عصر نو
www.asre-nou.net

رسم ینگه دنیا نشین‌ها


Mon 12 10 2020

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
تو کتابخونه کوچکم کاغذ سیاه میکردم. نیم ساعتی از گرگ و میش بعد از غروب گذشته بود که صدام کرد. بهش گفته بودم هر وقت و هر کاری داشتی، بی رودرواسی، صدام کن. رفتم طبقه پایین. با پیراهن تابستانی، تو سالن پذیرائی رو کاناپه نشسته بود. یک کیسه نایلکس کوچک دستش بود. گفت:
« کمی واردم، خیلی نه، می ترسم توپیچیدن، حرومشون کنم. شنفتم توبرکلی سانفرانسیسکو، تو گلدون می کاشتی وخبره ی کاری، کیسه ش اینجاست، چنتابپیچ بکشیم، کمی بخندیم واین همه غم روزگارنامناسب ومردم ناسازگارروبه کوبیم سینه ی دیوار، جناب اهل قلم. »
روکاناپه نشستم، کیسه کوچک ماریجوانابینمان بود. پیپ کوچک مخصوص راازتوکشوئی که جاش رامیدانستم، برداشتم، درضمن پرکردن وبانوک شست فشردن کاسه پیپ، گفتم:
« میلیون میلیون مردم پولدارترازسرکار، بزرگترین آروزشون اینه جای سرکاروساکن ینگه دنیاباشن. ازاون گذشته، بابودن این پیپ مخصوص، دیگه نیازی به پچیدن نیست که سرکاربلدباشی یانباشی. »
« واسه همین صدات کردم، میدونستم تموم سوراخ سمبه ی خونه روبلدی. ازاون گذشته، تنهائی نمی چسبه. این معجون خنده آوره، آدم نمیتونه تنهابکشه وباخودش بخنده که. اینهمه م چندوچون نیار، یکی چاق کن بکشیم، دارم ازغصه دقمرگ میشم. »
« بفرما، چاقش کردم ودودشودرآوردم، بکش تاتموم غمات آب بشه وبادودش بره اونجاکه عرب نی انداخت. گفتم خیلیادوست دارن جای شماباشن، واسه چی اینقدرازدنیاومافیهاگله وشکایت داری؟ »
چندپک پرنفس به پیپ زدودودش رافروداد. روکاناپه، کنارش نشسته ماندم وتوحرکات وچین چروکهای تازه به وجودآمده توصورت ودورچشمهاوگل گردنش، دقیق شدم. ده سالی ازرفتنش می گذشت. رفته بودپیش دخترونوه هاش. موقع رفتن، هنوزقیافه ی جوانهاراداشت. تواین مدت، دوبرابرده سال پیرشده بود. تقریبا هم سن وسال بودیم، نمیخواستم پیرترازسنش ببینمش. چندپک پرنفس دیگرکه کشید، اخمهاش بازشد، انگارچین وچروکهاکمی ازبین رفتند، صورتش صاف وصوف ترشد، شایدمن هم که چندپک کشیدم وحالتم عوض شد، اینجورمی دیدمش. درهرصورت، جوانتربه نظرم رسید. پرسیدم:
« میدونی ولازم به گفتن نیست که بین خواهرا، ارادتم به شوماازهمه بیشتره، واسه این که حس وشمم میگه یه خانوم روراست هستی. منم کشته مرده ی آدمای روراست یه رنگم. اصلادوست ندارم سرکارروغصه دارببینم. توینگه دنیاوکنارنوه هات هستی، اوضاع دخترت وشوهردکترشم خوبه. شنفتم خونه ی درندشت مستقل داری، دیگه چی کم داری که اینهمه نق میزنی؟ اگه مسئله ی خاصی هست، بگو. هرکارازدستم وربیاد، باتموم وجوددرخدمتم.»
« ای بابا، صدای دهل شنفتن ازدورخوشه. اگه میتونستم مهردوتانوه موازدلم بیرون کنم، یه ساعتم اونجانمی موندم. اینجایه عمردبیرریاضی بودم، هزارون شاگردنخبه تربیت وراهی جامعه کردم. هرکدومشون واسه خودشون آدمی ومایه ی خدماتی شدن واسه مردم وکشورشون. برام عزت واحترام قائل بودن، ازگل بالاتربهم نمی گفتن، واسه خودم مقام وشخصیتی داشتم. اونجا دخترونوه های خودم وآشغالائي که به عنوان مهمون، دورواطرافشون جمع می کنن وازهم فکراوهم سنخای خودشون هستن، به شکل یه آدم زیادی نگام می کنن...»
« سرکار، به گفته ی خودت، یه دبیرکارکشته هستی، واسه چی اینهمه به خودت بدمی کنی، همین الان که اومدی، دیگه برنگرد. کسی که تموم عمرتوواسه ش تلف کردی، برات احترام قائل نیست، بره لای دست اجدادش، هرکی میخوادباشه. دیگه اصلاوابدابرنگرد. خودم وخواهرت شیشدونگ درخدمتیم، برات شاگردپیدامی کنیم. سرکار بااونهمه معلومات ریاضی، حیف نیست تواون گورستان افکارمبتذل وسراپاشکمای گنددماغ خودشیفته ی خودبزرگ بین، فداوفنابشی؟ هفته ای چندجلسه شاگرد خصوصی تدریس کنی، هم به جوونای مملکتت خدمت می کنی، هم رفاه زندگیت تامینه. هرجاوهروقت لازم باشه، باتموم وجوددرخدمتیم. توشهرودیارخودوکنارمن وخواهرات بمون. »
« ده ساله اونجام، تموم پلای پشت سرموخراب کرده م، دیگه راه برگشت وموندگاری اینجارو ندارم. »
« واسه چی راه برگشت وموندگاری نداری؟ این خونه ی مادرت هست، من وخواهرتم فعلاساکن طبقه بالائیم، تموم فامیلاتم دوراطرافتن، آپارتمان خودتم که اجاره دادی، نخلیه میکنی، سالن برزگه روتبدیل به کلاس ریاضی میکنی، شاگردخصوص گرفتنشم بامن وخانمم. واسه چی به خودت ظلم میکنی. »
« این حرفارومی فهمم،دلمم میخواداینجاوپیش شماوفامیلاو شهرودیارم باشم. »
« انگارکمی احساساتی شدیم وکمی ازواقعیات مملکت گل وبلبل مون دورافتادیم، بکش تاپیپه خاموش نشده. اگه میدونی حرفای من درسته، پس اشکال کارت کجاست، چراواسه موندن ونرفتنت، اماواگرمیاری؟ »
« نمیتونم ازنوه هام دورباشم، این ضعف بزرگ منه، همین ضعفمم باعث نابودیم میشه، واسه م ازروزروشن تره، تموم عواقبشم قبول می کنم. دیگه م دوست ندارم این بحث کش بیاد. از گرفتاریای خودت بگو، این خونه ی مادروبرادرمم قولنامه ی فروشش امضاشده وحد اکثردوسه ماه دیگه بایدتخلیه وتحویل خریدارداده بشه. توچه میکنی؟ کارساختن خونه ت به کجاکشید؟ »
« کارساختن خونه م مدتیه تمومه، زیرزمین شومسکونی کرده م، اداراه ثبت املاک پونصدتومن جریمه م کرده، هرچی داشتم، خرج ساختنش کردم، حالاموندم معطل پونصدتومن که بپردازم، سندمالکیت خونه روبگیرم وتوش ساکن بشم. »
کیفش رابرداشت، توش راکندوکاوکرد، یک چک تضمینی پانصدتومانی بیرون کشید، کف دستم گذاشت وگفت:
« سه ماه دیگه برمیگردم آمریکا، بایدقبل ازرفتنم، این پول روپسم بدی. »
« جریمه روکه پرداخت کنم، سندمالکیت آماده رو میگیرم، بلافاصله پیلوت رومی فروشم، پونصدتومن سرکاروبدهکاریای عدیده ی دیگه رو میدم. اسباس کشی می کنم، اینجاروتخلیه و وساکن خونه ی خودم میشم، صفای خواهرخانوم لوطی خودم روعشقه... »

تازه اززیرباربدهکاریهای خانه سازی درآمده، نفس تازه می کردم که اوضاع دگرگون ودوباره ریشه کن، آواره وساکن یکی ازکشورهای اروپاشدم.
دورادوردرجریان احوالش بودم. مریض احوال شده بود. هرازگاه تلفن میزدوجویان احوال هم واطرافیهامی شدیم. یک آخرشب تلفن زدوگفت:
« توچنتانشریه فارسی یه لیستوچاپ کردن، اسم شمام تولیسته هست. مواظب خودت باش، اگه میتونی بلن شوبیا، اینجااینوراقیانوساست، خیلی دورتره، درامان تری. »
گفتم « اینجام که هستم، جای نگرانی نیست، جام امنه، شماچطوری؟ شنفتم گرفتارکسالتای زودرس شدی و احوالاتت مناسب نیست. چقدراصرارکردم توخونه زندگیت بمون. اگه برنگشته بودی، هنوزچاق وسرحال وسالم بودی، اصلاچیزیت نبود، لپات گل انداخته بود. همکاراداریم که تومجتمع مسکونی وهمسایه شمابود، گفت بااین خانم که عصرادستکشای سفیدمی پوشه ومثل پرنسساتومحوطه قدم میزنه، چه نسبتی داری، میزپینک پونک پسرشوتومحوطه ی جلوی آپارتمانش گذاشته، خیلی ادای ازمابهترون رودرمیاره... بازسردرددلام بازشد، ینگه دنیابااینجا خیلی فاصله داره، پول تلفنت زیادنشه، میخوای قطعش کنیم، بقیه حرفامونوتوفرصتای دیگه میزنیم...»
« نه بابا، اوضاع مالی توپ توپه، اصلاتواین فکرانباش، شنفته م توتنهائی خیلی درفشاری، تلفن زدم که ازاحوال اطرافیاباخبرشیم وتوهم توازتنهائی دربیائی. هرچی تودل تنگت داری بگو، میتونی تاصبح حرف بزنی، گوشم به توست. »
« خیلیم عالی، شنفتم چن نوبت توبیمارستان بستری شدی، میخوام بدونم درگیرچی علت العللی شدی، دوست دارم رودرواسی وپرده پوشی روکناربگذاری وهمه چی روصاف وراحت وپوست کنده، واسه م تعریف کنی. »
« بلاخره هرکی یه تقدیری داره، تقویرمنم اینجوری رقم خورده. حالاواسه چی اصرارداری همه چی رواززبون خودم بشنفی؟ قضیه خانواده ی ماکارش به دادگاههای گوناگون کشیده وتنهاکسی که ازش بی خبره، حافظه. »
« اونقدراززبون آدمای همه جوروباروایتای رنگارنگ شنفتم که گاوگیجه گرفته م، میخوام اصل جریان راستاحسینی رواززبون خودت که باورش دارم، بشنوم. ازاین قضیه بیمه عمرکه یکی ازرسم ورسومات جنایتکارانه ی مردم آمریکاست، برام بگو. »
« بیمه که ازواجباته، کجاش جنایتکارانه ست؟ »
« بیمه به جاش خیلی واجب ومفیده، یه عده حشره ی آدم نما، ازبیمه عمرسؤ استفاده جنایتکارانه می کنن، اشاره ی من به این جنبه ی وحشیانه ی بیمه ی عمره. »
« سردرنمیارم، یه کم توضیح بده وبیشتر روشنم کن. »
« به اشاره ودرپرده میگم، که شمامثل گذشته ها، راحت وبی پرده بگی. »
« خیلی خب، درپرده بگو، قول میدم منم، مثل گذشته ها، بی پرده بگم. »
« اون سالاکه توبرکلی نزدیک سانفرانسیسکوبودم، یه دخترهفت خط همه فن حریف تهرونی توبچه های کنفدراسیون دست به دست می شد. خودش واسه بچه هائي که ازخیلی نزدیک باهاش دمخور بودن، تعریف کرده بود. گفته بود: پخمه هائی که توپمپ بنزین کارمی کنین، شباتانزدیکای خروسخون دیشواشری می کنین، شبانه روزدنبال پیداکردن جاب پرسه میزنین وهمیشه واسه چندرغازقرض کردن، پیش هرآت وآشغالی گردن کج می کنین، ازمن یادبگیرین، مادرموآوردم اینجاوبلافاصله بیست میلیون دلاربیمه عمرش کردم. بعدم گذاشتمش زیرمنگنه وفشارای طاقت فرسا، آشپزو پادوخودودوستای جفت وطاقم کردمش، اونقدرباهاش بدرفتاری کردم که عینهوآب خوردن دقمرگ شد. بیست میلیون تومن!توخوابم نمیدیدم، نقدانقدگرفتم، یه جفت ساختمون قصرمانندتوبالابالا های نیارون خریدم ودادم اجاره. حالام دارم واسه خودم خدائی میکنم. تنهامن این کارونکردم، دوستای آمریکائیم میگن تومردم آمریکا، این یه رسمه، سرپیراشونوزودمیکنن زیرخاک وازقبل بیمه ی عمرشون، یه عمرتونعمت غرق میشن...»
مدتی صدای فش فش شنفتم، انگاربی صداگریه میکرد. تلفن قطع شد، یکی دوبارشماره ش راگرفتم، جواب نداد. ادامه ندادم، تودلم گفتم: پرحرفی کردم، انگارخانم مریض احوال راناراحت کردم، توتلفن بعدی، دلشوبه دست میارم.
فرصت تلفن بعدی دست نداد. شنفتم بیماریش شدت گرفته وگرفتارزخم شدیدوناجوربسترهم شده. منتقلش کرده اندبه نرسینگ هوم. درآنجاازملاقات ودیدارنوه هائی که خودرافداشان کرده بود، محرومش کرده بودند. میگویندتوروزهای آخرزنده بودنش، برای دیدن نوه هاش گریه میکرده...