عصر نو
www.asre-nou.net

مخنثی ماری خفته دید ... / عبید


Tue 17 11 2020

س. سیفی

عبید زاکانی طنز داستانی زیر را در مجموعه‌ی "لطایف" خود، آورده است: "مخنثی ماری خفته دید. گفت: دریغ! مردی و سنگی".

بدون شک در جایی از ادبیات کلاسیک فارسی به داستانی موجزتر از این، نمی‌توان دست یافت. در عین حال، همین داستانک تصویر تمام نمایی هم از آسیب‌های سیاسی و اجتماعی جامعه‌ی دوران عبید به دست می‌دهد.

بنا به تصویرهایی که نویسندگان و شاعران پیشین زبان فارسی از بطن جامعه‌ی زمانه‌ی خود ارایه می‌دهند، مخنثان جایگاه ویژه‌ای در اندرونی بزرگان و اشراف یافته بودند. دوره‌ی عبید هم از این دیدگاه عمومی بر کنار نمانده‌است. چون مردم بر ناتوانی ذاتی مخنثان جهت هم‌آمیزی با زنان یا مردان باور داشتند. به همین دلیل هم مخنثان نقشی از غلامان خانگی را در خانه‌ی "اشراف" به پیش می‌بردند. تا آن‌جا که از این بابت هرگز مزدی دریافت نمی‌کردند. حتا ضمن رضایت خود، زیستن و خوردن در خانه‌ی بزرگان را مغتنم می‌شمردند و بخشی از مایملک همیشگی اشراف شمرده می‌شدند. در ضمن، مخنثان چنان می‌پنداشتند که بر پایه‌ی کاستی‌های جسمی خود هرگز نمی‌توانند زن و همسری برگزینند. در نتیجه خیلی راحت و آسوده به زیستن در خانه‌ی این و آن رضایت می‌دادند.

مخنثانی که به اندرونی خانه‌ی ارباب یا صاحب خود راه می‌یافتند، گذران جنسی آنان راهم با خاتون یا خاتونان خانه به رأی‌العین می‌دیدند. در عین حال، آن‌گاه که ارباب میلش از خاتون یا زنان دیگر خانه ته می‌کشید، به صف همین غلامان یا مخنثان خانه یورش می‌برد. از سویی، روزگار خوش مخنثان در خانه‌ی بزرگان شهر شرایطی را برمی‌انگیخت تا میل خفته‌ی ایشان نیز شعله‌ور باقی بماند. آن‌وقت کم نبودند مخنثانی که انتقام کمبودهای روانی خود را، در مجموعه‌ی زنان خانگی ارباب به اجرا می‌گذاشتند. ولی خنثا بودن مخنثان، بهانه‌ی کافی فراهم می‌دید تا آنان در صورت لزوم بتوانند خود را از دام هر اتهامی وارهانند. چون قضاوت عمومی از مخنثان، حکایت از آن داشت که آنان همگی از توان جنسی بی‌بهره باقی مانده‌اند.

ادبیات گذشته‌ی زبان فارسی تا حدودی هم ادبیاتی مردانه است. چراکه شاعران زبان فارسی در فضای آن بیش از همه کامجویی‌های مردانه‌ی خود را تعقیب و دنبال می‌کردند. در نتیجه کارکرد جنسی زنان همواره از نگاه چنین ادبیاتی مخفی باقی می‌ماند. برای نمونه هرگز از توانایی‌ها یا ناتوانی‌های جنسی زنان در این منابع سخنی به میان نمی‌آید. فقط زمانی از ناتوانی جنسی زنان سخن به میان می‌آید که آنان در نقشی از "عجوزه"، دوره‌ی پیری خود را به سر می‌آورند.

با همین رویکرد است که ادبیات کلاسیک زبان فارسی واژه‌هایی از نوع امرد، مخنث و مأبون را فقط برای هنجارهایی نامردانه از مردان به کار می‌گیرد. چون زنان هرگز جرأت و فرصت نمی‌یافتند تا از کاستی‌های جنسی یا جسمانی خود در جایی سخن بگویند. کاستی‌هایی زنانه که چه‌بسا توان جنسی آنان را در پهنه‌ای از جنس مردان به نمایش می‌گذاشت. با این همه رفتارهای غیر متعارف این گروه از زنان یا مردان، بهانه‌ای روشن برای مردمان زمانه به حساب می‌آمد. چنانکه هزل‌نویسان یا طنزنویسان فارسی نیز از همین رفتارهای نامتعارف در راستای آفرینش‌های ادبی خود سود می‌بردند.

جامعه‌ی مردسالار هم ضمن پیروی از نگاهی خودانگارانه، توان جنسی مردان را مردانگی می‌نامید. رویکردی که تا به امروز نیز در محاوره‌ی مردم عادی دوام آورده است. درنتیجه در باور عمومی مردم، نبودِ مردانگی ضعف و زبونی خود را تا هر پهنه‌ای از ناتوانی می‌گسترانید. در واقع آن‌که مردانگی نداشت، تصور می‌شد که اقتدار جسمانی خود را در هر زمینه‌ای بگویی و بخواهی از دست داده‌است.

جدای از عبید، مولوی هم به سهم خود در انعکاس زندگانی مخنثان و امردان دوره‌ی خود تلاش به عمل آورده‌است. او در همین زمینه سنت‌هایی هزل‌آمیز از سوزنی سمرقندی، انوری و حتا عطار را هم به همراه داشت. چنین موضوعی نقش‌آفرینی گسترده‌ی مخنثان را در زندگانی عادی مردمان زمانه‌ی او نیز بازتاب می‌دهد. چنان‌که هنجارهای رفتاری آنان هم، کم و بیش در ادبیات آن دوره به چشم می‌آید.

سعدی نیز همانند مولوی، به تقریب یک قرن پیش از عبید می‌زیست. او هم در انعکاس رفتارهای مخنثان مستندات خوبی را انعکاس می‌دهد. تا آن‌جا که عبید زاکانی به سهم خود از شکل و فرم حکایت‌های سعدی برای انعکاس حال و روز مخنثان و امردان زمانه‌اش یاری می‌جست. بوستان و گلستان به همراه مضحکات، خبیثات، هزلیات، مطایبات و دیگر آثار سعدی دستمایه‌های مستند و مناسبی برای بازتاب نقش اجتماعی مخنثان و امردان در دوره‌ی مغول فراهم دیده است.

ولی نوشته‌های عبید حکایت از آن دارد که او هرگز به آثاری از این دست، بی‌تفاوت باقی نمی‌ماند. در واقع نگاه عبید به جامعه، عمق بیشتری دارد و نگاه نافذ او تا عمق لایه‌های پایین اجتماع راه می‌برد. نگاهی که همواره علت‌ها را در جامعه می‌جست و در این علت‌یابی و علت جویی هرگز بیراهه نمی‌رفت.

جدای از همه‌ی این‌ها، ادبیات عرفانی ما نیز در پوشش پسربازی یا شاهدبازی به هم‌آمیزی با امردان و پسران وجاهت می‌بخشد. سنتی که تا پایان دوره‌ی قاجاریان هم‌چنان به قوت و اعتبار خود باقی ماند. با این رویکرد، پیداست که تاریخ مخنثان را هم می‌توان بخشی تفکیک ناپذیر از تاریخ مردمان فلات ایران به حساب آورد.

عبید ضمن ثبت و ضبط چنین داستانی در مجموعه‌ی لطایف خود، چیرگی نظامی و سیاسی مغولان را بر جامعه‌ای که خود در آن می‌زیست، افشا می‌کند. این چیرگی و غلبه به طبع تأثیرات منفی خود را در فرهنگ اقوام مغلوب فلات ایران بر جای می‌گذاشت. چنان‌که عبید ضمن روایت خود از مخنثان جامعه، در فضای مأیوس کننده‌ی آن هیچ نشانی از توانمندی مردان نمی‌یابد. مردانی که در صورت لزوم می‌توانستند به مقابله‌ی با نیروهای مهاجم مغول بشتابند. اما مغولان آن‌چه را که برای ساکنان بومی و اقوام قدیمی فلات فراهم دیده بودند، چیزی جز ناتوانی و ضعفی همگانی نمی‌توانست باشد. در چنین فضایی از یأس و ناامیدی است که انگار در گستره‌ی عمومی شهرها تنها گروه‌هایی ناتوان از مخنثان پرسه می‌زنند. چنان‌که گروه مخنثان در نگاه نافذ عبید، فقط کمبودها و حقارت‌های ذاتی خود را برای این و آن به نمایش می‌گذاشتند.

مخنث داستان یاد شده نیز گرچه از توانایی‌های طبیعی و ذاتی خود جا مانده بود، ولی به طبع چنان می‌پسندید که ایکاش دیگرانی بودند و این دیگران می‌توانستند از حریم انسانی او به دفاع برخیزند.

هم‌چنین در فضای این داستانک اجتماعی، فاجعه تا به آن‌جا بالا می‌گیرد که حتا همان مخنثان باقی مانده هم خود را از کشتن "ماری خفته" ناتوان می‌دیدند. چنان‌که مخنث این حکایت هم‌چنان آرزویی را در دل می‌پرورانید که مردی بیاید و آن‌وقت سنگی بر سر این مار خفته بکوبد. به عبارتی روشن‌تر قهرمان مخنث داستان، دفاع از حریم انسانی خود را به مردی وابسته می‌دید که ویژگی‌های این مرد راهرگز در جامعه نمی‌یافت.

در عین حال فقر و فلاکت همیشگی بین ساکنان فلات ایران به رشد اندیشه‌های واپسگرایانه‌ای همانند آن‌چه گفته شد، یاری می‌رسانید. تقدیرباوری و غیب‌انگاری حوادث اجتماعی، اندیشه‌های ناصوابی بود که همواره ذهن تاریخی ایرانیان به کار می‌گرفت. هم‌چنان که عبید هم در حکایت خود راهکار تغییر و دگرگونی اجتماعی را به پای مردانی می‌نویسد که این مردان حضورشان را برای همیشه در بطن و متن جامعه گم کرده‌اند.

همراه با خفته بودن مار، زیبایی روایت عبید هم دو چندان می‌شود. انگار انفعال و وارفتگی در عمق جان تمامی آنانی که از تیغ مغولان وامی‌رهیدند، چیرگی داشت. چنان‌که کشتن ماری خفته نیز از کسی برنمی‌آمد.

شاید هم عبید مار خفته را برای مهاجمان مغول تمثیل می‌گذاشت. چون آنان مست پیروزی خود بودند. چنان‌که خیلی راحت مرزهای شرقی و همچ‌نین غربی فلات ایران را درنوردیدند و حتا خود را به مناطق جنوب شرقی اروپای امروزی رساندند. کشورگشایی برای ایشان خیلی آسان می‌نمود. گویا هرگز افراد مبارزی پیدا نمی‌شدند که ضمن مقاومت مردمی خود، مغولان مهاجم را از این همه خواب‌های خوش و رؤیاهای شیرین وارهانند.

با نگاهی روانشناختی به این حکایت، پیداست که مار خفته نه فقط ترس مخنث داستانک را برمی‌انگیخت بلکه حسادت او نیز از دیدار چنین نما و تصویری بالا می‌گرفت. حسادت مخنث از آن جهت می‌بالید که او به همراه دیدن مار، تصویر مشابهِ دیگری را نیز در ناخودآگاه خود رو می‌کرد. تصویری از نرینه‌ی انسان‌ها، که مخنث داستان خود را از دستیابی به آن محروم می‌دید. هرچند چنین باوری از حسادت، در ناخودآگاه مخنث داستان عبید، جان می‌گرفت ولی او بنا به طبیعت ناتوان خویش، از آرزوی کشتن مار بازمی‌ماند. چون در خود توانایی لازم را برای پیشبرد چنین هدفی سراغ نداشت.

در افسانه‌ها و داستان‌های مکتوب یا غیر مکتوب فارسی همواره مار را الگویی از دشمن به حساب آورده‌اند. در خواب‌های ساکنان فلات ایران هم همیشه مار، چنین تمثیلی را نشانه می‌گذارد. خوابگزاران ایرانی از حضور مار در رؤیای مردمان فلات ایران به یاد دشمنانی افتاده‌اند که این دشمنان هرگز ایشان را راحت نمی‌گذاشتند. با این همه، مردم در تمثیل‌ها و روایت‌های داستانی خود چه‌بسا حضور مار را در طبیعت، به زندگی او در خرابه‌های متروک پیوند می‌زدند. حتا چنان تصور می‌شد که مار در همین خرابه‌ها روی انبوهی از گنج می‌آرامد. شاید در نگاه جامعه‌شناسانه‌ی عبید نیز مغولان همین نقش‌مایه را در سرزمین‌های منطقه به انجام می‌رساندند. آنان روی گنجینه‌هایی از مال و ثروت در آرامش کامل می‌زیستند و فقط کشتار و فقر را برای مردمانی از لایه‌های زیرین جامعه بر جای می‌گذاشتند.

جدای از این، مار در افسانه‌های ایرانی نشانه‌ای روشن برای تولید مثل و زایش هم قرار می‌گیرد. داستان‌نویسان معاصر زبان فارسی نیز همیشه چنین تجربه‌هایی از تمثیل‌گذاری مار را مغتنم شمرده‌اند. در داستان ماندگار مهره‌ی مار "به‌آذین" هم ضمن فرآوری داستانی لازم بسیاری از این رمزگذاری‌های گفته شده انعکاس می‌یابد. تا آن‌جا که در متن این داستانِ تمثیلی، زنی هنجارشکن در پیوند با استورگی مار قرار می‌گیرد تا به اشتراک ویژگی‌هایی از زایش و بالندگی ثروت را در جهان سرمایه‌داری نوظهور، نشانه بگذارند.

عبید همچنین بنا به تجربه‌ای همگانی از زمانه‌اش، مقابله با آسیب‌های اجتماعی یا کاستی‌های سیاسی را به ظهور قهرمانی توانمند از بطن جامعه پیوند می‌زند. ولی با این همه نقطه‌ی قوت اندیشه‌ی عبید به آن‌جا بازمی‌گردد که او در این راه هرگز به آسمان و موعودی آسمانی نظر ندارد. او قهرمان خود را در زمین می‌جوید و بر پایه‌ی آزمونی عینی و کاربردی دوای تمام دردهای زمینی زمانه‌اش را در همان سرزمینی سراغ می‌گیرد که انسان‌ها در آن به سر می‌برند. وجه تمایز عمده و اصلی عبید با دیگر اندیشمندان زمانه‌اش هم به همین‌جا بازمی‌گردد. ولی او برای انکارِ کارکرده‌ای موهوم این آسمان موهوم، به زبانی تمثیلی از طنز نیاز داشت. همین زبان مناسب هنری، زمینه‌هایی کافی برای او فراهم می‌دید تا بتواند برای همیشه خود را از دام قدرتمندان زمانه وارهاند.