عصر نو
www.asre-nou.net

«دومين قسمت»
«به مناسبت روز جهانی زن»
نوعی مردم - نوعی روشنفکر
و «نوعی سميه »


Thu 25 03 2021

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
"خانه ای برای گفتگوئی آزاد"
"براساس "
"عقل،منطق و انصاف"

..........................................................
"دومين قسمت"
"به مناسبت روز جهانی زن"
نوعی مردم - نوعی روشنفکر
و

"نوعی سميه "

.... اگرچه، بحث، با به ميان کشاندن موضوع نمايشنامه ی " و......هنوز هم ، باران می بارد"، از سوی سميه آغاز شده بود، اما کم کم ، جمع، بی آنکه متوجه شده باشد که پا درچه راه خطرناکی گذاشته است، در آن بحث شرکت کرده بود و در آغاز هم، تا حدودی با سميه، هم سو و هم نظرشده بود و از" طاهره قرت العين" شروع کرده بودند و رسيده بودند به پروين اعتصامی و از پروين اعتصامی، رسيده بودند به فروغ فرخزاد و.... گاهی به غرب تاخته بودند و گاهی به شرق و...با مثالی از"غرب زدگی "، رفته بودند به جنگ آل احمد و.....با مستثنی کردن " سيمين دانشور"، رسيده بودند به " سيمين؟!" دوبوار و..... با دادن تحليلی جديد از" جنس دوم"، رسيده بودند به "ژان پل سارتر" و... از" شيطان و خدای" سارتر، رسيده بودند به "راه سوم" و.... حالا، برای رسيدن به يک تعريف مشترک، از آزادی جنسی و دموکراسی اجتماعی، بايد از "ميدان های مين نامرئی" تابوهای سنت و مذهبی می گذشتند که در خود آگاه و نا خود آگاه روان فردی و اجتماعی و تاريخی شان کاشته شده بود و بوق و کرنای تجدد مونتاژی صنعت، فلسفه ،هنر، ادبيات، کراوات، همبرگر ، مينی ژوب، جشن هنر شيراز، پيتزای ايتاليائی، استيک آمريکائی و کله و پاچه ی استرليزه شده ی ايرانی، ،ويلاها ، پلاژهای دريای شمال، نفت، گاز، کازينوهای جنوب و مدارک ليسانس و فوق ليسانس و دکترای داخلی و خارجی و...، نمی گذاشت که صدای انفجار هر روزه ی آن مين ها ، به گوش هايشان برسد! مين های نامرئی يی که به هنگام نوشتن متن نمايشنامه وحتی به هنگام کارگردانی آن، بايد با کلامی و يا حرکتی تمثيلی، پلی ساخته می شد تا به کسی برنخورد و هدف نمايشنامه که گفتگو با تماشاچی و دعوت او به ديدن تابوهای" مين" شده ی خودش در آينه بود، بتواند از روی آن پل ها، به سلامت عبورکند! همان ميادين مينی که سميه، آگاهانه، با به ميان کشيدن داستان نمايشنامه، جمع را به درون آن پرتاب کرده بود؛ جمعی اساتيد تحصيل کرده ، روشنفکر، هنرمند، دانشمند، ليسانس و فوق ليسانس و دکترا و...که چند نفرشان هم، تازه از خارج به وطن بازگشته بودند و...



نمايشنامه"و... هنوزهم باران می بارد.". ۱۳۵۵. تلويزيون ملی ايران. شبکه دو. نشسته"مهوش برگی. سعيد نيکپور. فرامرز صديقی". ايستاده"سيروس- قاسم- سيف"..

اما، جمع، پس از شنيدن حرف های سميه و همسو وهم نظر شدن گهگاهی با او و منفجر شدن مين های اخلاقی سنتی مذهبی و.... از جا پريدن هاشان و...البته ، با خنده و شوخی و يکی به نعل و يکی به ميخ زدن، آهسته آهسته و دولا دولا حرکت کردن، با طرح مرزبندی هائی ظاهرا دوستانه با سميه، اما در نهايت از درمخالفت با او درآمدند و ... بحث، بالا گرفت و بعدهم جدل و جدال که سميه ، با خنده و شوخی، کمر راست کرد و پس از آنکه پای راستش را کشاند بالا و گذاشت زير نشيمنگاهش، سيگار اشنوش را گيراند و همچنانکه دودش را از دوسوراخ بينی اش بيرون می داد، چند تا ازمتاهلين جمع را مخاطب قرارداد و گفت : ( بالا غيرتن! اگر شما ها درجامعه ی آزادی زندگی می کرديد که فشار قيود سنت و مذهب، روی سرتان نبود، آيا به اين زودی، تن به اين نمايشنامه ی کسالت آور زن و شوهر بازی می داديد؟!).
تقريبا، همه، هم صداف به شوخی يا به جد گفتيم " نه" و ... غش غش خنديديم و سميه ادامه داد و گفت:" آيا دلتان نمی خواست آزاد باشيد و..." که ناگهان و در کمال تعجب، خانمی که در طول بحث ها، برای درست بودن سخنانش، جمع را اکثرا به کتاب " جنس دوم" ارجاع می داد، با لبخندی برلب وعصبانيتی فروخورده، در حالی که صدايش می لرزيد، پريد توی سخن سميه و گفت: ( ببخشيد خانم! با اين دفاعی که داريد از بی اخلاقی و بی بند و باری و هوسرانی و فاحشگی می کنيد؛ پس، اگر من به طور مثال، به خود شما بگويم که فاحشه هستيد، نبايد بهتان بر بخورد؟!).
سميه، لحظه ای به آن خانم و شوهرش که دکترای مردم شناسی داشت، اما از سر شب، گهگاهی با جملاتی قصار از ژان پل سارتر، در رد و يا تأييد افراد، به ميان سخن شان می پريد، خيره شد و بعد، لبخند زنان گفت: ( نه خانم جان! چرا ناراحت بشوم؟! اولا، به آن معنائی که من برای فاحشگی قائل هستم ومثل هرشغل ديگری به آن احترام می گذارم، جوابتان اين است که نه؛ من فاحشه نيستم، چون، از راه فروش تنم زندگی نمی کنم. اما، به آن معنائی که توی مغزکوچکتان است، بايد بگويم که بلی عزيزجان! من فاحشه هستم و تا حالا هم، هرچه فاحشگی کرده ام، برای عشق و هوا و هوس دل خودم کرده ام، ولی اگر روزی مجبور به فروش تنم شدم، مطمئن باشيد که قيمتش را همان اول، نقد نقد می گيرم، نه آنکه مثل شما، با فشار مذهب و سنت و بلغور کردن دو کلمه عربی و فارسی بادا بادا مبارک بادا، صيغه ی فاحشگی مرا بخوانند و با وعده ی سر خرمن، دادن چيزی بنام مهريه، مجبورم کنند که مادام العمر بدهم به نسيه!).
برای لحظه ای سکوتی سياه و سنگين ازجائی آمد و خسبيد توی فضا و در آن سکوت، سميه، با آرامش و وقار پيران با تجربه، ازجايش برخاست و پای ديگرش راهم کشاند به زير نشيمن گاهش و اين بار چهار زانو، روی مبل نشست و پس از آنکه پک محکمی به سيگار اشنوش زد، شروع کرد به ور انداز کردن ميهمان ها که چند تا ئی شان داشتند می خنديدند و چند تائی شان به همديگر نگاه می کردند وچندتائی شان، سرشان را پائين انداختنه بودند و چند تائی شان هم، در حالی که سعی می کردند، ناراحتی شان را از گفتگوهای جاری، بروز ندهند، به بهانه ی ديروقت شب بودن، به عزم رفتن، از جايشان برخاستند و خانم ميهمانی که طرف خطاب سميه بود، رو به شوهرش- که داشت می خنديد!-، با عصبانيتی خنده ناک، مثلا به شوخی ولی در واقع، به جد، گفت : ( به تو می گويند مرد! می بينی دارد به زنت چه می گويد و همانطور ايستاده ای و غش غش، به حرف هايش می خندی؟!).
دوباره، چند تائی از ميهمان ها خنديدند و چندتائی شان هم نخنديدند و چندتا ئی شان، با حرکت چشم و ابرو گوش و دست و پا و بينی، يک طوری نشان دادند که به دليل ترس از انفجارمين های مذهبی و سنتی شان، از خنديدن به چنين گفتگوی غير اخلاقی ای معذوراند. اما، شوهر خانم ميهمان که حالا، خنده اش، تبديل به خنده ای سرفه ناک شده بود، پس از آنکه خودش را کمی جمع و جور کرد، گفت : ( چه بگويم عزيزم؟! آخر، مردی گفته اند! زنی گفته اند! آدم که با يک ضعيفه، دهن به دهن نمی شود!).
اين بار همه ی ميهمان ها، پيچ و تاب خوران و فش فش کنان، خنديدند، به غير از آنهائی که بدون خداحافظی با سميه، از اتاق بيرون زده بودند وحالا، صدای خداحافظی کردنشان، از سوی راهرو می آمد. سميه، با نيشخندی برلب، درحالی که انگشت اشاره اش را به طرف آن خانم و آقا گرفته بود، رو به من کرد و گفت: ( بنويسيد! نمايشنامه ی بعدی تان را در باره ی اين ها بنويسيد. در باره ی همين سارترها و سيمون دوبوارهای وطنی! گول سر و وضع و مدارک تحصيلی شان را نخوريد! اين ها همان مردمی هستند که توی نمايشنامه ی شما، به خانه آن دختر بدبخت حمله کردند و شيشه های پنجره اش را شکستند!).
خانم ميهمان مخاطب سميه هم که حالا، تقريبا با شوهرش، از اتاق خارج شده بودند، با عجله برگشت و در حالی که انگشت اشاره اش را رو به سميه گرفته بود، رو به من کرد و گفت: ( بعله! گول ظاهر ايشان را هم نبايد بخوريد! ايشان هم، همان فاحشه هستند! خدا حافظ. خيلی خوش گذشت!).
علی هم که از شروع بحث، ميان آشپزخانه و اتاق ميهمان ها، در رفت و آمد بود و هر ازگاهی برای آنکه زهرحرف های گوشه دار طرف های بحث را بگيرد، با جوک و لطيفه ای به ميان می پريد، با خنده گفت : ( اگر قرار است که آن ها، نقش مردم سنگ پران را بازی کنند و سميه هم، نقش آن دختر فاحشه را، آنوقت، من هم حاضرم که نقش آن نقاشی را بازی کنم که عاشق آن فاحشه می شود!)...
ادامه دارد.....