیم و دوباره کسی میآمد و دفترها و دیوان هایی را که به جوهر جان نوشته بودیم در آتش میکشید و از میان خشم و خون و خاک و خاکستر، خودکامه ی هراس انگیز دیگری سر بر میداشت.
منتسكیو در روح القوانین برای نخستین بار گمانهی دیگری را نیز در بارهی راز این خودمداری به میان می کشدو بیرحمانه مینویسد:«آسیا همیشه امپراتوریهای بزرگی داشته است. در اروپا امكان وجود چنین امپراتوریهایی هرگز نبوده است. بنابراین در آسیا قدرت سیاسی همیشه باید استبدادی باشد. زیرا اگر یوغ تعبد و بردگی قوی نباشد امپراتوری تجزیهمیشود، كهاین امر با طبیعت جغرافیایی كشورهای آسیایی ناسازگار است. برعكس، تقسیمات جغرافیایی اروپا باعث شده است كه كشورهایاین قاره وسعت خاك متوسطی داشته باشند. بنابراین حكومت متكی بر قوانین، نه تنها با تداوم و بقای دولتهای اروپایی سرناسازگاری ندارد بلكه چنان به حال آنان مساعد است كه بدون قانون، این دولتها راه زوالمیسپرند و طعمهء همسایگان خودمیشوند.این خصوصیت سبب پیدایش قریحهی آزادی شده است. ازاین رو انقیاد هر بخش از خاك اروپا به دولتی بیگانه امری بسیار دشوار است؛ فقط قوانین و مزایای اقتصادیمیتواند بخشی از اروپا را مطیع دولتی دیگر گرداند. برعكس، در آسیا روح تعبد و بردگی حاكم است و ملتهای آسیایی هرگز نتوانستهاند یوغ بردگی را به دور افكند. در تاریخ آسیاییان صفحهای وجود ندارد كه بیانگر آزادی روح آنان باشد، در تاریخ آنان چیزی جز رقیت و بردگی نمیتوان دید.»
هگل در بخش بندی تاریخ جهانی از نقطه نظر فلسفی به سنجش استبداد شرقی می پردازد و مینویسد:
بنیاد جهان شرق بر آگاهی بی میانجی و روحانیت گوهری است... دانشی است آفریده ی اراده ای اساسی و مستقل، به خود استوار که خواست ذهنی افراد در برابرش رابطه ای آمیخته به ایمان و اعتماد و فرمانبرداری دارد. به سخن روشن تر، این رابطه ی پدرشاهی است... . بزرگ خانواده، مظهر این آگاهی و خواست کل است، او در راه مقصود مشترک می کوشد و نگهبان افراد است و کوشش آنان را در جهت مقصود مشترک رهبری می کند و آنان را آموزش می دهد و مراقب است تا همگی با غایت کلی هماهنگ باشند. دانش و آرزوی شرقیان از این فراتر نمی رود و در شخص رئیس کشور تجسم می یابد. این به حکم ضرورت، نخستین شکل آگاهی قومی است.
در این مرحله، کشور به وجود آمده ولی فرد هنوز از حقوق خود برخوردار نشده است، (و نظام جامعه)، نظام اخلاقی بی میانجی و بی قانونی است، زیرا در اینجا هنوز در مرحله ی کودکی تاریخ به سر می بریم. این نخستین هیئت اجتماعی، دو وجه دارد. یک وجه، کور است که بر بنیاد پیوند خانوادگی استوار است و شیوه ی اداره ی آن، شیوه ی سرپرستی پدرانه است زیرا آنچه کل جامعه را بهم پیوسته می دارد ترس از سرزنش و کیفر است، و نیز کشوری بیروح و بی احساس است زیرا تضاد و معنویت هنوز در آن راه ندارد. در عین حال، کشوری است که بر یک حال می پاید زیرا از پیش خود نمی تواند خویشتن را دگرگون کند.
این است آن داستانی که بر سرزمین ایران و بر بخش بزرگی از شرق رفته است: خودمداری و خودکامگی زمینی و آسمانی.
هگل حکومت استبدادی شرقی را به عنوان تنها حکومتی که ایجابی است معرفی می کند. حکومتی که با دین ایجابی وحدت دارد. دین ایجابی نیز از نظر هگل دینی است ارائه دهنده ی قضایایی که باید مستقل از نظرات خودمان درباره ی آنها، حقیقت بودن آن را مسلم بگیریم، و حتا اگر هیچ کس آنها را هرگز درنیافته باشد، حتا اگر هیچ کس آنها را چون حقیقت ننگریسته باشد باز هم باید حقیقت باشند. آنچه بیگمان درست است و نباید به آن بی حرمتی شود.
پس چنین جامعه ای همواره نیاز به یک پیشوا و رهبر آسمانی دارد. هگل در این باره ترکیب مرجعیت ایجابی را به کار میبرد. او مرجعیت ایجابی را در بیگانگی با انسان دانسته، حاکمیت آن را مستلزم نفی آزادی و خودمختاریِ عقل انسان می داند. مرجعیتی که انسان در برابر آن بی یار و یاور می ماند. مرجعیت ایجابی، مرجعیت همه ی آن چیزهایی است که مسلم و مطلق و بنابراین مقدس فرض می شود و بنابراین تغییرناپذیر می باشد. این مرجعیتی است که اراده ی انسانها برای زندگی آزاد و آفرینش گرانه را در هم می شکند و فقط می تواند فرمانبرداری، تسلیم شد گی و انفعال را در انسانها برانگیزد.
هگل در درسهای خود دربارهی فلسفه ی تاریخ میگوید: چین، ایران، تركیه و به طور كلی آسیا، سرزمین استبداد است. آسیا صحنه ی خصلت بد رژیمهای ستمگر است.
هگل نوع حكومت كشورهای آسیایی را چنین توصیف میكند:حكومت كشورهای آسیایی را میتوان تئوكراسی توصیف كرد. خدا، فرمانروای زمینی است و فرمانروای زمینی، خداست. فرمانروا همزمان هر دو اینهاست. خدا[كه به شكل فرمانروا] تجسد یافته است بر دولت حاكم است.
آرامش دوستدار در همین زمینه مینویسد:( ایرانیان حتا در درخشانترین دوره سیاسی و تمدنی خود، یعنی در دوره هخامنشی، به سبب جهانبینی سرزمینشان، چه مهتر و چه کهتر، یکسره بنده یک تن بودهاند: بندهی شاه. در نتیجه نه آزاد بودهاند و نه آزادی را... اصلاً میشناختهاند. در حالیکه در یونان و روم و متصرفاتش شهروندان حقوقاً آزاد و تابع قانون بودهاند نه بنده و فرمانبردار کسی).
در چنین تاریخ و جغرافیایی که بسیار کوتاه نشان دادم، جامعه به صورت جزایری پراکنده در میآید که در هر جزیره، قبیلهای و در هر قبیله نیز جزایر دیگری هست. جزیرههای خود مداری و خودکامگی که در آبهای هراس و خرافه سرگردان است.
*
مسكویه ی رازی، پیشداد را نخستین در شیوه دادگری خواند. ابن خلدون نیز پیشداد را به معنی داور، دادگر دانسته است.مردمان ایران پیش ار مادها و هخامنشیان از گونهای حکومت آزاد محلی برخوردار بودهاند که نمونهی دیگر آن در زمان اشکانیان است. در سراسر بخش اساتیری شاهنامه از اینگونه حکومت سخن در میان است. حکومت های مستقل و آزادی چون سیستان و ایرانشهر با آزادی در زبان و دین وآیین و امور داخلی با هم متحد شده بودند و رسیدن به قدرت در پناه دادگری و خردمندی و همواره با مشورت دستوران و دیگر پهلوانان بود. فردوسی همواره در کنار این وزیران و پهلوانان قرار دارد که میانجی بین مردم و دربار هستند.
تهمورس باراهنمایی وزیرش شهرسپ، دارای فره ایزدی می شود و بر دیوان پیروز می گردد:
مـراو را یکـی پـاک دســتور بود
که رایــش زکــردار بـد دور بود
خـنـیـده به هر جای شهرسپ نام
نزد جز به نیکی به هرجای گـام
...
همـه راه نیـکی نمـودی به شـــاه
همـه راســـتی خواســـتی پایگـاه
چنـان شــاه پالوده گشـت از بـدی
کـه تـابـیـد از او فــــره ایــــزدی
از آغاز شاهی منوچهر در شاهنامه، سیمای پهلوانان در کنار سیمای شاهان به چشم می آید. پا به پای سلسلهی شاهی، سلاله ی درخشان پهلوانان به میدان میآیند.
به گمان من فردوسی در شاهنامه چنین حکومتی را میستاید که بر خرد و دانایی استوار است.
داستان برجسته ترین شاهان پیشدادی را جداگانه آوردهام. در اینجا برآنم تا تصویری یکپارچه از این دوخاندان پیشدادی و کیانی به شما نشان دهم. این تصویر سمیای شاهان اساتیری ایران را از کیومرس تا اسکندر نشان میدهد.
پیشدادیان
آورده اند که نخستین کسی که آیین پادشاهی آورد ، کیومرس بود. او نخستین روز بهار که گاه جوان گردیدن گیتی بود، بر تخت پادشاهی نشست:
پژوهنده ی نامه ی باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
بنابر نوشته های تبری و مسعودی و فردوسی ، ایرانیان کیومرس را نخستین شاهی دانسته اند که تاج بر سر گذاشته است .اما تازیان ، ضحاک را نخستین شاه تاجدار می دانند .
کیومرس در استورههای ایران ششمین آفریدهی اورمزد و نخستین انسان، و پیش نمونهی بشر است و پیکری انسانی ندارد .او بنا به باور آنان که خورشید را خاستگاه تبار انسان میدانگد، تنی گرد و بسان خورشید دارد. او به همراه دیگر آفریدگان اورمزد، سه هزار سال دوران آفرینش نخستین را در آسایش و بیمرگی میزیست. با آغاز یورش اهریمن،وی به مدت سی سال از خطر اهریمن در امان ماند. اما پس از آن، مرگ كه رهآورد اهریمن برای جهان مزدا آفریده بود، بر او چیره گشت. از تن بیجان وی هفت گونه فلز پدید آمد. از او به هنگام مرگ، نطفهای روان شد كه بخشی از آن به زمین فرورفت. پس از چهل سال، از آن بوتهای ریواس رویید و مشی و مشیانه که نخستین زوج انسانی بودند، همسر و همبر و همبالا برآمدند. از آنان، در درازای سالیان، شش جفت پسر و دختر زاده شد كه از هر كدام، یكی از اقوام بشری پدید آمد .
درخداینامهها و تاریخ هایی که تبری و مسعودی و بلعمی نوشتهاند نیز همینآمده است. چنان که حمزهی اصفهانی می نویسد: نخستین جانداری كه خدا آفرید مردی و گاوی بود كه بیآمیزش نر و ماده به وجود آمدند. نام مرد گیومرث و نام گاو ایوداد بود. گیومرث یعنی زندهی گویای مرده. لقب وی «گلشاه» یعنی پادشاه گِل بود. این مرد مبدأ تناسل بشر شد و در دنیا سی سال بزیست و چون درگذشت، از صلب وی نطفهای بیرون آمد و در زمین فرو رفت و چهل سال در رحم زمین بماند. از این نطفه دو گیاه شبیه ریواس رویید. سپس از جنس گیاه به جنس انسان تحول یافتند: یكی نر و دیگری ماده؛ در قامت و صورت یكسان، و نام ایشان مشه و مشیانه. پس از پنجاه سال مشه و مشیانه با یكدیگر ازدواج كردند و فرزندان زادند.
در شاهنامهی فردوسی، کیومرس بیشتر نخستین پادشاه دانسته میشود تا نخستین انسان و سخنی هم از مشی و مشیانه نمیرود. در شاهنامه، سیامك فرزند کیومرس دانسته میشود و در روایات استورهای، سیامك از فرزندان مشی و مشیانه است:
پژوهندهی نامهی باستان
كه از پهلوانان زند داستان
چنین گفت كآیین تخت و كلاه
كیومرث آورد و او بود شاه
كیومرث شد بر جهان كدخدای
نخستین به كوه اندرون ساخت جای …
نام این سلسله ، از لقب یا نام اصلی هوشنگ ، که چندبار در اوستا «پرذاته » آمده ، گرفته شده که آن را پیش آفریده یا آموزگار یگانه و نخستین قانونگذار و نخست آفریده شده و نخستین دادگستر معنی کردهاند.
از تخمه ی کیومرث نخستین جفت مردمان به شکل دو شاخه ی ریواس روییدند. از این دو جفت به نام های گوناگونی یاد شده است : مشی و مشیانه، مشیگ و مشیانگ، مرد و مردانه و ........تمام مردم از فرزندان مشی و مشیانه هستند. مىگویند بنیاد شهرسازى از او است. شهر هاى استخر، دماوند و بلخ را او بنا كرد. چون فرزندش سیامك به دست دیوان كشته شد، پس از مرگ كیومرس پادشاهى به نوه اش هوشنگ رسید.
برخی از تاریخ نگاران او را اولین پیشداد (اولین قانونگذار) میدانند. فردوسى هوشنگ را برگرفته از هوش و فرهنگ مى داند و در این باره مى گوید: گرانمایه را نام هوشنگ بود
تو گفتى همه هوش و فرهنگ بود
زبان شناسان و شرق شناسان اروپایى به معنى فراهم سازنده ی منازل خوب آوردهاند، چون او بود كه شهر هاى شوش و بابل را بنیاد نهاد. در زمان او آهن و آتش كشف شد و ابزار هاى جنگى آهنى فراهم آمد.
سومین پادشاه پیشدادى تهمورس است به معنى دلیر. در تاریخ تبرى و مروج الذهب مسعودى آمده است كه در زمان او بودا در هند ظهور كرد. او بت پرستى را برانداخت و چون بر دیوان مازندران غلبه كرد، دیوان به او سواد خواندن و نوشتن آموختند. پس به آنان امان داد. در زمان او مردم ریسندگى و بافندگى آموختند.
جمشید، جشن نوروز را برپاى داشت، در زمان اوسلاح هاى آهنى ساخته شد.تهیه لباس از ریسیدن نخ هاى پنبه اى، ابریشمى و پشمى رواج یافت. سنگ هاى گران بها از معادن استخراج گردید. دارو ها و عطرها شناخته شد. فن پزشكى به اوج رسید. دیوان مازندران ساختن خشت و آجر و به كارگیرى گچ و سنگ را به مردم آموختند. مردم به چهار طبقه تقسیم شدند. ۱- آموزیان (دانشمندان و دینداران.) ۲- نیساریان (سپاهیان و لشكریان). ۳- نسودیان (برزگران) ۴- آهنوخوشان (پیشه وران). جام جم در زمان او بود، این جام بعد ها به كیخسرو و دارا رسید.
سرانجام جمشید خود را خدا خواند. پس درباریان و موبدان روی به سوی ضحاک نهادند و ضحاک به ایران امد و هزار سال بر ایران فرمانروا شد.
ضحاک با رستاخیز کاوهی آنگر از میان برداشته شد و فریدون به شاهی رسید.
فریدون در زمان جهاندارى اش كشورش را بین پسرانش تقسیم كرد. ایران را به ایرج داد، توران را به تور و شام و روم را به سلم سپرد. سلم و تور بر ضد ایرج متحد شدند و در جریان جنگى ایرج را كشتند.
نوهی وی، منوچهر در جنگى سلم و تور را كشت و خود جانشین فریدون شد. برادر کشی و نبرد بر سر قدرت از اینجا آغاز شد. آز و رشک و کین خواهی آمد تا چونان شمشیری بر پیشانی این تاریخ فرود آید. شاهی خودکامه زمین را بخش کرد و آز و رشک برادران به جان هم انداخت و تخم کین و دشمنی و دشنام افشانده شد.
نوذر فرزند منوچهر چون از رسم پدر سرپیچى كرد، لشكریانش بر او شوریدند و افراسیاب تورانى به ایران لشكر كشید و نوذر را كشت. پس از مرگ نوذر، زو(زاب) پسر تهماسب به پادشاهى مى رسد. گرشاسب فرزند زو آخرین پادشاه پیشدادى است. با مرگ گرشاسب در توفانی از جنگهای بی هوده، پیشدادیان از هم پاشیدند و كیانیان به تخت قدرت برآمدند.
کیانیان
نخستین شاهی که پس از فروپاشی سلسله ی پیشدادیان بر تخت پادشاهی تکیه زد، کیقباد بود که این مقام رابا یاری زال و رستم به دست آورد . بنا به روایت ، کوات کودکی بود که وی را در صندوقی نهاده در آب رها کرده بودند . زاب او را یافت ، به فرزند خواندگی پذیرفت و کواذ نام نهاد .
به موجب فصل سی و یکم بندهش ،نسبنامه کیانیان چنین است :
کی کواذ پسری داشت به نام کی اپیوه . از کی اپیوه چهار فرزند به وجود آمد به ترتیب به نام های : کی اوس ( کیکاووس ) ، کی آرش ، کی پی سین و کی بیرش. از کی اوس سیاوش به وجود آمد و ازسیاوش کیخسرو ، اما دیگر شاهان نامور این سلسله از تبار کی پی سین هستند .
از آنچه در اوستا و کتب پهلوی و شاهنامه و کتاب های تاریخ نگاران بر جای مانده است روایت کهن موجود در باب کیانیان از این قرار است:
اولین پادشاه این سلسله كی قباد ازنژاد منوچهراست كه به كمك رستم بر تخت نشست و پانزده سال حكومت كرد پس ازاو کی اپیوه و بعد او كی كاووس به سلطنت رسید؛ اوبه یمن(هاماوران) لشگركشی كرد. حكمران این دیارشكست خورد ودخترخود سودابه را به شاه ایران داد.رستم بارها كیكاووس را نجات داد.
در اوستا از او به عنوان پادشاهی مقتدر و فره مند یاد شده که بر فراز البرز اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند قربانی کرد و از ایزدبانو ناهید خواست که او را تواناترین و پیروزمندترین شهریار روی زمین کند. ناهید فرشته نگهبان آب که خود فره مند و فره بخش است آرزوی او را برآورد و کیکاوس بر هفت کشور و دیوان و آدمیان پادشاهی یافت. سپس بر فراز البرز کوه هفت کاخ بلند برآورد. یکی از زر، دو از سیم، دو از پولاد و دو از آبگینه. هرکس از ضعف پیری به رنج بود چون بدان کاخها میرفت جوان پانزده ساله میشد.
اما فردوسی این شاه فرهمند را از کاخ آرزوهایش فرو میکشد و در سیمای شاهی خودکامه که هیولای قدرت و سپس دین نو به جانش افتاده است به ما نشانش میدهد. کیکاووس فردوسی خودکامه ای نیرنگ باز و هوسباز است که در راه قدرت از همه چیز در می گذرد و به بهانهی در آمیختن دین نو با قدرت خویش، ایران را به ویرانی و جنگ میکشاند. گویی فردوسی میخواهد گوهر و جانمایهی خودکامگی در این تاریخ و در این سرزمین را به ما نشان دهد. کیکاووس در شاهنامه نمونهی بسیار برجستهای برای جستجو و پژوهش در ریشه های خودکامگی در سرزمین ماست.
سیاوش پسر كی كاووس بود كه درتوران كشته شد. او فرزندی داشت به نام كی خسرو كه از ازدواج سیاوش با فرنگیس دخترافراسیاب زاده شده بود.گیوپسر گودرز پس ازهفت سال جستجو كی خسرو را یافت واو را به ایران آورد.زندگانی كیخسرو را نبردهای با افراسیاب رقم میزند.درآخرافراسیاب دستگیرگردیده وكشته شد. کیخسر درست در برابر کیکاووس است. کیخسرو همان برپادارندهی شهر آرزوها و بهشت ایرانی است. کیخسرو همان خسرو، خدر، خضر، قیصر؛ کایزر است. گویی قدرت در این سرزمین با آزادی و آزادگی میانهای ندارد. پس کیخسرو از قدرت کناره میگیرد و می رود تا به صف جاودانگان تاریخ بپیوندد.
چون نماد آزادی و آزادگی میرود و نهال آن برکنده میشود. آنگاه اژدهای دیگری سر بر میدارد. کیخسرو پایان نمایش است. نمایش دیگری آغاز میگردد. گره گاه دیگری در تاریخ و اساتیر ما.
پس از کیخسرو، لهراسب بر سر کار آمد و در زمان او آیین زرتشت پیدا شد. پسر لهراسب، گشتاسب برای گسترش آیین نو کمر به نابودی آیین کهن ایرانی بست و افراسیاب را برا این کار به سیستان فرستاد و وی در نبرد با رستم کشته شد و کار ایران به خونریزی ها و شکست ها کشید و در این میانه خاندان رستم و سیستان نابود شدند.
پس از این ماجرا، بهمن پسر یا برادر اسفندیار بر تخت نشست و سپس همای پادشاه شد. فرزند همای داراب است. داراب هنگام شاهی با فیلیپ مقدونی جنگید و دختر او را گرفت و اسکندر که کار این خاندان را به پایان رسانید فرزند اوست.
چنین بود سرگذشت و سرنوشت پیشدادیان و کیانیان. نخستین شاهان ایران. آنان که داد و خرد را گستردند. چنین بود روزگار ایرانیان کهن و باستان. و سپس آیین نو به قدرت برآمد و درآمیختن آیین نو و قدرت ایران را ویرانی کشید و اسکندر از راه رسید و نقطهی پایان و خونباری بر این داستان نهاد.
آیا پیشدادیان و کیانیان در تاریخ بودهاند یا در استوره؟
برخی آنان را تاریخی می دانند.
مینویسند:کی کواد (کیقباد، یعنی شاه روحانی) همان دایائوکو (قاضی) نخستین پادشاه ماد است که قبایل ماد وی را به ریاست خود پذیرفته بودند. از جمله کسانی که در بارهی این همانی بودن اینان سخن گفتهاند یکی نیز احسان نوری نویسنده کتاب ریشه نژادی کرد می باشد که حتا نامهای پادشاه حامی آنها یعنی ایرانزو و زو را نیز با هم برابر کرده است.
دیاکونوف در تاریخ ماد در این باره داستان ها دارد و یادداشت هایی بس ارجمند فراهم آورده است.
برخی گمانها می کوشد تا مادها یا اشکانیان و یا میتانیها و کاسیها را همان دوسلسله پیشدادی و کیانی بپندارد.
کسانی چون هرتسفلد و هرتل نیز آنان را با هخامنشیان یکی گرفتهاند. کسی چون کریستن سن نیز به این گمانه ها باور ندارد.
من نیز به چند نکته اشاره میکنم:
پیشدادیان و کیانیان،شاهانی اساتیریاند و نمی توان در تاریخ جز شباهت هایی دنبالشان گشت. این ها نمودهای نیروهای طبیعت در عصر ستایش نیروهای طبیعت هستند که با آمدن دین زرتشتی در عهد گشتاسب از قدرت به زیر کشیده شدند. تا کنون جز گمانه ها، هیچ نشان و گواه تاریخی بر این همانیها به دست نیامده است.
درست در برابر این گمانه ها،بازتاب هزارههای سه گانه در اساتیر آفرینش ایرانی را به خوبی می توان در این استورهها یافت:
هزاره ی اول. کیومرس تا جمشید( آغاز فرهنگ و تمدن و پادشاهی)
هزارهی دوم.داستان ضحاک( تازش اهریمن)
هزارهی سوم. فریدون تا کیخسرو( بازآیی و رستاخیز و رهایی هرمزدی).
بخش اساتیری شاهنامه اگرچه آنقدر به فرهنگ و اخلاق و رفتارهای ما نزدیک است که می توان حتا برای نامهایی که در آن بخش آمدهاند همانندها یافت، اما به گمان من این دوسلسله هم چنان در جهان اساتیر جای دارند. اینان برآمده از باورها و خیال ها و آرزوها و رویاهای مردمانی هستند که چند هزار سال در کنار هم زیستند و استوره ها را آفریدند و امروز ما می توانیم در این آیینه بدان روزگار و به امروز خویش بنگریم.
این اساتیر، از فرهنگ مردمان برخاسته و رستم و کاووس، هزاره ها پیش از فردوسی در جان مردم سادهی این سرزمین زیستهاند و به همین سبب شناخت آنان به ما یاری میرساند تا انسان ایرانی و رفتارهای او را باز شناسیم.
**
پایان
سبز باشید
|
|