عصر نو
www.asre-nou.net

چهرۀ زنانۀ جنگ، در معرفی یک کتاب


Sun 14 03 2021

شیدا نبوی

سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ ـ "جنگ چهرۀ زنانه ندارد" ـ ترجمۀ عبدالمجید احمدی (از زبان روسی) ـ تهران، نشر چشمه، ۱۳۹۵. ۳۶۴ صفحه.

در طول عمر کتابخوانی هیچوقت نشده بود که نتوانم خواندن کتابی را به راحتی ادامه بدهم، نشده بود که مجبور شوم بین نوبتهای خواندن فاصله بیندازم تا شاید کمی از سنگینی آن کاسته شود. اما این کتاب، قاعده را بر هم زد. خواندن آن آسان نیست، نفسگیر است. آنچنان روان و اعصاب و احساسات آدمی را تسخیر میکند و آنچنان سنگین و تأثیرگذار است که نمیتوان منقلب نشد، نمیتوان متأثر نشد. نمیتوان آنرا به آسانی خواند و تمام کرد و در قفسه گذاشت. زنان این کتاب همیشه با خواننده میمانند. او را ترک نمیکنند. آنچه بر آنها گذشته است فراموش شدنی نیست. چهرۀ واقعی جنگ را اینجا میتوان دید.

با این زنان است که ما در جنگ زندگی میکنیم، صدای انفجار باروت و توپ و تانک و بمب را میشنویم و بوی سوختگیها، از مزرعه و جنگل تا در و دیوار و ساختمان و حیوانات در مشاممان مینشیند. بوی سوختن گوشت انسان را حس میکنیم و نالههایش را میشنویم. با آنهاست که معنای واقعی زیستن در "خاک و خون و ترس" را میفهمیم. با این کتاب، چهل سال بعد از جنگ، چهرۀ کریه و مصیبتزای آن را بیشتر میشناسیم. و نیز آنچه را که همیشه از دیدهها پنهان بوده است؛ چهرۀ زنانۀ جنگ.

کتابی مستند، حاصل گفتگو با صدها زن روسی که همراه با ارتش اتحاد جماهیر شوروی در جنگ دوم جهانی شرکت کردند. زنانی در سنین پائین جوانی و از هر گوشه و کنار اجتماع، زنانی که همگی داوطلب شرکت در جنگ بودند، اکثرشان پس از گذراندن دورههای گوناگون آموزشهای جنگی برای اعزام به جبهه ثبت نام کردند و با اصرار فراوان خودشان راهی خط اول جبهه شدند، و نه کمک در پشت جبهه. زنانی که حالا، سالها بعد از جنگ، از کابوسها، رنج و تنهائی و هول و هراسشان میگویند. خاطراتشان را به زبان میآورند. خاطراتی تکاندهنده. "بی پرده و عریان".

پشت جلد کتاب میخوانیم: "کتاب، گاه شامل چنان لحظاتی می‌شود که فراتر از خوانده‌ها و شنیده‌های مرسوم است. ناگهان مادری را نشان می‌دهد که برای عبور از خط بازرسی آلمانیها بچهاش را نمکاندود می‌کند تا تب کند و سربازان بهراسند از تیفوس و او بتواند در قنداق بچهٔ گریان با پوست ملتهب سرخ شده، دارو ببرد برای پارتیزانها...".

خواندن روایات این زنان و دانستن سرنوشت آنان بر روح و روان و احساسات آدمی فشار میآورد اما، کمک میکند تا چهرۀ واقعی جنگ را بشناسیم. مدد میکند تا قانع نباشیم به این که خُب بله، همه میدانیم که جنگ کثیف است، بسیار کثیف است، ویرانگر است، آدمها را میکشد. شهرها و آبادیها را ویران میکند. زندگی را به هم میریزد... این سؤال برایمان مطرح میشود که با اینهمه آیا واقعاً جنگ را میشناسیم؟ همۀ ابعاد آن برایمان روشن است؟ میدانیم تا کجا و تا کدام زوایای ذهن و زندگی انسان رسوخ میکند؟

آیا درست است که جنگ چهرۀ زنانه ندارد، چون در تاریخها و روایات مردان از جنگ، زنان در صف اول جنگ دیده نمیشوند؟ با این کتاب بیش از پیش، کراهت و شناعت جنگ برایمان روشن میشود. میبینیم که جنگ چهرۀ زنانه هم دارد.

سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ متولد سال ۱۹۴۸، نویسنده و روزنامهنگار، اهل بلاروس، با همین اثر برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات سال ۲۰۱۵ شد. همچنین در سال ۲۰۱۳ جایزۀ صلح ناشران و کتابفروشان آلمان (بخاطر کتاب نیایش چرنوبیل ـ دربارۀ دوران بعد از فاجعه اتمی نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل در ۱۹۸۶) و جایزۀ مدیسی در فرانسه (بخاطر کتاب پایان انسان سرخ یا زمان ناامیدی. در ایران به نام: زمان دست دوم) را دریافت کرد. جوایز بسیار دیگری هم به او تعلق گرفته است از جمله در روسیه.

کتابهای آلکسیویچ بر اساس روایتهای شاهدان زندۀ وقایع بزرگ است که با قلمی به غایت زیبا، تاریخ واقعی، و نه فرمایشی، را ثبت میکند. آلکسیویچ، به قول اخوان ثالث "دبیر گیج و گول و کوردل" تاریخ نیست که به فرمان "امیر عادلی" تاریخ بسازد. آثار او تاریخ حقیقی است از فجایع واقع شده، خیالپردازی نیست. تکیۀ این نویسنده بر روی جنگ و آثار آن در زندگی آدمی است.

کتابهای خانم آلکسیویچ به ترتیب تاریخ انتشار در روسیه عبارتست از:

ـ جنگ چهرۀ زنانه ندارد، ۱۹۸۵.

ـ آخرین شاهدان (مربوط به جنگ شوروی ـ افغانستان)، ۱۹۸۵.

ـ تابوتهای روئین، ۱۹۹۰. (کتاب تابوتهای روئین روایت شاهدانی است از جنگی که دولت شوروی در سال ۱۳۵۸ در افغانستان برپا کرد. روایت سربازان و افسران شوروی، پرستاران و مادرانی که از این جنگ ویرانگر و تأثیرات شگفت آن حرف میزنند. در این جنگ، جسد سربازان شوروی در تابوتهایی از جنس روی به کشور بازگردانده میشد. نویسنده که در زمان این جنگ به افغانستان سفر کرده بوده است، در مقدمۀ کتاب، با نگاه تند انتقادی به رهبران آن زمان شوروی، اعتراف می‌کند که به خاطر سکوت سالیانش در مورد آنچه در افغانستان دیده است خود را مقصر میداند. او در تابوتهای روئین، از حقیقت جنگ شوروی و افغانستان پرده برمیدارد.)

ـ شیفتگان مرگ، ۱۹۹۵.

ـ نیایش چرنوبیل، ۱۹۹۷.

ـ زمان دست دوم، پایان انسان سرخ، ۲۰۱۳.

کتابهای آلکسیویچ به چندین زبان و از جمله فارسی ترجمه شده است.

در اینجا به کتاب جنگ چهرۀ زنانه ندارد پرداخته شده است. چهرهای که همیشه پنهان بوده است چرا که تاریخ را همیشه مردان نوشتهاند و شکستها و پیروزیها در آن ثبت است. کتاب آلکسیویچ توصیف جنگ از زبان کسانیست که در آن شرکت داشتهاند و نه از زبان سیاستمداران و نظریهپردازانی که معمولاً از پیروزیهای جنگ میگویند و قهرمانیهای مردانۀ جاری در آن. اینجا چهرۀ زنانۀ جنگ دیده میشود.

نویسنده هفت سال برای نوشتن این کتاب کار کرد، اتوبوس و قطار سوار شد، روستا به روستا، شهر به شهر رفت تا این زنان را بیابد و بتواند آنها را به حرف دربیاورد. حتی از تردیدهای خود میگوید:

"... همانقدر که با مردم ملاقات و مصاحبه می کردم. فکر هم میکردم. میخواندم. کتابم دربارۀ چه چیزی خواهد بود؟ یک کتاب جنگی دیگر؟ برای چه؟ تا بحال هزاران جنگ رخ داده بود، کوچک و بزرگ، مشهور و ناشناخته. کتابهای زیادی دربارهشان نوشته شده بود، اما... مردها بودند که راجع به مردها مینوشتند" ... "همۀ آنچه از جنگ میدانیم با "صدای مردانه" به ما گفته شده، همۀ ما در قید و بند تصورات و احساسات "مردانه" از جنگ هستیم. واژگان "مردانه"، در حالی که زنها سکوت میکنند..."

اما "... داستانهای زنانه جوری دیگر و موضوع آن چیز دیگریست. جنگهای زنانه رنگها، بوها، روشنائیها و فضای احساسی خود را دارد. واژگان آن منحصر به فرد است ... بارها از خودم پرسیدم: برای چه؟ چرا زنان با وجود قرار گرفتن و نقشآفرینی در دنیائی که زمانی مطلقاً مردانه بود، از تاریخ خود دفاع نکردند؟ از عقاید و احساسات خود؟ خویشتنشان را باور نکردند. دنیائی عظیم برابر چشمان و اذهان ما ناشناخته مانده. جنگ از دیدگاه زنان... میخواهم تاریخ این جنگ را بنویسم. تاریخی زنانه". (ص.۱۶-۱۵).

آلکسیویچ در مقدمه مینویسد: "من دربارۀ جنگ نمینویسم، دربارۀ انسان جنگ مینویسم. تاریخ جنگ را توصیف نمیکنم، بلکه تاریخ احساسات را روایت میکنم. من مورخ روحها و قلبها هستم... برای من نه خود حادثه، که احساسات برآمده از حادثه جالب است. به عبارت دیگر، روح حادثه. برای من احساسات یعنی واقعیت." (ص.۲۲).

زنانی که در کتاب حرف میزنند در هر کار و مسئولیتی، در گسترۀ وسیع جبهۀ جنگ حضور داشتهاند؛ نانوا، رختشور، پزشک، پرستار، مهندس، آشپز، بیسیمچی، مکانیک، روزنامهنگار و عکاس، نامهبر، فرماندۀ گروهان، سرباز، پینهدوز، خلبان، مسلسلچی، راننده و یا مسئول رساندن سیگار به سربازان... اینها پشت جبهه نبودند بلکه مستقیماً در میدان بودند، زیر آتش بمب و گلوله، و غرقه در خون و خاک.

او میگوید اظهار نظرهای برخی از کسانی که نوشتههایم را با آنها در میان میگذاشتم و نظرشان را میخواستم (بخصوص دوستان و نویسندگان مرد) برایم تعجبآور و ناراحتکننده بود. برای آنها "این مهم نبود که زنان از چه سخن میگویند، و این که در حرفهایشان همواره این نظر وجود دارد که جنگ پیش از هر چیز کشتار است، کار و فعالیت طاقتفرسا...، و پس از آن هم زندگی معمولی بود، ترانه میخواندند، عاشق میشدند، موهایشان را فِر میدادند... اما در مرکز همۀ این خاطرات این حس وجود دارد: غیرقابل تحمل است مُردن، هیچکس دلش نمیخواهد بمیرد. غیرقابل تحملتر از آن، کشتن انسانهاست. زیرا زن زندگی میبخشد. مدت زیادی انسان جدیدی را در بطنش حمل میکند، از او مراقبت میکند و به دنیایش میآورد. من فهمیدم که کشتن برای زنان دشوارتر است." (ص.۲۴)

آلکسیویچ مینویسد: ... "بله قبول دارم، آنها زیاد گریه میکنند. فریاد میزنند. پس از این که مرا بدرقه میکنند، قرص قلبشان را میخورند، اورژانس خبر میکنند. اما با همۀ اینها باز هم از من میخواهند "تو بیا، حتماً بیا. ما سالهای سال ساکت بودیم. چهل سال سکوت کردیم..." (ص. ۲۵).

نویسنده در مورد شیوۀ کار و این که چطور این زنها بعد از چهل سال به او اعتماد میکردند و حرف میزدند مینویسد: "مدت زیادی را در خانه و آپارتمان آدمهای غریبه میگذرانم، گاهی یک روز کامل مهمانشان میشوم. چای مینوشیم، ژاکتهائی را که اخیراً خریداری شده امتحان میکنیم، راجع به مدل مو صحبت میکنیم و دستور پخت غذاهای مختلف را بین خودمان رد و بدل میکنیم. با هم عکس نوههای میزبانان را به تماشا مینشینیم، و در این هنگام... با گذشت زمان... هیچوقت نمیتوانی تعیین کنی پس از گذشت چه قدر زمان و چرا... ناگهان لحظهای که اینقدر منتظرش بودی فرامیرسد، زمانی که انسان از وضعیت گچی و فلزی و بِتُنی مجسمهها دور و به خویشتن خویش نزدیک میشود. به خودش میآید. نه جنگ را، که جوانیش را به خاطر میآورد. تکهای از زندگیش را... این لحظه را باید فهمید ..." ... (ص.۱۸)

در واقع اعتماد این زنان جنگ دیده "در مصاحبتی آرام و برابر، بدون شادی و شگفتی" به مصاحبهکننده جلب میشود.

آلکسیویچ در توضیح این که اصلاً چه شد به چنین موضوع بکری پرداخت و دست به چنین کار سترگی زد، مینویسد: "یک خانۀ سه طبقۀ قدیمی در شهر مینسک ... از همین خانه بود که جست و جوئی هفت ساله آغاز شد، هفت سال عجیب و عذابآور. در این مدت من دنیای جنگ را برای خودم کشف میکنم، دنیائی که پهنه و معنای آن تا به انتها، قابل درک نیست. درد میکشم، تنفر را تجربه میکنم، وسوسه میشوم، مهربانی و خستگی را حس میکنم... سعی میکنم مرگ را از قتل تمیز دهم و مرز میان انسانیت و ددمنشی را مشخص کنم" ... "این راه بسیار طولانی خواهد بود... شامل دهها مسافرت به اقصا نقاط کشور، صدها کاسِت و هزاران متر نوار ضبط شده، پانصد دیدار ..." (ص.۴۳)

نویسنده میگوید آنچه پای او را به خانۀ مذکور باز کرد یادداشتی بود در یک روزنامۀ محلی، مبنی بر این که حسابدار ارشد کارخانۀ ماشینهای راهسازی در آن منطقه بازنشسته شده است: "... در آنجا قید شده بود که این خانم در زمان جنگ تکتیرانداز بود، یازده نشان جنگی روی سینهاش داشت و هفتاد و پنج نفر را هم با تفنگ خود به هلاکت رسانده بود". میگوید تصور شرکت این خانم در جنگ و شغلش در زمان صلح، کنار هم، برایش دشوار بود. این کار برای یک قهرمان جنگ بیش از حد پیش پاافتاده و دمِ دستی بود. به دیدارش میرود:

... "... صورتش را با دستهایش پوشاند: "نه، نه. نمیخوام. دوباره به اونجا برگردم؟ نمیتونم... از بعدِ جنگ تا امروز حتی فیلمهای جنگیرو تماشا نمیکنم. اون زمان خیلی بچه بودم. رؤیاپردازی میکردم و بزرگ میشدم، بزرگ میشدم و رؤیاپردازی میکردم. یکهو جنگ شروع شد. دلم برات میسوزه... میدونم راجع به چی دارم صحبت میکنم... چرا میخوای اینهارو بدونی؟ وحشتناکه... ناراحت نمیشی که "تو" خطابت میکنم؟ انگار دارم با دخترم صحبت میکنم".

بعد پرسید: "چرا اومدی سراغ من؟ باید میرفتی پیش شوهرم. اون دوست داره خاطرات جنگرو مرور کنه. این که اسم فرماندهها و ژنرالها چی بود، شمارۀ یگانها چند بود، اون همه چیرو یادش میآد. من فقط سرگذشت خودمرو یادمه. جنگ خودمرو. دور و برت کلی آدم هست، اما تو همیشه تنهائی، برای این که آدمیزاد جلو مرگ همیشه تنهاست. من تنهائی وحشتناکیرو حس میکردم".

ازم خواست ضبط صوت را خاموش کنم: "من به چشمهای تو واسۀ توضیح دادن و تعریف کردن احتیاج دارم، ضبط صوت مزاحمه". اما چند دقیقۀ بعد وجود ضبط صوت را فراموش کرد" ... (ص.۴۵-۴۴)

کتاب در دام سانسور

وقتی کتاب آماده شد و برای چاپ رفت، با سد سانسور مواجه شد. دو سال در چاپخانه ماند تا در زمان قدرت گرفتن گورباچف و آغاز اصلاحات او، از محاق سانسور خارج شود.

طبق توضیح مترجم در صفحۀ آخر "این کتاب بین سالهای ۱۹۷۸ تا ۲۰۰۴ به نسخۀ فعلیاش تبدیل شد. نمونۀ ناقصی از آن در سال ۱۹۸۵ در مسکو منتشر شد اما نسخۀ کاملش به سال ۲۰۰۴ درآمد".

در نسخهای که ما در دست داریم، یعنی نسخۀ کامل، نویسنده گفتگوهایی را که با سانسورچیها داشته است، قسمتهای حذف شده در نسخۀ اول کتاب و حتی بخشهایی را که در آن زمان خود او از یادداشتهایش حذف کرده، آورده است.

برای شناختن بهتر این دنیا از زبان زنان و درک عمیقتر این احساسات، نقل مستقیم برخی از روایات درج شدۀ این زنان، از هر زبان و قلمی گویاتر است. کاش میشد تمام خاطرات، تمام کتاب، را نقل کنم. اینها فقط نمونههائی از آنست:

شوهر کنم؟

"... یکبار زن خلبانی نخواست با من دیدار کند. تلفنی به من گفت "نمیتوانم... دوست ندارم خاطرات رو دوباره زنده کنم. من سه سال جنگیدم... سه سال خودمرو زن حس نکردم. انگار بدنم مرده بود. در این مدت عادت ماهانهای در کار نبود و هیچ احساس و میل زنانهای هم نداشتم.

این در حالی بود که خیلی زیبا بودم... وقتی شوهر آیندهام بهم پیشنهاد ازدواج داد... تو برلین، نزدیک رایشتاگ... بهم گفت "جنگ تموم شد، ما زنده موندیم. خیلی خوش شانس بودیم که زنده موندیم. با من ازدواج کن". میخواستم بزنم زیر گریه، فریاد بکشم، بزنم زیر گوشش! یعنی چی با من ازدواج کن؟ الان؟ میون اینهمه کثافت شوهر کنم؟ وسط دودهها و آجرای سیاه؟... به من نگاه کن... ببین من تو چه وضعیتی هستم! تو اول از من یه زن بساز! برام گل بیار، ابراز علاقه کن، حرفای قشنگ بزن. اینقدر دلم میخواد یه کسی این کارو برام بکنه! اینقدر منتظر چنین لحظاتی هستم! نزدیک بود بزنم زیر گوشش... واقعاً میخواستم بزنمش... یکی از لپهایش حسابی سوخته و سرخ بود، و من دیدم؛ اون همه چیرو فهمید، روی همین گونۀ سوختهش اشک جاری بود... حتی خودم هم چیزیرو که بهش گفتم باور نمیکنم؛ "آره، زنت میشم". اما نمیتونم این چیزارو براتون تعریف کنم. توانشرو ندارم. برای این که تعریفشون کنم، باید یه بار دیگه تو اون لحظات زندگی کنم". (ص.۱۹)

کودک نمک‌آلود

... "... بچهم خیلی کوچیک بود. وقتی سه ماهه بود با خودم میبردمش مأموریت. فرمانده منو میفرستاد، اما خودش حالش بد میشد، گریه میکرد. داروها، باند استریل و سِرُمرو با خودم از شهر میآوردم. بین پاها و دستاش میذاشتم، توی قنداق میپیچیدم و میآوردم. تو جنگل وضع مجروحا وخیم بود، در حال مرگ بودن. باید اینکارو میکردم. باید! هیچکس دیگه از پس اینکار برنمیاومد، نمیتونست جون سالم درببره. همه جا پر از آلمانیها و پستهای بازرسیشون بود. فقط من بودم که میتونستم از چنگشون عبور کنم، با بچۀ توی بغلم. بچهای که توی قنداق بود ... حالا... اعتراف کردن برام وحشتناکه... خیلی سخته! برای این که بچه تبش بالا بره و گریه کنه، بدنشرو با نمک ماساژ میدادم. تنش کاملاً سرخ میشد، پر از جوش. این جوشها وقتی از پوستش بیرون میزد، داد بچه میرفت هوا. دم پست بازرسی متوقفم میکنن: "پیف، پان... پیف...". هُلم میدن تا زودتر از اونجا خارج شم. بله، هم به بدنش نمک میمالوندم و هم سیر تو قنداقش میذاشتم. در حالی که بچه خیلی کوچولو بود، من بهش از سینهم شیر میدادم. وقتی از پست بازرسی رد میشدم، وارد جنگل میشدم. تمام صورتم از گریه خیس بود. داد میزدم و ناله میکردم. دلم برای بچهم میسوخت. اما بعد از یکی دو روز دوباره با بچه میرفتم مأموریت...". (ص.۸۳)
ماریا رادیوکویچ ـ رابط پارتیزانها

این من نبودم…

... "آخ آخ، دخترا، این جنگ چقدر نامرده... با چشمای ما که بهش نگاه میکنی، با چشمای زنونه... ترسناکتر جلوه میکنه... دقیقاً به همین خاطر کسی در موردش ازمون سؤال نمیکنه". (ص.۱۵۴)

"گاهی دست یا پای کسیرو قطع میکردن اما خون نمیاومد... گوشت فیلۀ سفیدرو میشد دید، بعدش خون میاومد. من تا همین امروز نمیتونم گوشت سفید فیلۀ مرغرو ببُرم. حالم به هم میخوره". (ص.۱۶۰)

"چی تو ذهنم موند؟ چیزی که برای همیشه تو ذهنم نقش بست، سکوت بود. سکوتی غیرعادی که توی چادر مجروحا حاکم بود، اونایی که حالشون وخیم بود. اونا با هم صحبت نمیکردن. هیشکیرو صدا نمیزدن. خیلیهاشون بیهوش بودن. اغلب دراز میکشیدن و سکوت میکردن. فکر میکردن لابد. به یه سمتی نگاه میکردن و فکر میکردن. صداشون میزدی نمیشنیدن. به چی فکر میکردن؟" (ص.۱۶۲)

... "... یادم میآد یه حادثهای... رسیدیم به یه روستائی، اونجا کنار جنگل جسدهای پارتیزانا روی زمین افتاده بود. اینرو که چه بلایی سر اون بدبختها آوردن، حتی نمیتونم به زبون بیارم، قلبم تحمل نداره. مُثله کرده بودنشون، تیکه تیکه... رودههاشونرو مثل خوک بیرون ریختن... اونا روی زمین افتاده بودن... نزدیک اونا اسبها مشغول چرا بودن. ظاهراً اسبای پارتیزانا، همهشون زین به پشت داشتن. حالا این اسبهارو پارتیزانا از آلمانیها غنیمت گرفته بودن یا آلمانیها فرصت نکردن اسبارو با خودشون ببرن، مشخص نبود. اسبها دور نشده بودن. علف زیاد بود تو اون حول و حوش. فکری به ذهنم زد؛ آدم چطور این بلارو سر همنوعش میآورد؟ جلو چشم اسبها؟ جلو چشم حیوونا! اسبا بهشون نیگا میکردن". جای دیگری بودیم: " ... میدون و جنگل میسوخت... علفزار پر از دود بود. من گاوها و سگهائیرو دیدم که داشتن میسوختن... بوئی غیرعادی میاومد. بوئی ناآشنا. من دیدم... بشکههای گوجهفرنگی و کلم داشتن میسوختن، مرغ و خروس و اردک، اسبها، همه داشتن میسوختن... کلی چیز سیاه ولو شده بود تو جادهها و ما باید به این بوها عادت میکردیم. اونوقت بود که فهمیدم هر چیزی میتونه بسوزه، حتی خون..." (ص.۱۶۳)

... "تمام لباسم پر خون شده بود... یکی از سربازای قدیمی آمد جلو، بغلم کرد، دیدم میگه "جنگ تموم میشه، اگه این دختر زنده بمونه، ازش آدم درست و حسابی ازش درنمیآد، کارش تمومه …

"دوباره درگیری شروع شد. آلمانیها هفت هشت بار در روز بهمون حمله میکردن. من تو این عملیات مسئولیت خارج کردن مجروحارو، با سلاحشون، از میدون جنگ به عهده داشتم. وقتی سینهخیز نزدیک آخرین مجروح شدم، دیدم دستش کاملاً و از چند جا شکسته و همینطور برای خودش آویزان بود... به رگی بند بود. تمام بدنش غرق خون بود. باید فوراً دستش را قطع و بعد پانسمان میکردم. هیچ راه دیگهای نبود. حالا من نه چاقو داشتم، نه قیچی. کیفم موقع سینهخیز رفتن هی به راست و چپ متمایل میشد، ظاهراً وسایلم از کیف بیرون افتاده بود. حالا چی کار کنم؟ با دندون قسمت نرمیرو که دست ازش آویزون بود جویدم... جویدم و باندپیچی کردم. وقتی داشتم باندپیچی میکردم، مجروح گفت "خواهر پرستار، سریعتر، من هنوز باید بجنگم. چون گرم بود چیزی نمیفهمید... (ص.۱۷۲-۱۷۱)

"سالی که جنگ تموم شد، بیست سالم بود ... احساس میکردم خیلی خسته شدم و خیلی بزرگتر از همسن و سالهام هستم، حتی احساس پیری هم میکردم. دوستام میرقصیدن، شادی میکردن، اما من نمیتونستم. با چشمای یه پیرزن به زندگی نگاه میکردم. از یه دنیای دیگه... پیرزن! ... من صداهای جنگرو به خاطر دارم. دور و برت پر از صداهای خیلی بلند و وحشتناک بُمبه، صدای زبانه کشیدن آتش... روح آدم تو جنگ پیر میشه. بعد از جنگ من هیچوقت حس جوونی نداشتم... این مهمه... فکر من... حالا وقتی همۀ اون روزهارو به یاد میآرم، به نظرم میرسه که این من نبودم، یه دختر دیگه بود..." (ص.۱۷۴.)
اُلگایاآملچنکوـ مسئول خدمات بهداشتی و پزشکی

ما تیراندازی نمیکردیم…

... "آدمهای زیادی درگیر جنگ بودند. کارهای مختلف زیادی هم در جنگ بود که سربازا انجام میدادند. تلاشها فقط متمرکز روی مرگ نبود، بلکه خیلیها هم برای جریان عادی زندگی کوشش میکردند. جنگ تنها جای تیراندازی، بمبارون، مینگذاری و خنثیسازی مین، منفجر کردن و مبارزههای چریکی و تن به تن نیست. در آنجا لباس زیر هم میشویند، غذا درست میکنند، نان میپزند، دیگهای غذا را میشویند، از اسبها مراقبت و نگهداری میکنند، ماشینها را تعمیر میکنند، تابوت درست میکنند، نامه میرسانند، چکمهها را تعمیر میکنند، به سربازان توتون میرسانند... جنگ فقط از چیزای بزرگ تشکیل نشده، بلکه شامل جزئیات زیادی هم میشود ... جنگ پر از کارهائیه که ما زنها تو زندگی عادی انجام میدیم" ... (ص.۱۹۳)
آلکساندرا میشوریناـ پرستار

دخترها و بمبها…

"هنگ ما کاملاً زنونه بود. ماه می سال چهل و دو رفتیم جبهه. به ما هواپیمای (پ.صفر.2) دادن، یه هواپیمای کوچیک و کم سرعت. فقط تو ارتفاع خیلی پائین میتونست پرواز کنه، دقیقاً روی زمین! قبل از جنگ، جوونا تو آموزشگاههای هوائی با این هواپیما پرواز یاد میگرفتن. هیشکی حتی فکرشرو هم نمیکرد که از این هواپیماها تو جنگ استفاده بشه ... فقط اواخر جنگ بود که به ما چتر نجات دادن و یه مسلسل تو کابین هواپیما نصب کردن، پیش از اون ما هیچ سلاحی نداشتیم. چهارتا نگهدارندۀ بمب زیر کابین بود، همین و بس. الان، شاید اسممونرو خلبانهای انتحاری میذاشتن، شاید هم ما واقعاً جونمونرو کف دست میگرفتیم و به سمت دشمن حمله میکردیم. اما پیروزی قیمتش بیش از جون ما بود.

"میپرسید ما چطور اون وضعرو تحمل میکردیم؟ الان بهتون جواب میدم. قبل از این که بازنشسته بشوم از فکر این که چطور ممکنه کار نکنم، مریض شدم. چرا بعد از پنجاه سال دوباره رفتم دانشگاه و تو یه رشتۀ دیگه تحصیل کردم؟ رشتۀ تاریخ. در حالی که تمام زندگیم زمینشناس بودم. یه زمینشناس خوب همیشه تو طبیعته، اما من دیگه توان تحقیقات میدانیرو نداشتم ... پزشک اومد و نوار قلبمرو گرفت، ازم پرسید شما کِی سکته کردین؟

ـ کدوم سکته؟

ـ قلب شما پر از انسداده.

"این انسدادها احتمالاً سوغاتی جنگه. داری روی هدف پرواز میکنی، تمام بدنت میلرزه، اون پائین پُرِ آتیشه، تیربارهای ضدهوائی دائماً در حال شلیکن، موشکهای زمین به هوا هم مشغولن ... چندتا از دخترها مجبور شدن از این هنگ برن، نتونستن این فشارو تحمل کنن.

" ... هر شب حدود دوازده پرواز انجام میدادیم ... دخترهامون که مسئول نصب بمب بودن چه سختیهائی که نکشیدن! زیر کابین هر هواپیما باید چهارتا بمب نصب میکردن، اون هم با دست. تمام شب کارشون همین بود. یه هواپیما بلند میشد، یکی دیگه مینشست. بدن اونقدر تغییر میکرد که... ما در تمام جنگ تقریباً زن نبودیم. هیچ... خلاصه، کار زنانهای نداشتیم... پریود نمیشدیم... خب، شما لابد خودتون درک میکنین... و بعد از جنگ خیلیهامون نمیتونستن بچهدار شن... همهمون سیگار میکشیدیم، منهم سیگار میکشیدم، حس میکردم اینطوری یه مقدار آروم میشم. وقتی فرود میآی تمام بدنت میلرزه. ما شلوار، پیراهن نظامی و کاپشن چرمی خلبانی تنمون بود ... تو زمستون، به اضافۀ همۀ اینها یه بالاپوش خزدار هم میپوشیدیم. همیشه تو عملیات، و حتی تو راه رفتن هم احساس مردونه داشتیم. بعد از این که جنگ تموم شد، برامون لباس بلند زنونه دوختن. اونوقت بود که یکهو احساس کردیم دختریم." (ص.۲۲۹-۲۲۸)
آلکساندرا پاپووا ـ سروان، خلبان

شمارش زخمی ها؟

"اخیراً بِهِم یه مدال دادن... از طرف صلیب سرخ، مدال طلای بینالمللی "فلورانس نایتینگل". همه تبریک میگن و تعجب میکنن "شما چطور تونستین صد و چهل و هفت مجروحرو زیر آتیش بمبارون از میدون جنگ بیرون بکشین و نجات بدین؟" ... بله اصلاً شاید دویستتا مجروح بیرون کشیده باشم. کی اونموقع میاومد بشماره؟ حتی به ذهنم هم خطور نمیکرد. ... جنگ در جریانه، از همه داره خون میره، اونوقت من بیام بشینم، قلم و کاغذ دستم بگیرم و حساب کنم؟ ... سه بار جراحت سطحی داشتم و سه بار هم به شدت مجروح شدم. تو جنگ هرکس یه آرزوئی داشت ... من فقط یه آرزو داشتم؛ این که تا روز تولدم زنده بمونم و هیجده ساله شدنمرو ببینم. نمیدونم چرا از این که قبلِ هیجده سالگی بمیرم وحشت داشتم ... همیشه لباسام پاره پوره بود، چون باید سینهخیز میرفتم و مجروحای به اون سنگینیرو میکشیدم رو دوشم! حتی باور نمیکردم یه زمانی میرسه که میتونم بلند شم و روی زمین راه برم عوض سینهخیز رفتن" ... (ص.۲۳۰)

سوفیا کانتسویچ ـ ارشد گروهان پزشکی

لباس زیر…

... "ما خیلی زود جنگرو حس کردیم ... هنگ ما مردونه بود، فقط بیست و دوتا دختر بودیم، توی هنگ هشتصد و هفتادم توپخونه. از خونه دو سه دست لباس زیر با خودمون ورداشتیم، بیشتر از اون نمیشد... زیر آتیش شدید گیر افتادیم، تمام وسایلمون سوخت، فقط همون لباسهائی که تنمون بود برامون باقی موند. مردهارو به پایگاه پشتیبانی فرستادن، اونجا بهشون لباس دادن. اما اونجا هیچ لباس زنانهای وجود نداشت، به ما روانداز دادن، ما از اونا برای خودمون لباس شخصی دوختیم. فرمانده وقتی فهمید حسابی از خجالتمون دراومد... شیش ماه گذشت. اونقدر بودن تو جبهه برامون سخت بود که انگار دیگه زن نبودیم... چیزمون قطع شد... دورۀ بیولوژیک ما مختل شد... میفهمید؟ خیلی وحشتناکه! فکر این که دیگه نمیتونی زن باشی، خیلی وحشتناکه..." (ص.۲۳۳)
ماریا کوزمنکوـ مسئول اسلحهخانه

زن روی عرشه…

"حضور زن تو نیروی دریائی... یه چیز ممنوعی بود، حتی غیرطبیعی به نظر میرسید. ملوانها باور داشتن که زن روی عرشه باعث حادثۀ ناگوار واسۀ کشتی میشه. ... آموزشگاهرو تموم کردم، با همۀ اینها نمیخواستن منو با خودشون به دریا ببرن. تصمیم گرفتم دیگه خودمو زن معرفی نکنم. اما یه بار نزدیک بود خودمو لو بدم. داشتم کف عرشهرو دستمال میکشیدم که دیدم یکی از ملوانها داره یه گربهرو دنبال میکنه، معلوم نیست اصلاً این گربه از کجا پیداش شده. یه خرافهای هم از خیلی قبل میون ملوانها بود که میگفتن گربه و زن رو کِشتی باعث بدبختی و حادثه میشن. گربه دلش نمیخواست از کشتی بیرون بپره، تمام زورشرو به کار گرفته بود و هی مسیرشرو تغییر میداد. همه رو عرشه میخندیدن، اما همین لحظه نزدیک بود گربه بیفته تو آب، من ترسیدم و فریاد زدم. چنان جیغ دخترونهای کشیدم که خندۀ مردونه قطع شد. همه ساکت شدن. صدای فرماندهرو شنیدم:

ـ افسر نگهبان... رو عرشه زن هست؟

ـ نه جناب فرمانده!

حالا یه وحشت دیگه کل کشتیرو گرفته بود؛ یه زن رو عرشه‌ست.


"من اولین افسر زن کادر نیروی دریائی بودم. تو جنگ مسئول مسلح کردن کشتیها و تفنگداران دریائی بودم. تو همین زمانها بود که مطبوعات انگلیس مقالهای در مورد من نوشتن، گویا یه موجود عجیبی که نه زنه نه مَرده، داره تو نیروی دریائی روسها علیه دشمن میجنگه؛ این "خانم خنجر به دست"رو کسی بعد از جنگ نمیگیره". من شوهر نمیکنم؟ نه، اشتباه میکنی جناب روزنامهنگار، خیلی خوب هم شوهر میکنم، خوشگلترین افسر نیروی دریائی هستم ...

"من همسر خوشبختی بودم و مادر و مادربزرگ خوشبختی هم شدم. تقصیر من نبود که شوهرم تو جنگ کشته شد. نیروی دریائیرو دوست داشتم، تمام زندگیم...". (ص.۱۳۷-۲۳۶)

تانیسیا شولیووا ـ ناخدادوم

وحشت خاموش

"مگه میتونم چنین کلماتیرو پیدا کنم؟ مثلاً میتونم براتون تعریف کنم که چطور تیراندازی میکردم، اما نمیتونم بگم چطور گریه میکردم. نه... نمیتونم! این ناگفته باقی میمونه. فقط یه چیزیرو میدونم، اون هم اینه که تو جنگ آدم وحشتناک و غیرقابل فهم میشه. چطور میشه اونو درک کرد؟ شما نویسندهاید، خودتون یه چیزی سرِ هم کنید. یه چیز قشنگ. متنی که توش ردی از سوسک و لجن نباشه... یه متن خالی از بوی ودکا و خون... یه متنی که مثل زندگی اینقدر ترسناک نباشه..." (ص.۲۴۱)
آناستاسیا مدودکینا ـ سرباز، مسلسلچی

"نمیدونم... نه، اون چیزیرو که میپرسید کاملاً درک میکنم، اما زبونم قادر نیست... زبونم... چطور توصیف کنم؟ باید که... اسپاسم خفهم میکنه، اسپاسم خفهم میکنه! شب دراز کشیدهم تو تختم، تاریکه و یکهو یاد خاطرات جنگ میافتم. نفسم میگیره. تب و لرز میکنم. این طوری... این کلمات یه جائی هستن... باید دنبال شاعر بگردی... یکی مثل دانته..." (ص.۲۴۱)
آنا کالیاگینا ـ ستوان، مسئول امداد پزشکی

مطلب را با نقل قول کوتاهی از نویسنده به پایان میبرم: "فکر میکردم به پایان راهم رسیدهام... اما تلفنم کماکان زنگ میخورد... آدرسهای جدید را یادداشت میکنم. نامههای جدید دریافت میکنم. دوباره با آنها قرار ملاقات میگذارم. هیچکدام از آنها، حرف دیگری را تکرار نمیکند. هر کدام از آنها با صدای خودش سخن میگوید. نمیتوانم متوقف شوم. میفهمم که در حال نوشتن کتابی به بزرگی زندگی انسان هستم!" (ص.۳۵۴)

مارس ۲۰۲۱