عصر نو
www.asre-nou.net

خط سیاه، مترو لندن. سمت سیاه، ساده نویسی

(یادداشتی انتقادی بر مجموعه‌شعر علیرضا آبیز)
Fri 31 07 2020

سعید اسکندری

new/saeid-eskandari.jpg
در آغاز و قبل از مطرح کردن هر مطلبی در مورد کتاب خط سیاه مترو لندن سروده‌ی علیرضا حسنی آبیز که جایزه‌ی شعر شاملو در سال ۹۷ را هم برده است باید بگویم که شعر آبیز شعر مورد پسند من نیست. نه به آن‌ معنا که در کار آبیز هرگز به شعر خوب یا سطرها و بندهای خوب و حتی عالی بر نخورده‌ام. گاه شعری را بسیار دوست داشته‌ام :

« (در رویای پلنگ) / خواب دیدم درخت بلوطی را بلعیده‌ام/ و شاخه‌هایش در شکمم رشد می‌کند/چیزی نمانده از پوست تنم بزند بیرون/ کبوتری بر شاخه لانه می‌سازد/ و پلنگی زیر سایه‌ی درخت چرت می‌زند/ در رویای پلنگ/ من مادرش هستم و او را شیر می‌دهم/ می‌خواهم بیدار شوم/ می‌ترسم رویای پلنگ را آشفته کنم».

و‌ گاه از خواندن بخش یا بخش‌هایی شگفت زده شده‌ام: مثل آغاز یکی از شعرهای خوبش که پل عابر پیاده را خطاب قرار داده است و چه ساده و بی تکلف اما زیبا به شعر وارد شده است و از موضوعی چنین غیرشاعرانه شعری خوب ساخته است: «پل هوایی/ عزیز مایی!/ ...» و گاه بار عاطفی شعری از او بر من اثر گذاشته است و قلبم را در هم فشرده، مثل شعری که برای شهرام شیدایی نوشته است اگرچه آشکارا متاثر از بخش سوم شعر زوزه‌ی آلن‌گینزبرگ و سطر ترجیع آن «در بیمارستان راکلند» است.

شعر آبیز در مجموعه‌ی خط سیاه مترو لندن شعری ایده‌پردازانه است. تصویر در شعرها هست، گاه به ندرت تصاویر بکری هم در میان آنها پیدا می شود اما شعرهای کتاب در مجموع تصویرگرا نیستند. گزاره‌ای و ایده پردازانه اند. از موسیقی و زبان در هم تنیده و بافتاری در آنها خبری نیست. در واقع شعرهایی هستند منثور فاقد جنبه‌های موسیقایی و ریتوریک. نوشتن اینچنین شعری راه رفتن بر لبه‌ی تیغ است در شعری اینگونه اگر ایده بکر، جذاب و جالب نباشد اگر روابط شاعرانه‌‌ی درون‌متنی، و کارکردهای شگفتی‌آفرین کار را نجات ندهد حاصل کار بی ارزش خواهد بود و در واقع افتضاحی به بار می‌آید که جمع کردنش آسان نیست. به عبارت دیگر فقدان ایده‌ی بکر، جالب و جذاب در کنار فقدان آن چیزهای دیگر که ذکرشان رفت یک هیچ یک پوچ بزرگ تولید می‌کنند چیزی که هست اما نیست، هست اما بی‌وجود است تهی است بی ارزش است. در شعر تصویر گرا ایده‌ی تکراری و معمولی را تصویر بدیع، خیال سازی و ریتوریک از اهمیت می اندازند و شعر را نجات می‌دهند در شعری که از نظر موسیقی غنی است تصویر صوتی بار بقیه ضعف های شعر را به دوش می‌کشد. اما در شعری که همه چیز را کنار گذاشته است تا ایده‌ای را مطرح کند اگر آن ایده جذاب ،جالب و بکر نباشد اگر اعجاب آور نباشد یا در نهایت نتیجه‌ای غیرمنتظره یا غیر قابل پیش بینی نداشته باشد؛ چه چیزی برای شعر باقی می‌ماند تا در روز داوری -البته نه از نوع داوری داوران جایزه‌ی شعر شاملو- به دادش برسد. شعر آبیز در مجوعه‌ی مورد بحث دچار همین هیچ بودن همین پوچ بودن است. مسائلی تکراری، اغلب بدون کمترین جذابیت و تازگی به نحوی ترکیب شده یا در کنار هم قرار گرفته اند که در نهایت هم حالتی پیش‌بینی‌ناپذیر، غیر‌منتظره و‌ شگفت در شعر ایجاد نمی‌کنند مسایلی که اصلا ارزش مطرح کردن ندارند گاه به شکل غیر شاعرانه بیان شده‌اند گاه نحوه‌ی مطرح کردنشان کلیشه‌ای است و گاه که اهمیتی دارند بدون بهره‌مندی از اندک شاعرانگی و روابط درون متنی نامتعارف و شگفت،مطرح شده اند و بدون اینکه منطق شعری جایگزین منطق عادی و منطق نثر شده باشد.

برای نمونه به چند شعر نگاه کوتاهی می اندازیم:

(شعر شماره دو) زانو زدم/ به سنگ دست کشیدم/ در چشمانش نگاه کردم/ رعشه در تنم دوید اشک بر گونه ام/ زنی که قرنی پیش در همین پارک قدم زده بود/ از پنجره اتاقش به همین منظره نگریسته بود/از همین در «به سوی فانوس دریایی» دویده بود/ و با سنگی در جیب/ به امواج خفیف رودخانه دل سپرده بود

شاعر به خودکشی ویرجینیا وولف اشاره کرده است. این اشاره با آوردن اسم کتاب وولف به سوی فانوس دریایی البته از حالت اشاره خارج و بسیار وضوح یافته و رو شده است. اما به این نحو خود را به‌جای دیگری گذاشتن باید گفت: بسیار سطحی و دستمالی شده است. بارها دیده ایم و شنیده ایم که فلان پدر یا مادر داغدار مثلا در مورد فرزندشان این کار را کرده اند و درونیاتشان را هم سوزناک و تاثیرگذار بیان کرده اند.

(شعر شماره پنج)/ و جز شعر پناهی نداشتم/ که گاهی پنجره‌ای می‌گشود/ به رودخانه‌ای/ به درختی/ به قلوه‌سنگی/ در زلالیِ آب
و گاهی دری می‌گشود/ به گهواره‌ی آتشفشان/ به کوهستان رنج/ به بیابان راز

شعر را گزارش و ترکیب اضافی شکل داده اند و اینکه شعر جان‌پناه شاعر است از سرنگ شریکی که معتادان در زندان با آن هروئین تزریق می‌کنند دستمالی شده تر است.

(شعر شماره‌ی شش)/ این قطار مرا به سیبری نمی‌برد/ به مجمع‌الجزایر گولاک/ به آشویتس /به استالینگراد /به سایگون /به نورماندی/ به اندیمشک/
از خانه به کتابخانه می‌برد/ جایی که قطارهای بی‌شمار/ به مقصد‌های نامعلوم /منتظرم هستند

عمیق و تو در تو، با کتاب سفر کردن دیگر واقعا بکر، عجیب‌ و خارق العاده است. چطور به ذهن آقای آبیز رسیده است من چه دانم. من چه دانم.

(شعر شماره‌ی هشت)/ اشتیاقی‌ست در سفر/ در نقشه‌ی سفر/ در چمدان سفر/ در آغاز سفر/ و در عاشق شدن/ به همسفر

آیا چیزی سطحی‌تر و ابتدایی تر از این هم وجود دارد. جالب آنکه خانم منتقدی که به مطرح کردن سخنان سطحی ولی جنجال‌آفرین معروف است و از قضا از دوستان جناب آبیز هم هست از آنجایی که حتی او هم متوجه ابتدایی بودن و سهل غیرممتنع بودن شعرهای کتاب شده است با به‌نهایت رساندن بی‌اخلاقی علمی و به اوج بردن فریبکاری هر‌چند خام‌دستانه برای بیرون آوردن شاعر از زیر ضرب احتمالی در آینده با نوعی فرار به جلو در مورد این کتاب نوشته است:

«نثرگونگی مفرط، که از خصیصه‌های شعر آبیز است، اینجا در خدمت هرچه عریان‌تر کردن و بی‌پرده‌تر کردن حقیقت شاعرانه درآمده است و کارکردش را به کمال یافته است. شعر نثرگونۀ آبیز مثل چاقو قلب حقیقت را می‌شکافد و آن را، بی‌آرایه و پیرایه جلو چشم مخاطب می‌کشاند. برهنگی شعر در خدمت برهنگی بی‌رحم حقیقت قرار می‌گیرد و بی‌زروزیوری شعر در خدمت تیزی وتندی حقیقت. حقیقتی عریان، سرد، فلزی، بی‌تعارف و بی‌تشریف.»

بله این دیگر نهایت بی اخلاقی علمی است که ما از ضعف یک اثر برای توجیه آن اثر با آویختن به ریسمان مغلطه و پرگویی و توسل به چرب زبانی و قلم فرسایی و به این در و آن در زدن قوّت دروغین بسازیم. البته کار هر کسی هم نیست
پس لابد شعر آبیز بد است که بدی‌های زمانه را نشان داده باشد. شعر فلان شخص فاجعه است که نمایشگر فاجعه ای باشد که ما در آن زندگی می‌کنیم شعر بهمان شاعر زشت است تا زشتی این دنیای دون را به ما نشان دهد.
برای مقایسه‌ی یک شعر خوب و یک قطعه‌ی سست و بی ارزش سطرهایی از شعر بلند مسافر از سهراب سپهری را در اینجا می آورم‌. گفتنی اینها سطرهایی از یک شعر بلند هستند. و شعر کوتاه علی الاصول باید سطرهایی با غنای بسیار بیشتری داشته باشد:

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد :/ چه سیب های قشنگی !/ حیات نشئه تنهایی است./ و میزبان پرسید:/ قشنگ یعنی چه؟/ - قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال/ و عشق ، تنها عشق/ ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس./و عشق ، تنها عشق/مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد،/ مرا رساند به امکان یک پرنده شدن./ - و نوشداری اندوه؟/ - صدای خالص اکسیر می دهد این نوش./ و حال ، شب شده بود./ چراغ روشن بود./ و چای می خوردند./ - چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی./- چقدر هم تنها!/ - خیال می کنم/ دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی./ - دچار یعنی- عاشق./ - و فکر کن که چه تنهاست/ اگر که ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد./ - چه فکر نازک غمناکی !/ - و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است./ و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست./ - خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند/ و دست منبسط نور روی شانه آنهاست./ - نه ، وصل ممکن نیست،/ همیشه فاصله ای هست.
مرا سفر به کجا می برد؟
(شعر شماره‌ی نه)/آنگاه به خود گفتم/ به چیزهای جدی‌تر بیندیش/ به برگی که از شاخه افتاد/ به پروانه‌ای که از کاسه شیر گریخت/ به نسیمی که نیمه شبان.ناگاه می وزد/و به هراس مرگ

تمهیدی که آبیز برای ساخنن این شعر به کار برده است از فرط تکرار تبدیل به کاری کلیشه‌ای شده است از چیزهای به ظاهر ساده، ساده عبور نکردن -در اینجا- چیزهایی که مثل افتادن برگ یادآور مرگند.- و آنها را در کنار مسائل مهم گذاشتن و به این ترتیب با آنها در یک سطح قرار دادن -در اینجا هراس مرگ که مساله‌ای بنیادین و مهم است.- هرچند در همین زمینه اسماعیل خویی سالها پیش سروده است:

مرگ حقیر برگ/ پایان فصل‌های شکفتن نیست/ پایان فصل‌های شکفتن نیست/ برگ حقیر مرگ
(شعر شماره‌ی دوازده)/ خون کبوتران بنفش است من دیده‌ام/ گربه وقت زایمان تنهاست من دیده‌ام/ اکبر گردویی حشیش می‌کشد من دیده‌ام/ در پاییز هوا سرد می‌شود من دیده‌ام/ بادام تلخ را دیده‌ام/ کبک دری را دیده‌ام/ غوغای مستان را دیده‌ام/ گل ارغوان را دیده‌ام

از این دست نوشته‌ها می شود شبی دو سه دفتر نوشت. محسن توحیدیان دیدم نقیضه‌ای بر آن نوشته بود:

خون قمریان زرد است من دیده‌ام/ گربه تنهایی دستشویی می‌کند من دیده‌ام/ قاسم یه‌کتی شیشه می‌زند من دیده‌ام/ در تابستان هوا گرم می‌شود من دیده‌ام/انار گس را دیده‌ام/ بال مگس را دیده‌ام/ وفور باران دیده‌ام/ با هم‌قطاران دیگذاشت

من هم همان لحظه شاهکاری ترتیب دادم و بر ‍صفحه‌ی فیس‌بوکم گذاشتم:

اسمال یخی یخ می دهد، یخ دیده‌ام/ ابرام نخی سیگار, نخ نخ, دیده‌ام/ سیگار یخ زد نیست فندک دیده‌ام/ یخ آب شد لیک اندک اندک دیده‌ام/ من ساندویچ را دیده‌ام/ در مهره پیچ را دیده‌ام./ من کانگرو را دیده‌ام/ بیا و برو را دیده‌ام.

دقت کنید شاعر چیزهایی را دیده است و گزارش داده است چیزهایی عادی و گزارشی با زبان مصرفی و دم دستی آن سطر «در پاییز هوا سرد می شود» دیگر واقعا اعجاب‌انگیزو شگرف است.

(شعر شماره‌ی بیست)چه باوقار به ساندویچش گاز می‌زند/ چه هنرمندانه لقمه‌ها را می‌جود/ لختی از گیسویش بر بناگوش افتاده است/ دستبند سیاهی به دست راست/کیف پارچه‌ای سفیدی بر زانو دارد
دامنش را مرتب می‌کند و برمی‌خیزد/ به تابلو ایستگاه می‌نگرم/ چهار ایستگاه از مقصد گذشته‌ام

این شعر چه می‌گوید؟ شاعر مبهوت زیبایی زنی چند ایستگاه از مقصد خود رد شده ولی متوجه نشده است. کجایند آن زنانی که دوستان زلیخا بودند و دست از نارنج و ترنج نشناختند چون یوسف را بدیدند؛ تا به آقای آبیز نکاتی را در باب زیبایی‌شناسی یادآور شوند.
این شعر همچنین مرا به یاد آن لطیفه می‌اندازد. می‌گویند: زنی‌ در قطار اهواز- تهران به کودکش در حالی که شیشه‌ی شیر کودک را تکان میداد به کودکس می‌گفت: شیرت را می‌خوری مامان جان یا بدهم عمو بخوره قطار که به قم می‌رسد همشهری ما که دیگر طاقتش طاق شده بوده است می گوید: خانم اگر میدهی بخوریم بده آن شیشه‌‌ی شیر را وگرنه که ما می‌خواستیم اندیمشک پیاده شویم.

(شعر شماره بیست و یک)/ چگونه همبرگر می‌تواند زندگی آدمی را زیر و رو کند؟
این تبلیغ که بر دیواره‌ی روبه‌روست چه می‌گوید؟/ همبرگری که از سال ۲۰۰۱ زندگی‌ها را تغییر داده است!
چه زندگی‌های ناچیزی بوده‌اند/ که با همبرگری تغییر کرده‌اند
‌من انواع همبرگر را خورده‌ام/حتا همبرگر زرافه و کانگورو/ زندگی‌ام ذره‌ای تغییر نکرده است/ هنوز هم در قطار که می‌نشینم/ به نوشته‌های روبه‌رویم خیره می‌شوم/ سعی می‌کنم از آن‌ها شعری بیرون بکشم

شعر ضد تبلیغات سرمایه‌داری است و آنها را به شکلی ابتدایی و سطحی به سخره گرفته است. اما من ترجیح می‌دهم مثلا ویروس لیبرال سمیر امین را بخوانم حتی عکس روی جلدش را تماشا کنم. از نظر هنر شاعری هم شعر فی الواقع هیچ است. نه زبان، نه موسیقی، نه تصویر نه نکته‌ی بکر و شگفتی. همانطور که گفتم نوشتن اینگونه شعرها کار چند ثانیه است میگویید نه بفرمایید خیلی بهتر و با مزه تر از شعر اصلی هم هست:

کالباس اسب خوردم/ تبلیغ بورژواها من دیدم و سپردم/ در خاطر ای برادر/ بر سطح صاف این در/ چسبیده بود با چسب/ گفت ای خورنده‌ی اسب/ کالباس اسب خوردی/ شکر خدا نمردی/ کوکاکولا پلیده/ بدتر از اون کی دیده


(پنجاه و پنج)/؛این کیف در اندونزی دوخته شده/ این کفش از ویتنام/ تلفن در چین مونتاژ شده/ ساعت در هنگ کنگ
هر یک سفری دراز پیموده‌اند/ از دریا ها و بندرها/ اکنون از آن من‌اند
من هم همسفری دراز پیموده ام/ نمیدانم از آن کیستم

این یک کیف است. این کیف در اندونزی دوخته شده است. این به‌گمانم ترجمه‌ی یکی از صفحات کتاب زبان انگلیسی دوم راهنمایی باشد به اشتباه وارد کتاب شده. با خود‌می‌گویم آیا سفر را می پیمایند یا راه را و باز با خود می گویم مالکیتا! چه کردی با ذهن مردمان مملکت ما؟
گویا یک آهنگ معروف هندی هم هست به نام Mera Joota Hai Japani که خواننده‌ای به نام موکش خوانده است در فیلمی به نام آقای ۴۲۰ با بازی راج کاپور و‌مضمونش تقریبا مشابه به مضمون این شعر است.

(پنجاه و سه)/ در سالنِ «برونئی»/ در نشستی درباره‌ی شاملو شرکت کردم/ سخنران «دکتر کریمی حکاک»/ از موزه‌ی موصل سخن گفت/ از بت شکن‌های دلیر/ که میراث هفت هزار سالگان را/ با شادمانی می شکستند/
هی عینکش را بر می داشت/ هی چشم هایش را پاک می‌کرد.

آیا این چیزی بیش از روایت کردن یک خاطره است‌. یا آیا این قطعه اصلا شعر است:

(شصت و پنج)/ در خانه‌ی خودمان هستم/ پایم را دراز کرده‌ام روی میز وسط/ به تیک‌تاک ساعت و صدای شب گوش می‌دهم
صدای شب صدای یگانه ای است/ صدای چیزی نیست صدای شب است/ شبیه صدای شب در همه‌ی شب‌هایی است که از سر گذرانده‌ام/ هر جا که بوده‌ام.

یا این قطعه که سراینده‌اش باید از خود و از شعر پارسی خجالت بکشد:

(هفتاد و یک)/ در زلزله‌ی هفتاد و شش/ خاله‌ام را از دست دادم/ دختر‌خاله‌ام قطع نخاع شد/ و دو سال بعد بر‌اثر زخم بستر در‌گذشت/ مادربزرگم در سال شصت و چهار از دنیا رفت /۷دو ماه قبل از هفده سالگی‌ام/ خبرش را خواهرم زهرا داد.

یا قطعات پنجاه و هشت، پنجاه و نه و هفتاد و شش بقیه‌ی نوشته‌های کتاب هم جز چهار پنج قطعه یا در همین سطح هستند یا کمی از این بهترند.
فکر می‌کنم تا همین جا کفایت می‌کند شاعر خود در شعر بیست و یک یعنی آخرین شعری که آوردیم اعترافی می کند در باره ی نحوه ی سرودن این اشعار:

هنوز هم در قطار که می‌نشینم/ به نوشته‌های روبه‌رویم خیره می‌شوم/سعی می‌کنم از آن‌ها شعری بیرون بکشم

‌اما در پایان به حکم اخلاق و شرف باید بگویم در کتاب به اندک شعرهایی هم بر می خوریم که سطحشان کمی بالا تر است به واسطه‌ی وجود تصاویری زیبا، رنگ و خیال سازی مثل شعر شماره ده هرچند حرفها کماکان تکراری و کلیشه ای است:

(شعر شماره ده)کوه سودا فرو می ریزد/ در بیابان پندار/ شش در قرمز می گشاید/ به کوچه‌ی خلوت بعد از ظهر/ از سر و رویم آب می‌ریزد/ گویی در باغ کهنه آب‌تنی کرده‌ام/ زخم های تنم تازه است
باید باور کنم/ شب بیکرانه است/ جهان بیغوله‌ای تاریک/ آدمی مغاکی بی‌پایان.

یا در شعر یازده که اگرچه زبان شعر عاریتی است با زبان بقیه شعرها فرق می کند اما از زبان مصرفی و نثر روزنامه‌ای با کمک گرفتن از آرکائیسم فراروی کرده است و شعر با وجود الکن بودن در بیان مفهوم و شکل بخشیدن به ایده نسبت به شعرهای دیگر در جایگاه بالاتری قرار می‌گیرد:

(شعر شماره‌ی یازده)/ در خود فرو رفتم/ تا حدی که برآمدن نتوانستم
در اعماق تیره ی روان/ سیماب و فیروزه به دامن کردم/ زنجیر نقره به گردن آویختم/ از کهربا دستینه ساختم
شب از کوه پایین می آمد/ من از شیب دره بالا می رفتم.
پی نوشت: گرر چنانکه برخی می گویند این یک شعر بلند است چرا تحت عنوان مجموعه اشعار منشر شده است. و اگر هم بپذیریم که با بک شعر بلند طرفیم شعری که اجزاء تشکیل دهنده اش این قطعات سست باشد آن هم بدین حالت و بدون چفت و بست محکم خودتان حساب کنید چه نوشته‌ی فاجعه باری از کار در می آید.