عصر نو
www.asre-nou.net


Tue 6 10 2020




عنوان: “چمدانی کوچک در کمدی قدیمی”
نویسنده: ابوالفضل محققی
شابک: 9789176375457

خرید کتاب
https://www.amazon.de/
خوانش رایگان ایبوک آنلاین


Title: chamedani kouchak dar komodi ghadimi
Author: Aboulfazl Mohagheghi
“chamedani kouchak dar komodi ghadimi” (A suitcase in an old cabinet) is the literary narrative about the 1980‘s brutal decade of dictatorship in Iran. It is the story of the Khavaran Mothers, the mothers and wives of mass executed Iranian leftists who were buried in the desert area of Khavaran. The author, Aboulfazl Mohagheghi, who himself experienced prosecution during that time, has elaborated a unique literary narrative of great historic significance, based on real documents, observations and talks with the victims.

«چمدانی کوچک در کمدی قدیمی» شرحی‌ست داستانی از دهه‌ی خوفناک ۱۳۶۰، پیرامون سرنوشت «مادران خاوران» که بر پایه‌ی مستندات و ‌صحبت‌های‌ خود نویسنده در جمع این زنان مبارز نوشته شده.
«مادران خاوران» در معناى عام كلمه، به زنان مبارزى گفته مى‌شود كه فرزندان و همسران‌شان به فرمان رهبران جمهورى اسلامى و به دست پايوران اين نظام، در دهه‌ى ٦٠ خورشيدى كُشته شد‌ه‌اند. مادران خاوران در معناى خاص كلمه، زنان مبارزى را در برمى‌گيرد كه پسران، همسران و پدران چپ‌گرا‌ى‌شان در کُشتار بزرگ زندانیان سياسى در تابستان ١٣٦٧ اعدام شدند. پسوند خاوران بدان سبب به نام مادران افزوده شده كه فرزندان، همسران و شوهرا‌ن‌ اين زنان در تكه‌زمينى در كناره‌ى جاده‌ى خاوران، در مسیر تهران‌ سمنان‌ـ مشهد، آرميده‌اند.

««چمدانی کوچک در کمدی قدیمی» بازگو کننده‌ی نوشته‌ها، عکس‌ها، لباس‌ها، یادگاری‌ها،… از سر‌گذشت نسل‌هائی‌ست که با گلوی زخمی آزادی را فریاد زدند. چمدان‌های بزرگ یا کوچکی که مادران، پدران و همسران اعدام شدگان گرفتند و در کمد‌های قدیمی قرارشان دادند تا دلتنگی‌ها و درد‌های خود را با صاحبان این چمدان‌ها بگویند. همان داستان فریاد فروغ فرخ‌زاد است، زمانی که در تاریکی درون کمد می‌نشست و فریاد می‌زد. حکایت مادری که هر روز برای پسر اعدام شده خود نامه می‌نویسد و داخل چمدان کوچک پسرش می‌گذارد تا آینده‌گان بر آنچه که با فرزند او رفت قضاوت کنند. داستان قتل عام سال شصت و هفت است وگورهای بی‌نام خاوران. داستان مادری است چهار زانو نشسته بر سر درِ خاوران با چهار شاخه گل بر دست با یاد چهار فرزندش. «چمدانی کوچک در کمدی قدیمی» بخشی از تاریخ این سر‌زمین است، در زمانه تلخ حکومت اسلامی. کتابی است تقدیم شده به مادران خاوران.» — ابوالفضل محققی

از متن کتاب

وقتی روزنامه‌ها را ندادند، در بندها را بستند و ملاقات‌ها قطع شدند، فکر نمی‌کردیم که در تدارک یک فاجعه‌اند. تعدادی فکر می‌کردند جنگ تمام‌شده ممکن است بخشی آزاد شوند. زمانی که شب‌ها تریلی‌ها جابه‌جا می‌شدند، فکر نمی‌کردیم که جنازه زندانیان را حمل می‌کنند. مگر ممکن بود؟ حتی زمانی که بوی کلر در فضا پیچید، فکر کردیم در حال سم‌پاشی و تمیز کردن محوطه زندان‌اند! زمانی که نخستین بار یکی از بچه‌ها از سوراخ کرکره آهنی پنجره، دست‌های آویزان شده از باربند انتهای تریلی را دید فریاد کشید: " آن‌ها دارند جنازه حمل می‌کنند!" جنازه زندانیانی که در بر روی‌شان بسته بودند. من از ترس آن روزها چه می‌توانم بگویم؟ زمانی که مرگ بر در سلول‌ها ایستاده بود و در میان ما می‌گشت. مادر از چه بگویم؟ از صف نشستگان در راهروهای دراز اوین که با چشم‌بندی بر چشم، در انتظار مرگ بودند؟ از هیئت مرگ با آن چشمان سرد و چهره‌های سنگی که به نام خدا حکم مرگ می‌دادند؟ از آمفی‌تئاتری که طناب‌های دار در آن آویخته شده بود با صندلی‌هایی بر زیر آن؟ و طنین فریاد هزاران قربانی زمانی که طناب برگردنشان می‌انداختند و صندلی از زیر پایشان می‌کشیدند؟ هنوز صدای فریاد اصغر محبوب در گوشم می‌پیچد: «این بی‌وجدان‌ها دارند می‌کشند این یک کشتار واقعی است».

ازچه سخن بگویم؟ از کابل‌های جان‌فرسا که برپایت می‌زدند تا نماز خوانت کنند؟ از چشمان ترسناک و مات رئیسی؟ از حرکات رقص مرگ کردن پورمحمدی که فرمانی از خمینی برای کشتن در دست داشت؟ یا از آن مردی که عینک ته‌استکانی بر چشم نهاده بود. چشمانی وحشت‌انگیز که درون سرد و وحشت‌آور گور در آن‌ها دیده می‌شد؟ مادر من قادر به ترسیم آن روزهای وحشت نیستم! من نمی‌توانم تصویر آن هیئت ترسناک خمینی را ترسیم کنم که با حکم کتبی او داس مرگ در میان نهاده و شاداب‌ترین ساقه‌های جوان را درو می‌کردند. تحصیل‌کردگان یک ملت که هرگز خمینی تاب تحمل آن‌ها را نداشت. او «مالک» بود! دربان جهنم! نشسته بر در اتاق مرگی که خودساخته بود و در انتظار جوانان فریاد می‌زد: "در اینجا هیچ امیدی نیست!"

من نمی‌توانم از اتاقی سخن بگویم که هزارها دمپایی پلاستیکی قربانیان را در آن ریخته بودند. از اتاقی که صدها چمدان به‌جامانده قربانیان در آن بود. هنوز لباس‌های اطوکرده و مرتب آقای محجوبیان، آنجا روی چمدان‌ها قرار داشت. مردی که سال‌های سال در زندان ماند؛ هرروز لباس تمیز خود را می‌پوشید و شق‌ورق حرکت می‌کرد. گریه امانش نمی‌دهد: