عصر نو
www.asre-nou.net

داستان خرسی که جزء اهالی دهکده بود

"سفر در دوران کرونائی "
Wed 2 09 2020

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
صفحه فیس بوک را بازمی کنم ، سری به خبر ها می زنم جز تلخی ،سیل ،کرونا وده ها خبر ریز درشت که خاطر را حزین می سازد نمی بینم" نسرین ستوده را آزاد سازید"!" دست از اعدام "نوید افکاری" بر دارید"!" فاصله های اجتماعی را رعایت کنید".
گویا جهان زیبای ما دوران آخرالزمانی را طی می کند هاله ای از ناامیدی، عدم باور به توانائی خود در مقابله با نه تنها ویروس کرونا بلکه باحاکمان مستبد! با رژیم هائی که امروز جهان را به نبرد گاهی برای برنامه های دور ودراز خود بدل کرده اند.نوعی احساس خستگی که کرونا آن را تشدید می کند.
فکر می کنم آیا نوشتن خاطره یک سفر درمیانه چنین دردی تا چه میزان لازم است؟ امازندگی بازگوئی تنها درد ورنج آدمی نیست .شادی این زیباترین واکنش انسان نسبت به داده های زندگی رمز جاودانگی وطاقت آوردن اوست در برابر ناملایمات. باید بنویسم.
صبح زود است دو کبوتر نشسته بر درخت گلابی روبروی اطاقم را در تاریک روشن هوامی بینم که نوک بر نوک هم می سایند نوکی به گلابی های رسیده می زنند زیر گوش همدیگر بغ بغو می کنند ،آهنگ زندگی جاریست. آفتاب به آرامی ناز کنان از لابلای شاخه ها بامن نظر بازی آغاز کرده است .بیاد شعر رهی معیری درترانه دلشدگان شجریان می افتم.
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هوشیارش کند
ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند .رهی معیری
صدای سحر انگیز شجریان در اطاق می پیچد .زندگی چه میزان زیباست حتی اگر کرونا پشت در اطاقت گوش بزنگ ایستاده باشد. و یارت با هزاران کیلومتر فاصله در کشیک شبانه یک بیمارستان دور از تو.قلب های آدمی را فاصله ای در کار نیست !باید این سفر نامه کوتاه را بنویسم که بخشی اززیبائی حیات را در این روزهای سخت بیان می کند.
شب هنگام است باز دیر کردیم! باززیبائی این طبیعت مارا را از رفتار باز داشت! یافتن هتل در این منطقه دور افتاده جنگلی از محالات است.
بیاد داستان روسی کوتاه "درخت بلوط پیر" می افتم داستان دیر رسیدن هر روزه کودکی به کلاس درس در یک دهکده کوچک .فاصله زیادی بین خانه او که خارج از دهکده است با مدرسه نیست.اما هر روز دیر می کند معلمه جوان به خانه او مراجعه می کند از مادرش می پرسد چرا او هر روزدیر بمدرسه می رسد ؟مادر می گوید اوهر روزصبح زود راه می افتد تعجب می کنم چطور دیر می رسد.
معلمه فردا قبل از شروع مدرسه بخانه کودک می آید دست اورا می گیرد که باهم این مسیر را بروند .از او می خواهد که مسیر خود را نشان دهد مسیری که نیم ساعتی بیش نیست! در مسیر به درخت بسیار بزرگ و کهنسال بلوط می رسند.درختی که با زیبائی وعظمت شاخ برگ گسترده است .کودک پا سست می کند می ایستد! از معلمه می پرسد "فکر می کنید چند سال دارد ؟ میدانید بالای شاخه های آن ده ها پرنده خانه دارند!گوش کنید این قمری قهوه ای است که می خواند. این شانه بسرهمیشه روی همین شاخه می نشیند. آن سنجاب کوچک را ببینید که سرش را از سوراخ بیرون آورده وبا دقت ما را نگاه می کند.این رد پا ها را نگاه کنید فکر می کنم رد پای گوزن هاست.آن سوراخ ها را می بینید یک خرگوش سفید با بچه هایش آن جا زندگی می کنند"!
خورشید از لابلای شاخ وبرگ های بلوط پیر می تابد وهزاران سایه روش بر زمین نقش می زند.پسرک دست بر پوست درخت پیر می کشد.دست خانم معلم را بر پوست درخت می نهد .او هم نبض حیات را حس می کند. از وقت مدرسه گذشته است معلم کودک را در آغوش می کشد .حال او می داند چرا او هر روز دیر بر سر کلاس می رسد. خلاصه آن چه که ازاین داستان بیادم مانده است .
هر بارکه از کنار درختی کهنسال عبور می کنم بیاد این داستان می افتم. بی اختیار دست بر پوست آن می کشم گوش بر تنه اش می چسبانم تا تپش حیات راحس کنم!به حرکت بی وقفه هزاران مورچه که در طول آن چرخه حیات را می چرخانند خیره می شوم. به حرکت ریتمگشان ،به پیچیدن باد در لابلای شاخ وبرگ ها که به آرامی سر می خورند پائین می آیند در شیارهای پوستش جاری می شنوندوسمفونی حیات را می سازند گوش می سپارم! زندگی چه میزان اعجاب انگیز وزیباست!
"آه ای زندگی که ترا زیسته اند وباید زیست "!
از مقابل چند خانه عبور می کنیم بر ورودی یکی از خانه ها نوشته خانه برای اجاره. چراغ خانه روشن است وسگ ها سخت در کار پارس کردن. هنوزقد قد تعدادی مرغ وخروس بگوش می رسد . می ایستیم قبل از رفتن ما بطرف خانه صاحبخانه بیرون می آید.مردی است میال سال با سیمائی بسیار مهربان ودلچسب.چشمانی روشن و حرکاتی آرام .می گوئیم"بدنبال جا هستیم ". می گوید در این خانه فقط برای دونفر جا داریم. اما یک ویلا در چند کیلومتری این جا دارم که بزرگ است برای شیش هفت نفر. بلافاصله می پذیریم.می پرسیم آیا تخم مرغ محلی دارد؟ می خندد "معلوم است "! داخل می رود لحظه ای بعد با یک جعبه تخم مرغ وبسته ای کره برمی گردد.
من در ماشین او می نشینم .مسیر آنقدر هم کوتاه نیست او به آرامی می راند. "میدانید این جاده پر است از گوزن های شمالی باید احتیاط کرد"!هنوز حرفش را تمام نکرده گوزنی بسرعت از مقابل ماشین عبور می کند مجکم بر ترمز می زند "گفتم که "! گوزن آنسوی جاده ایستاده بدقت به ما نگاه می کند .
اسمش دانیال است.پنجاه سال است که همین جا زندگی می کند.برعکس بسیاری سوئدی ها بسیار خوش صحبت است وتمامی مسیر از زندگیش از زن دومش ونا پسری خود که برای تحصیل به استهکلم فرستاده اند سخن می گوید.
"زندگی برای یک جوان این جا سخت است نمی دانم این دهکده کوچک ما تا چند سال دیگر دوام خواهد آورد؟ در حال حاضر تنها بیست وشش خانواده در این جا زندگی می کنند. همه بالای هفتاد سال دارند. جوانشان منم که شصت وپنج ساله ام. این دهکده دویست سال قبل ساخته شده . تعدادی ساختند ، ماندند وبسیاری رفتند. ما تنها باز ماندگان آنها هستیم. توان کشاورزیمان نیست، همه پیر شدیم، من کارم ماهی گیری است. این جا پر از دریاچه است با ماهی های بزرگ. من ماهی بیست وپنج کیلوئی هم صید کرده ام ".
می پرسم "حیوانات وحشی چی"؟ می گوید :"تنها یک خرس ماده بسیار بزرگ داریم که سال هاست همین جا در جوار دهکده زندگی می کند .جزءاهالی شمرده می شود چند بار بچه زائیده تا کمی بزرگ شده اند برده در آن جنگل های بالای کوه گذشته وخودش برگشته سر خانه وزندگیش. زمستان ها می خوابد وقتی بیدار شد سر وصدائی می کند خبر بیدار شدنش را می دهد. می رود پائین سراغ میوه های وحشی "بلوبرها"، عسل، جای همه چیز را می داند. ما به او سخت عادت کرده ایم گاه از کنارمان می گذرد ما دستی تکان ی دهیم او هم سری تکان می دهد، ردمیشود.
حانه چوبی تازه سازی است با تمام امکانات با قیمتی مناسب. "می گوید شومینه را روشن کنید چائی بگذارید شبی خوش داشته باشید " ! می گوئیم" صبح کلید خانه را بیاوریم به شما بدهیم"؟ می خندد "ما این جا در قفل نمی کنیم"!
شبی زیبا و بیاد ماندنی با املتی که با تخم مرغ محلی درست شده بود .صبخ در خانه را بی آن که قفل کنیم می کشیم وراه می افتیم.
ساعتی دیگر چهل کیلومتری داخل نروژرانده ابم.

ادامه دارد