عصر نو
www.asre-nou.net

«سومين قسمت»
«به مناسبت روز جهانی زن»
نوعی مردم - نوعی روشنفکر
و نوعی سميه


Tue 30 03 2021

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
خانه ای برای گفتگوئی آزاد
«براساس»
«عقل، منطق و انصاف»
………………………………………………….

«سومين قسمت»
«به مناسبت روز جهانی زن»
نوعی مردم - نوعی روشنفکر
و
نوعی سميه .

...........................................................

مادرهمسرعلی که با عصبی شدن فضای بحث و گفتگو، از آشپزخانه بيرون آمده بود، رو به علی کرد و با حالتی نيمه شوخی و نيمه جدی گفت: ( خواهش می کنم! خواهش می کنم! بلا نسبت سميه خانوم، مگر من مرده باشم که بگذارم يک زن خراب، هووی دخترم بشه!).
صدای همسرعلی که درحال خداحافظی با ديگر ميهمان ها بود، از سوی راهرو آمد که با عصبانيت ،فرياد می زد : ( مامان؟! خواهش می کنم ! شما ديگه شروع نکن!).
مادر همسر علی، دست به زير چانه اش برد و رو به سميه گفت: ( واه! مگه من، چيز بدی گفتم! من که گفتم بلانسبت شما. نگفتم سميه خانوم؟! نگفتم بلانسبت شما؟!).
بعد هم بدون آنکه منتظر گرفتن پاسخش بشود، راه افتاد به طرف آشپزخانه و درهمان لحظه، پدرعلی که بازنشسته ی وزارت خانه ای بود و از سياسيون سابق و با شروع بحث ، رفته بود به اتاق بغلی، پيدايش شد و رفت و روی مبل، کنار سميه نشست و با مهربانی، شروع به صحبت کرد و گفت: ( همه کارت، زخودکامی، به بدنامی کشيد آخر، ای دخترعصيانگرم! من ، در اتاق بغلی بدون آنکه قصد استراق سمع داشته باشم، صحبت های شما را شنيدم. کاری هم به درست و غلط بودنش ندارم. اصلا می گيريم که صد در صد، درست می گوئی شما. ولی، از قديم گفته اند که هر سخن، جائی و هر نکته مقامی دارد. تازه، اين جماعتی که شما با آنها صحبت می کردی، همشان تحصيل کرده و مثلا روشنفکر بودند که عکس العملشان را ديدی! اگر شما همين حرف ها را مثلا می رفتی و توی جنوب شهر می زدی، خدا می داند که چه بر سرت می آوردند! البته، اقتضای سن و سال شما هم هست. شما دخترم، هنوز جوانی وسرد و گرم روزگار را آنطور که شايد و بايد نچشيده ای. اين را بدان دخترم که سنت و مذهب، مال انسان ها است و حيوانات، کاری به سنت و مذهب ندارند! يادم می آيد که درسال هزار و سيصد و.....ببينم دخترم! تو، نوشين را می شناسی؟ نوشين و لورتا ؟!).
سميه گفت : ( نه؛ نمی شناسم شان).
پيرمرد گفت : ( آه! چطور نمی شناسی شان؟! آدم ازتئاترحرف بزند و آنوقت، بزرگان و پيران و پيشکسوتان و تاريخ تئاتر مملکتش را نشناسد؟!).



سميه خودش را کمی جا به جا کرد و به گونه ای که پدر علی متوجه نشود، به من چشمک زد و در همان حال، رو به پدرعلی کرد و گفت : ( من، در مورد تئاتر حرف نمی زدم. من به عنوان يک تماشاچی داشتم نظرم را در مورد کار ايشان می گفتم! و در مورد تاريخ و مملکت و بزرگی و پيری و پيشکسوتی و اين جور چيزها هم، نظرم با شما خيلی فرق می کند! ای کاش وقتی بود و با هم بحث می کرديم. اما می ترسم که ايشان – اشاره به من کرد!- ديرشان بشود، چون قرار است که لطف کنند و مرا با ماشينشنان برسانند. تا همين لحظه هم مثل اينکه، خيلی ديرشان شده باشد! به هر حال، من آماده ام ، آقای سيف!).
سميه ، اين را گفت و از جايش برخاست! در همان لحظه، علی که مشغول جمع و جور کردن اشياء روی ميز پذيرائی بود، با عجله به طرف ما آمد و ضمن آنکه به سرعت، رو به من، چشمکی و لبخندی زد، رفت به سوی سميه و گفت : ( نه! بنشين حرفتو بزن. خودم می رسانمت . آقای سيف ، خانمش مريض است و اصلا، بايد امشب زود می رفت! بنشين! آقاجان هم، سرشان برای اينطور بحث ها درد می کند! ).
اگرچه، آنچه سميه می گفت، واقعيت نداشت و من، نه تنها به او چنان قولی نداده بودم، بلکه از سر شب، حتی برای لحظه ای، کنارهم ننشسته بوديم تا چه رسد به آنکه با هم گفتگوئی خصوصی داشته باشيم و در مورد داشتن و نداشتن ماشين و رفتن و نرفتن، صحبتی کرده باشيم! با وجود آن، حد اقل، می توانستم معنای چشمک زدنش را حدس بزنم و بگذارم به حساب آنکه به هردليل، چون تمايلی به ادامه ی گفتگو با پدرعلی را نداشته است، برای فرار ازچنان مخمصه ای به دنبال مفری بوده است ودر نهايت، متوسل به چنان دروغ لطيفی شده است و مسئوليت بيرون پريدن از آن مخمصه را گذاشته است برگردن من! اما، چشمک زدن علی چه معنائی می توانست داشته باشد؟! آنهم چشمکی توأم با لبخند؟! وچرا اصلا، پای همسرم را به ميان کشيد، در حالی که خودش خوب می دانست که من وهمسرم، چند ماهی هست که جدا ازهم زندگی می کنيم ومنتظرطی شدن مراحل قانونی هستيم تا رسما، طلاق بگيريم؟! هنوز، چرائی چشمک و لبخند علی و سميه را نتوانسته بودم، هضم کنم که پدر علی هم به همراه چشمک و لبخندی ازنوعی ديگر، گفت: ( بعله! شما آقای سيف عزيز، خودتان را به زحمت نيندازيد! چراغی که بر خانه روا است، بر مسجد حرام است! شما برويد و به خانمتان برسيد و ما هم به سميه خانم!).
با بلند شدن صدای پدرعلی، صدای مشاجره گونه ای که درآشپزخانه، بين همسرعلی و مادر همسرش پس از رفتن ميهمان ها، بر سر صحبت های سميه درگرفته بود، برای لحظه ای خاموش شد و متعاقب آن، مادر ودختر از آشپزخانه بيرون پريدند و مادر، پشت سر پدرعلی ايستاد و دختر، پشت سر خود علی وهر دو، به شکلی که ديگران متوجه نشوند، به من چشمکی پراندند و لبخندی، وبعد هم، مادر رو کرد به علی وگفت: (خب ،علی جان! بگذار آقای سيف ، سميه خانم را برسانند!).
دختر، رو کرد به علی و گفت: ( مگر تو، قرار نيست که آقاجان را برسانی؟!).
مادر، رو کرد به علی و گفت : ( بخواهی هر دو تاشان را برسانی، ديرشان می شود ها؟!).
علی که در ميانه ی مادر و دختر ايستاده بود و گاهی به اين و گاهی به آن نگاه می کرد، برای لحظه ای سرش را پائين انداخت و پس از فرودادن لقمه ی عصبانيتی که آنها توی دهانش فرو چپانده بودند، سرش را بالا گرفت و چشم در چشم من دوخت و دو باره - اما، اين بار، ملتمسانه! - به من چشمک زد و رو کرد به مادر و دختر، و گفت : ( چرا اينقدر اصرار می کنيد؟! به شما که گفتم خانمش مريض است! – رو کرد به من – باباجان! چرا متوجه نيستی؟! دوست آن است که گيرد دست دوست، در پريشان حالی و در ماندگی! رودربايستی را بگذار کنار! خودت بهشان بگو که خانمت مريض است و الان به کمک تو، احتياج دارد! اين ها، فکر می کنند که من دروغ می گويم!).
چند تا پرنده و چرنده و درنده و دونده و و نشسته و ايستاده، با هم و همصدا، جيغ کشيدند و مرا از جايم جهاندند و تا چشم به هم بزنم، ديدم که در برابر مادر و دختر، ايستاده ام و دارم می گويم که : (علی راست می گويد! دوست بايد به دوست، کمک کند! پاک يادم رفته بود که خانمم را بايد از منزل مادرش بردارم! ازسميه خانم هم معذرت می خواهم که نمی توانم به قولی که داده ام، عمل کنم! رساندن ايشان برای من افتخاری بود. اما، خوشبختانه علی ايشان را می رساند و ....)
سميه که آماده برای رفتن، نزديک در اتاق ايستاده بود، برگشت و رفت و سرجای اولش ، کنار پدر علی نشست و درحالی که به نقطه ای در رو به رويش، خيره شده بود، با صدای محزونی، زمزمه کنان، گفت : ( در نظر بازی ما، بی خبران، حيرانند – ما چنانيم که نموديم، دگر ايشان دانند!)......
ادامه دارد.....