عصر نو
www.asre-nou.net

آهو


Wed 31 03 2021

رضا اغنمی

new/reza-aghnami1.jpg
وقتی باد برپنجره بسته مدرسه کوبید، بیدار نشد. از صدایش درخواب تکان خورد . پیچیده بودند بهم. دورگردنش بوی تمشگ میداد. نوک دماغش را فروگرفته بود تو پوست لطیف ش وعطر تن آهورا میبلعید. دلهره و اضطراب خواب آن شب خوش دور میشد. اما ضربان قلبش را می شنید . خزیده بود به خوابش.

از شکاف دریچه باز پنجره، سبزه زار بزرگ دامنه کوه را دید و جوانی که در خلوت سحرگاهی نی میزد و آوازمیخواند. به عوعوی سگ ها عده ای از چادرها بیرون ریختند. سرو صدا بلند شد. آهسته درگوشش گفت راحت باش! و لب های پر التهاب روی چشم های وحشی شهدِ گناه را به جانش ریخت.

خاطره کلاس های صحرایی «بهمن بیگی» درذهنش جان گرفت. آهو اززبده ترین شاگردها بود. با ذوق و علاقه و احساس قوی. قدرت درک خوبی داشت . قلچماق هم بود. حیدر نامی ازچوپان های ایل، روزی درصحرا مزاحمتی برای او ایجاد کرده بود. که بیهوش شدنش باچوبدستی اهو برسر زبان ها افتاد. وقتی کدخدا و ریش سفیدان به پند واندرز وملامت او پرداختند گفت :

«خواستم ادبش کنم». همه خندیدند

افسوس که آهو با ازدواج اجباری با فشار پدرومادر به هدر رفت

آفتاب نزده همهمۀ کولی ها را شنید. داشتند چادرهایشان را برمیافراشتند. انگار تازه رسیده بودند ودرمیان عوعوی سگها که ازبلندای دیوارۀ کوه ها سرمی خورد صداها تکرار میشد، سرگرم پائین آوردن باروبنه از پشت چارپایان بودند. در خماربامدادی خم شد تا بهتر ببیند. محو شد. ندید.

دل نگران چشم دوخته بود به آن جماعت خسته و رنگارنگ با انواع چهارپایان که توی سر و صداها می لولیدند. دلش لرزید. شبحی سایه واراز پشت سر مردی پیدا و درلحظه ای به سرعت گم شد. اما بعد که دقت کرد مرد را دید که درسایه زن محو شده بود . کنار آب مردش را می شست. بعد نوبت او رسید. بند از گیسوان گشود. خرمن زلف هایش رها شد و نیمه تن لخت ش را پوشاند. بوی تمشگ در مشامش پیچید. مرد چشمش دوید روی سرشانه زن که آفتاب روی پوست عریانش بوسه میزد. صابون پشت زن کشید. پوست نرم و سفید زن زیرکف صابون بود که دو پستان زن را ازعقب گرفت. پشت ش را بوسید. نوازشش کرد. زن، اما، دست او را پس زد بلند شد ایستاد. قطره های سیمابی دراطراف سینه های خوش ترکیبش نقش بسته بود. حالا دیگر اندام زن زیرآفتاب بود. لخت وعریان به عریانی آب گوارا یادآورتابلوی هنرمند نامی:

وشاهکار زیبای بزرگ قرن هفدهم. Peter Paul RUBENSنقاش آلمانی فنلاندی الاصل کرک های مشگی زیرناف برسفیدی پوست، خوش نشسته وجلوه ای ازهماهنگی رنگ ها ومظهر زیبائی طبیعت بود. مرد با کاسۀ مسی آب برسر و صورت زن پاشید و آهو را درآغوش گرفت. التهاب نفس های تند آن دو، پنجره را شکافت و برجانش نشست.
در دلش غوغا شد!

زن لباس پوشید. با شانه چوبی بلند موهایش را شانه زد و بافت. بی اعتنا به مرد رو به چادر رفت. کنارچادرها بچه ای دوید طرفش با مف آویزان و از دامنش آویخت. خم شد با یک دست بچه را بلند کرد و وانداخت رو کولش توی کیسه ی پشتی. رفت طرف اسبی لخت که سرخی پوست براقش زیر آفتاب می درخشید. چابک پرید روی اسب و درافق گرد و غبارگم شد..