عصر نو
www.asre-nou.net

زنان مظلوم ترین بخش مهاجرت

"مهاجرت"قسمت سی و یکم
Mon 7 09 2020

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
درمهاجرت دراتحاد شوروی سابق وافغانستان قدرت واتوریته رهبری عمدتا منوط به پشتیبانی دستگاه رهبری حزب برادرازرهبری بود. اتوریته ای متکی بر ابزار قدرت که حزب برادر در اختیارش می نهاد.افراد تشکیلات "ما مهاجران" کارمندان حزبی و سازمانی بودیم که نواله خود را از دولت مهماندار می گرفتیم ورشته های حیاتیمان در گرو صاحب خانه بود.
نگین انگشترسلیمانی در درجه اول بر انگشت دبیر اول بود و گاهی بر انگشتان هیئت سیاسی ودبیران. تمام تصمیم گیری ها از پذیرش فرد بعنوان مهاجرگرفته تا کار ومحل زندگیش از طریق ارگان های رهبری صورت می گرفت وعملا اعضا فاقد هویت مستقل در تصمیم گیری بودند.نسبت به نوع زندگی ،کار و حتی تردد خود.
مسافرت در افغانستان علاوه بر این قوانین از نظر شرایط جنگی هم عملا نا ممکن بود .هیچ یک از افراد مقیم کابل حتی نزدیک ترین شهر به کابل را هم ندید !"جدا از چند نفری که در رابطه با مرز در نیمروز و هرات زندگی می کردند.
شاید طولانی ترین تردد ما که آن هم چند بار بیشتر نبود رفتن به آب بند پشت سد قرغه در چند کیلومتری کابل بود برای چندساعت. مسافرت مطلقا وجود نداشت هر از گاهی قرعه فالی بنام یکی ازافراد عمدتا افراد رهبری وکادر ها در می آمد وبا صواب دید وحکم رهبری فرد مذکوربرای استراحت چند روزه که بیشتر سواحل دریای سیاه در سوچی بود روانه سفر می شد واین قرعه در کابل تنها شامل یکی دونفر گردید آن هم بدون زن وبچه به تنهائی.
متاسفانه یا خوشبختانه من جزء نادر افرادی بودم که بخاطرارتباطم با سازمان جوانان افغانستان در معیت آن ها بهند ویک باربرای شرکت در فستیوال دوازدهم جوانان به مسکورفتم. درارتباط با کارم در روزنامه برای تهیه گزارش به سفرهای بسیار محدود به اطراف کابل سفر کردم.از امتیاز شش ماه زندگی در مسکو برای تحصیل در مدرسه حزبی هم بهره مند گردیدم.همراه با چند باری سفربه تاشکند بخاطر کاردررادیو وشرکت در پلنوم وسیع. شاید از نظر کرده ها بودم! الله اعلم.اما هرگززیرعلم هیچ یک ازرهبران سینه نزدم و در گروه بندیشان قرار نگرفتم. سانتر بودنم بخشی از همین خصوصیت سرکشی از قدرت بود ."امید حمل بر خود ستائی نشود".
در تمام طول مهاجرت هیچ خانواده ای از کابل برای مسافرت خارج نگردید ودردا که این برگه سفر به هیچ خانمی تعلق نگرفت. متاسفانه چرخه زندگی بگونه ای بود که خانم ها همیشه بسته پای همسر و فرزندان بودند و همیشه باید می ماندند و مواظبت از کودکان می کردند. بندی که هرگز اجازه نمی داد در محاسبات فرضا فرستادن خانمی به پارت اشکول مسکو یا ماموریت های محدود سازمانی خانمی مورد بحث قرار گیرد .حتی از مخیله مان هم گذر نکرد که مردان بنشینند خانه و بچه داری کنند و زنان به مامورت بروند. .مردان آزاد بودند که بروند! مانند خود من که در آن شرایط سخت کابل همسر و کودک گذاشته، خوشحال به دوره شش ماهه پارت اشکول مسکو رفتم .شش ماهی که حتی یک بار هم قادر به تلفن نبودم و نمی دانستم در این ششماه با یک بچه بشدت شلوغ وحجم زیاد درس وکار چه فشاری بر همسرم ودختر کوچکم وارد می شود. طوری که بعد از برگشتم دختر من دو روزی می گفت "این بابای من نیست " !امروز وقتی به این مسئله و اثرات آن فکر می کنم بشدت احساس شرمندگی می کنم. درفضای آن روز همه چیز تحت شعار مبارزه انقلابی توجیه می شد و زنان باید برای رشد مردان انقلابی تن به کشیدن بار زندگی وتنهائی می سپردند. همه چیزدراختیاراین تفکر ورهبری بود که تصمیم می گرفت.
چه میزان عذر خواهی به همسران وکودکانمان بدهکاریم؟
خانم رقیه دانشگری بدلیل بیماری وحضور در دستگاه رهبری و در آن زمان مجرد بودن استثناء بود.این امر در مورد اعضا ءوکادرهای سازمان و حتی رهبری در اتحاد شوروی سخت تر از کابل بود. کسی نمی توانست بدون اجازه نه به تنهائی ونه بازن وبچه بار سفر ببنددو فرضا مستقلا به مسکو برود .باید حتما اجازه داده می شد ودر توافق رهبری با مسئولان ارگان حزبی ناظر بر سازمان برکه معرفی واجازه تردد وحتی برکه برای هتلی که می رفت صادر می شد! بدون این برگه نمی شد قدم از قدم برداشت ازهمان هواپیما گرفته تا هتل! سرپیچی ناممکن بود همراه با توبیخ.
گاه فکر می کنم واقعا اگر سیستم شوروی در هم نمی ریخت ما چند سال طاقت چنین زندگی سخت بی چشم انداز ویک نواخت را می آوردیم ؟ زندگی که رفت وبرگشت یک نامه کنترل شده حداقل دو ماه طول می کشید وهرگز امکان تماس تلفنی با خانواده نبود همراه بایک نواختی بسیار دل تنگ کننده آن! چه قدر دوام می آورد؟ در تمامی این سال های حضور ما در افغانستان و اتحاد شوروی پدران ومادران در فراغ و آرزوی شنیدن صدای فرزندانشان اشگ ریختند و جان کاهیدند وپیر شدند!
یاد گفته ای منسوب به: گویا احسان طبری می افتم که وقتی گفته شده بود باید ایران را ترک کند گفته بود" بگذارید اندکی در همین آزادی نیم بند، هوای وطن استنشاق کنم دیگر توان برگشتنم به آن سیستم نیست"!اصطلاح دیوار آهنی حداقل در این مورد با حصاری که دور ما کشیده شده وتمامی فردیت ما را در خود بلعیده بودصادق بود.
زندگی خاکستری! بخصوص برای مهاجران شووری. نه تنها محدود به جغرافیای شهر بلکه محدود شده در همان مجموعه ساختمانی که زندگی می کردند . با اسباب اثاثیه وسایل محدودهمه یک شکل ویک فرم فاقد هر گونه زیبائی وطراوت. هر خانه ای که می رفتی هیچ تفاوتی با خانه خود نمی دیدی .تخت های سربازی با دو یا سه اطاق ، پتو های یک شکل و اندک وسایل ابتدائی. در یک قوطی بتونی.
هرگز وقتی نخستین بار تازه بعد از فروپاشی اتحاد شوروی به منطقه "گونشلی ساختمان شماره پنجاه" در باکو که محل استقرار خانواده های فدائی مهاجر اسکان یافته در آذربایجان بود رفتم را فراموش نمی کنم.
محله ای با وجود تازه ساز بودن! درب وداغون با پنجره هائی زواردر رفته که مانند دندان های یک در میان ریخته لبی فرسوده و پیر گشته از زمان بود. همراه با درهای ورودی از چوب ارزان قیمت عمدتا شکسته، در منتهی الیه شهرکه گویا سال ها بود گذر پاک بانان به آن جا نیافتاده بود. شاید آخرین مجموعه مسکونی در انتهای باکوکه درچشم اندازی دور تر به ساحل پوشیده از خزه آغشته به نفت منتهی می گردید. فاقد مترو! تنها امکان رفت آمد با اتوبوسهای واقعا فرسوده که از مرگز شهر تا رسیدن بخانه یک ساعتی را در بر می گرفت. تاکسی وسیله ای لوکس بود وحداقل با در آمد تعین شده برای خانواده ها سوار شدن به آن نا ممکن.
خانه رفیقی که رفتم در طبقه هشتم بود. آسانسورطبق گفته صاحب خانه مدتها بود که کار نمی کرد وآب هنوز بزرگترین معضل تا آن زمانی که من رفتم بود. "بالای وان فلزی حمام ها منبعی پلاستیکی یا یک وان دیگرنهاده می شد که در مدت زمان دوساعتی که آب به مجموعه می آمد پر می گردید ودر طول روز مورد استفاده قرار می گرفت .در این پر کردن وخالی کردن مخازن جدا از وقت صرف شده چه میزان آب حیف ومیل می گردید".
دیدن این حمام که ازدر ودیوارنم گرفته آن بوی نا برمیخاست و گوشه گوشه آن سیاه شده و قارچ زده بود برایم سخت درد آور بود.

ادامه دارد