عصر نو
www.asre-nou.net

معرفی کتاب دیکتاتوری همچون بیماری


Wed 10 03 2021

شیدا نبوی



معرفی کتاب*
معرفی کتاب دیکتاتوری همچون بیماری
نویسنده: علاء الاسوانی (Alaa el Aswany)
انتشارات ACTES SUD ، پاریس، ۲۰۲۰، ۲۰۴صفحه.

علاء الاسوانی، استاد دانشگاه و نویسندۀ مصری، در کتابی که مقالۀ سوم آنرا در زیر می خوانید، به “پدیدۀ دیکتاتوری در قرن بیستم” و خصوصیات و نشانه های دیکتاتوری به مثابۀ یک بیماری و نیز دیکتاتورها در همۀ دنیا، پرداخته است. او معتقد است که تعداد قربانیان دیکتاتوری بسیار بیشتر از قربانیان هر بیماری دیگریست. این بیماری را باید درمان کرد.

الاسوانی می خواهد نشان دهد که چطور فردی می تواند تمام قدرت را به دست بگیرد، اعمال زور کند، دیگران را به انقیاد بکشد و به اطاعت محض وادارد؟ چیست که چنان قدرتی در اختیار فردی می گذارد که بتواند خوف و ترس را بر افراد یک جامعه حاکم کند طوری که حقوق فردی و آزادیهای خود را نادیده بگیرند و گوش به فرمان دیکتاتور شوند. نیروی سرکوب و کشتار تا کجا می تواند آدمها را از کرامت انسانی خود دور کند؟ چه عواملی نقش دارد؟

کتاب حاوی ۹ مقاله است:

ـ مجموعۀ علائم وجود بیماری
ـ علامت و نشانۀ یک بیماری مشخص
ـ پیدایش “شهروند خوب”
ـ تئوری توطئه
ـ گسترش روحیۀ فاشیستی
ـ ویرانی فضای روشنفکری
ـ دیکتاتوری وعوامل زمینه ساز تروریسم
ـ گسترش مجموعۀ علائم وجود بیماری
ـ پیشگیری از گسترش این مجموعۀ علائم.

نویسنده در فصل اول ضمن بیان خلاصه ای از دوران جمال عبدالناصر، به توضیح و شرح نشانه های دیکتاتوری و چگونگی تسلط مطلق یک فرد بر جامعه می پردازد. می نویسد: “دهساله بودم که جنگ مصر و اسرائیل، سال ۱۹۶۷، آغاز شد. جمال عبدالناصر(۱۹۷۰-۱۹۱۸) قدرت مطلق در رأس حکومت مصر بود و هر کس را که کوچکترین مخالفتی با او نشان می داد به شدت سرکوب می کرد… در آن زمان مصریها از خبرها و آنچه در دنیا می گذشت دور نگهداشته می شدند. تبلیغات ناصری افکار عمومی را مطابق میل و خواست دستگاه دولتی شکل داده بود. صدای رادیوهای خارجی مثل “بی.بی.سی.” و “صدای آمریکا”، با دستکاری و انداختن موجهای مختلف کاملاً مخدوش و غیرقابل استفاده می شد علاوه بر این که اصولاً شنیدن آنها، از طرف دولت، ممنوع بود، به مردم اطمینان می دادند که آنها “برنامه های ضد انقلابی پخش می کنند”.

نویسنده به سیاستهای توسعه طلبانۀ ناصر و قراردادهای نظامی او اشاره می کند: “ناصر که خود را رهبری جهانی می دانست و مسئول مبارزه با استعمار، و در راستای ملی گرائی (ناسیونالیسم) عربی، در سال ۱۹۵۸ اتحاد بین مصر و سوریه را اعلام کرد. اتحادی که، سوریه، به خاطر رفتار مستبدانۀ مصر، در سال۱۹۶۱ آنرا ملغی کرد”.

“در سال ۱۹۶۲، ناصر ارتش مصر را برای کمک به جمهوریخواهان در مقابل سلطنت طلبان، روانۀ یمن کرد و درگیر جنگی کور شد و باعث کشته شدن هزاران سرباز و فرسوده شدن نیروهای منسجم ارتش. این رسوایی از مردم پنهان نگاه داشته شد تا بار دیگر که دستگاه اطلاعاتی و امنیتی ناصری توانست ما را متقاعد کند که ارتش ملی ما اولین نیروی نظامی خاورمیانه است و فقط در یک روز و ظرف چند ساعت ارتش اسرائیل را شکست می دهد و اسرائیل را به دریا می اندازد و فلسطین را یکبار برای همیشه آزاد می کند”.

“در ماه مِه ۱۹۶۷، روابط سوریه و اسرائیل بحرانی شد… ناصراعلام آمادگی برای دفاع از سوریه کرد… و طی فرمانی ناگهانی اعلام کرد که کشتیهای اسرائیلی اجازه ندارند در خلیج عقبه حرکت کنند. همۀ نشانه ها حاکی از این بود که ناصر برای جنگ با اسرائیل آماده می شود. و ما مصریان هیچ شک نداشتیم که اسرائیل را شکست می دهیم، بطوری که خیلیها شروع کردند به صحبت از غنیمتهایی که مصر از این پیروزی به دست خواهد آورد”.

“در آن زمان من با خانواده ام در یک محلۀ اعیان نشین قاهره زندگی می کردیم. اغلب ساکنان آن محله یا زمینداران بزرگ بودند یا تاجران و وکلا که اکثرشان از قوانین جدید سوسیالیستی آسیب دیده بودند و با وجود این، در طول جنگ حمایتی پرشور از “میهنشان” به عمل آوردند. همگی با احترام کامل و در پیروی از توصیه های مقامات دفاعی، پنجره هاشان را رنگ سیاه زدند که هدف هواپیماها قرار نگیرند. سنگرهای آجری ساخته شد و کیسه های شن جلوی درهای ورودی ساختمانها گذاشته شد برای احتراز از ترکشهای انفجار احتمالی بمب. هنوز به یاد می آورم پارچه نوشته های بزرگی را که فرماندار قاهره در خیابانها آویخته بود: (اگر در خلیج کشتیرانی کنید، شما را به دهان گرگ می اندازیم) و یا (ما چای بعد از ظهر خود را در سواحل تل ـ آویو خواهیم نوشید). پدر من هم، عباس الاسوانی وکیل و نویسندۀ معروف سوسیالیست، یکی از همین وطنپرستان پرشور، اما از مخالفان سرسخت ناصر بود”…

موضوع مهمی که مورد اشارۀ نویسنده در این بخش است و احتمالاً مختص ناصر و جامعۀ مصر است، دلیل محبوبیت این دیکتاتور است. این که چطور می شود دیکتاتورها محبوب هم می شوند: “ناصر با وجود استبدادی که روا می داشت نوعی سوسیالیسم انقلابی را در روش حکومتی اش به کار می برد؛ شرکتهای بزرگ را ملی کرده بود و املاک زمینداران را مصادره و بین دهقانان تقسیم کرده بود. برای نخستین بار میلیونها تن از زحمتکشان و فقرا می توانستند از تعلیم و تربیت رایگان و بیمه های بهداشتی برخوردار شوند و حتی می توانستند در ادارات دولتی کار کنند و در خانه های ارزانقیمت مسکن گزینند. عبدالناصر دیکتاتور با اعمال این سیاستها توانست محبوبیت عظیمی به دست آورد که بین رهبران قبلی مصر بیسابقه بود”.

البته نمونۀ این اقدامات رفاهی ناصر در دیگر جوامع تحت انقیاد دیکتاتورها کمتر دیده شده است و شاید هم محبوبیت او ثمرۀ همین سیاستهاست.



آنچه در این کتاب برجسته است شباهت نشانه های دیکتاتوری و عملکرد دیکتاتورها در جوامع زیر سلطۀ آنهاست؛ در هر جا که باشند. کتاب الاسوانی را که می خوانی انگار نویسنده در ایران است و زیر نعلین حکومت مذهبی و دیکتاتوری بیسابقۀ ایران است و شرایط زیستن در سایۀ سیاه این دیکتاتوری را به تمامی لمس می کند. شباهتها فوق العاده است.

سومین مقالۀ کتاب، پیدایش “شهروند خوب”، به این دلیل برای ترجمه انتخاب شده است که شاید بازگوی حکایت ما باشد. ایرانیان چهل و دو سال است تحت سلطۀ دیکتاتوری بسیار شدید، آن هم مذهبی، زندگی می کنند و قادر به تغییر شرایط خود نشده اند. نویسنده در این مطلب به توضیح و تشریح واکنشهای مردم در برابر اقدامات دیکتاتور می پردازد. به این که چرا مردم در مقابل دیکتاتوری ساکت می مانند؟ چرا به فشار و سرکوب تن می دهند؟ چطور و تحت تأثیر چه عواملی تبدیل به “شهروند خوب” می شوند؟ اصلاً “شهروند خوب” کیست؟ “شهروند خوب” چه معنایی دارد؟ کافیست جماعتی ساکت و مطیع و رام باشند و چون و چرائی نکنند تا “شهروند خوب” به حساب آیند؟ چرا “شهروند خوب” در فقر و بینوائی دست و پا می زند، سرکوبها و کشتارها را ندیده و نشنیده می انگارد و قدرت اقدام برای رهائی از سلطۀ دیکتاتور در او ضعیف می شود؟ از چه می ترسد؟ در تبلیغات نظام حاکم بر ایران تکرار می شود که اگر این رژیم سرنگون شود ایران سوریه می شود، ایران لیبی می شود، ایران کرۀ شمالی می شود. چرا می خواهند این را به مردم حقنه کنند، می خواهند آنها “شهروند خوب” باشند و حتی از خود نپرسند مگر الان ایران شبیه کجاست؟ آزادی بیان، پوشش، آزادی رفتار اجتماعی و رفت و آمد وجود دارد؟ کسی می تواند از سیاست حرف بزند و یا انتقادی بر حاکمیت روا دارد؟ مطبوعات و رسانه های جمعی آزاد است؟ رفاه اقتصادی برقرار است؟ چرا باید حکومت در تمام زوایای زندگی خصوصی مردم دخالت کند، از پوشش گرفته تا روابط فردی، شنیدن موسیقی، و خوردن و نوشیدن همه باید مطابق میل حکام باشد. در این کشور نظام آموزشی و پرورشی درست و علمی است؟ چرا در کتابهای کودکان دبستانی باید موشک و سلاح جنگی معرفی شود. چرا باید پای حوثیهای یمن، یا هر گروه اسلامی دیگری، به کتابهای آموزشی خردسالان باز شود، شناخت گروههای افراطی چه ضرورتی برای کودکان کم سن و سال دارد؟ آیا تلویزیون و رادیو تحت تسلط حکومت نیست، آیا اینترنت مثل تمام جهان، آزاد و پرقدرت است، و یا هر وقت حکومت بخواهد آنرا قطع می کند؟ چرا نباید پرسید یعنی زندگی در کره شمالی از اینهم بدتر است؟ سوریه و لیبی چرا ویران شد و زندگی مردمانش با دخالت چه کسانی اینگونه سیاه و آشفته شده است؟

پیدایش “شهروند خوب”

اغلب، و گاه حتی به صورتی تحریف شده، داستان تجربۀ گروهی از محققین علمی را می شنویم که پنج میمون را در قفسی بزرگ گذاشتند با نردبانی بلند در وسط قفس که در بالای آن خوشه ای موز آویخته بود. هر بار که میمونی اقدام می کرد از نردبان بالا رود و موزی بخورد، بر روی تمام میمونها آب سرد می ریختند. بعد از چند بار، میمونها فهمیدند که هروقت خواسته اند به موزها نزدیک شوند با آب سرد خیس شده اند، پس، دیگر نه تنها از نزدیک شدن به میوه خودداری می کردند بلکه هر میمونی هم که می خواست به این کار اقدام کند، مورد حمله و کتک همنوعان خود قرار می گرفت. بنابراین همۀ آنها آرام در قفس می نشستند و دیگر جرأت اقدام برای نزدیک شدن به خوشۀ موز را نداشتند. بعد از چندی، محققان یک میمون را از قفس خارج کردند و بجای آن، میمون دیگری را که هیچ تصوری از موقعیت نداشت وارد کردند. اولین حرکت میمون تازه وارد اقدام برای بالا رفتن از نردبان در جستجوی موز بود، همۀ گروه بر سر او می ریختند و او را می زدند تا وقتی که از این کار منصرف شود. دانشمندان چند بار کار تعویض یک میمون در قفس را با یک میمون تازه وارد تکرار کردند و هر بار همان نتیجه به دست آمد. به محض این که میمونی اقدام به بالا رفتن از نردبان می کرد تا موز بخورد، بقیۀ گروه او را می زدند تا منصرفش کنند. عاقبت پنج میمون تازه وارد در قفس بودند، دیگر هیچکس با آب سرد تنبیه نشد، اما هیچیک از آنان هم برای به دست آوردن موز اقدام به بالارفتن از نردبان نکرد و به هیچکس هم، از طرف گروه، اجازه داده نشد دست به این کار بزند.

با این که این آزمایش هرگز بطور واقعی انجام نگرفت اما همین که این ایده پاسخی چنین گسترده گرفت، به خودی خود نشانگر نقش قدرت در روابط بین انسانهاست. این داستان بویژه منظری مهم از رابطۀ بین دیکتاتور و مردم را نشان می دهد.

نویسنده مثالهایی را ذکر می کند برای یافتن پاسخ به این پرسش که چه می شود که حتی شاید بعد از سرنگونی دیکتاتور، مردمی او را سیاستمدار و دولتمردی بزرگ بدانند.

دیکتاتور سعی می کند ظاهری مهربان و رحیم نسبت به مردم و نیز کودکان به خود بگیرد، دیکتاتور عراقی صدام حسین (۲۰۰۶-۱۹۳۷)، یک روز به بازدید یک مدرسه می رود. بین بچه ها می چرخد و با آنها حرف می زند. به پسر بچۀ کوچکی می رسد، دست خود را روی سر او می نهد و می پرسد:

ـ می دانی من کی هستم؟

بچه در نهایت سادگی می گوید:

ـ بله، من شما را در تلویزیون دیده ام و پدرم هروقت شما را می بیند تفی روی صفحه تلویزیون می اندازد.

محافظین صدام بلافاصله نشانی خانۀ کودک را می گیرند و پدرش را دستگیر می کنند. مرد دو روز بعد زیر شکنجه می میرد. خانواده امریه ای دریافت می کند مبنی بر این که اجازه ندارند برای گرفتن جسد مرد مراجعه کنند.

در بیست و پنجم ژوئیه ۱۹۹۲، صدام حسین دستور بازداشت سی و هشت نفر از کاسبان بازار را صادر کرد. همگی در همان روز محاکمه و اعدام شدند. جرمشان فقط این بود که اجناسی را به قیمتی بیش از قیمت تعیین شدۀ دولت فروخته بودند. صدام حسین همچنین در مواردی امر به شکستن دست و پا و بریدن زبان مخالفان کرده بود.

از دیگر نمونه های کارهای خشن دیکتاتورها، می توان به کار ژان ـ بِدِل بوکاسا (۱۹۹۸-۱۹۲۳) دیکتاتور حاکم بر جمهوری آفریقای مرکزی اشاره کرد، که یکبار جمجمۀ پنج کودک را با عصای خود خرد کرد.

دیکتاتور لیبی، معمر قذافی (۲۰۱۱-۱۹۴۲) عادت داشت رقبای خود را در زمین فوتبال اعدام کند، برای سرگرمی مردم.

در زندانهای مصر در زمان جمال عبدالناصر، زندانیان را شکنجه های تحقیرآمیز همراه با شوک برقی می دادند و بعد وادارشان می کردند سرودهایی در مدح دیکتاتور بخوانند.

همین روش توسط افسران بشار اسد (متولد ۱۹۶۵) در سوریه به کار برده می شد، بعد از شکنجه های سنگین، زندانیان را مجبور می کردند دعاهای مسلمانان را بخوانند و بجای نام خدا، نام اسد را بگذارند.

دیکتاتور گینه استوائی، فرانسیسکو ماسیا انگوئما (۱۹۷۹-۱۹۲۴) در روز عید کریسمس صد و پنجاه نفر از مخالفان خود را به ورزشگاه مالابو منتقل کرد و در آنجا حین پخش ترانۀ معروفی به نام (آن روزها روزهائی بود که…) از بلندگو، سربازانی با لباس و ظاهر بابانوئل، آنها را به رگبار بستند.

گردآوری نمونه های دیگری از خشونتهای باورنکردنی دیکتاتورها آسان است، آنچه باعث می شود از خود بپرسیم آیا برای حفظ قدرت است که آنها دست به این جنایات وحشتناک می زنند؟ چرا اقدام به این نمایشهای طاقت فرسای ظلم و تحقیر می کنند؟ آیا احتیاج دارند که هزاران انسان را برای حفظ موقعیت خود از بین ببرند؟ می توان فهمید که یک دیکتاتور دستور اعدام افسرانی را صادر کند که خیال کودتا علیه او داشته اند، ولی شواهد تاریخی نشان می دهد که اکثر قربانیان یک دیکتاتور تهدید مستقیم علیه قدرت او نبوده اند. پس چرا شکنجه شان می کند، چرا آنها را می کشد؟ پاسخ شاید این باشد که ریشۀ خشونت دیکتاتور شاید قدرت بلامنازعی است که از داشتن آن لذت می برد. او آنقدر شیفتۀ خود است که تحمل کسی را که مخالف او باشد یا حتی کسی که او را حمایت نکند، ندارد. در این شکی نیست اما می توانیم مجدداً به تجربۀ میمونها بازگردیم.

وقتی میمونی اقدام برای خوردن موز می کند، نه تنها خودش تنبیه می شود بلکه تمام گروه در معرض تنبیه با آب سرد قرار می گیرد. هدف اینست که فضایی ترسناک برای میمونها ایجاد شود و به آنها فهمانده شود که تنبیه می شوند حتی اگر مقصر نباشند. نتیجه اینست که تمام میمونها حاضرند فردی را که اقدام به خوردن موزها بکند، تنبیه کنند. میمونها از ترس، خوردن موز را فراموش می کنند. و این مانع، این ترس، درست همانست که دیکتاتورها با اعمال فشار آنرا ایجاد می کنند، و این نتیجه نمی تواند حاصل شود جز با تحمیل ترس بر هر مخالفی. وقتی دیکتاتور توانست فضای ترس را ایجاد کند، “شهروند خوب” در جامعه پدیدار می شود. اینها همان افراد عادی هستند که در خیابان می بینیم. دنیایشان متمرکز است بر خانواده و کارشان. همیشه طالب ثبات شرایط هستند و در مقابل هرگونه اقدامی برای هر تغییر سیاسی می ایستند. ترجیح می دهند زندگی شان را ادامه دهند بدون هیچ حرکتی، حتی اگر قربانی بیعدالتی و ظلم باشند. “شهروند” خوب در بیم و ناامیدی زندگی می کند. ناامید از این که روزی عدالت برقرار شود و ترس از هر اقدامی برای برقراری این عدالت.

اِتیَن دُ لا بوئسی (۱۵۶۳-۱۵۳۰)، نویسنده و شاعر فرانسوی در دورۀ رنسانس، به دقت قدرت و تداوم مطیع بودن را در این اشخاص که اکثریت یک جامعۀ استبدادی را تشکیل می دهند تشریح می کند.

این “شهروند خوب” در تاریکی سایۀ استبداد بزرگ می شود، به این دنیا عادت می کند و دیگر حتی به آزادی نفس نمی کشد، بنابراین به قول بوئسی این شخص دیگر نمی تواند چیزی را بخواهد که از آن هیچ تصوری ندارد. “شهروند خوب” به آنچه خارج از چارچوب زندگی روزمره اش می گذرد علاقه ای ندارد. او پذیرفته که هر چه در کشورش می گذرد توسط رئیس حکومت تعیین شده است و اگر او سعی کند دخالتی در آن امور بکند نه تنها نمی تواند چیزی را عوض کند بلکه گرفتار بلا و مصیبت می شود: زندان، شکنجه، و مرگ.

بنابراین، “شهروند خوب” خود را کاملاً از عرصۀ فعالیتهای عمومی کنار می کشد جز آنگاه که ادای احترامات زبانی معمول و ریاکارانه را برای حفظ موقعیت شغلی و محافظت از خود در برابر سوءظن و نیز برای ابراز وفاداری به شخص اول حکومت لازم ببیند. این “شهروند خوب” دنیای کوچک خود را جدا از خطرات و کاملاً ایمن در مقابل تمام آنچه در خارج از آن می گذرد بنا می کند. هیچ چیز برایش جالبتر از این نیست که پول و ثروت جمع کند برای بزرگ کردن فرزندانش. احساس علاقه و وابستگی و تعلقات او منحصر به همسر و فرزندانش است و در نظر او یافتن ادویه یا دارویی برای تقویت قوای جنسی مهمتر است از توجه به طرح قانون اساسی جدید کشور. همچنان که یافتن یک قرارداد کاری خوب در کشورهای خلیج فارس برای فرزندش، مهمتر است از برقراری انتخابات آزاد. روز انتخابات برای او بمثابۀ یک روز تعطیل است که می تواند در کنار خانواده اش باشد و فقط در صورتی رأی می دهد که خودش و همۀ همکاران دستوری از رئیسشان دریافت کرده باشند برای این که بروند و از قدرت رئیس حکومت حمایت کنند. “شهروند خوب” به آنان که برای آزادی مبارزه می کنند با تنفر و بیزاری نگاه می کند، یا از آن بدتر، به چشم مأموران قدرتهای خارجی، و در بهترین حالت، گمراهان. “شهروند خوب” نمی تواند تصور کند که فردی، با عقل سلیم، بتواند آیندۀ شغلی خود را به خطر اندازد و خطر زندان و شکنجه را بپذیرد برای “مفاهیمی گنگ” مثل آزادی و دموکراسی.

بیست و پنجم ژانویه ۲۰۱۱، مصریها برای برانداختن دیکتاتور حُسنی مبارک بپاخاستند. تخمین زده می شد که تعداد مبارزان و انقلابیون حدود بیست درصد جمعیت کشور است ـ بیست میلیون از نود میلیون مصری. روز اول انقلاب، گروهی از این انقلابیون در خانۀ یکی از طرفداران انقلاب جمع شدند. ظهر برای خریدن غذا به خیابان آمدند و برای نوشیدن چای به قهوه خانه ای در همان نزدیکی رفتند، قهوه خانه ای معمولی در یکی از محلات فقیرنشین قاهره. همان دم پلیس پیدایش شد. معمولاً در چنین موقعیتی انتظار می رود پلیس خشونت نشان دهد. ولی اوضاع کاملاً برعکس بود. پلیس آنها را در مقابل مشتریان قهوه خانه، مردمانی فقیر، مورد محافظت قرار داد. مشتریان که فهمیده بودند این جوانان جزو انقلابیون هستند، آنها را خیانتکار خطاب می کردند و می خواستند به آنها حمله کنند. پلیس جوانان را برای محافظت از آنها به کلانتری برد. یکی از این جوانان که فهرستی از اسامی رهبران جریانی سیاسی را که به آن وابسته بود در جیب خود داشت در همان قهوه خانه ریز ریز کرد که به دست نااهل نیفتد و خرده کاغذها را همانجا بر زمین ریخت. افسر پلیس در کلانتری شروع کرد به بازجویی از جوانان. ناگهان مردی از همان مشتریان، نفس زنان وارد کلانتری شد و خرده کاغذها را به افسر داد در حالی که می گفت:

ـ جناب سروان، من دیدم که این خیانتکار کاغذی را پاره کرد و به زمین ریخت. من خرده کاغذها را جمع کردم و آوردم که به شما بدهم.

این خشم و بغض آن مرد بود که بیرون می ریخت، همانطور که رفتار مشتریان دیگر قهوه خانه، در مقابل انقلابی که هدفش دفاع از کرامت آنها و آزادیشان بود.

“شهروند خوب” از انقلاب چیزی بیش از آن مردم نمی فهمد. آنها نگاهی احتیاط آمیز به انقلابیون دارند و اولین باورکنندگان تبلیغات علیه آنها و متهم کردنشان به خیانت به کشور و این که مأمورانِ قدرتهای خارجی هستند. آن مردم در واقع نفرت عمیقی از انقلاب دارند، نخست برای این که امیدشان برای برقراری عدالت و هر تغییری در زندگیشان را از دست داده اند؛ هر تغییری که از ناحیۀ رئیس حکومت صورت نگیرد، و بعد این که، در برابر کارهای این قهرمانان انقلابی از خود شرم دارند، از این که تمام عمرشان فقط اطاعت کرده اند و جلوی قدرت خم شده اند، احساس ناراحتی می کنند از این که مردمانی می توانند در برابر قدرت بایستند و خواهان حق و حقوق خود باشند. شجاعت و شهامت انقلابیون را به چشم خود می بینند. این، نشان می دهد که آنچه قبلاً به عنوان رفتاری احتیاط آمیز شناخته می شد، چیزی نیست جز یک بزدلی ناهنجار، و این که، پذیرش بیعدالتی نه اجتناب ناپذیر بوده است و نه قابل قبول.

“شهروند خوب” امیدوار است که انقلابیون به سختی تنبیه شوند تا رسالت او به کمال انجام شود: بهترین کار کنار کشیدن جبونانه است. او از انقلاب بیزار است چون دنیای کوچک او را تهدید می کند و مانعی است در راه تحقق نقشه هایش، آنچه که او هستی اش را بر سر آن نهاده است: مال اندوزی و پرورش فرزندان. “شهروند خوب” به هیچوجه نمی تواند این نظریه را بپذیرد که انقلاب، با همه اغتشاشات و تظاهراتش، اگرچه در زمان حال برای او مشکلاتی ایجاد می کند، ولی در آینده ای نزدیک همۀ حق و حقوق او را تأمین می کند. امکان ندارد که او بخواهد حتی یک روز برنامه هایش را به تعویق بیندازد. به علاوه، نظریۀ مبارزه برای آزادی فقط بدبینی او را تشدید می کند. در بهترین حالت، این نظریه برای او، چیزی نیست جز یک بیان انتزاعی عاری از معنایی واقعی، که بر منطق یا روح و روان او تأثیر می گذارد.

نتیجۀ طبیعی این امر اینست که “شهروند خوب” قادر نیست در کوچکترین حرکت جمعی در جهت گسترش منافع عمومی شرکت کند. برای “شهروند خوب” منافع عمومی مطرح نیست، فقط منافع خودش و خانواده اش. هرکس در مصر زندگی کرده باشد می داند که اکثر ساکنان یک مجتمع مسکونی حاضرند پول بسیار برای نوسازی آپارتمانشان خرج کنند ولی از پرداخت سهم خود فرضاً در تعمیر آسانسور یا نصب یک پمپ آب طفره می روند. و یا، بسیار دقیق هستند در مورد مسایل مربوط به خانۀ خودشان اما در مورد قسمتهای عمومی ساختمان بی تفاوتند. اندکی غبار روی میز ناهارخوری مریضشان می کند اما به راحتی می توانند کیسه های زباله شان را در نورگیر یا راه پله های ساختمان بیندازند. “شهروند خوب” هیچ علاقه ای به آنچه بیرون از خانه و خانواده اش می گذرد ندارد و یک پول سیاه هم خارج از این حلقۀ کوچک خرج نمی کند، آویزۀ گوش او این ضرب المثل است که “چراغی که به خانه رواست…” با این فلسفه، می تواند هر ترفندی را برای تأمین منافع خود به کار گیرد بدون کوچکترین احساس خجالت یا گناه.

نویسنده می گوید که” “شهروندان خوب” مصری تنها به دو امر تعلق خاطر دارند: فوتبال و مذهب. در فوتبال چیزی را می یابند که در زندگی روزمره شان نیست: تساوی و مقررات قاطع برای همه، شفافیت در تصمیمات و روند شایسته سالاری. در مورد مذهب، آن چه را به کار می گیرند که نه نشان و معنایی از دگرگونی دارد و نه کمترین رابطه ای با عدالت و مبارزه با ظلم. در مذهب، آنچه به آنها برمی گردد، مثل مجموعۀ روشهایی است که در هر شرکت تجارتی برقرار است، رتبه های مختلف برای کسب رحمت خدایی، نماز و دعا، حجاب، صدقه و بخشش، و انواع مختلف زیارت برای مسلمانان، یا مراسم دعای یکشنبه و کمک به کلیسا برای مسیحیان”. به این ترتیب است که یک “شهروند خوب” مطمئناً رضایت خدا را جلب می کند و به عنوان شخصی پارسا و محترم شناخته می شود که جایی در آن بالاها دارد. مراسم مذهبی برای او مثل پرداخت مرتب حق بیمه است که هنگام مرگ و هنگام ورود به بهشت نقداً آنرا بازپس می گیرد.

می توانیم “شهروند خوب” را در تمام نظامهای دیکتاتوری پیدا کنیم. حتی اگر خودش هم قربانی دیکتاتور باشد، در اکثر مواقع احساس احترام و امتنان در مقابل دیکتاتور دارد. مثلاً، در سالهای ۱۹۳۲ تا ۱۹۶۸، آنتونیو اولیویرا سالازار (۱۹۷۰-۱۸۸۹)، دیکتاتور پرتغال، بر این کشور حکومت می کرد. در این دوره هزاران نفر دستگیر و شکنجه شدند. در سال ۲۰۰۷، دهها سال بعد از مرگ او، تلویزیون ملی پرتغال یک نظرخواهی ترتیب داد در مورد مهمترین شخصیت تاریخ این کشور. از طرف چهل و یک درصد تماشاگران، سالازار در رتبۀ اول قرار گرفت. رأی دهندگان گفته بودند که روشهای مستبدانه و ظالمانۀ سالازار را مثل اشتباهاتی در نظر می گیریم که رؤسای همۀ حکومتها مرتکب می شوند. به عبارت دیگر این مردم معتقدند سالازار پرتغال را نجات داد و سیاستمداری فوق العاده بود که امنیت و ثبات و رشد اقتصادی با خود آورد. بسیاری هم معتقد بودند که پرتغال احتیاج مبرمی به یک سالازار دیگر داشته است.

حسرت دوران گذشته، بعد از سقوط دیکتاتورها در نظرسنجیها ظاهر می شود. همیشه کسانی هستند که دیکتاتورهای خون آشامی مثل ژوزف استالین (۱۹۵۳-۱۸۷۸)، معمر قذافی و یا صدام حسین را سیاستمدارانی بزرگ و بی مانند می دانند. نمونۀ دیگری از این تفکر، اینست که بعد از سقوط بوکاسا ترانه ـ سرودی بسیار موفق برای پیروزی او ساخته شد که در آن بوکاسا خلیفه و رهبر و پدر ملت بود.

توضیح این پدیدۀ عجیب اینست که امروز بخش عظیمی از مردم نمونه و سرمشق بارزی از تعریف “شهروند خوب” هستند که دیکتاتوری را هویت می بخشند و در عمل، کارهائی مثل تقلب در انتخابات یا شکنجه و کشتار مایۀ نگرانی آنها نمی شود تا وقتی که این مسایل شامل فرزند خودشان نشود. “شهروند خوب” تنها جنبه های مثبت دیکتاتور را می بیند: امنیت، تضمین و ثبات شغلی، زندگی زیر سایۀ بال و پر مردی قوی و میهندوست، که او را در برابر همۀ بلایای دنیوی محافظت می کند.

“شهروند خوب” و دیکتاتور دو روی یک سکه اند. خوب که فکر کنیم، یک دیکتاتور فقط یک مرد است، و محافظینش هر لحظه می توانند او را دستگیر کنند. هرچقدر هم استبداد او قوی باشد، نمی تواند جلوی یک ملت را بگیرد وقتی که مصمم به برانداختن دیکتاتور باشد. جوشش ناگهانی “شهروندهای خوب”، بدترین نشانه برای دیکتاتور است. آنها خود مقصر اصلی برای طولانی شدن قدرت دیکتاتور هستند، آنها به زمان زیادی لازم دارند تا یک انقلاب شکل بگیرد. آنها همچنین مقصرند در شکست اقدامات لازم برای شکل دادن انقلاب، البته در صورتی که انقلابی برپا شود.

فوریه ۲۰۲۱

ـــــــــ

* عنوان کتاب به زبان انگلیسی: .-The Dictatorship Syndrome
– به زبان فرانسوی: – Le Syndrome de la dictature.
(برای این نوشته از ترجمۀ فرانسوی کتاب استفاده شده است).
(اخبار روز)