پیچیدگی های تجلیل از «جان آزاده»
( نامه ای به دوست)
Wed 9 12 2020
مهدی استعدادی شاد
عزیزجان، با سلام
۱- دیروز گفتی که قطعۀ شش مطلب "چرا اینقدر دانایم؟" نیچه را دوباره به فارسی ترجمه کنم تا ببینی که آیا لُب مطلب را به آلمانی درست فهمیدهای.
خواستهات را سریع پذیرفتم. چرا که سخن رفیق و یار دوست داشتنی را نتوان ناشنیده گرفت.
البته همانجا گفتم که از کتاب" اِکسه هومو"( Ecce Homo ) نیچه، تا جایی که اطلاعم قد میدهد، دو ترجمه بهفارسی وجود دارد. یکی را رویا منجم مرتکب شده ("آنک انسان"، انتشارات فکر روز، ۱۳۷۴) و دیگری را همت بهروز صفدری جواب گفته است ("اینک، آن انسان"، انتشارات فکر روز،۱۳۷۸). البته باید بگویم که اطلاعات من به دهسال یا بیشتر بر میگردد و در این میانه شاید ترجمه دیگری نیز به بازار آمده باشد.
باری. در حینی که قطعه را دوباره ترجمه میکردم، در این دغدغه هم غرق میشدم که آیا این ترجمه ها، هرچقدر هم که مترجم متن را درست فهمیده و معادلهای درست برگزیده باشد، منظور را بطور کامل انتقال خواهد داد؟
آیا تفسیر و تاویلی جداگانه لازم نیست؟ آنهم برای متن مُهمی که نیچه را از هر گونه اتهام همنوایی با نیروهای پلشتی مبرا میسازد. نیروهایی که بعدها برای اهداف سیاسی با طرز فکر نیچه ابراز خویشاوندی کردهاند.
در ادامه خواهی دید که به سهم خود به منظور نیچه میپردازم. ولی نخست اجرای حرف تو را میخوانیم تا سپس به فهم متن نیچه برسیم. پس این شما و این قطعۀ ششم از مطلب "چرا اینقدر دانایم؟" از کتاب نیچه :
۶
اینجا خلاص گشتن از بیزاری یا روشنگری در مورد بیزاری منظورم است- کسی چه میداند که من تا چقدر برای فهم موضوع بیزاری مدیون بیماری طولانی خود هستم!
مسئله ساده ای نیست: آدمی بایستی بیزاری را در حالتهای قوت و ضعف زیسته و تجربه کرده باشد. وانگهی اگر علیه بیماری و ضعف چیزی چاره ساز باشد، آن چیز غیر از غریزۀ التیام و شفایابی نیست. چون ضعف، بهتدریج، سلاح و سیستم دفاع غریزی آدمی را از توش و توان میاندازد. وقتی توان نداشته باشی، نمی دانی چطوری خود را خلاص کنی و چطوری کارهای خود را سروسامان دهی یا حتا از قصد خود عقب نشینی کنی. زیرا همه جایت جراحت و صدمه دیده است. اینجا آدمی در بهره گیری از وسایل عاجز میماند و ضربات بهصورتی عمیق در جان اثر میگذارند و خاطره چیزی جز زخمهای چرک کرده نمیشود. بیمار بودن، خودش نوعی بیزار بودن و رنج کشیدن است. در این مواقع فرد بیمار فقط یک داروی شفابخش دارد که من آن را "تقدیر پرستی روسی" میمانم. تقدیر پرستی که در کنار خود هیچگونه مخالفت و عصیانی را تحمل نمیکند. برای سرباز روسی این حالت آن وقتی پیش میآید که جنگ برایش طاقت فرسا شود. آنجا سرباز روسی روی برفها دراز میکشد و خود را به مُردن میزند. بهواقع در این وقتها دیگر امکان پذیرش هیچ چیزی را نداریم؛ هیچ چیز را به خود راه نمیدهیم و اصلا نمیتوانیم واکنشی نشان دهیم.
این به اصطلاح خردمندی عظیم تقدیر پرستی یادشده را البته نبایستی بهعنوان شجاعت برای مُردن فهمید بلکه آن راز بقایی است که در شرایط مخاطره برانگیز زندگانی آشکار میشود. چون سرعت گردش خون را کاهش میدهد تا بساط یک خواب زمستانی با مصرف کم انرژی را مهیا سازد. اگر در مسیر این منطق چند گامی جلو رویم با آن مرتاض روبرو میشویم که هفته ها در گودالی بی حرکت میخوابد. چون آدم در صورت تکان خوردن انرژی از دست میدهد و سپس اصلا نمی تواند جُنب بخورد. منطق بی حرکت ماندن درست برای ان لحظه ای است که الزام حرکت، ضرورتی حیاتی و پیششرط زندگی میشود. بنابراین هیچ چیز مثل تاثیر بیزاری، آدمی را از حیات دور نمی سازد.
به طبع برای آدم وامانده، نوعی واکنش معمولی است. این که سردرد بگیرد و بیمارگونه نازک نارنجی شود. درماندگی کینه توزانه، به هوس و ولع انتقامجویی دامن میزند که چیزی جز ترکیب سم و زهر در جان نیست. در نتیجه با هدر دادن نیروی عصبی و با افزایش خودخوریهای بیمارگونه و مضر به معده و کلیه خود آسیب میزنیم. بنابراین بیزاری همچون امری ممنوع و ناسالم برای بیماران و بلای جانشان است. این نکته را آن بودای ظریف بین گفته که اندام شناس ورزیده ای بوده است. دین وی، که بهتر است بهعنوان آموزش بهداشتی خوانده و با آن مسائل ترحم برانگیز مسیحیان یکسان نباید گرفته شود، آمرزش و رستگاری خود را در غلبه بر بیزاری تعریف میکند.
در این راه اولین گام پاکسازی روان از بیزاری توصیه شده است. " هیچگاه با دشمنی نمی توان خصم را از جهان پاک کرد. راه حل، مهرورزی و دوستی است". این سرلوحۀ آموزۀ بودا است. اینگونه یک فیزیولوژیست حرف میزند و نه مدرس اخلاق. چون بیزاری فرزند ضعف و زبونی است و به هیچ کس بیشتر از ضعفا ضربه نمی زند. در حالت بر عکس ضعف، یعنی وقتی حس قدرت از منبع طبیعت پر مایه ما سرچشمه میگیرد، بیزاری آن حالت احساسی اضافی و زاید است. یعنی بر بیزاری چیره بودن، نوعی نشانه و اثبات سروری بشمار میآید. آن کسی که جدّیت این قضیه را درک کند با فلسفه من در نبرد علیه انتقام جویی و کینه همراه خواهد بود تا به آموزهای برای اراده آزاد دست یابیم. در واقع مبارزه و چالش با مسیحیت یکی از شاخه های آن آموزه اراده آزاد خواهد بود. اینجا مخاطب سخن خواهد فهمید که چرا من رفتار شخصی و غریزه ایمن جویی خود را علنی میکنم و در معرض روشنگری قرار میدهم. در این دوران اضمحلال، من بر خود بیزاری را همچون امری مضر قدغن کردهام. آن وقتی که زندگانی سرشار و سرفراز گردد، در آن وقت بیزاری را همچون امری فرودستانه کنار خواهم گذاشت. آن تقدیر پرستی روسی که قبل از آن سخن گفتم در شکل بیزاری بر من ظاهر شده بود که در محله و مکانهای مختلف به خانه و محافل، هر چقدر هم که تصادفی بدانها راه یافته بودم ،احساس وابستگی میکردم. این احساس وابستگی را باید کنار میگذاشتم که گاهی بهصورت خطر مرگ بر سر راه زندگیام سبز میشد. این خواسته که در این مواقع آدمی خود را همچون تقدیر و سرنوشتی برای همه ببیند و نخواهد چیز دیگری باشد همانا برترین نوع خردمندی است.
***
عزیز جان، میبینی که خواسته ترا برای دوباره ترجمه کردن اجابت کردم. بهنظرم صحبت راجع به چرایی و چگونگی "جان آزاده" نیاز به توجیه ندارد. آنهم در زمانهای که حتا از"صدا و سیما"ی رسمی نیز میشود دریافت که ریاکاری چه اضمحلالی را در جامعه ایرانی دامن زدهاست.
اما حالا میخواهم خوانشی از این کتاب بهدست دهم که بهنظرم تاریخساز بودهاست. زیرا میخواهد الگویی از انسان بودن را ارائه کند که از زمان جُنبش رُنسانس آمال و آرزوی بسیاری از دگراندیشان بودهاست. آنهم در مرحلۀ تاریخی که از منظر روند فلسفه دورۀ "پسا هگلی" خوانده میشود.
آن وقت استاد(هگل) دیگر ایدۀ روح مطلق را به سرحد فورمولبندی نهایی رسانده است. پس از او برخی از شاگردانش تغییر چشمانداز میدهند.
ایشان دیگر سر به هوا نیستند. نگاهها را از آسمان میگیرند و افقی مینگرند. چون دیگر رونقی در یزدان شناسی نمیبینند. بنابراین با فروتنی به انسان شناسی روی آورده و بر سطح زمین تلاش میکنند که از منبع و سرچشمه نظری استاد جویبارهای جدیدی را برای فهم جهان بگشایند.
یکی از عبارتهای برجستۀ این دوره را فویرباخ در متن "برنهادهای موقتی برای اصلاح فلسفه" عنوان داشته است. وقتی نوشته:" راز یزدان شناسی و الاهیات همان انسان شناسی (آنتروپولوژی) است. در حالی که راز وارگی فلسفۀ ذهنی و مبتنی بر حدس و گمان بخاطر تمایل به پندارهای الاهیاتی است".
نیچه، البته، مثل فویرباخ شاگرد بلاواسطۀ هگل محسوب نمیشود. اما با برونو باوئر(یکی از سرآمدان جریان"هگلیان جوان") حشر و نشر دارد و در کوران تاثیرات مستقیم و غیر مستیم فکر هگلی قرار گرفتهاست.
او در واقع با واکنش به افکار هگل در جهت احیاء مسیحیت و بر گذشتن از سیاه بینی شوپنهاور (یعنی همتای متضاد هگل) است که بدیل شخصی خود را در مورد " جهان بینی" سرو سامان میدهد. این "جهان بینی" نیچه را بسیاری زیر عبارت عشق به زندگی و نیز الزامات اجتناب ناپذیرش (Amor Fati) خاطر نشان ساخته اند.
از مفهوم "دوپارگی"، که هگل میگوید در انسان میتواند اغتشاش بوجود آورد و ذهن را دچُار مخدوشیت کند، دو تلقی یا دو رهنمود برمیخیزد.
طرح و برنامه هایی که، در کلی ترین تقسیم بندی، بهصورت تمرکز بر فردیت یا گرایش به تعاون جمعی ارائه میشوند. در این رابطه یکی از بهترین تفسیرها و تحلیلها به کارل لوویت تعلق دارد که در کتاب "از هگل تا نیچه" (ترجمه حسن مرتضوی) پیچیدگی قضیه را شکافتهاست.
نیچه، در عرصۀ نظریه پردازی، مثل کهیرکه گارد یکی از سرآمدان بدیل اندیویدوالیستی است. در مقابلش فویرباخ و مارکس قرار میگیرند که میخواهند با تعاون جمعی مسئلۀ از خود بیگانگی را حل کنند.
از پیامد این تقابل بهخاطر تنگی وقت بگذریم و لحظهای فقط بر شناخت آلترناتیو نیچهای مکث کنیم که در "اِکسه هومو" مانیفست و بیانیه خود را بیان کردهاست.
۲_ یکی از عادتهای تاویل کتاب و رمزگشایی اشارههایش در این رویکرد است که برای فهم متن دنبال پیشزمینه اش بگردیم.
همچنین دریابیم که نویسنده به چه روایت و لحظه ای در تاریخ پیش از خود واکنش نشان دادهاست. البته وقتی آن واکنش را مطلوب حال خود مییابیم در پی تکرارش نیز میرویم تا مقداری از ناگواریهای زمانه را برطرف سازیم.
اگر برای فهم کتاب نیچه از این دریچه بخواهیم وارد شویم، مقداری آشنایی با تاریخ و فرهنگ مسیحی ناگریز است. چرا که عبارت "اِکسه هومو" (عنوان کتاب نیچه) در آن سرگذشتی از عیسا ریشه دارد که در انجیل یوحنا حکایت شدهاست.
آنجا در قطعۀ "مصلوب کردن عیسا" (آیه ۱۹ یوحنا به ترجمه فارسی)، ما با یک صحنه خاص روبرو هستیم که بعدها از قرن پانزده تا بیست میلادی بارها موتیف و انگیزه کار نقاشان بوده است. مثلا نقاشی تیسیان(Tizian) ایتالیایی در قرن شانزده تا تابلوی گئورگ گروس(George Grosz) آلمانی در قرن بیستم را در نظر بگیرید که نام "اِکسه هومو" بر خود دارند.
در واقع با قیاس این دو تابلو میتوان فهمید که چه روند تحولی در ذهنیت زیبایی شناسانه و آگاهی تاریخی صورت گرفته که اثر نیچه را به نقطه عطفی در مسیر اندیشه بدل کردهاست.
پس از دستگیری عیسا و سپس بازپرسی فرماندار رُمی (پیلاتس)، آنجا گناهی از متهم بر بازجو معلوم نمیشود و وی میخواهد دستگیر شده را آزاد کند. از اینرو در مقابل مردمی قرار میگیرد که بعد به تحریک روحانیت رسمی خواهان مصلوب سازی زندانی هستند. در آنجا او با لحن مثبتی از متهم حرف زدهاست. یعنی میگوید که "بنگرید، این چه انسانی است! (اِکسه هومو!)". بههر حالت آن عبارت را لوتر اینجور در ترجمه آلمانی خود آوردهاست.
باری. یکی از آن لحظاتی که مسیحیت توجیه تاریخی خود را در مقابل رقیب قدیمی روحانیت یهود تبلیغ میکند در همین لحظه است. لحظهای که "به تماشا گذاری مسیح" هم نامیده شده و بازجوی حاکمیت و امپراتوری، حکم بر بیگناهی متهم دادهاست.
اینجا اساس آن "مظلومیتی" بنا میشود که برای قرنها از آن، اخلاق و سپس ایدئولوژی حکومتی استخراج شدهاست. این مظلومیت در تابلوی "تیسیان" بازتاب مییابد که مردی تکیده با تاج گلی از خار بر سر و لباسی پاره پاره بر تن در برابر انظار ظاهر گشتهاست.
اما در تابلوی "گروس" دیگر با چنین صحنهای روبرو نیستیم. اینجا عمارتهای سر به فلک کشیده پشت صحنه را تشکیل میدهد. در صحنه با یک گدا در سمت راست روبروئیم و یک ژنرال ارتش در سمت چپ. جلوتر دو مرد شاپو بر سر و سیگار به لب میبینیم که دود سیگارشان به هوا میرود و گذر زمان را تداعی میکند. سرانجام در گوشه پائین و سمت چپ، زنی کلاه بر سر اما بی چهره تابلو را تکمیل کردهاست.
ناگفته روشن است که نیت افشاگری گروس با نیت تبلیغی تیسیان مغایرت دارد و نقاش قرن بیستمی دیگر کسی را به ترحم کردن دعوت نمیکند.
بنابراین بدیهی است تابلوی تیسیان قرن شانزدهی رگهای از افکار نیچه قرن نوزده نداشته باشد اما در تابلوی گروس قرن بیست میشود مشاهده کرد که نقد نیچه به مسیحیت، به اخلاق بردهوار و ریاکاری جاری سوداگرانه که فرهنگ را به مخاطره افکنده، نقش بازی کرده و بر اذهان موثر بوده است. اینجا برگذشتن از پوچی و نیهیلیسم همه جاگستر اروپایی را که سرلوحه اندیشگری و روشنگری نیچهای بوده، نقاشی گروس با بازتصویر پلشتی زمانه و ایجاد انزجار در مخاطب میخواهد نشان دهد.
در کنار شناختی که از راه دیدن تابلوهای نقاشی به ما میرسد، البته میتوان به تحولات روحیه و انگیزه متفکران نیز اشاره داد. آنهم برای آن که دریابیم چه عواملی به برجسته گشتن تجلیل نیچه از "جان آزاده" یاری رساندهاست.
از منظر رفتار شناسی فرهنگی ماجرای انقلابات این دوره بهقرار زیر توضیح داده شدهاست. در اواخر قرن هژده برتری مکانیک در میان علوم و نیز فراگیری روحیه سوداگری و بهره گرفتن از ثروت استعماری، آدمهای اهل ذوق و شیدایی را خوش نیامده و به تمنا و حس رُمانتیک آدمهای حساس ضربه زدهاست.
در آنوقت کلیتی فراگیر که خدا ضامنش بوده، فروپاشیده و حس ناامنی جانها را آزرده است. حاکمیت و مدیریت اجتماعی که تا آنزمان توسط دولت و کلیسا صورت میگرفته در کارکرد خود دُچار وقفه شدهاست.
بدیهی است که در این شرایط، انسان همچون جزیی از یک کلیت فروپاشیده به فکر جمع آوری خود بیفتد تا کمی حس انزوا و بی خویشاوندی را تسلا دهد.
اینها همه یک گرایش ذهنی را میسازد که از جانهای زلال برای زندگانی در شرایط سردی روابط و بی پیوندی راه حل میخواهند. حس بیگانگی، فقط به عدم رابطه با دیگری خلاصه نمیشود؛ در گسترش خود، دامن کسانی را میگیرد که حتا با خویشتن احساس دوری و شکاف دارند.
اینجا احساس غربت به شکلهای جهانی، کشوری و زادگاهی پدیدار گشتهاست.
در اروپای آنزمان هر چه از فرهنگ آنگلوساکسنی (که با پیشرفت صنعت کارخانهای مشغول است) و از فرهنگ فرانسوی (که با انقلابات اجتماعی در گیر است) دور شویم و متوجه فرهنگ آلمانی گردیم با متفکرانی روبرو میتوانیم شویم که با بحرانهای شخصی و تعریف دوباره خود دست به گریبانند.
در واقع آن بدیل اندیویدوالیستی، که در قبل از آن سخن گفتیم، بیشتر از دل فرهنگ آلمانی و افراد تابعش بر میآید. هم کهیرکه گارد و هم نیچه متاثر از پیامدهای رفورماسیون لوتری هستند که گرایش و شغل روحانی پدرشان را هم تعیین میکردهاست. ولی کهیر که گارد که بعد از شغل کشیشی دست میکشد و انزوا را بر زندگی حوزوی و کلیسایی ترجیح میدهد، فقط پیشزمینه ای را برای گسست رادیکال نیچه از نگرش مذهبی هموار کردهاست.
در هر حالت آن جوان گوشهگیر دانمارکی فقط روش ناکامل گسست از سنت مذهبی را به نمایش میگذارد. زیرا در تمام دوره بلوغ فکری خود در پی آنست که خودآگاهی مسیحی جدیدی را ساخته و پرداخته کند. از این رو برای تحصیل فلسفه به برلین رفته و شاگرد تدریس شلینگی گشته که میخواسته از تاثیر ذهنیت هگلی بر محیط دانشجویی بکاهد. آن فلسفهای که مراد و راهنمای که یر که گارد است، وظیفهای ندارد جز این که در خدمت برجستگی و تبارز فردیت انسان مومن باشد.
البته این رویکرد یک دلیل دیگر هم دارد. زیرا آن شیفتۀ فردیت یابی مومنان، که نام کوچکش سورن است، با یکسان سازی آدمها توسط نظم سیاسی و سرمایهداری صعنتی مخالف است و نمیخواهد یکی از میان انبوه توده ها باشد.
در واقع تفاوت طرح"کافرانه" نیچه برای رسیدن به "فرد واقعی" و طرح سورن که یر که گارد که معتقد است با مسیحیت میشود به فردیت حقیقی رسید، در واکنشی است که آنها به امر " نمایش گذاری مسیح" نشان میدهند. در حالی که نیچه به پارودی و نقیضه سازی گرایش دارد، سورن در پی ایده الیزه کردن آن صحنه است.
به جز تفاوت طرح و الگویی که ایندو به جامعه انسانی ارائه میکنند تا آدمیزاد طبق آن رهنمود رُنسانی آموزش ببیند و انسان شود، طرحهایی که میانشان چیزی نزدیک به نیم قرن فاصله است، ایندو شباهتهایی هم داشتهاند.
چون هر دو تربیت خشک و سخت و منظمی را در کودکی و نوجوانی تجربه کردهاند. در سرگذشتشان، میل صادق بودن و دوری از ریا را میتوان یافت. همچنین در زندگی غیر متعارف، در قیاس با آنچه در زمانهشان معمول بوده، شباهت داشتهاند. اما شاید موثرترین وجه شباهت شان به رابطههای عاشقانه و تشکیل خانواده برمیگردد که ناکامی آزاد دهندهای را در جان خود زیستهاند.
هر نگاهی به سرگذشت این دو، مسئلۀ تفاوتها و شباهتها را در رابطه با گسست و پیوستهای زمانه یادآور میشود.
آنجا فریدریش یازده ساله است که سورن چهل و چهار ساله از دنیا میرود. در واقع نیچه سپس چهل و پنج سال وقت دارد که طرح خود را از جان آزاده مطرح سازد. طرحی که از آثاری چون "دانش شاد" و "سپیده دم" شروع شده و در "اِکسه هومو" به شکل کامل خود میرسد.
|
|