عصر نو
www.asre-nou.net

اندر حکایت درویشان خجول


Sun 6 09 2020

طاهره بارئی

tahere-barei1.jpg
چه اشتباه طویلی
توالیِ لحظه های قطره چکان را
تداوم فرصت قیاس کردن!
جویای ِ طعم
طعم بیشتر
در اسارت خود به هلهله پرداختن

مگر خالی نکردیم ؟
جز زباله پشت انتهای درِ روز
و مگر دورتر رفتند سوار گاری های لنگ؟
همین چند خاکریز و دست انداز در بیراهه های تنگ
بی آنکه بر شیشۀ حافظه حلولِ خراشی
برپنجره ی خفته فرودِ سنگی
با قیراطی چنین اصیل که درچراغ گیلاس حمل می کردیم

کارمندان آزمایشگاه طعم!
آزمایشگاه ِآزمودن دست سلطان و هر که بر تخت
فرقی نمیکند
باش حافظ یا خیام
مولانا یا بسیاری
خزیدن در گوشۀ بند
به اسم عشق
یا بازی با کودکان پرگار و رنگ
زبان را جویدن و به توتون اندودن
هراس از نزد پرندگان بردن و چاره اندیشیدن
دم زدن از معجزه
و در تمنای سکه ای
با لباس ژنده ظلّ هر میدان رقصیدن

گوهری دست ما بود
که فرسود در تجمع توت لای دستمال نچسب
پرپر شد معجزه هلو در دستان کج ما
و دریغ از چکیدن کلامی
در پیاله گوش های گرفته مان
وقت رسیدن خورشید به رأس تقطیر

کوه را نمی نشنید
درخت را سرسری می گرفت
سر ملاقات با هیبت نخود نمی رفت
دست دادن با قدر دانۀ لوبیا را کسر شان خود می دانست
و ما را بس
ما را بس
یگانه کوزه ِ آب ما شد
که از هراس مرگ، در غار ها
با نواختن ازسر گشادش،
روشنائی هویت خود را پَر دادیم
دنبال چند پشیز امنیت

دلخوشی به تکرّر لحظه های طلوع و غروب
اشتباهی، که از هر خمیده کمر که می شنوم نامکرر است
"ما به این در نه پی حشمت و جاه آمده ایم"
ولی آمده اید، آمده اید
آری آمده اید
راهتان دادند
و شانۀ در از لحظه نخستِ شما شکسته بود
ازدحام سبقت
وهجوم اندیشه دستبرد
پاسخ در خوری به میزبان خسته از بالا آمدن زباله ها نبود

چه جای صحبت ازرّد و تائید راز و رمز
چون پرده دار را کسی جرئت دیدار نیافت
به طلبکاری مهر گیاه!...
توسل به آتشِ آه...
باش تا صبح دولتت بدمد
دست درویش و گدائی و جستجوی حلم وکَرَم
چه سیاستی!
کدام مژده؟ چه کسی شد رسانا؟
نزاع یار و رقیب
چه مخمصه ای!
"یکدست جام باده و یکدست زلف یار"
تکان نخور از کنار آب رکن آباد
تا یوسف گمگشته باز آید با ساز و دهل
به شبستان دهات

به شعر، سرخ نتوان کرد رخ اسارت را
کسی هست هنوز زنده در خاطرش؟
که به زبان پرندگان سخن می گفتیم
آشیانۀ آفتاب بود محل گشت و گزارمان
به ماندن و ماندگاری و معامله
دیری ست چنان خواب کردیم تقلای اندیشه را
که پوسیدن بند شاید در رسد به دادمان
نه کفایت دستانمان

و حتی دوره نمی کنیم
شب را و روز را هنوز را
ما را دوره کرده اند
ما را دوره کرده اند
همچون بندبازی معلّق ازدو سر
راه سقوط طی می کنیم
بر دوشمان پرچمِ بند در اهتزاز

به زنبورانی سوخته مانند
در کوره کندو
پنجه ها آویزان خاکستر
وقتی که شهر آزادی بالای سرمان تکان می خورد
با هزار خوشۀ گندم سرود خوان در باد
و ما را توان بالا نگاهداشتن سر نبود

رهروان منزل عشق به گدائی در خانۀ شاه آمده اند
آبرو میرود و ابر خطاپوش باید ببارد برشان
مگر در خانه شیر آب نیست
اگر بود
پرداخت هزینه اش بعهده توانگرا دل درویش خود بدست آور
براستی که ای ابر خطا پوش بر این شهر ببار
چنان ببار
تا پابرهنۀ آواز خوان
اسرار کند هویدا که به این در
نیآمده مگر به طعم حشمت و جاه
مگر یک دست حوالۀ خزانه دار و یکدست بند ناف
رقصی چنین کناره مردابش آرزوست
گو کاروان برو
وآن دل که با خود داشتم ببر
ما را اسارت و چوب زدن به قالیچه
و گوشه های عوالم هپروت بس

کارمندان مطبخ سنگی
عالم سنگی
رفته با دودِ خود برانگیخته تا کوبیدن به در و درخت
جادوگران عصر مدرن
بر لبشان
ورد ما را بس ما را بس

نگاه کن
سکه های مارا بس، مارا بس
ریخته همه جا
و شبگرد مبتلا می چرخد روز را و دیروز را
کنار سدّ قرون
مبتلا نه به عشق
بلکه درشکه ای که تا زانو در گل و لای
سنگ سیزیف را می برد
به سروقت موعود
طناب در گردن

اینهمه گدائی پای هر آنکه نشست به تخت!
افسانه ای مگر بود اینهمه راه را کوبیدن و آمدن
تا به اقلیم وجود

پیش ازآنکه پائیز شود
پیش از آنکه پائیز شود
برگی می افکنم نارنجی
پیش پای آنکه با گامی فراتر از اسارتش
طنین افکند
صدای شکستن دغدغۀ زنجیر را
وعده به وعده
************************************


پانوشت: در این شعر به اشعاری از حافظ ارجاع شده است
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم
ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مهرگیاه آمده‌ایم
با چنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدایی به در خانه شاه آمده‌ایم
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم
آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم
حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند / چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم / رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را / کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است / چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود / که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه / که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور / که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر / که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ / که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند