عصر نو
www.asre-nou.net

پزشکِ بخشِ اِمِرجِنسی

بخشِ بیست و دوم
Fri 19 03 2021

بهمن پارسا

...وقتی آنها برای رفتن به دیدار پدر بزرگ و مادر بزرگ و دیگر بستگان ِ ژزف از هتل بیرون آمدند در سمت غربی شهر و دور دستها خورشید خودی نشان میداد و میشد امیدوار بود که روز بعد آفتابی خواهد بود. خانه ی پدر بزرگ جایی بیرون از محدوده ی اصلی شهر کوچک در منطقه یی وسیع و سرسبز در دامنه ی کوه ها قرار داشت. خانه یی نسبتن بزرگ با مشخصات روستایی . بنایی مستحکم در میان زمینی مرتع وار که دور تا دور آنرا دیورای کوتاه از سنگهای سخت در میان گرفته بود. بر نقطه یی بلند در راهی که میل ِ به فراز داشت در سمت ِ چپِ جاده دروازه مانندی که هر دو لنگه ی پهن آن به طرفین باز بود قرار داشت که ژزف با اتوموبیل از میان آن عبور کرد وبر بستر ِ راه باریک و پوشیده از سنگ و خاک که در اطرافش انواع گیاهان خودرو رسته بود به آرامی به طرف محوطه ی اصلی ورودی خانه راند. فضای محیط را بوی گیاهان تازه چنان سرشار کرده بود که منیژه با باز کردن پنجره ی سمت خودش نفسهای عمیقی را از هوای تازه و بوی طبیعی آنهمه روییدنی با طراوت بدرون ریه ها فرو میبرد و حالا دیگر میتوانست بوی مشخصِ گلهای Lavande وحشی را نسبت به دیگر ِ بوی ها حس کند و بارها نیز به ژزف گفته بود که این بوی را بیش از هربوی دیگری تا کنون دوست داشته است. همینکه اتوموبیل در نزدیکی ورودی متوّقف شد دو بانوی میانسال که هردو برای منیژه بآسانی یاد آورنده ی مارگُریت مادر ژزف بودند از در بیرون آمدند و بدنبال ایشان دو دختر و پسری جوان و از پی ایشان مردِ کُهنسال ِ تنومندی که میشد فهمید در جوانی یَلی بوده پدیدار شدند. زنها با آغوشی فراخ به استقبال ژزف و منیژه آمدند و هردو در کمال شادمانی چیزهایی میگفتند که منیژه واژه ها را در نمیافت ولی همه چیز حکایت از آن داشت که او را خوشامد میگویند و جالب این بود که هردو و همه ی دیگران تَک تَک ، نخست به طرف منیژه رفتند و وی را در آغوش گرفته و به شیوه مرسوم خودشان هریک سه بار گونه های او را بوسیدند. و سپس نوبت پدر بزرگ بود که در عین کُهنسالی منیژه را به آسانی در آغوش گرفته و مثل پرنده یی از زمین بلندکرد و ضمن بوسیدن حرفهایی زد و به صدای بلند خندید ، از پدر بزرگ بوی توتون پیپ به مشام میرسید . وقتی همه برای باز کردن ِ راه ورود به داخل ِ خانه به دوسوی کنار رفتند در آستانه ی ورودی بانویی سالخورده که البتّه از پدر بزرگ چند سالی جوان تر می نمود - وبود - ایستاده بود و با آغوشی باز بسوی منیژه با چشمانی مملّو از مهر لبخند میزد و چیزی گفت که از بین آنها تلفّظ واژه "منیژه" را که در نهایت لطافت و پاکیزگی بگوش رسید می شد تشخیص داد. و حالا نوبت ژزف بود تا مادر بزرگ او را بنوازد . تمامی این لحظه ها زیبا بود و ضمن داخل شدن به سالن اصلی خانه ژزف افراد را یکایک باین ترتیب به منیژه معرفی کرد ، (مادر بزرگ )مِه مِه Rose ، (پدر بزرگ )تُن تُن Augustin خاله Segolene، خاله Noemie ، و سپس دو دختر و یک پسر جوان به نامهای Lucie ،Elise (دخترها) و Esteban (پسر) . دختر ها فرزندان ِ سِگُلِن بودند و پسر فرزند ِ نُئِمی . هنوز دایی Florent و دوستش ، فرانسواز دختر ِ خاله نُئِمی و شوهرش ژیلبر نیامده بودند. جمع گرم و دلپذیری بود . درست است که منیژه از مکالمات و گفتو گوهای ایشان چیزی در نمیافت ولی صمیمتِ موجود محیط را گرم و دلپذیر می ساخت بخصوص توّجه تُن تُن و مِه مِه ( منیژه از ژزف پرسید اگر ایشان را آنگونه خطاب کند ایرادی نخواهد داشت و ژزف گفت برعکس از شنیدن آن حتّی بسیار خوشحال خواهند شد) سعی میکردند از ابراز توّجه به منیژه کوتاهی نکنند. آنچه بیش از هرچیز برای منیژه جالب بود طرز تلفّظ نام او بود توسط همه ی حاضرین ، هیچکس در ادای نام او بخطا نمیرفت و دقیق و درست برزبان میراند . آنها همه با یک نام سرکار داشتند و شاید آسانتر از کار ِ منیژه بود که میباید چندین نام تازه شنیده را با تلفظ هایی خاص بیاد نگه دارد و اشتباه نکند و سعی میکرد اگر هنوز بیاد نسپرده به نحوی آنرا بازهم بپرسد. ژزف مقداری از حرفهای همه را برای منیژه و پاسخهای وی را برای دیگران ترجمه کرد. و به منیژه گفت که مِه مِه میگوید خوبست برای باز شدن اشتها جامی Vermouth de Chambery بنوشد و منیژه با کمال ِ پذیرفت و هنوز جام وی به نیمه نرسیده بود که نور چراغهای دو اتوموبیل در محوطه ورودی بچشم رسید . وقتی اتوموبیل ها از حرکت باز ایستادند منیژه به فوریت فرانسوا و ژیلبر را شناخت و در پی ایشان زن و مردی دیگر که با هم مشغول خوش و بش بودند به طرف خانه آمدند و ژزف به منیژه گفت فرانسواز و ژیلبر را گذرا دیده یی، آنهم دایی Florent است ولی خانمِ همراهش را نمی شناسم و برای اولین بار است می بینم. آنها نیز به جمع پیوستند و دایی فلُران بزبان انگلیسی با لهجه ی مردم بریتانیا و بسیار دلپذیر دوستِ همراهش را با اسمِ Zoe معرفی کرد. جمع بسیار گرمتر از لحظات قبل بود. دایی و دوستش خیلی خوب با منیژه ارتباط بر قرار کردند و بیشتر محور گفتگوی ایشان آمریکا بود و زندگی آمریکایی و امتیاز ها و فرصتهای موجود در آنجا . در یک لحظه ناگهان همگی به سخنی از پدر بزرگ قهقه سر دادند و منیژه شگفت زده جمع را نگاه کرد که ژزف گفت ، تُن تُن میگوید تا دیر نشده و فلُران سر دوستت کلاه نگذاشته و یک خانه برای تعطیلات زمستان به وی اجاره نداده ، به دادش برس و منیژه نیز از ته دل به این سخن پدر بزرگ خندید . تمام آنشب در خوردن خوراکهای گوناگونی که هریک برای منیژه بس تازه گی داشت به همراه شرابهای بسیار خوب گذشت و در یک لحظه او به ژزف گفت کاش پدرم اینجا بود و از طعم این شرابها لذّت می برد و با بکار گرفتن لحن پدرش گفت " شرابِ خوب " . منیژه هرچه دقّت کرد بر روی بطری ها اثری از برچسب نام دیده نمی شد و اساسا بطری ها بر چسبی نداشتند و خیلی کهنه و قدیمی بنظر میرسدند . ژزف برای وی توضیح داد که خانواده ی وی همگی باهم ، همه ساله شراب مصرفی خود را از یکی از تاکستانهای خوب اطراف بصورت لیتری و بشکه یی میخرند و در بطری های خالی سالهای پیشین ریخته و به ترتیبی که برای مصرف لازم است نگهداری میکنند در نتیجه نیازی به برچسب تجاری و نام و نشان نیست . بساط شام چند ساعتی بر قرار بود و همه نیز دور میز نشسته بودند و صحبت میکردند و گاهی چیزی می خوردند و یا شرابی می نوشیدند ، طولانی بودن حضور بر سرمیز برای منیژه تازه گی داشت و لذّت میبرد. بعداز مدّتی خاله ها و فرزندانشان روی میز را قدری خلوت کردند ، فرانسواز و ژیلبر هریک باسینی چوبیِ نسبتن بزرگی از سمت آشپزخانه به سالن غذا خوری آمدند ، روی سینی های چوبی چندین جور پنیر و دو گونه انگور قرار داشت ، برای منیژه تنوع پنیر ها چندان مشخص نبود . پدر بزرگ ضمن اینکه با او حرف میزد رو به ژزف داشت تا گفته هایش را برای وی ترجمه کند و ژزف به دنبال ِ کلام تُن تُن که در مورد هریک از پنیر ها و تفاوتش با آن دیگری سخن میگفت به منیژه توضیح لازم را میداد. بخوبی قابل درک بود که تُن تُن کارشناسانه حرف میزند . مِه مِه در میان حرفهای ژزف گفت ، خیلی هم لازم نیست حوصله ی دوستت را با سخنرانیهای فنّی اگووستَن سر ببری ، بلند شو برای هضم اینهمه خوراکی قدری Chartreuse برایش بریز ، ژزف جمله ی مادر بزرگ را برای منیژه ترجمه کرد و او گفت که آن نوشیدنی را نمیشناسد و نظر ژزف را پرسید ، ژزف گفت باندازه ی استکانی کوچک برای هضم غذا بد نیست و اگر دوست نداشت مسئله یی نیست . وقتی ژزف برای آوردن " شَرترُز" از سرمیز بلند شد ، Zoe دوست دایی فلّران برای منیژه توضیح داد که شرترُز نوعی نوشیدنی مخصوص آن نواحی است که معمولا از مخلوط چند صد نوع گیاه تهیه میشود ! بشرط اینکه تجاری نباشد ، هرچند که انواع نام و نشانها و بر چسبهای تجاری مدعی خلوص آن هستند ، ولی آنچه که توسط بعضی مردم محلی و برای مصرف شخصی ساخته میشود واقعن دوست داشتنی است و همگان باور دارند و چندان نیز بیراه نیست که به هضم غذا کمک میکند. ژزف نوشیدنی را آورد و به منیژه داد ، وی قدری از آن چشید و مشخص بود مشروب دوست داشتنی او نیست و دایی فلُران خیلی زود به منیژه گفت ایا کنیاک را ترجیح نمی دهد ؟ منیژه گفت بهتر است یک قهوه بنوشد تا هر چیز دیگر .
گفتگو ها در هر زمینه تا نزدیک نیمه شب ادامه یافت پدر بزرگ و مادر بزرگ ساعتی زودتر از همه خداحافظی کردند و به اتاق خود رفتند . منیژه با دایی و دوستش بگرمی به گفتگو مشغول بودند و ژزف نیز درمیان جمع سعی میکرد توازنی بر قرار کند و بخصوص ژیلبر را تنها نگذارد.
در تمامی طول این ساعات بس دلپذیر منیژه از رفتار و سلوک ژزف غافل نبود، نه اینکه سعی خاصی در این کار بخرج بدهد و یا قصدش تعقیب رفتار و حرکات ژزف باشد ، ابدا . ولی در هر صورت اورا بیش از دیگران می دید و در هر لحظه احترامِ توام با عشقی را که نسبت ِ به او داشت افزون تر میافت . برخورد وی اطرافیانش آنقدر طبیعی و محترمانه بود که طرف مقابل غیر ادای احترام هیچ راه دیگری نداشت. رفتار ژزف با آن چند جوان مجلس همانقدر صمیمی و محترمانه بود که با تُن تُن و مِه مِه ، هرگز دیده نشد که وی سخن کسی را قطع کند و یا ضمن گوش دادن به گفتار کسی به ناگهان جایش را عوض کند و یا اینکه حواسش را متوّجه جایی دیگر بنماید. در سخن گفتنش هیچ اصرار و پافشاری دیده نمی شد . وی حتیّ برای لحظه یی گونه یی رفتار نکرد که منیژه احساس تنهایی کرده و یا بنظرش برسد در این جمع وی قدری کمرنگ تر از وقتهای دیگر است و گفتنی است که منیژه در میافت طوری نیز رفتار نمیکند که معنایش آن باشد که به لحاظ ِ حضور وی از جمع کناره میکند. در تمام ِ طول ِ شب دقیقن به شیوه ی روزهای بیروت در لبنان ، همواره نشان داد و دیگران نیز در یافتند که در هر کاری ابتدا حضور منیژه مراعات میکند و مسلّم است که این رابطه یی بود دو طرفه و هردو در اینکار موّفق بنظر میرسیدند. در چنین خیالاتی منیژه خویش را خوشبخت احساس میکرد. تغییری کال و نارس را در خویش باور داشت ، هنوز بسیار زود بود تا در این باره قضاوتی روشن و قابل اعتنا داشته باشد ولی حدس میزد نسبت به پیش از سفر کسان و جای ها را از زوایای تازه یی می نگرد. مثلن با بیاد آوری میهمانی ها و دور هم بودن های بیروت با دوستان آشنایان و یا گشت و گذار در خیابانهای شهر و روستا و بر خورد با مردمان آنجای ها فرق هایی کاملن قابل مشاهده و احساس با آنچه در این چند روز در ژنو و تُن دیده بود و می دید وجود داشت . به دنبال ِ وقتی مناسب میگشت تا فارغ از شور و شوق سفر و گردشگری دریافتهایش را به ترتیبی منطقی ردیف کند و در خود به نتیجه یی که بیرون از تعادل لازمه نباشد دست یابد.
شب تقریبن به نیمه رسیده بود که ژزف بخاطر ِ پذیرایی خوب و شایسته از همه سپاسگزاری کرد بخصوص که صبح روز بعد همه آنها غیر از او و منیژه باید برای رفتن به محل کار هاشان زود از خواب بر خیزند . اینرا گفت و آرزو کرد روز یا روز های نه چندان دور بتواند در آمریکا در خدمت ایشان باشد و افزود این سفر کوتاه است و پس فردا راهی لیون هستند در نتیجه بامید دیدار در وقتی دیگر. دایی فلُران و Zoe به زبان انگلیسی با منیژه وداع کردند و افزودند قرار دیدار ِ فرداشب را فراموش نکنند، 7:30 منزلِ دایی فلُران، و خاله ها و فرانسواز و ژیلبر بگرمی منیژه را در آغوشی گرفته ضمن بوسیدن روزهای خوبی را برایش در باقیمانده ی سفر آرزو کردند. دختران سِگُلِن هر دو قدری احساساتی شده بودند و میشود گفت بغضی نیز در گلو داشتند. از اِستِبَن امّا خبری نبود ! گویا بدون اینکه مزاحم جمع شده باشد پیش از دیگران بخانه رفته بود. وی در تمام طول شب نیز خیلی درگیر جمع نشده بود . همگی بدرود و بامید دیداری گفتند و از یکدیگر جدا شدند و دایی فلُران سرش را از پنجره ی اتومبیلش بیرون آورد و به صدای بلند گفت تا فردا شب . تاریکی شب به لحاظ کمبود نور های مصنوعی غلیظ بود ، سیاه ِ سیاه ، و حالا وقتِ آن بود تا با نگاهی به آسمان پیش از آنکه چراغهای خیابان های شهر ایجاد مزاحمت کنند انبوه ستاره ها را ببینند . اینهمه ستاره بر پهنه ی مخملِ تیره رنگ آسمان ِ کوهستان واقعن شگفت انگیز و دیدنی بود . منیژه و ژزف با سرخوشی ناشی حضور در جمعی دوست داشتنی و شراب ناب در راه بازگشت به هتل یکدیگر را عاشقانه می ستودند و باور داشتند خوشبخت تر از این هم ممکن است و قصد دارند به آن نیز دست پیدا کنند و در این راه هیچ فرصتی را از دست نخواهند داد. وقتی به هتل رسیدند خسته تر از آن بودند که بیش از شب بخیری چیزی به یکدیگر بگویند بخصوص که فردا را نیز میباید آماده و سر حال باشند.
صبح هردو بر خلاف ِ تمام ِ روزهای دیگر این سفر قدری دیر تر از معمول از خواب بیدار شده و از تخت پایین آمدند ، با نگاهی به بیرون و دیدن آسمان یکپارچه آبی بی لکهّ یی ابر ، هوایی پاکیزه و بدون نشانی از کدورت مه آلود ، و آفتابی تابنده خواب و کسالت از تن و جان بیرون کردند و هرچه سریع تر برای لذّت بردن از دیدار محیط حاضر شدند. وقتی از هتل خارج شدند منیژه به ژزف گفت اگر ممکن است و وی موافق باشد دوست دارد امروز را نیز در شهر انسی گردش کنند و اگر بوده باشد جا هایی را که ندیده اند ببینند و در صورت امکان با تهیه اغذیه یی مناسبِ پیک نیک از فروشگاهی با توّجه به حضور آفتاب و روز گرم و زیبا بروند در کنار دریاچه و ساعاتی آنجا باشند همانجا نیز غذاشان را صرف کنند . ژزف از پیشنهاد منیژه استقبال کرد و تصمیم گرفتند صبحانه را نیز در اَنسی ِ کُهنه بخورند. آنروز بواقع بطرزی استثنایی آفتاب سخاوتمند بود و ذرهّ یی خِسّت نشان نمیداد. می تابید و خوش می تابید . ضمن حرکت به طرف اَنسی آنجا که راه از کنار دریاچه میگذ شت راه کم کم شلوغ تر می شد و ازدحامی ایجاد شده بود و شمار مردم نسبت به روز پیشین بسی بیشتر بود و دریاچه زیر ِ نور زرّین خورشید به گندمزاری درخشان می ماند که خوشه های زیبای آن در رقصی درخشنده همراه نسیم در کمال همآ هنگی در کار کش و قوس به پس و پیش هستند . دیدن این منظره هیجان انگیز بود و سنگینی ترافیک را که تمامی اتوموبیلها در یک ردیف و پشت سر هم به کُندی پیش میرفتند نه تنها آسان که دلپذیر میساخت. اینبار ورود به محدوده ی اصلی شهر بیش از دفعه ِ پیشین به درازا کشید و وقتی هم که وارد مرکز شهر شدند سنگینی ترافیک و ازدحام مردم بخوبی محسوس بود. برای توّقف اتوموبیل در جایی زمانِ زیادی صرف شد و بالاخره در اطراف ایستگاه مرکزی راه آهن که با بخش ِ قدیمی شهر فاصله یی نسبتن دور داشت جایی پیدا کردند و با پرداخت مبلغی به دستگاه ثبت ساعت توّقف و دریافت رسیدی که می باید در پشتِ پنجره اصلی و روی داشبورد قرار میداند - وگرنه جریمه ی توّقف غیر مجاز حتمی بود - گردش خود را آغاز کردند. منیژه دوست داشت بروند و در کوچه های تنگ و باریک و سنگفرش در میان فروشندگان گوناگون بازار ِ روز و بنای های خوش آبو رنگی که اصالتا کهنه بودند راه برود. گذر از بین تاقهای قوسی شکل که بتمامی از سنگهای ستبری ساخته شده بود ند برایش جالب بود. گاهی از زیر ِ تاقی کوتاه به پلی بر روی رودخانه میرسیدند و با عبور از آن جهتِ دیگری را پیش می گرفتند . در پشتِ کلیسایی عظیم بر دیوار خیابانی نام Jean-Jacques Rousseau دیده میشد ، منیژه به ژزف گفت این نام را از درسهای علوم انسانی دوران دبیرستان در یاد دارد ولی جزییات آنرا به یاد نمیآورد ، آیا ممکن است این همان شخص باشد؟! ژزف بکوتاهی در مورد این فیلسوف فرانسوی توضیحی داد و افزود که وی در اوّلین سالهای جوانی - شاید 16 سالگی - مدّت دوسالی را در این شهر با بانویی بس مسن تر از خویش که ظاهرا ابتدا آموزگار و بعد هم معشوقه ی وی بوده گذرانیده بوده است ، بانویی با نامی طولانی که بکوتاهی Madame de Warens نامیده میشود و در یکی از راه های کنار رود جایی بنام اسکله ی مادام " دُ وارن" نیز بنام اوست و روز گذشته آنگاه از در کنار رودخانه قدم زده بودند آنجا نیز گذری داشته اند. شنیدن این مطالب هر بار بیشتر منیژه را برای دانستن دیگر چیزها به سر شوق می آورد و سعی میکرد هیچ فرصتی را در این زمینه فرو نگذارد. ژزف به منیژه پیشنهاد کرد اگر خسته نباشد و حوصله ی پیمودن یک سربالا یی تند را داشته باشد خوبست به دیدن قلعه ی شهر ِ اَنسی در بلندای شهر بروند و از آنجا مناظر اطراف حتّی زیبا تر نیز به چشم خواهد آمد ، منیژه به شادی این پیشنهاد را پذیرفت.

ادامه دارد...