عصر نو
www.asre-nou.net

پزشکِ بخشِ اِمِرجِنسی

بخش ِ یازدهم
Mon 11 01 2021

بهمن پارسا

سودابه خانم بعداز شنیدن ِ حرف جیانی زیر لب گفت " کاش تو فلسفه سَرِت می شد " ،پس آنگاه در میان سالن ِ پذیرایی در تنهایی خویش به دقّت در همه چیز نگاه کرد ، همه چیز! فرشها، قاب عکسهای روی دیوار ها ، گلهای اغلب مصنوعی، تزیینات ِ شبیه به صنایع دستی چین و بعضی چیزهای دیگر . نگاهی به پیا نوی سفید رنگ در گوشه ی سالن نشیمن و دَفی که در کنار آن بود، و به بطری کریستال اعلای کنیاک ِ گرانقیمت فرانسوی و آرام آرام به طرف اشپزخانه حرکت کرد و با آگاهی کامل و از سرِ کنجکاوی در های یک یک قفسه ها را باز و کرد ، نگاهی درون قفسه و ظرفهایی که غریبه می نمود انداخت و در را بست. وضع روحی اش در آن هنگام بگونه یی بود که باور داشت برای اوّلین بار است این همه را می بیند! به درستی بخاطر آورد که غیر از یکسال ِ و یا شاید یکسال و نیم نخست هرگز هیچیک از این همه وسیله را لمس نکرده و نبوده وقتی که وی به شخصه غبار از سطوح آنها بر گرفته باشد چرا ;i ماهی یکبار کسی lی آید و اینکار را انجام می دهد . تعجّب میکرد که تمامی چیزهایی را که خود انتخاب کرده و خریده و آنجا که هستند قرار د اده برایش اینهمه غریبه و بی معنا هستند. به آرامی به سالن پر تجمّل بازگشت و روی یکی از مبل های راحت نشست و به یاد جمله ی منیژه افتاد که "من نمیخواهم Home poor زندگی کنم " و چشمهایش را بست، نه برای اینکه خستگی بدر کند و یا چُرتی بزند، نه ، چشمانش را بست تا مگر دختری را که با سرکشی ایران را برای آنچه که نبود ترک گفته بود تا به آنچه میخواسته برسد ، پیدا کند . دختری که در کمتر از سه ماه از خانه ی پسر عمویش در برلین بیرون آمده و با بر افراشتن علم ِ استقلال برای رسیدن به آرزوهایش محیط سرد و نا دلپذیر و شرایط نا مطلوب ِ برلین را با مشقّات ِ و سختی های بسیار ترک گفته و زیر عنوان " پناهنده " به آمریکا رفته آمده بود . روزهای وی در برلین فصل ِ سرما نبود ، تابستانی بود گرم و دلپذیر ولی آن شهر و آن مردم در وی ایجاد نوعی سرما کرده بودند. با چشمان ِ بسته به دنبال آن دختر می گشت و نمیا فت و هرچه بیشتر دقّت میکرد با زنی در سنین بعد از میانسالی سر و کار داشت که در برابر ِ دختری که بسیار شبیه آن دختر سرکش بود ،قد علم کرده و خواسته هایش را به دیده ی تردید می نگرد و شاید میخواهد سدّی باشد بر روانی جریان ِ این رود زلال و سر شار ِ از زندگی و پویایی . این طرز نگاه در خویشتن برای وی قدری تازه گی داشت و آنرا در طی مدّت دوسالِ گذشته در اثر ِ روابط ِ نزدیکتر با منیژه پیدا کرده بود و ذرّه ذرّه و هر روز قدری بیش از روز پیشین در خود احساس میکرد. در هر بار بروز این حالت نوعی مقاومت مبتنی بر نفی و پرهیز در وی سر میکشید که باعث می شد این احساس در لابلای روزمرّه گی های زندگی کمرنگ گردد ، ولی نه گُم می شد و نه از بین میرفت و خودش میدانست که این احوال دارند در جانش مثل رسوبات رودخانه ته نشین میشوند . سخن امشب منیژه که بی هیچ شائبه یی و بی آنکه قصد شعار دادن داشته باشد - این برداشت و باور ِ عمیق سودابه خانم بود - سبب شد تا آن رسوبات با یک حرکت سهمگین امواج ِ رودخانه به تلاطم در آمده و خود را علنی کنند. در ذهن سودابه خانم این سخن که " ازدواج با رعایت چنین اصل ... مراسمِ تدفین و به خاک سپاری ِ یک زنه... " شورشی برانگیخته بود! شورش نه به این معنا که ناگهان جوانه های یک انقلاب ِ زیر بنایی در نهالِ وجودش به گُل نشسته باشند ، امّا همین سخن سبب شد که یاد حرفی از دوست ِ دوران جوانی اش " ماندنی " که هنوز هم گاهی گفتگویی دارند از خاطرش سر بر آرد. با چشمان بسته و غرق در خیالات دور و نزدیک ِ خویش به یاد آورد که ماندنی پس از شرکت در مراسم بس ساده ی ازدواج او با جوادی خیلی زود به محل زندگی خویش در ایالتی دیگر بازگشت و ماه ها بعد وقتی سودابه خانم با وی صحبتی داشته و پرسیده بود : خُب دختر تو نمیخای شوهر کنی ؟! و ماندنی پاسخ داده بود : چرا نمیخام حتمن میخام ! ولی منتظرم ببینم عاشق میشم یا نه ، اگه شدم ، طَرَفَم عاشق من شده یا نشده! اَگه اینطوری پیش بیاد عالیه و خُب ازدواج میکنم ولی اگه دیدم دیگه داره دیر میشه و وقت میگذره و لازمه که شوهر کُنَم ترجیح میدَم با کسی باشه که "اولَویّت" هاش با من همآهنگ باشه ! امشب آن سخن سالهای بسیار دور ِ ماندنی در پرتو حرفهای منیژه در خاطرش جلایی تازه یافته بود. می اندیشید امروز برایش دیر نیست تا طرحی نوین دراندازد ولی نیازی به چنین کاری احسای نمیکرد چرا که به زندگی چندین و چند ساله ی خود خوگیر شده بود و حوصله اش اجازه ی اجرای طرح ِبراندازی نمیداد امّا این اندیشه که به خیال خودش خردمندانه بود در وی وضوحیِ بیشتر میافت که ، بر خورد دخترش منیژه با مسائل زندگی بهتر و درست تر از دیدگاه ها ، باور ها و برداشتهای اوست. البّته مسلّم بود که به چنین امری به طور مطلق رای موافق نمیداد ولی گرایش مسلّط ِ ذهنش در آن لحظه چنین بود.
پس از شاید دوساعتی در خویش و با خود بودن چشم گشود ، اینبار امّا از آن غرابت پیشین که در وجودش سر بر کشیده بود خبری نبود ، نوعی سبکباری حس میکرد که تا آن زمان شبیه اش را تجربه نکرده بود، تا جایی که مثل روزهای بعداز خروج از خانه ی پسر عمو در برلین ، خویش را آزاد میا فت و این را اثر کلام و رفتار و عملکرد منیژه میدانست و پس از سالها در یافت که هنوز میتواند از چیزهایی غیر از گلهای کاغذی و ظروف صنایع دستی چینی و تابلو های قلابی لذّت ببرد و آنها نیز میتوانند همانطور که تاکنون فقط جنبه ِ تزیینی بی معنایی داشته اند در جای خودشان باشند. به گونه یی که تا کنون بوده اند.
صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شد طبق معمول در خانه تنها بود و جیانی نیز مثل ِ هرروز ِ دیگر در اولین ساعات بامداد خانه را به قصد ِ رستوران ترک گفته بود. سودابه خانم بعد از آماده شدن از اتاق خواب به طبقه ی همکف آمده و متوّجه شد جیانی همانطور که گفته بود ماشین ظرفشویی را روشن کرده و ظرفها شسته شده اند ، کِتری و قوری چای روی شعله ی کوچک و خیلی ملایم ِ اجاق گازی است ، ایشان نیز صبحانه/نهاری خورده خانه را به قصد کار که در همان رستوران است ترک کرد. در ساعات پذیرایی ظهر کادر رستوران محدود تر از شبها است زیرا عمومن بیشتر مشتریان برای شام می آیند و همین باعث می شد سودابه خانم در حدود بین ظهر تا ساعت شش که هنگام ازدحام کمتری بود آنجا حضور داشته باشد و از ساعت ِ پنج تا پایان شب کادر کامل حاضر بود و ایشان به خانه باز می گشت و روزهای آخر هفته هم چون تمامی کارکنان از ساعت یازده حضور داشتند سودابه خانم جمعه ها و شنبه ها از ساعت 6 تا پایان شب حضور میافت. از ساعت دو تا چهار و نیم که واقعن کسی نمی آمد و یا اینکه شماره ی مراجعین بسیار کم بود جیانی بعضی روزها را بقول خودش " در یک جیم ِ - باشگاه ورزشی - درجه یک " به ورزش می پرداخت تا بدنش در سلامت باشد و از Shape بیرون نشود و گاهی نیز اگر خسته بود در دفترِ کوچک خودش چّرتی میزد که برای شب سرِ حال باشد. در این اوقات کار ِ سودابه خانم رسیدگی به امور دفتری بود از هر قبیل و بیشتر از هرچیز متوّجه هزینه های ضروری و غیر ضروری و بخصوص مرور نظرات ِ انتقادی و پیشنهادات مشتریان در شبکه های مرورِ حِرَف و مشاغل میشد تا هم آگاهی لازم را در بکار گیری و رفع نقائص فراهم آورد و هم اگر لازم باشد پاسخی در خورد بدهد، گاهی نیز پیش می آمد که او و جیانی در باره ی اموری از همین قبیل با هم گفتگو میکردند.
آنروز وقتی سودابه خانم به رستوران وارد شد و با دو سه نفر کارکنانی که حاضر بودند خوش و بشی کرد جیانی بی درنگ و به روشنی دریافت که همسرش یا نگران ِ چیزی است ، و یا انگیزه یی خاص او را دیگر گونه به نظر میرساند ولی وی هوشیار تر از آن بود که احساس درونی خویش را در اینگونه امور به نمایش بگذارد ، و با برخوردی مثل ِ همیشه عادی همسرش را خوشآمد گفت و هردو برای پذیرایی از مشتریان که کم کم باید میرسیدند آماده شدند. دختر جوانی که مسئول میز خوشامد گویی و "رِزِرواسیُن" بود رسید و مثل همیشه با ظاهری آراسته با لبخندی سخاوتمندانه پشت ِ میز و رو به درِ ورودی قرار گرفت. سودابه خانم در سالن نسبتا بزرگ ِ رستوران گشتی زد و میزها و چیدمان ِ لوازم ِ لازم بر روی آنها را به دقّت مورد بررسی قرار داد و از روی دو میز لیوان های لکهّ دار و قاشق و چنگالهای کِدِر را برداشت و با اشاره به یکی از کارکنان از وی خواست تا هرچه سریع آنها را با لوازم کاملن پاکیزه یی عوض کند. ناهار روز دوشنبه مثل همه ی دوشنبه ها به آرامی بر گزار شد. دوشنبه ها " بیزنِس اِسلوس" این تکیه کلام جیانی است . از ساعت دو بعد ازظهر ورود مشتری تازه باز ایستاد . جیانی به سودابه خانم نزدیک شد و گفت : امروز دیگه خیلی آروم بود! شما چیزی می نوشی؟! چایی ،قهوه یی، یا هرچیز دیگه ؟ سودابه خانم در پاسخ گفت: یه لیوان شیر گرم و یه دونه کَنُلی "Canoli" جیانی خود عهده دار ِ پذیرایی شد و خیلی سریع به آشپزخانه رفت و با یک سینی که لیوانی شیر گرم و یک قطعه شیرینی و لیوانی بزرگ چای روی آن بود برگشت و با همسرش سر ِ میز نشستند و در همین موقع دختر ی که مسئول میز ورودی است آمد و گفت که میرود و ساعت پنج باز خواهد گشت، که البتّه برنامه ی کاری او اینطور نوشته شده. جیانی مثل همیشه با عجله چایش را گرم گرم نوشید و به سودابه خانم گفت : خلوته و خبری نیس من یه ساعتی میرَم جیم و ادامه داد شمام لطف کن رو اینترنت بِگَرد ببین میتونی یه مسافرت سه چار روزه، ینی سه شب و چار روز جور کنی که من و شما و منیژه باهم بریم ، اگه طرفای جولای باشه که عالیه !
سودابه خانم گفت: واسه ی ورزش و جیم همیشه وقت هست ، میشه بشینی یه کم حرف بزنیم؟
جیانی گفت: حرف بزنیم؟ بله که میشه ، ولی در باره چی ، چیزی پیش اومده؟!
سودابه خانم گفت : شما بشینی معلوم میشه در چه باره یی ، لطفن بشین تا سرمون خلوته.
جیانی که پیشاپیش در همان بدود ورود حدس زده بود باید موضوعی در میان باشد خیلی ابراز شگفتی نکرد و روی صندلی روبروی سودابه خانم نشست و گفت : بفرما ببینم موضوع از چه قراره؟
سودابه خانم گفت : خیلی خلاصه بگم من و شما بیش از حد همدیگه رو میشناسیم پس بذار برم سر ِ اصل ِ مطلب، حرفِ مسافرت و این چیزاروُ فراموش کن، اولّن که سودابه داره یه ماه میره مرخصی و مسلمه که دیگه تعطیلاتی واسَش باقی نمیمونه که بخاد " سه شب و چار روزم " - و در این طعنه یی نهفته بود - با ما بیاد سفر اگه هنوز سر ِ پیشنهادت باشی می تونیم باهم بریم یه جایی و من همین امشب ترتیب جا و مکان و بلیط و همه ی رِزِواسیُن ها روُ میدم - در چهره جیانی هیچ اثری از قبول دیده نمیشد و بخوبی ملتفت ِ کنایه آمیز بودن ِ لحن سودابه خانم بود - ولی فعلن حرفِ من مربوط به منیژه س. حرف من مربوط به روابط منیژه با دوستش ژزِفِه ، مربوط به منیژه و این خواسته ی اونه که اینقدر در مورد ورودش به یک رشته ی تخصصی اصرار نکنیم . حرف ِ من مربوط به اینه که منیژه دیگه دختر هفده هجده ساله نیست و خودش خوب میدونه چیکار میکنه و چه کاری باید بکنه . من فکر میکنم خوبه مزاحم اون نشیم و در نهایت این که یه روز می فهمه اشتباه کرده در اون موقع اگر خودش لازم دید و از من و تو کمکی خواست مام هر کار ازمون بر بیاد میکنیم ، ایناس حرفای من ، که خیال میکنم نه پیچیده س و نه اینکه " فَلسَفه " س.
جیانی تمام سعی اش را بکار برده بود که بی تفاوت و تعجّب نکرده به نظر برسد و اگر غیر از سودابه خانم کسی دیگر بود همینطور نیز القا می شد، ولی سودابه خانم میدید که برای اوّلین بار در طول ِ سالهای دراز زندگی مشترک جیانی با دهانی نیمه باز و چشمانی که غیر از دوبار پلک به هم نزدند به او نگاه میکرد و برای اینکه در مقام پاسخ چیزی بگوید ثانیه هایی در بهت مانده بود.
جیانی لبهایش را تر کرد انگشتهای دستهایش را در هم فرو برد و ساعد و آرنجش را روی میز گذاشت و مستقیم در چشمای سودابه خانم نگریست و گفت : خانوم عزیز اینا " فلسفه " س، باور کن همینطوره ، من میتونم بگم باشه به من مربوط نیست بزار هرکاری دوس داره بکنه ، آزاده ، اینجا سرزمین آزادیه و از این حرفا ،ولی اگه شما خیال کردی این کار روُ میکنم داری اشتباه میکنی . مسافرتو باشه فراموش میکنم، ولی به نظرِ تو این کارِ درستیه که دختر دکترِ ما بخاد زن ِ یه کسی بشه که اصلا ما نیمدونیم کیه و فک و فامیلش کجان و چه جور آدمیه ؟ تو خیال میکنی من بعد یه عمری بالا و پایین دیدن و مردم روُ شناختن با یه سخنرانی منیژه یا شما خام میشم ؟ خانوم جون این حرفا مال فیلما و شاعراس ، آدمی که حساب و کتاب سرش میشه ، دو دو تا چار تا میکنه و مواظب میشه که آب زیر ِ زن و بچه ش نیفته . بعله دیشب من نخاستم تو ذوق دخترم بزنم ، اون فقط دکتر شده ، همین . حالا حالا زود بفهمه تو جامعه چه گرگایی واسه یه همچین برّه یی دندون تیز کردَن. باشه خانوم ما مسافرت نمیریم ... امّا من در مورد دخترم حواسم جمعه و جمع تر هم میکنم ، حرف ِ دیگه یی هس؟
سودابه خانم گفت : حرف دیگه؟ بگو حرفای دیگه ، خیلی حرفای دیگه ... منیژه فقط دختر ِ تو نیس ..دختر ِ منم هست
جیانی حرف سودابه خانم را برید و گفت: بله هست ، نمیگم نیست امّا یادت باشه همه ی مخارج تحصیلیشو من دادم ، همه ی آسایش زندگی ِ دانشگاهیشو من فراهم کردم و نذاشتم آب تو دِلِش تکون بخوره و مثل دیگرون جون بکنه و با ظرف شوری و کارای یِشِه صنار دنبال درس خوندن بره و ناتموم ول کنه...
سودابه خانم میان حرفهای جیانی گفت: اصلن لازم به عصبانی شدن نیست و کاملن دُرُس میگی ،اینکارا روُ کردی ، امّا تو تنها پدری نیستی که این کارا روُ کرده و دست آخر اینکه وظیفه ی تو و وظیفه ی من غیر از این چیزی دیگر نبوده و امید وارم با این هم مثل هر چیز دیگه یی بعنوان ِ یه سرمایه گذاریی که باید استفاده داشته باشه بر خورد نکنی . و تا یادم نرفته بذار بِهِت بگم همیشه فکر میکردم روزی میرسه که تو چنین حرفی روُ به زبون بیاری ...به همین دلیل نه تعجّب میکنم نه متاسفم ولی کاش در مقابل خود ِ منیژه این حرفاروُ تکرار نکنی که خیلی بد میشه !
جیانی گفت : نخیر من چنین قصدی ندارم ، مگه این که شما بخایی ...
سودابه خانم حرف اورا برید و گفت: امرزم شاید قصد نداشتی ولی شرایط آدموُ وادار به گفتن چیزایی میکنه که تو ذهنش هست . در هر حال من از حالا به بعد تا جایی که منیژه مثل هر انسان مستقلی عاقلانه و موافق میل خودش تصمیم میگیره ازش حمایت میکنم ، بازم میگم تصمیم عاقلانه و اضافه کنم در مورد رابطه ش با ژُزِف تا الان ایرادی نمیبینم ، می دیدم ولی دیگه نمی بینم ..
جیانی گفت : اون قسمت به من مربوطه و میدونم چطوری باید حلّش کنم...

ادامه دارد