عصر نو
www.asre-nou.net |
کمتر انسانی که در قیام بهمن ماه ۱۳۵۷ دستی بر آتش داشته، این پرسش را بارها از خود نپرسیده است: چرا فعالان سیاسی، اجتماعی، فرهنگی آن نسل قادر به زندگی جمعی در خارج کشور نبودهاند؛ چرا این جامعه در سی سال از زندگی پر فراز و نشیبِ خود یکدیگر را تحمّل نکرده است؟ چرا این انسانها حتی در جمعهای کوچکی که «تشکیلات» نام دارد، انحلال طلب و مسئولیت گریز شدهاند و از زندگی جمعی؛ که قواعد و قانونمندیهای تعریف شدهای دارد، هراسان و مضطرب میشوند؟ آیا، این ویژگی یکی از دلایلی نیست که جامعهٔ بزرگ اپوزسیون همچنان اندر خم یک کوچه است و نظام سیاسیای که در نظر دوست و دشمن پایگاه اجتماعیاش تک رقمیست، هنوز در کشور ایران حکمرانی میکند؟ پرسش بالا ظرف سالهای گذشته، بارها موضوع بحثِ رسانههای ایرانی، سازمانها و کنشگران منفرد سیاسی، اجتماعی بوده و هر بار تلاش شده (اغلب) از منظر تئوریک و نظریههای سیاسیِ «صاحبنظران» برای آن پاسخی پیدا کنند. آنچه که ظرف سالهای طولانی از نظرها مخفی مانده است، نه اهداف و پلاتفرم سازمانهای سیاسی، بلکه رویکرد کنشگران سیاسی و اجتماعی نسبت به یکدیگر؛ و به عبارت دقیقتر ماهیت نیروهای سیاسی و اجتماعیِ ایرانی مقیم خارج کشور، فارغ از استدلالها، تحلیلها، پلاتفرمها و یا ادعاهای آنان است. به زبان ساده، حلقهٔ مفقوده در طرح پرسش بالا، واقعیت وجودی این نیروی عظیم انسانی در بیش از سه دهه از حضور اجتماعیاش در خارج کشور است و درّهٔ عمیقی که میان گفتار و کردار آنان دیده میشود. از آنجا که فرهنگ ثبت و مستند کردن رویدادهای تاریخی و وقایع اجتماعی در جامعه ایرانی (داخل و خارج) محلی از اعراب ندارد، مثلاً بارها شاهد بودهایم که جامعهٔ ایرانی مقیم یک کشور، تجربهای را از سر گذرانده، اما به دلیل فقدان اطلاع رسانی و نبودِ فرهنگِ ثبت و مستند کردن، جامعه ایرانی شهر و کشوری دیگر همان تجربهٔ تلخ را با ابعادی وسیعتر تجربه کرده و هزینههای گزافی نیز برایاش پرداخته است. این تجربهها میتواند از حضور عوامل رژیم اسلامی در میان ایرانیان تبعیدی در کشورهای مختلف بوده باشد، تا عملکرد مخرب و ویرانساز بخشی از کنشگران سیاسی، اجتماعی، فرهنگیِ ایرانی در یک حوزهٔ معین جغرافیایی. در فقدان فرهنگ ثبت و مستند کردن؛ و در بیگانگیِ جامعهٔ ایرانی و رسانههایش با اصلِ اطلاع رسانی، مثلاً بارها شاهد بودهایم که انسانهای جامعهٔ تبعیدی پس از ویرانگری در یک جمع و محفل کوچک، سر از جمعی دیگر درآورده و همان انسانها، همان عملکرد سابق را؛ این بار در ابعادی بزرگتر بر جامعهٔ پیرامون حود تحمیل کردهاند. در این شرایط کافیست که این انسان در محیط اجتماعی جدید (که میتواند حضور آنان در رسانهها نیز باشد) خود را پشتِ مشتی از کلیشهها، الفاظ و جملاتِ زیبا پنهان سازد و از این منظر وجههای کاذب برای خود دست و پا کند، تا دوباره روز از نو و روزی از نو شود: یعنی بگرد تا بگردیم! از همین دست بوده، ادعاهای شفاهی و یا مقالات طیف وسیعی از کنشگران سیاسی، اجتماعی در وصف همکاریهای مشترک؛ تشریک مساعی نیروهای سیاسی؛ فوائد اتحاد عمل و ... مواردی از این دست. در صورتی که زندگی واقعی این جامعه بر پاشنهٔ دیگری میچرخد. در این پیوند، و همان طور که در مقدمهٔ یکی از آخرین مصاحبههایم وعده داده بودم، برای چند صباحی به سراغ پوشههای خاطراتام میروم و نمونههایی از تجربههای ثبت شده را با رعایت کادرهای حرفهای و اخلاقی در اختیار عموم قرار میدهم. اولین مورد، ثبت خاطرهایست به سال ۱۹۹۹ میلادی. باید یادآوری کنم، افرادی که از مطالعهٔ «پوشههای خاک خورده» به دنبال «افشاگری»های متداول در جامعه ایرانی خارج کشور هستند، بهتر است خواندن متن را همین لحظه متوقف کنند. * * * اضطراب در حضور دیگران بهار سال ۱۹۹۹ میلادی در کتابخانهٔ کانون ایران لندن نشستهام. تمام صندلیهای کتابخانه توسط زنان نسل دوم ایرانیان تبعیدی و پناهجویان موج سوم اشغال شده. تعدادی هم در گوشهای روی زمین موکت شدهٔ کتابخانه چمباتمه زده و سرشان روی کتابها خم شده است. «قانونمندی»! کتابخانه این است که از ساعت دو بعدازظهر تا ساعت چهار کسی حق صحبت کردن یا طرح پرسش ندارد؛ سکوت کامل بر کتابخانه باید حاکم باشد. ساعت چهار بعدازظهر، بیست دقیقه وقتِ آزاد است که معمولاً با همهمه و پرسشهای بچهها سپری میشود، و دوباره سکوت، تا پنج و سی دقیقهٔ بعدازظهر، که وقتِ رفتن است. در طول مدتی که از قبول مسئولیتام در ادارهٔ کتابخانه میگذرد، بیش از هزار و چهارصد جلد کتابِ جدید به لیست کتابها اضافه شده که بخش اعظم آنها از فروش طراحیهایم خریداری شدهاند. ضمن آنکه حداقل نیمی از کتابهای کتابخانهام را نیز برای همیشه به کتابخانه منتقل کردهام؛ کتابهایی اغلب نایاب در حوزهٔ مسائل تاریخی، ادبی و فرهنگی. مجموعهٔ کتابهای جدید را همیشه در دو نسخه دستی، از نظر موضوعی لیست کرده و یکی از نسخهها را به آرشیوم منتقل میکردم. به جرأت میگویم که این کتابخانه برای کسانی که مشتاق پیگیری و آگاهی از وقایع سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، ادبی ایران و جهانِ مدرن در سدهٔ اخیر هستند، بینظیر است [بود؟]. با این حال باید اعتراف کنم، هر چه تلاش کردم، نتوانستم پای کنشگران سیاسی و اجتماعی نسل خودم را به کتابخانه و کتابخوانی باز کنم. اینکه آیا آنها نیازش را احساس نمیکردند، پاسخاش را نمیدانم! اما میدانم، انسانی که برای هر موضوع و مقولهای پاسخی چند سطری دارد، چرا باید خودش را به روز کند و ذهناش را صیقل دهد! از انصاف نگذریم، یک استثناء وجود داشت: زمانی که سخنرانیهایی در راه بود، یکی- دو تایی میآمدند و به فراخور موضوع سخنرانی تکههایی از چند کتاب را شتابزده رونویسی میکردند و میرفتند؛ شاید برای ضربه فنی کردن حریف سیاسی به ملات احتیاج داشتند. و این تنها حضور فعالان سیاسی طیف چپ مقیم لندن در کتابخانهٔ کانون در آن مقطع زمانی بود. به موضوع اصلی برگردم. از سکوت دو ساعته کتابخانه استفاده میکنم و مسئلهای که مدتها ذهنام را خراش میداد، نهایی میکنم: تدوین طرحی در چهار بند برای سازماندهیِ جمعیِ حرکتهای اعتراضی نیروهای طیف چپ سرنگونی طلب در شهر لندن- انگلستان. طرحی ساده در چهار بند به همراه آیین نامهای کوتاه و مختصر؛ که هم از اعمال اتوریتهٔ تشکلهای سیاسی و نیروهای منفرد جلوگیری کند و هم مرزبندی کاملی با رژیم سیاسی حاکم بر ایران داشته باشد. از فردای آن روز تماس و رایزنیام را با گروههای سیاسی و عناصر منفردی که در حوزهٔ مسائل سیاسی و کارگری فعالیت دارند شروع میکنم. باید اعتراف کنم که از مراجعه به تعدادی از سیاسیکاران به شدت منقلب میشدم و ملاقات با آنها حالام را به هم میزد. آدمهایی که پشتِ چهرهٔ به ظاهر موجهشان، تاریخی از توطئه و تزویر و ترور شخصیتی نیروهای سیاسی و اجتماعی را با خود دارند. با این همه به خوبی آگاهم، در پروژهای که کار و تلاش جمعی را در دستور کار دارد، اگر قرار بر حذف باشد، چیزی نمیگذرد که «علی میماند و حوضش». یعنی با خط کشیهای موجود، شعاع دایرهٔ همکاری چنان کوچک میشود که میرسد به محفلی به اندازهٔ انگشتان دو دست ترکش خوردهٔ یک آدم. یعنی از قماش «تشکل»هایی که در جامعهٔ ایرانی مقیم خارج کشور به فور یافت میشود. پروسهٔ تماس و رایزنیهایم نزدیک به دو ماه طول میکشد. در ملاقاتها گاهی مجبور میشوم با ساعتها بحث و جدل آدمها را متقاعد سازم که این تلاش ربطی به «اتحاد...» و «وحدت...» و امثالهم ندارد؛ خیر سرمان، بعد از سالها تأخیر میخواهیم حرکتها و کمپینهای اعتراضیمان را یک کاسه کنیم؛ میخواهیم بعد از سالها زندگی و فعالیت جمعی را تجربه کنیم؛ آن هم برای خواست و اقدامی حداقلی. واقعیتاش دیربازی بود که دست و دلام به شرکت در کمپینهای اعتراضی نمیرفت. حرکتهایی که اساس آن «پرچم» بود؛ تشکیلات سیاسی و محفلها، که موارد دیگر بهانه بودند. براین اساس تعداد شرکت کنندگان گاهی به کمتر از تعداد نیروهای انتظامی حاضر در پیکتهای اعتراضی میرسید؛ انگشت شمار انسانهای پا به سن گذاشتهای که عین لشکر شکست خورده به شرایط موجود راضی و خرسند بودند. از صمیم قلب فکر میکنم، اکثریت گروههای سیاسی به همان انگشت شمار شرکت کنندگانی که آشنا و خودی هستند راضیترند تا جمعیت کثیری که اعمال اتوریتهٔ فردی و تشکیلاتی آنها را تحت الشعاع قرار دهد. غروب هر کدام از ملاقاتها تجربههایم را در حزئیات به دفتر خاطراتام منتقل میکنم. چند تایی دیدار خوب و شیرین هم در این پوشهها ثبت کردهام، از جمله ملاقات با یدالله خسروشاهی. او با اینکه میپذیرد در همایش ماه اوت شرکت کند، اما تلاش میکند مرا از این کار منصرف کند. میگوید: مگر شما اینها را نمیشتاسی؛ سایهٔ هم را با تیر میزنند و از سایهٔ خودشان هم وحشت دارند... که پاسخ من به او این بود که چنین تلاشی با این ابعاد، آن هم برای خواستی حداقلی در جامعهٔ تبعیدی ایرانی هرگز تجربه نشده است. ملاقات خوبی هم با جعفر رسا دارم. او، با اینکه در جلساتی از این دست حضور پیدا نمیکند، اما شرکت در گردهمایی را میپذیرد. تمام تشکلهای سیاسی چپِ سرنگونیطلب در انگلستان، پذیرفتهاند که یک نماینده به همایش اعزام کنند. حتا بزرگترین تشکیلات سیاسیای که چندی پیش انشعابی در آن رخ داده بود، قرار میشود که هر دو طرف یک نماینده در همایش داشته باشند. تنها استثناء، گروهیست که معمولاً در هیچ تلاش جمعی شرکت نمیکند و همچنان «با ایمان به پیروزی راهشان» امر مبارزه را به تنهایی به پیش میبرند. * * * هفتهٔ اول ماه اوت ۱۹۹۹ میلادی، سالن کانون ایرانیان لندن قرار است میزبان ۳۲ فعال سیاسی و کارگریِ سرنگونی طلب شود که این نیروها کمپینهای اعتراضیشان را با تلاش جمعی سازماندهی کنند. دو ساعت زودتر از زمان همایش در کانون حاضر میشوم. با کمک یکی از رفقا به صندلیها نظم و نسقی میدهیم. سرِ راه چند کیلو باقلوا از یکی از فروشگاههای محلّی خریدهام که دولا پهنا حساب کرده است. دسته گلی را که تهیه کردهام، روی میز کنار سالن میگذارم و چپ و راست آن را با ظرفهای باقلوا پُر میکنم. سماور بزرگِ کانون را با آب تصفیه شده پر میکنم و با هیجان و اضطراب منتظر ورود میهمانان میشوم. از تجربه، سناریوهای مختلفی را در ذهنام پیش بینی و مرور میکنم و تلاشام این است که برای هر کدامشان راهکاری داشته باشم. راستش را بخواهید به هر چیزی فکر میکردم به جز آن چیزی که در گردهمایی اتفاق افتاد. کمتر از چند دقیقه به ساعت هفت غروب مدعوین یکی یکی وارد سالن میشوند؛ انگار این عده در بیرون انتظار ساعت هفت را میکشیدند. از این خوشحالام که تذکرم را برای وقت شناسی پذیرفتهاند. ضمن خوشامد گویی به شرکت کنندگان، با یکی از رفقا به آشپزخانه میروم و شروع به تهیه چای برای سی و دو نفر میکنیم؛ من، چای میریزم و او لیوانها را تا خرخره از آب جوش پر میکند. شاید به لیوان ۱۰ رسیده بودیم که صدای داد و فریاد از سالن به گوشام میرسد. خودم را با عجله به سالن میرسانم و تعدادی را که دوباره فیلشان یاد هندوستان کرده، به آرامش دعوت میکنم. به یکی دو نفر نهیب میزنم که این بحثها مالِ گذشته است و طرح آنها ربطی به هدف این گردهمایی ندارد. چند لحظهٔ بعد جمعیت ساکت میشود. تعداد کمی از فعالان سیاسی و کارگری منفرد را میبینم که سرشان را پایین انداختهاند؛ بچههای شریفی هستند. یدالله از عصبانیت سرش را تکان میدهد و به صورتام خیره میشود. انگار میخواهد بگوید، مگر بهات نگفته بودم... به آشپزخانه برمیگردم و مشغول ریختن چای در لیوانها میشوم. شاید پنج دقیقهٔ بعد، میخواهم سینی سنگین چای را بلند کنم که دوباره صدای اعتراض و فریاد به عرش میرسد. به سر و صداها گوش میدهم؛ به جز چند نفر، همگی با حرارت به جان یکدیگر افتادهاند. و این جمله پس از گذشت ۲۲ سال هنوز در گوشام زنگ میزند: خجالت بکش، شماها در زندان برای پاسدارها بافتنی میبافتین... سینی چای را روی میز آشپزخانه رها میکنم و به فکر فرو میروم. دوست همراهام میخواهد سینی را به سالن ببرد، که از این کار منعاش میکنم. سالن کانون ایرانیان لندن، شباهت زیادی به پیست اسب سواری پیدا کرده است. شاید حداکثر پنج دقیقه در آشپزخانه به همان حالت، بُهت زده میمانم و بعد، انگار که منفجر شده باشم، به سمت درِ ورودی سالن میروم. در همان حال، در ورودی را با عصبانیت باز میکنم و با نشان دادن دستِ راستام به بیرون، از میهمانها میخواهم که سالن را ترک کنند. از چندتایی هم پوزش میخواهم. سالن که خالی میشود، به ساعت نگاه میکنم: هفت و بیست و پنج دقیقهٔ غروب را نشان میدهد. دو ماه کار و تلاش و کوشش برای گردهماییای در بیست و پنج دقیقه! * * * در «پوشههای خاک حورده» تلاشام بر این است که از روایت کردن خاطرهها فراتر نرفته و پای تحلیل را به روی این مجموعه باز نکنم. با تعهّد به این عهد، نکتهای را برای اندیشیدن خاطرنشان میکنم: اگر در فعالیتهای رو به جامعهٔ ایرانیان تبعیدی در سالهای دههٔ هشتاد و نود میلادی، تشکیلات سیاسی و اعمال اتوریتهٔ تشکیلاتی حرف اول را میزد، ظرف دو دههٔ اخیر، عنوان کردنِ اختلافات سیاسی، ایدئولوژیکی، تشکیلاتی و ... از سوی فعالان سیاسی، بهانههایی بیش نبوده تا بر واقعیتی تلخ سرپوش گذاشته شود: عادت به تنها زیستن کنشگران سیاسی و اجتماعی نسل اول پناهندگان ایرانی؛ استثناها واقعاً انگشت شمارند. از خودم میپرسم،آیا بخشهای بزرگی از این جامعه به این تنهایی خودخواسته عادت نکرده و بدان خو نگرفته است؟ اگر پاسخ به این سوآل مثبت باشد، آیا نباید دلایل عدم همکاری نیروهای سیاسی با یکدیگر را در جای دیگری غیر از دکان سیاست جستجو کنیم؛ آیا نباید ویژگیهای رفتاری و عادتهای خصلت شده و فرهنگ شدهٔ انسانهای جامعهمان مورد توجه قرار دهیم؟ در سالهای گذشته بارها دیدهام که حضور چهرهای ناآشنا در یک کمپین اعتراضی، فعالان سیاسی را چنان وحشت زده میکرد که انگار آنها میخواستند از ترس غالب تهی کنند. آنان از دیدن صورتهای غیر آشنا حتا در سمینارهایی که زمان و مکان آن در یک فراخوان عمومی اعلام شده بود، دچار اضطراب میشدند. به طور مثال در خیزش سال ۸۸، که موج عظیم آن نیز به خارج کشور رسید، در گردهمایی روبروی سفارت رژیم اسلامی در لندن، که صدها نفر برای ماهها در آن شرکت داشتند، اغلب سازمانهای سیاسی طیف چپ، اطراف خودشان را با داربستهای آهنین محصور کرده بودند تا مبادا تنشان تماسی با بیگانه داشته باشد. هنوز وقتی به عکسهای آن کمپین نگاه میکنم، عرق شرم از پیشانیام سرازیر میشود. هنوز وقتی به پرسشهایی که زنان جوانِ معترض از من میکردند، فکر میکنم، دهانام خشک میشود: آقا مجید، چرا دوستان شما با ما مثل یک دشمن برخورد میکنند؟! در اجتماع زندگی کردن و اجتماعی بودن یک خصلت است، همچنانکه انسانها به تنهایی نیز میتوانند عادت کنند. در دوران سخت و طاقت فرسای کرونا، که من باید در «حباب» زندگی کنم، میبینم کم کم دارم به این تنهایی عادت میکنم. چیزی که مرا سخت به وحشت میاندازد. * * * * عنوان این نوشته را از فیلم «آرامش در حضور دیگران» به عاریه گرفتهام. تاریخ انتشار: ۵ مارس ۲۰۲۱ میلادی. |