عصر نو
www.asre-nou.net

« تنسی ویلیامز، کولین، و گلدانی برای گلهای مصنوعی»


Wed 17 02 2021

عزت گوشه گیر

gooshegir-ezat.jpg
"مریم" تنسی ویلیامز را خیلی دوست داشت. هم نمایشنامه هایش را و هم خودش را.
نشسته بود در کمال آرامش روی یک مبل زرد رنگ تا فیلم *"شب ایگوانا" را ببیند. در تنهایی یک تابستان که ناگهان هوا نرم شده بود از خشونت گرما و شرجی، در یک شهر کوچک و راکد و خالی. "شب ایگوانا" می توانست او را از هیچگونگی زمان و مکان جدا کند. او را ببرد به شهری درمکزیک، ایتالیا، یونان یا هر شهر دیگری که با این شهر کوچک فرق داشته باشد. و به او این امکان را بدهد که تقسیم بشود به چند آدم کاملن متفاوت و زندگی آن ها را مثل آن ها اما از دیدگاه خودش زندگی بکند. در این دگردیسی دو ساعته، او می توانست به راحتی اوا گاردنر بشود یا مکسین فالک، بشود سو لایون یا شارلوت گودال، حتا ریچارد برتون یا لارنس شانون، کشیش الکلی.... حتا بشود ایگوانا، آن سوسمار کوچک درختی که به سرعت رنگ عوض می کند. سبز می شود و آبی و نارنجی....
سه چهار سال می شد که "مریم" از جایش کنده شده بود. لیزه کن شده بود. انداخته شده بود توی یک سوراخ مورچه. سوراخی که در آن هیچ مورچه ای هم نبود. فقط یک سوراخ خالی بود. یک حفره با یک تلویزیون رنگی.
اتوبوس قراضه با تکان و شکان از سربالایی بالا می رفت که "کولین" در خانه را کوبید. "مریم" پیچ تلویزیون را چرخاند. صدای اتوبوس را ایستاند و در را باز کرد. نرمه نسیمی وارد اتاق شد و پوستش را نوازش کرد.
"کولین" گفت: می بینی چه هوای خوبیه! دوست داری بریم بیرون؟
"مریم" از لای در نیمه باز به آفتاب روی شاخه های درخت و دیوار زرد رنگ نگاه کرد و گفت: چه آفتاب شفافی!
"کولین" گفت: می بینی....
"مریم" گفت: می تونیم بریم کنار رودخونه و غروب خورشید رو تماشا کنیم.
"کولین" گفت: باشه. بریم کنار رودخونه.
"کولین" دو سال پیش از دهی کوچک به این شهر آمده بود. در دبستان درس می داد. موسیقی و هنر. یک پیانوی کوچک در خانه اش داشت که گاه به گاه آهنگ های فیلم ها و تئاترهای موزیکال را می نواخت. و ملودی های کلیسایی را هم. موزیک فیلم "جادوگر شهر آز" محبوب ترینش بود.
برای "کولین" این شهر کوچک بسیار بزرگ بود و پر از تنوع. چند ماه پیش به محله "مریم" نقل مکان کرده بود و همسایه اش شده بود. مبلمان تازه خانه اش و اشیایی که همه به رنگ صورتی و سفید و بنفش کمرنگ بودند، به او حس یک پرنسس تنهای سرزمینی رؤیایی را می دادند که در انتظار یک پرنس مرتب از پنجره خانه اش به بیرون سرک می کشد. شاهزاده ای سوار بریک اسب سفید که با یک حرکت اسلوموشن پشت پنجره اتاق خوابش اطراق کند.
چند شاخه شکوفه سیب و چند گل مصنوعی هم خریده بود و آن ها را خوابانده بود روی دستمال سفید آهار زده ای روی پیانو.
"مریم" از خانه بیرون آمد. "کولین" ماشین قرمزی را که تازه خریداری کرده بود چندی پیش به او نشان داده بود. با یکنوع مناعت و غرور زنانه. "مریم" که روی صندلی ماشین نشست، "کولین" گفت: اشکالی نداره سر راه بریم مال؟
"مریم" پرسید: براچی؟
"کولین" گفت: می خوام برا گلهایی که خریدم یه گلدون بخرم...
اوه...
خیلی طول نمی کشه...
اما اونوقت غروب خورشید رو از دست می دیم!
فقط می خوام یه نگاه بهشون بندازم. سریع میریم و برمیگردیم.
"مریم" به خورشید درشت و قرمز در وسط بزرگراه نگاه کرد. تا نیمساعت دیگر خورشید کاملن ناپدید می شد. این خورشید بزرگ که سبزی درخت ها و سبزه ها را پر از جلوه و شفافیت کرده بود. این خورشید قرمز که به ذرات هوا جان تازه داده بود و به نسیم انگار تمامی شیوه های نوازش و دلربایی را آموخته بود.
کمی دلش گرفت. اما چیزی نگفت.
"کولین" ماشینش را در مال پارک کرد. به اطلاعیه روی دیوار نگاه کرد و گفت: هزینه پارکینگ برا یک ساعت میشه 40 سنت.
هر دو از ماشین پیاده شدند.
"مریم" همینطور که همراه با "کولین" از ماشین دور می شد، گفت: ماشینت قشنگه. رنگشو دوس دارم. چقدر خریدیش؟
"کولین" ناگهان یکه خورد. چهره اش در هم فرو رفت. لبخند از چهره اش محو شد. چشمهایش را به سوی دیگر چرخاند و هیچ نگفت. موهای بلوندش را از روی گونه سفید و تندرستش کنار زد و چند قدم از "مریم" فاصله گرفت. و در حالی که سعی می کرد مسافت پارکینگ را به سرعت بپیماید، با صدایی متشنج گفت: زیاد... خیلی زیاد!
مریم اصلن نمی توانست این دگرگونی سریع را در او بفهمد.
"کولین" با شتاب شروع کرد به راه رفتن. "مریم" چند قدم از او دور افتاد. حس کرد گویی جرمی را مرتکب شده است که نمی داند آن جرم چیست. او فقط پرسیده بود: ماشینت را چقدر خریده ای! این کجایش جرم است؟ او اصلن نمی دانست که انگیزه او از این پرسش چه بوده است! او نه علاقه ای به داشتن ماشین داشت و نه می توانست در شرایطی که زندگی می کرد ماشینی را خریداری کند! آیا برای پر کردن یک سکوت می خواست حرفی بزند؟ آیا می خواست با اهمیت دادن به او، اهمیت "کولین" را به خود "کولین" یادآوری کند! شاید یکنوع خوشایند گویی ناشیانه که تملق نبود.
"مریم" در زیر نور چراغ های مهتابی پارکینگ، ناگهان گاو "مش حسن" را بیاد آورد. "مریم" اما هیچ شباهتی به "غربتی" ها نداشت که به گاو "مش حسن" نگاه سویی داشته باشد!
مبهوت راه رفت کنار "کولین". در سکوت. "کولین" با شتاب راه می رفت. خشمگین اما سبکبال راه می رفت. قدم های ریز و میز "مریم" نمی توانستند به راحتی با او همراهی کنند. پاهای "کولین" بلند و ستبر بودند. پاهایی چابک و اسب سوارانه، با ماهیچه هایی قوی و جوان در دهی دور افتاده. در مزرعه های لوبیا و ذرت.
وارد مال شدند در سکوت.
"کولین" با هیجانی کودکانه به طرف مغازه ای رفت. "مریم" حس کرد لاغر و نحیف است مثل یک مورچه در کنار یک ایگوانای درشت و رنگارنگ. "کولین" از روبروی هر مغازه ای که عبور می کرد، با صدای موزیک تند و چراغ های نئونی رنگش عوض می شد. گردنش فراخ می شد، موهایش قرمز و نارنجی و سبز می شدند و پوستش آبی زیر چراغ های نئونی مغازه ها.... در یک مغازه آهنگ "هتل کالیفرنیا" پخش شد. "کولین" وارد مغازه شد. موزیک می نواخت و زنی در کنارش ترانه را به همراه خواننده می خواند:
And she showed me the way
There were voices down the corridor
I thought I heard them say
Welcome to the Hotel California
Such a lovely place (such a lovely place)
Such a lovely face
Plenty of room at the Hotel California
Any time of year (any time of year)
You can find it here
Her mind is Tiffany-twisted
She got the Mercedes Benz, uh

……………………………
"مریم" ناگهان شروع کرد به خمیازه کشیدن. گویی تمام خمیازه های کشیده نشده تمام مردم افسرده شهر را که در او جمع شده بودند، حالا بیرون می داد. دهانش باز می شد در یک لحظه سریع و بسته می شد در یک لحظه دیگر. چشم هایش خسته و فرسوده. پاهایش بدون حرکت. نگاهش مات. گویی لشکری از ایگواناهای رنگارنگ را می دید از پشت یک شیشه مغازه، درشت؛ سبز، نارنجی و آبی، که با دمشان می توانستند شیشه را بشکنند و او را به راحتی له و لورده کنند.
راستی خورشید قرمز حالا کجا ایستاده است؟ چه ساده خورشید را از دست داده بود. "شب ایگوانا" را هم. و مهم تر از همه تنسی ویلیامز عزیز و نامرئی را. چشم های ریز بین و نکته سنج تنسی ویلیامز را. انگشتانش را هم پشت ماشین تحریر.... و ناگهان زیر لب گفت: آه... تنسی... تنسی عزیزم، چه ساده لوحانه تو را از دست دادم!
و دوباره خمیازه کشید. چند بار پشت سرهم.
"کولین" از مغازه بیرون آمد و وارد مغازه دیگری شد. آهنگ "هتل کالیفرنیا" تمام شده بود. حالا می توانست آهنگ دیگری را از مغازه دیگر بشنود. "قلب سرد"....
He's a coldhearted snake lookin into his eyes
Oh, oh he's been telling lies he's a lover boy at play
He don't play by the rules oh, oh, oh
Girl don't play the fool now

……………………………………..
از سر و صدای زیادی این آهنگ بیزار بود. دلش سکوت می خواست. دوباره خمیازه کشید. چند بار پشت سرهم.
"کولین" به چند گلدان کریستال خیره شده بود. چشم هایش با یکنوع درخشندگی از یک گلدان به گلدان دیگر سر می خوردند. مکث می کردند. لب هایش شروع می کردند به لبخند زدن. می دانست حالا"کولین" زیر لب می گوید: Oh, cute!
" مریم" از پشت شیشه مغازه به او نگاه کرد و بازهم خمیازه کشید. "کولین" از مغازه بیرون آمد. با نیم نگاهی به "مریم" فهماند که حالا می خواهد به طبقه دوم مال برود. "کولین" فاتحانه قدم برمی داشت و از پله ها بالا می رفت. "مریم" نشست روی یک نیمکت. موسیقی مال مثل یک آرشه ویولون به طور تیز و تکراری کشیده می شد روی سیمهای اعصابش. انگار موسیقیدان ناشی بود.
از جا برخاست. از پله ها بالا رفت. در کمال افسردگی کنجکاو شده بود. حالا می خواست با خشمی سبعانه و درونی به چشم های آدم ها در مال خیره نگاه کند. مثل یک پلنگ زل بزند به آن ها. به چهره هایشان که با یکنوع حرص و ولع سیر نشدنی به اشیاء بی مصرف اما زیبا و درخشنده نگاه می کردند. مثل نگاه لارنس شانون الکلی برای همخوابگی یک شب شهوانی با شارلوت گودال، که قدرت متزلزل شده اش را در ریزش در تن یک دختر جوان و با طراوت دوباره باز بیابد.
بعد ناگهان دلش برای زن های خریدار سوخت. زنی شیئی را با لذت در پاکتی که خریداری کرده بود نگاه کرد. یک خرس سفید قطبی بود با دماغی سیاه. دلش دوباره برای زن سوخت وقتی که زن خرس را به دخترش نشان داد. هر دو خندیدند. و "مریم" ناگهان حس کرد که دوست دارد هر دو را در آغوشش بفشارد و به آنها بگوید "چه خرس قطبی قشنگی!"
"کولین" از توی مغازه به او اشاره کرد. "مریم" وارد مغازه شد.
"کولین" گفت: ببین چقد این گلدون قشنگه!
"مریم" گفت: آره.
"کولین" گفت: قیمتشو می بینی؟
"مریم" به قیمت گلدان نگاه کرد. صد و ده دلار و نود و نه سنت بود. گفت: اوهوم.
"کولین" گفت: می بینی چقد سلیقه من بالاس؟ من بدون اینکه خودم بدونم همیشه انگشتمو میذارم رو چیزای گرونقیمت!!
"کولین" سینه اش برجسته و ستبر شد. در نگاهش برقی درخشید که گویی حالا به طبقه برتر تعلق دارد. به آن آدم های ثروتمند که تصویرشان را توی تلویزیون دیده بود. "مریم" ناگهان عکس پدر "کولین" را به خاطر آورد. "کولین" یکبار گفته بود که دست های پدرش همیشه زمخت و پینه بسته بوده اند.
"کولین" با یکنوع شادی کودکانه گفت: بریم.
"مریم" حس کرد که به زمین چسبیده است. دلش نمی خواست که سوار ماشین "کولین" بشود. به اتوبوس فکر کرد. اتوبوس ها این وقت شب یکساعت به یکساعت حرکت می کردند. "مریم" سکوت کرد. و ایستاد بی حرکت.
"کولین" گفت: بریم دیگه!
"مریم" خودش را مجبور کرد که سوار ماشین بشود.
در ماشین حس کرد مورچه ای است که پایش لای درز شیشه ماشین گیر کرده است. "کولین" چهل سنت بهای پارکینگ را پرداخت.
بیرون از پارکینگ هوا تاریک بود. خورشید کجا رفته بود؟ چقدر دلش برای خورشید تنگ شده بود.
"کولین" پرسید: دوست داری بریم یه چیزی بخوریم؟
"مریم" گفت: شاید یه بستنی!
"کولین" گفت: باشه.
"مریم " گفت: بستنی فروشی کنار آبشار جای خوبیه.
"کولین" گفت: نه، توی بزرگراه شماره شش یه بستنی فروشی خوب می شناسم که با ماست بستنی هاشو درست می کنه.
"مریم" گفت: باشه. هر جا دوست داری برو!
و دوباره خمیازه کشید.
"کولین" خمیازه های "مریم" را در سکوت نگاه کرد و هیچ نگفت. خیابان ها خلوت بودند.
ناگهان تصویری فلاش انداخت توی ذهن "مریم" مثل یک رگه برق. یک آشپزخانه نیمه تاریک در یک بعد از ظهرپائیزی در تهران. "مریم" به مرگش فکر کرد و دوباره زنده شدنش. فکر کرد وقتی که آدم یکبار می میرد و دوباره زنده می شود، و پس از آن هم مرگ های متوالی کوتاه مدت داشته است، می تواند به عمق بسیاری از مسائل راه بیابد.
سکوت کرد.
نگاه کرد.
"کولین" به بزرگراه شماره شش که نزدیک شد، ناگهان راهش را کج کرد و دوباره به طرف مرکز شهر برگشت. "مریم" هیچ نگفت.
از ماشین که پیاده شدند، هر دو در سکوت بطرف آبشار قدم زدند. "کولین" ایستاد روبروی بستنی فروشی نزدیک آبشار. و نیم نگاهی به "مریم" انداخت و وارد بستنی فروشی شد. "مریم" هم وارد شد. هر دو به بستنی های رنگارنگ پشت ویترین نگاه کردند.
"مریم" گفت: من پول بستنی رو می پردازم.
"کولین" شگفت زده به "مریم" نگاه کرد. گفت: واقعن؟
"مریم" گفت: البته! خوشمزه ترین و بزرگ ترین بستنی قیفی یا لیوانی رو سفارش بده!
لب های "کولین" با لبخندی از هم باز شدند. ستون تنش را حالا سعی می کرد با هارمونی تن "مریم" همگون کند. "کولین" بستنی قیفی بزرگی با طعم وانیلی و شکلاتی سفارش داد و "مریم" هم یک بستنی با طعم نعنا و کارامل.
هر دو نشستند روی نیمکت کنار آبشار. در سکوت بستنی ها یشان را لیس می زدند. "مریم" خمیازه نمی کشید دیگر. بستنی اش را لیس می زد. "کولین" هم با ملاحت بستنی اش را لیس می زد. هر دو بستنی لیس می زدند. و هر دو به چیزهایی فکر می کردند که برای دیگری نا آشنا بود. لبخند "کولین" ملیح بود و دوست داشتنی.
نسیم دلچسبی می وزید.
برای "مریم" سخت بود که دستگیره ماشین قرمز "کولین" را لمس کند. در را باز کند و ببندد و بعد هم روی صندلی بنشیند کنار "کولین". اما نشست. لبخند هم زد. دستگیره ها را هم لمس کرد. تشکر هم کرد. وقتی که از "کولین" خداحافظی کرد و وارد خانه شد، لبخند روی چهره اش رنگ باخت. پرده ها را کشید. به تلویزیون خاموش نگاه کرد. دوست نداشت به هیچکدام از کاراکتر های فیلم "شب ایگوانا" فکر بکند. اما دلش برای تنسی ویلیامز تنگ شده بود. برای تنسی ویلیامز در یک اتاق کوچک در نئو اورلئان یا میامی. اتاقی که در آن مکسین فالک، شارلوت گودال و لارنس شانون را آفریده بود و تصورایگوانا را هم.
به خود گفت: در خانه کودکی ام اتاقی داشتم با پرده های زرد رنگ که کاملن مال خودم بود. پدرم دوستم داشت. مادرم هم. و در آن اتاق وقتی که همه شهر به خواب فرو می رفت، من تمام شب، زندگی همه آدم هایی را که می شناختم یا نمی شناختم، دوباره زندگی می کردم. چرا باید ناگهان می مردم؟ و بعد از زنده شدن، می دیدم که پدر و مادرم را و همه کسانی را که می شناختم و نمی شناختم، از دست داده ام؟
"مریم" نشست روی مبل زرد رنگ. آیا ایگوانا از لای پنجره روشن اتاق در تیرگی شب به او نگاه می کرد؟
روی کاغذ نوشت: "آگهی"
" از یک زن و شوهر ثروتمند در خواست می کنم که در ازای بیست ساعت کار در هفته، به من اتاقی از آن خودم بدهند بدون آن که بر من منت بگذارند. آن اتاق باید..... "
حس کرد از لای پنجره روشن اتاق کسی به او نگاه می کند و می گوید: نه!
آیا این تنسی ویلیامز نیست؟

"شب ایگوانا" نمایشنامه ای است نوشته تنسی ویلیامز که در سال 1964 فیلمی بر اساس آن ساخته شده است به کارگردانی جان هوستون.