اگر حافظ نمیبود
Tue 28 07 2020
لقمان تدین نژاد
ناخودآگاه زدم چیزی را که بر پشت گردنم میخزید پرت کردم افتاد بر لجنهای خشکیدهی کنار فاضلاب. صدای فحشم بلند شد. پاهای دندانهدار و شاخکهای نازک سوسک درشت سیاه هنوز تکان تکان میخورد جلوی پای من روی خاک. چندشم شد. نمیدانم بگویم این سوسکها و عنکبوتهای سیاه انزجار برانگیزترند یا این موشهای درشتِ بد هیبت. دزدانه، با پوست خیس، از لجنهای نرم کنار فاضلاب بالا میآیند، خیلی خونسرد بیتوجه به اطراف، موسموس میکنند، از جلوی پای ما رد میشوند و آن پایینتر یا میخزند لای درزهای دیوار یا با یک صدای خفه دوباره میافتند در لجنهای کنار فاضلاب، میگردند دنبال کِرم. طوری که انزجارِ خود را نشان میدهند و با کم محلی از جلوی ما رد میشوند گویی این ما هستیم که جا را برایشان تنگ کرده و به حریم خصوصیِ آنها تجاوز کردهایم. نمیدانم بگویم پوزههایشان انزجار برانگیزتر است یا دُمهایشان که یک رد نازک بجا میگذارد روی خاک و لجن خشکیده. حسین از افکار خود بیرون پرید. از آنطرف جوی نگاه بیحالتی انداخت به من و دوباره نگران، مغموم، ساکت، خیره ماند به دهانهی تونل. قسمتی از ماسههای تیرهرنگ ساحل و آبیِدریا و کفِ امواج دیده میشد. جمشید از آن پایینتر که نشسته بود برگشت نگاه سریعی انداخت به من، واکنش چندانی نشان نداد، و دوباره در نیمه تاریکیِ پای دیوار شبح او دیده شد که دستهایش در ساکِ کوچکِ سفری دنبال چیزی میگشت. روحیهی جمشید بمراتب بالاتر از ما دوتاست. حسین تمام روز ساکت مینشیند خیره به دهانهی تونل و منظرهی دریا و اینجا و آنجا چند کلمه بیشتر حرف نمیزند، آنهم بریده بریده و گسسته و بیحوصله. نه که من روحیه بهتری داشته باشم. امیدوارم امشب دیگر لنج پیدایش بشود که ما از انتظار و تعلیق و بلاتکلیفی در بیاییم در گوشهی این تونل تاریکِ بدبوی پر از خزنده و حشره. شرجی و حرارت، و بویی که دیروز پیش از ظهر از فاضلاب بلند میشد واقعاً تحمل ناپذیر شده بود.
بعضی ساعتها بوی فاضلاب بی دلیل بالا میگیرد. معلوم نیست چرا. گفتم شاید از تغییر فشار هوا باشد یا کم و زیاد شدن سولفید و آمونیاک و گازهای دیگر. یک حدس بود از خاطرات آزمایشگاه شیمی. در این سه روزی که اینجا مخفی بودهایم تقریباً هرروز پیش از ظهر آبهای آلوده و لجن و آشغال و کثافتهای معلّقِ آن دستکم یک وجب بالاتر آمده و همین یک نوار خشکیِ کنار جوی را هم از ما گرفته است. از تونل که بیرون میزند دیرتر از معمول ته نشین میشود بر ماسههای ساحل و زمین را آنقدر اشباع میکند که حدود نیم ساعتی جاری میماند بر ماسهها تا که چند متر پایینتر وارد سوراخهای دیوارهی سنگی بشود و از آن بالا شُرشُرشُر بریزد به دریا. چیزهایی مثل مارماهی و کرمهایِ سیاهِ بدون فلسِ بدشکل شنا میکنند اطراف فاضلابِ تیرهرنگی که به دریا میریزد و در آن دنبال طعمه میگردند. پریروز که اول بار فاضلاب بطور غیرمنتظره بالا آمد جمشید دولادولا طوری که دیده نشود رفت از ساحل یک تخته سنگ برداشت آورد که بگذاریم زیر پا ولی آنهم چندان چاره نکرد. جای یک نفر بیشتر ندارد. هرچه عقب عقب تر میرویم تا پشتمان میچسبد به دیوار میایستیم روی انگشتها که کفشهایمان پر نشود از فاضلاب. جورابهای من شده یک پارچه لجن. چقدر دلم میخواهد از تونل بزنم بیرون بروم بشورمشان توی آب دریا. اما خطر دارد. حتماً یک نفر میبیند میرود خبر میدهد. بوی گَند که بالا میگیرد من یکی در تمام مدت از دهن نفس میکشم. حسین از من بدتر دماغش را میکند توی یقه و با بیتابی و انزجار نگاه میکند به اینطرف و آنطرفِ فاضلاب و دیوارهی تیرهی تونل. نگاههای حسرتبار میاندازد به ماسههای ساحل و آب دریا که از دهانهی تونل معلوم است. انگار دارد دنبال راه فرار میگردد. جمشید اما دستمال میبندد به صورت و جلوی دماغ و ادامه میدهد به جنب و جوشهای همیشگی. تحملش از هردوی ما بیشتر است. هر روز ساعتها در طول تونل بالا و پایین میرود و قدم میزند مثل وقتهایی که در انفرادی بوده و با نرمش و آواز و سوتزدن، تا جاییکه میتوانسته، سلامت روحیِ خودش را حفظ میکرده. دیروز رفته بود هرچه نزدیکتر به دهانهی تونل زیر نور خفیفی که به داخل میزد چند برگ روزنامهی کهنه را گرفته بود داشت میخواند. نمیدانم از کجا پیدا کرده بود. او هرطوری شده خودش را سرگرم میکند. بهتر است همین امشب این لنج لعنتی پیدا شود و ما را خلاص کند از این کثافت و نجاست. نمیدانم چقدر بیشتر تاب خواهیم آورد.
جمشید در این سه روز گذشته در طول روز بارها رفته طوری که دیده نشود از پشت لبهی تونل ساحل را زیر نظر گرفته برای حرکات و رفت و آمدهای مشکوک. خوشبختانه تا امروز مورد مشکوکی ندیده است. تا حالا فقط دو سه بار بچهها آمدهاند دم تونل یکی یکی سرشان را کردهاند توی تونل داد زدهاند، بندری خواندهاند، خندیدهاند به انعکاس صدای خودشان، بعد هم بدون اینکه چیزی حس کرده باشند رفتهاند دنبال بازی و بیقیدیهای همیشگیِ خود در امتداد خط ساحل. امکان ندارد از ساحل، زیر نور شدید خورشید، چیزی دیده شود در کمرکشِ تونل تاریک.
تجربهی زندان به جمشید آموخته است که در شرایط سخت خونسردی خود را از دست ندهد. همینطور که داشت خیابان را بالا میرفت بطرف خانه چند قدم نرسیده به کوچه متوجه تویوتاهای سپاه شد که دوبله و شتابزده و بیترتیب پارک کرده بودند کنار جدول. دیر شده بود و فرصت جبران نداشت. اگر عقبگرد میکرد از دور میدیدند فوری میافتادند دنبالش. قدمهایش را کُند کرد، نفس عمیق کشید، اراده کرد ضربان قلب خود را کنترل کند، خودش را از نظر روحی جمع و جور کرد، خطر کرد، خودش را لاقید نشان داد، و با ظاهری عادی ادامه داد به راه خود. حواس پاسدارهای سر خیابان به ساختمان پنج طبقهی وسط کوچه و جنب و جوشهای مقابل آن بود. یکی از چند پاسداری که ورودیِ کوچه را گرفته بودند برای یک لحظه از دور نگاه سریعی انداخت به جمشید، ژ-۳ خود را دست به دست داد، و بار دیگر متمرکز شد بر جنب و جوشهای داخل کوچه. پاسدارها یکی یکی دوتا دوتا از در ساختمانی با نمای سنگی وارد و خارج میشدند و گزارش میدادند به سر پاسداری که بیسیم در دست داشت، کوچه را بالا و پایین میرفت، با مرکز صحبت میکرد، و دستور میگرفت. حواسِ فرمانده تماماً متمرکز بود بر گفت و شنود با بیسیم و هر چند قدم سرش را بلند میکرد نگاههای مظنون میانداخت به پنجرههای بالای ساختمان و پشت بامهای اطراف. جمشید به سر کوچه که رسید قاطی معدود آدمهایی شد که در سکوت و بیم و کنجکاوی جمع شده بودند ببینند چه اتفاقی دارد میافتد. چند لحظه ایستاد شانه به شانهی آنها، تظاهر کرد به کنجکاوی، وضعیت را سریعاً جمعبندی کرد، و تا قبل از اینکه دیر بشود با خونسردی راهش را ادامه داد به طرف بالاهای نادرشاه و در اولین فرصت پیچید به داخل کوچهیی که از پیش نشان کرده بودند برای مواردی که تخلیهی خانه و دور شدن از منطقه ضرورت پیدا کند. آن چند دقیقهیی که جمشید داشت نقش بازی میکرد به اندازهی یک بینهایت به درازا کشید تا سرانجام رسید به خیابان بعدی و وقتی که مطمئن شد کسی دنبالش نیست بیکباره یک وزنهی یک تُنی از روی شانههای او افتاد بر موزاییک های زمین کوچه و بعد بدون آنکه نیاز بیشتری به تظاهر به خونسردی حس کند بر سرعت قدمهایش افزود. جمشید در تمام مدت خودش نبود و سعی میکرد پردهی کوتاه یک نمایشنامهی واقعی-تخیلی را هرچه سریعتر به پایانِ خود برساند. ریسکی که جمشید کرده بود جواب داد هرچند که با آن گریم ماهرانه و آرایش موها و ریش و ابرو و عینک پروفسوری و شلوار فاستونیِ اعلا بخودیِ خود چندان قابل شناسایی نبود. شانس آورده بود که برخورد نکرده بود با زندانیِ بریدهیی که احتمال داشت پاسداران به همراه آورده باشند و که بتواند او را با نگاههای دقیق و از حالت و برق چشمانش شناسایی کند. حالا همان آدم با آن سابقهی سیاسی و گذشتهی پر ماجرا افتاده است در این منجلاب تا کی این لنج لعنتی پیدایش بشود و او را نجات بدهد از این وضع. اگر امشب هم این لنج پیدا نشود دیگر معلوم میشود که داستان لنج و بردن به فُجیره همه افسانه بوده و قاچاقچی کلک زده پولها را خورده و رفته است.
چیزی بدتر از این هم پیدا میشود که ندانی تا یکساعت دیگر چه میشود و چه آیندهیی در انتظار توست؟ آذوقه دارد حسابی ته میکشد. البته چه آذوقهیی؟ یک پاکت پلاستیکی پر از نان لواش خشکیده ، یک قوطی حلواشکری، یک پاکت خرما، یک پاکت متوسط مغز گردو، و قدری کره که حالا دیگر ذوب شده تبدیل شده به روغن مایع ته ظرف پلاستیکی. پاکت اغذیه را آویزان کردهایم از سقف تونل بدور از دسترس موشّها. چقدر دلم هوس چای قندپهلوی لب سوزِ تلخِ لبدوز کرده است. اگر خطر لو رفتن در بین نبود خط ساحل را در پناه دیوارِهی سنگی میگرفتم میرفتم تا سر کوچهی مسجد سنّیها از کَپَر سه استکان چایی میگرفتم میآوردم باهم میخوردیم. فارسی حرف نمیزدم خودم را جا میزدم ملوان کشتیِ هندی. اما آخر کجای قیافهی من به هندی و بنگلادشی میخورد؟ اگر یکوقت یک هندی آنجا بود سر صحبت را باز میکرد چی؟ خودکشی است این. همین هم که توانستهایم خودمان را تا اینجا برسانیم شاهکار کردهایم. سهراهیِ سلفچگان از بین تمام مسافران من یکی را پیاده کردند. برای یک لحظه با خودم گفتم دیگر تمام شد. مرحله بعدی انتقال به تهران است. اوین، لاجوردی، شکنجه، بازجویی، اعتراف، و وحشت بعدی. پاسدار وارد اتوبوس که شد تک تک ردیفها را از نظر گذراند و به ردیف من که رسید اشاره کرد. از صندلیِ کنار پنجره بلند شدم، در راهرو افتاد پشت سر من از پلههای اتوبوس هدایتم کرد پایین، از امتداد شانهی خاکیِ جاده رفتیم تا وارد چادر ایست بازرسی شدیم. مرا رها کرد در مقابل سرپاسدار و خودش رفت برسد به بازرسیِ اتوبوسهای دیگر. سر پاسدارِ یزدی شروع کرد به سئوالهای کلیشهیی و بازجوییهای مقدماتی نظیر اینکه کی هستم و کجا میروم و چکارهام، و غیره. بنظرم رسید که بر خلاف دیگر پاسدارهای ایست بازرسی او دستکم باید دیپلم را داشته باشد. بدجوری با شک و تردید نگاهم میکرد. مثل اینکه چیزی را حس کرده باشد. در عین حال عجله هم داشت. کارت شناساییِ معدن و آشنایی من با مناطق کویریِ اطراف بافت و سیرجان و اسفندقه، و محملِ شغلیِ من مؤثر افتاد. سر پاسدار اما هنوز هم قانع بنظر نمیرسید. از جمله پرسید خوب چرا سیرجان پیاده نمیشوی؟ گفتم اول باید خودم را معرفی کنم به دفتر شرکت لندروری را که سرسیلندر سوزانده، تازگی تعمیر شده، بردارم با خودم ببرم. آماده بودن برای سئوالات احتمالی و داشتن محملهای مناسب حیاتی بود آنجا.
سر پاسدار تا هی داشت سین جیم میکرد اول صدای چند بوقِ عصبانیِ بیحوصله آمد از سمت اتوبوسِ تعاونی. با آن تناوب و طرز بوقزدن انگار داشت به کسی فحش میداد. سرم را برگرداندم از درزِ درِ چادر دیدم که اتوبوس راه افتاد دو سه متری جلو رفت. اتوبوس را نشان دادم، این پا و آن پا کردم و اعتراضکنان گفتم که باید بروم تا اتوبوس مرا جا نگذاشته. البته خوب میدانستم که سرنوشت من در آن لحظه در دست این پاسدار است و ارادهی خودم در آن شرایط چندان موضوعیت ندارد. اتوبوس چند متری جلو رفت و به یکباره زد روی ترمز. درِ اتوبوس بسرعت باز شد کمک راننده و به دنبال او پاسداری که از تهران تا آنجا در صندلیِ بغلِ من نشسته بود از پلههای اتوبوس پایین پریدند. هردو نیم دو زدند خودشان را از امتداد شانه خاکی جاده رساندند تا مقابل چادر ایست بازرسی. کمک راننده سرش را کرد داخل چادر با آمیزهیی از شتاب و بیحوصلگی خواهش کرد و تند و تند چیزهایی گفت،
«برادر داره دیرمون میشه…، مسافرا دارن اعتراض میکنن...، شونزده ساعت رانندگی در پیش داریم...»
در قیافهی سرپاسدار خواندم که قدری نرم شده است. در همانحال پاسدار همسفر من از پشت شاگرد راننده در آمد دستش را از دور دراز کرد یک کارت و یک برگه کاغذ که چندتای آنرا باز کرده بود نشان داد به سر پاسدار و گفت،
«...این برادر با منه...، تو رو خدا بذار ما بریم...، من چند روز بیشتر مرخصی ندارم...»
سر پاسدار نگاهی انداخت به کارت شناساییِ پاسدار همسفر من، سعی کرد ورقه را بخواند، بعد شروع کرد قیافه و هیئت او را برانداز کرد در جستجوی نشانههای آشنا-برادرانه. لحظاتی مکث کرد. دو سه اتوبوس که از جهت شمال میآمدند سرعت کم کردند، سنگ و خاک شانهی جاده زیر چرخهایشان صدا داد، پشت سر یکدیگر توقف کردند ایستادند منتظر نوبت بازرسی. سر پاسدار گردن کشید بیرون را بهتر ببیند و بعد در حالیکه حواسش سر شلوغیهای بیرون بود از پشت میز کوچک خود بلند شد و نگاهش بر جنب و جوشهای شانهی خاکیِ جاده کارت شناساییِ ساختگی را دراز کرد طرف من و بی آنکه چیزی بگوید از چادر بیرون زد. تعبیر کردم که آزاد هستم بروم. پاسدارِ همسفر آستین مرا کشید و گفت،
«بجُنب...، تمام وقت ما را گرفتی تو هم...»
در همان حال پاسدار جوانی که اونیفورم شلختهی او بدجوری به چشم میزد نزدیک شد به سر پاسدار و از او چیزی پرسید و کسب تکلیف کرد. من و پاسدارِ همسفر دویدیم به طرف اتوبوس و از درِ نیمهباز آن بالا پریدیم. هنوز پای من بر پلّهی اول کاملاً سفت نشده بود که راننده که هنوز داشت غُر میزد پا را از روی ترمز برداشت و اتوبوس به حرکت در آمد و شاگرد راننده در را بست. چطور شد که بسلامت خلاص شده بودم خودم هم نمیدانم. سر پاسدار انگار برای چند لحظه مشاعرش را از دست داده و قدرت تشخیص او سرکوب شده بود. نمیدانم شانس بود، یا کم تجربگی سرپاسدار که از آن جریان به سلامت در رفتم.
شانس آورده بودم که همسفر من پاسدار بود. از جبههی مهران آمده بود مرخصی چند روزی برود نجف آباد خانوادهاش را ببیند. از تهران تا آنجا همهاش داشتیم باهم بحثهای مذهبی میکردیم. او یک چیز از خوبیِ اسلام میگفت من بله بله میکردم، من دو چیز دیگر میگذاشتم روی تعریفهای او بر میگردانم به خودش و او هم با حرکت سر تأیید میکرد. من تفسیرهای مدرن شریعتیچیّها و مجاهدینیها و شیخ دانشجوهای انجمن اسلامی و دیگران را از قرآن و عاشورا و رسالت پیامبر و امام حسین و امام جعفر صادق برایش تکرار میکردم و او گوش میداد و سواد مرا تحسین میکرد. مطمئن نبودم اگر او به آن تفسیرها اهمیتی میداد یا برای حفظ اعتقادات خود به آن نیازی حس میکرد. برایش میگفتم که تمام علوم و تکنولوژیها از قبل در سورههایی مثل عنکبوت و حدید و نحل و بروج آمده ولی دستورالعمل ساخت و تولید چیزهایی مثل آر-پی-جی و هلیکوپتر و تانک و تیربار و غیره مخصوصاً گُنگ رها شده که مسلمانان خودشان بروند دنبال علم و تخصّص، و جزئیات آنها را در بیاورند.
از نگاهها و حالت او میفهمیدم که برایم احترام و نزدیکیِ خاصی قائل میشود. از دورویی و بی صداقتیِ خودم شرمنده بودم. او یک جوان همسن من بود از طبقات و اقشاری که همیشه بار سنگین و دردآور تاریخ را به دوش میکشند بیآنکه از آنها قدردانی بشود یا به حق خود رسیده باشند. از طبقات و اقشاری بود که آمدهاند در طول تاریخ در هر جنگ و مصیبتی تمام قربانیان را بدهند و بعد هم بسرعت فراموش بشوند و بروند پی کارشان تا چند سال دیگر و نوبت بعدی و روز از نو روزی از نو، و همیشه سنگ به درهای بسته میخورد. من از خوشبختترها بودم که سرنوشت مرا پرت کرده بود به دانشگاه و او را به کار سرِ زمین و زراعت، و حالا هم سرِ دفاع از خاک میهن در مقابل صدّام حسین و رونالد ریگان و امپریالیستّها و اسرائیل و کشورهای مرتجع عربی با تمام آن سربازان و دلارهای نفتی و اطلاعات جاسوسی و آواکس های آمریکایی از بالا. چطور میشود یاسر عرفات را دعوت کنی به ایران، از فلسطینیها پشتیبانی کنی، در لبنان شروع بکنی به فعالیت و سازماندهی، ایلقانیان را بعد از یک محاکمهی مسخره بیدلیل اعدام کنی، آمریکایی گروگان بگیری، شبانه روز شاخ و شانه بکشی برای صهیونیستها و امیران و شیخهای مرتجع عرب و مرتب فحاشی و هتاکی بکنی، و هزار تحریک دیگر، و آنها ساکت بنشینند نخواهند جلوی صدور انقلاب را بگیرند. آن جوان، پاسدار یا غیر پاسدار، معلوم نبود اگر بار دیگر زنده بر میگشت برای دیدن خانواده، یا در اثر مین و خمپاره و غیره دست و پا و چشمش را از دست نمیداد معلول و ناتوان بر نمیگشت سر دست پدر و مادر نگونبخت خود. او از آن پاسدارهای خوفانگیزی نبود که از آخرین مولکولهای انسانیت خالی شدهاند، شبها گاز میدهند سربالایی اوین را بالا میکشند، انباشته از هورمون و تستوسترون و آدرنالین، وارد اتوبان میشوند تشنهی یک حادثه و هیجان تازه، یک تیراندازی و آتشبازی و زدن و کشتن و دستگیریِ تازه. کارشان عین خفاشها از ساعت یک بعد از نیمهشب شروع میشود تا ساعت سه و نیم چهار صبح، برای شبیخون زدن و ریختن در خانهها و بیرون کشیدن اعضای سازمانها و احزاب مخالف حکومت اسلامی از رختخواب. پاسدار همسفر من از تیرهی جانیهای بالفطره و اوباش سابق محلّات بدنام و دیگران نبود که برای تسکین خوی سادیست ماجراجوی خود، و بدون اینکه بدانند چرا، میریزند دختران و پسران جوان را با فحشهای رکیک و مشت و لگد مقابل چشم پدر و مادرهایشان از خانه میبرند و در اتوبان وَنَک دیوانهوار میرانند و از تمام ماشینّها سبقت میگیرند که زنده مردهی شکار خود را هرچه سریعتر بیاندازند پیش پای لاجوردی که فوری ببرد زیر شکنجه و بازجویی قبل از اینکه اطلاعات زندانی بسوزد و ردها پشت سر او پاک شوند. من اما چاره نداشتم. مجبور بودم تظاهر کنم. غریزی بود، حفظ بقا بود. هیچ جا امنتر از خانهی قاضی نبود. جواب هم داد.
در صندلی که جا گرفته بودم و اتوبوس که داشت از شانهی خاکی وارد اسفالت جاده میشد سر پاسدار در راهِ رفتن به سمت دو سه اتوبوسی که تازه از راه رسیده بودند ایستاد تردیدآمیز نگاه کرد به اتوبوس. گویی دنبال من میگشت پشت یکی از پنجرهها. من خودم را ندیده زدم که یکوقت نگاههایمان باهم تلاقی نکند. اگر یکوقت پشیمان میشد، میرفت دنبال احساس درونیِ خود، بیشتر پیگیری میکرد، مرا به شهر میبردند برای بازجویی، دیگر کار تمام بود. برای عادیسازی رو کردم به پاسدار همسفر خود و اعتراض آمیز گفتم،
«نمیفهمم چرا بیخودی من یکی رو پیاده میکنن از بین اینهمه مسافر.»
پاسدار بعد از یک مکث نسبتاً طولانی با قدری دودلی و در حالی که به جاده نگاه میکرد جواب داد،
«ناراحت نشوی برادر از این حرف من...»
زور زد و در آخر از دل در آورد،
«... قیافهات یه جورایی به معتادا میخوره... رنگت پریدهس...، بیحالته...، آدما شک میکنن...»
و باز با لحنی نامطمئن از تأثیر حرف خود ادامه داد،
«صورتت یه حالتی داره...»
در آخر هم با نوعی عذرخواهیِ پوشیده گفت،
«البته من از این فکرا نمیکنم...، بقیه رو میگم...»
خیالم را راحت کرد که اگر در پست بازرسی بعدی بار دیگر پیادهام کردند از این نیست که قیافهام به سیاسی و روشنفکر و مخالف حکومت میخورد. شاید دلیل پیاده کردن من هم در واقع همین بود نه چیز دیگر. از طرف دیگر طرز نگاه کردن سر پاسدار و سوء ظن او نگرانی انگیزتر از این حرفها بود، بیشتر بود از یک موضوعِ بدگمانی به اعتیاد و مواد مخدّر و اینجور چیزها .
در این سه روزی که در اینجا مخفی بودهایم یکبار هم نشنیدهام که از طرف مسجد سنّیها صدای اذان بیاید. سر صد تومان شرط میبندم که برایشان محدودیت گذاشتهاند بخاطر اینکه «علیٌ ولیالله» را توی اذانشان نمیخوانند. آدمهای فقیر و زحمتکش و بی آزار و مشخصاً غریبی هستند میان اکثریت شیعهی این شهر و حالا هم که صد درجه بدتر شده است. آن دورترهای دریا یک کشتی باربری عظیم پهلو گرفته بغل اسکله و پرچم سرخِ داس و چکش ستارهی آن در نسیم میلرزد. از دور تک و توک ملوانانی دیده میشوند که به اینسو و آنسو میروند. یکی از آنها مشخصاً قدبلندتر و کشیدهتر از بقیه است و موهای او ریخته بر شانههای او طلاییتر از معمول بنظر میآید. اسمش سِرگِئی است. شاید هم ایگور باشد، شاید هم نیکولای. هنرپیشهی فیلم «منظومهی پداگوژیکی» است. در فیلمهای «ایوان مخوف» و «وقتی که لک لکها…» و «الکساندر نِوسکی» و «داستان کودکی» هم بازی کرده است. در فضای گرفته ابریِ نیژنی-نووگورود در یک لانگ شاتِ طولانی از طرف راست پرده از پشت دیوار شکستهی یک بیغوله ظاهر شد، پاهای برهنهی او تا قوزک فرو رفت در گل و لای کوچه و شِلِپ شِلِپ صدا کرد. هی سعی کرد پا بگذارد بر زمینهای خشکترِ پای دیوارها و از کوچهی میان آلونکهای مخروبهی بینوایان و محرومین گذشت رفت تا کنارهی رودخانه پیوست به کارگران و باربران گرسنه و پاپتی که پناه گرفته بودند لای تخته پارههای ساختمانی مخروبه. مردان ریشویِ ژندهپوش در نیمتنهها و بالاپوشهای نخنما کز کرده بودند دورِ یک نیمسوز و از سرما میلرزیدند. فضا انباشته بود از مه غلیظ احساسات رمانتیک-اساطیری یی که از دانشجویان حاضر در سالنِ مختصر سینمای کوی دانشگاه بر میخاست. با وجود تاریکیِ سالن هنوز هم مشکل نبود که آثار هیجانات و جوششهای درونی و تصمیمات محکم را در چهرههاشان نخواند. اکثراً محو حرکاتِ همین ملوان بودند و با هر سکانس بیشتر و بیشتر متقاعد میشدند که برای تغییر جهان آمدهاند نه تفسیرِ خالی و بیطرفانهی آن. اگر هنوز دُنکیشوت زنده بود و سانتیمانتالیسمهای گذشته را کماکان حفظ کرده بود، قاعدتاً ما امروز بجای اینکه منتظر لنج و قاچاقچی بمانیم که پیدایش بشود یا نشود خودمان را زیر پوشش شب با شنا میرساندیم به کشتی. از نردبانِ فلزیِ بدنهی کشتی که میکشیدیم بالا کاپیتان و ملوانان که از دقایقی قبل در انتظار ورود ما صف کشیده بودند بر عرشه، مراسم استقبالِ رسمی را با نواختنِ سِنج و ترومپت و ساکسیفون و با مارش نظامی و سرود انترناسیونال آغاز میکردند. اول همه همزمان سلام نظامی میدادند بعد هرکدام یک قدم جلو میآمدند با ما دست میدادند، تا از همه سان میدیدیم و میرسیدیم به انتهای صف. بعد همین سرگئی یا ایگور یا ایوان یا میستیسلاو ما را هدایت میکرد به کابینهای تمیزِ تک نفره که دوش بگیریم و خودمان را هرچه بیشتر پاک کنیم از تعفّن و کثافت منجلابی که در تمام مدت با آن عجین بوده و در نهایت از آن در رفته بودیم. همزمان که هدایت میشدیم به طرف کابینهای خود، آهنگ عوض میشد و با سرود قایقرانان ولگا بدرقه میشدیم. تا به کابینها وارد میشدیم نوای آهنگِ زیبای اِشتنکا رازین بگوش میرسید. بعد از حمام، از کابین بغلیِ من صدای جمشید میآمد که در محیط دوستانه و بدور از خطرِ کشتیِ روسی هی تن خود را با حولههای تازه شسته خشک میکرد و هی زمزمه میکرد،
«حزب ما توده را سازد پیروز...، میرسد فردایی از پس امروز...»
در همانحال هم تا ما داشتیم ریش میزدیم و ادوکلن به صورت میزدیم بیسیمچیِ کشتی تماسِ اورژانس برقرار میکرد با پولیتبورو و خبر سلامتیِ ما را میرساند به رفقا برژنف و آندروپوف و گرومیکو و سایرین، و خیال همه را راحت میکرد از جهت سلامتی ما که در نهایت صحیح و سالم رسیده بودیم به خاک سرزمین موعود. افسوس که این حسینِ لامصّب با اینکه بندری است اما شنا بلد نیست. البته جمشید ورزشکار است و ورزیده و ما دوتا با کمک یکدیگر هرطوری بود میتوانستیم او را بالای آب نگاه داریم و بهر صورتی بود او را با هُل میبردیم تا پای کشتی. افسوس...! تنهایی و بلاتکلیفی و شمشیر داموکلس، و خصوصاً بوی تند فاضلاب و گازهای سولفید و آمونیاک آدم را بکلی از عقل خارج میکنند و مرزهای واقعیت و تخیّل را مخدوش میسازند.
چی دارم میگویم برای خودم؟ اینها حتی حاضر نشدند برای حزب برادر مایه بگذارند پا در میانی بکنند که دستکم اعضایِ بالای شصت سال را آنطور وحشیانه قپانی نکنند پس از آنهمه سال که با یکدیگر نان و شراب خورده و یکدیگر را به نام کوچک صدا کرده بودند. مردِ محترم را آنقدر شکنجهی روحی دادند که با آن وسعت سواد و آن مطالعههای فلسفی تاریخی، و شعر و شاعری، و رفاقت گرمابه و گلستان با بزرگان ادب و هنر ایران چنان خورد و خمیر شد که آمد آن حرفها را زد دربارهی اسلام و فلسفهی اسلامی. یک پاسدار با قیافهی خشن با ریشِ پُرپشت و موهای ژولیده در تمام مدت ایستاده بود بالای سر او که یادش نرود کجاست و فشار و وحشت و تحقیر و خواری را در هر لحظه حس کند و بداند که امروز ایران مملکتِ محمدیِ گیلانی و خلخالی و ریشهری و همین قماش آدمهاست و اسلامیون با کسی شوخی ندارند. اینهایی که حتی حاضر نمیشوند فروش اسلحه به عراق را موقتی هم که شده تعطیل کنند تو از آنها انتظار داری از حزب دفاع کنند در مقابل خمینی که در راستای تئوریهای «تضاد سوسیالیسم و امپریالیسم» آنها نقش مثبتی بازی میکند؟ دنباله روی از همین مشی سیاسی بود که حزب هم صد و ده درصد از حکومت اسلامی پشتیبانی میکرد و تمام نیروهایش را انداخته بود پشت آن و الان هم که میبینی نشستهایم در نیم متریِ یک گنداب در یک تونل تاریکِ پر از خزنده و حشره تا کی این لنج لعنتی پیدا بشود یا نشود.
بار دیگر یک موشِخیسِ درشت از توی تاریکیها در آمد خونسردانه از جلوی پایم رد شد ادامه داد به طرف پایین دست. دُم انزجار انگیز او کشیده میشود روی خاکها و لجن خشکیده و یک رد نازک باقی میگذارد پشت سر. پوزهاش خاطرات زشت گذشته را تداعی میکند. دزدانه به راهش ادامه داد بر خشکیهای کنارهی فاضلاب تا تقریباً رسید به دهانهی تونل. در تمام مدت سرش را به اینسو و آنسو چرخاند و زمین را بو کرد. چشمّهایش هرکدام به بزرگی یک عدس بیشتر نیستند. یقین کردم که دارد از تونل بیرون میزند برود ما را لو بدهد به کمیتهی انتهای خیابان ساحلی. یکبار کرده یاد گرفته، شرمِ این کار برایش ریخته. دفعه پیش ساعت حدود یازده صبح بود. بقّالی را داد دست تولهی دوازده سالهی خود، خودش رفت بطرف مسجد لولاگر. از پلهها که بالا رفت و وارد مسجد که شد یک راست از بغل باغچه رفت طرف جوانک پاسدار و پچ پچ کرد بیخ گوش او. دادستانی البته خودش از مدتها پیش رد همه را داشت، اکثر اعضا توی تور بودند، اصلاً لازم به خبرکشی این مرتیکهی کَپَک نبود. بعد از آن روز بود که اول حدود یک هفته یا بیشتر یک پاسدار لباس شخصیِ لندهور با قیافهیی که از آن نوعی خباثت ژنتیکی و نامردیِ اکتسابی می بارید روزی یکی دو ساعت ایستاد توی دکان او تکیه داد به گونیهای نخود و لوبیا از پشت شیشه نگاه کرد به ورودیِ ساختمان. خیلی وقتها راحت و بدون اینکه سعی در مخفیکاری داشته باشد ایستاد دم دکان هی با آن فرهنگ خاص لاتها و داشمشدیها با تسبیحش بازی کرد چرخاند دور مشت و رها کرد و دوباره تکرار کرد و در همان حال تردّدهای پیادهرو و ساختمانِ چند طبقه را زیر نظر گرفت. تمام مدت میایستاد خیره به پشتِ لرزانِ دخترها و زنهای چادری که از پیادهرو رد میشدند و تا مسافتی با نگاه تعقیبشان میکرد. بعد هم پاسداران در یک نیمه شب با ژ-۳ های آمادهی شلیک ریختند توی ساختمان هرچه بی سر و صدا پلّهها را رفتند تا طبقهی پنجم که کادر بالای سازمان سهند را دستگیر کنند. باید میدیدی که همین آشغال کَپَک که چند لحظه پیش آنطور از لجنها بالا میآمد و با آن خونسردی از جلوی پای من رد میشد چه چاپلوسیهایی میکرد برای حاج آقایی که نشسته بود آن صدر مجلس و بر پشت خود مرتب جابجا میشد عین بواسیریها. تمام خبرکشیها و چاپلوسیهای این موش خیس انزجار انگیز برای این بود که یک کارتون بیشتر کاسهی سوپ خوری بگیرد برای دکان خود و سهمیه روغن و شکر خود را ببرد بالا.
تردید ندارم که در آن بالابالاهای تونل با آن بوی تند تعفّن و تراکم بالای گازهای سولفید و آمونیاکی که آدم عادی را در کمتر از ده دقیقه میکشد یک مار بزرگ سیاه چنبر زده است با چشمهای تیزبین. متمرکز شده است روی جزئیترین حرکات ما. حالت تهوع به من دست میدهد از تصور پوست سیاهِ لزج و شکم برآمده و خلسه و لختیِ توام با تکبّر و اعتماد بنفس او. شرط میبندم که از صبح تا حالا دستکم چهارتا موش خیس پشمالو را قورت داده است.
اینهایی که در خانهی بالای این تونل زندگی میکنند باید از معدود آدمهای بافرهنگِ این شهر باشند. از اینجا میگویم که هر بعد از ظهر حدود ساعت چهار که از اداره بر میگردند و جنب و جوشهای توی خانه بالا میگیرد صدای ملایم موسیقی بلند میشود. صدا از چند لایه میگذرد تا به گوش ما میرسد. هرکه هست، خانم آموزگار است یا مرد کارمند، یا هر شغل دیگر، معلوم است علاقهی خاصی دارد به شعر کلاسیک ، و برنامههای گلهای رادیوی زمان شاه. شاید از آنهایی باشند که به سختی به اوضاع جدید و انقلاب اسلامی خو خواهند گرفت و میسوزند و میسازند. هرروز بدون استثنا چند بار آهنگ «زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست»ِ کلنل علینقی وزیری را گذاشته است. احساس میکنم این خانم یا آقا باید یک رابطهی درونی و شخصی داشته باشد با نمادها و قرینهها و ایماهای این غزل و او را میبرد تا دورترین کرانههای معنی و احساس نهفته در آن. رفته بودم در بحر شعر داشتم لذت میبردم از موزیک آن بعد از اینکه آواز تمام شد و سکوت شد بخودم آمدم باز دیدم نشستهام در نیممتریِ یک جوی فاضلاب در یک تونل نیمهتاریک پر از حشره و چرنده و خزندههای موذی. از رویاهای خودم آمدم بیرون باز حالم گرفته شد. بار چهارمی که این موزیک را گذاشته بود من دیگر غزل را از بر شده بودم و با خواننده همراهی میکردم از این زیر. با چنان مهارتی نوستالژی و غم فقدان و روحیات رندانه و طرب و شادیِ خاصِ حافظ را در آهنگ خود تلفیق کرده که آدم حیرت میکند از این پرداخت و لطافتِ سلیقه. یک جا ملودی تبدیل میشود به یک لالاییِ محزون وقتی که خوابیدهیی بر بستری که دارد در تاریکیها بر لایههای هوا سُر میخورد و دور میشود در فضاهای بین ستارههای آسمان شب و همه چیز و همه کس را در آن دور دورهای زمین رها میکند و تو در میغلتی در نوعی غم غُربتِ مضاعف. در آن غمها و زیباییهای بگریخته و احساسات شکوهمند شاعر را یکجا باهم ترکیب کرده است. آدم میخواهد از همه چیز و تمام محدودیتها رهایی پیدا کند بنشیند یک گوشه سیگار بکشد و حل شود در یک اتمسفر دورِ توصیف ناپذیرِ دست نایافتنی. در نوتهای انتهاییِ آهنگ چیزی مرموز، عین حباب میترکد و دستکم من یکی را به حالت تعلیق رها میکند در کنج این تونل متعفن در بُهت و غم سنگین فقدان و از دست دادن همه چیز. حکومت اسلامی از ماهها پیش از ۲۲ بهمن شروع کرده بود روزانه یک چیز اساسی را با دینامیت و نارنجک منفجر میکرد تا ما را رساند به قهقرایی که الان میبینی. اینطور که پیش میرود فرهنگ شعر و موسیقی و هنر و فرهنگ و سینمای سالهای طلاییِ دههی چهل و پنجاه به یک خاطرهی زیبای دور مبدل خواهد شد در ردیف مَتَل و افسانه. از موسیقیِ سالهای دهههای ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ و استادان برجستهی آن امروز رسیدهایم به ابتذالاتی مثل نوحه-آهنگ «الله الله الله... لا اله الا الله... ایران ایران ایران، خون و مرگ و عصیان...» با آهنگی که صدای یک نوحهخوان تکیه و حسینیه را ترکیب میکند با خوی و خصلتهای خلخالی و پاسداران همراه او وقتی که بفرض با حکمی از آقا خمینی اعزام شدهاند به کردستان و ملایر برای اجرای اعدامهای دسته جمعی و تسکین یک خویِ وحشی مهارناپذیر.
دیشب صداهای بیشتری میآمد. از صداها که درهم تداخل میکرد بنظر میرسید مهمانی داشته باشند. باید هم مهمانی ترتیب بدهند در شرایط جنگی و مرگها و دستگیریّها و تیربارانها و محاکمات سرپایی و صحراییِ چند دقیقهیی. هرشب خبر اعدام، دستگیری، ندامتهای تلویزیونیِ بعد از شکنجه و فشار روانی، اخبار جبههها همراه با صدای نوحهی آهنگران، تصویر حجلههای جوانانی که در جنگ کشته میشوند، صدای نعرهها و رجز خوانیها و شعارهای تند و توخالی عوامفریبانه. اینها باید روحیهی ادامهی زندگی را حفظ کنند در خود. فضای مهمانیِ این آدمهایی که نمیدانم کی هستند به من هم سرایت کرده بود. جمهوری اسلامی عاشق اینست که مردم نومید باشند و غمگین و لَخت و بیاراده و عزادار و ماتمگرفته. از بین صداها یک بار بریده بریده صدای مردی آمد که گویی بلند بلند داشت چیزی را دکلمه میکرد. صدای او گُنگتر از آن بود که خوب به این پایین برسد. یک جا از سه چهار کلمهیی که وضوح بیشتری داشت حدس زدم که دارد بیتِ، «بانگ نوشِ شادخواران یاد...» و لابد بقیهی غزل را میخواند. در تصویری که در ذهن خودم از مهمانیِ خانهی بالا ساخته بودم مرد میانسالی بود که مهمانان دیگر را خطاب قرار میداد. وقارِ میانسالی و بلوغِ عقلیِ همراه با آن سنین را در خود داشت، از سیمای او تأثری عمیق بیرون میزد، و از چشمان او مشخصاً نوعی غم و تسلیم، و امیدی کمرنگ نسبت به آینده بیرون میزد. با خودم گفتم حتماً او هم مثل بسیارانی دیگر در این چهارسالهی نکبت و عذاب بعد از انقلاب عزیزی را از دست داده است در جنگ و اعدامها و بگیر و ببندها و درگیریهای خیابانی.
جمشید سرش را بلند کرد نگاه کرد به سقف سیاه تونل. زیر همان یکذره نور خفهیی که از دهانهی تونل به داخل میزد هنوز هم میشد فهمید که نگران است. اگر پاسدارها یکوقت میریختند توی خانه میگشتند دنبال مشروب و بقول خودشان منکرات و اسباب لهو و لعب، از کجا معلوم که الکی الکی نمیآمدند کنجکاوی بکنند اطراف خانه و دهانهی تونل با خود بگویند شاید مشروبات الکلی قایم کرده باشند آنجا. بارها پیش آمده که دادستانی ریخته است توی یک ساختمانِ چند طبقه دنبال یک نفر، آپارتمان را عوضی رفتهاند به جوان دیگری برخوردهاند او را همانجا دستگیر کرده بردهاند اوین زیر دست لاجوردی و شکنجهگران و آدمکشهای بالفطره. نگرانیِ جمشید بی اساس نیست. نمونه داریم.
این صاحبخانه باید کاسِتهای زیادی جمع آوری کرده باشد از رادیوی زمان شاه. نوار میگذارد از پریسا و دلکش و مرضیه و الاهه و خوانندگان دیگر. الآن دیگر حتی یک گره هم از این نوارها پیدا نمیشود در بازار. بساطیهای جلوی دانشگاه که از مدتها پیش بکلی برچیده شدند و پیوستند به دیگر افسانهها و داستانهای یک انقلابِ ربوده شده شکست خورده. امروز بیش از چهار سال از خاموشی آن صداهای رویایی میگذرد. صداهایی که بر بالهای شعر فارسی سیر میکردند، و به ذهنیات و عواطف و هویت و هنر و زیباشناسیِ یک ملت شکل میدادند با آهنگهایی اثر استادان با فرهنگ و با کیفیت. از این محتسبها و زاهدان و شیخها استفتاء کردند آنها هم جواب دادند که صدای خوانندگانی مثل خاطره پروانه و دلکش و هایده و رامش و سوسن و گیتی و بقیه تحریک جنسی میکند، صدای زن غناست، استماع آن حد شرعی دارد، طاغوتی است، حضرت آیتالله دستغیب نوشته آن دنیا آدم را از گوش آویزان میکنند در آتش جهنم، و از این قبیل مُهملات. مثل اینکه یکبار در آن دنیا شاهد همه چیز بوده برگشته این دنیا گزارش بدهد. صاحبخانه باید کشش خاصی داشته باشد نسبت به این صداها و به شعر فارسی و غزلهای حافظ.
دیشب دریا بیدلیل ناآرام بود. شاید به همین دلیل بود که لنج پیدایش نشد. فریاد امواج پژواک میداد بین دیوارهای تونل و میرفت تا آن بالابالاها و تاریکیهای مطلقی که مارهای سیاهِ زشت لانه کردهاند در شکاف دیوار، و عنکبوتهایی که اگر نیش بزنند آدم یکساعت نشده باد میکند تنش سیاه میشود و همراه با یک درد عضلانیِ وحشتناک از خفگی جان میدهد. امواج با تمام قدرت میکوبیدند به دیوارهی سنگی و به بدنهی کشتیِ روسی. حس میکردم که کشتی با وجود جثهی عظیم خود هنوز هم بفهمی نفهمی تلو تلو میخورد. فکر میکردم همین الآن است که اسکله تخته تخته بریزد بیافتد توی دریا. با خودم گفتم شاید حافظ هم در آستانهی یک سفر ناخواسته یک چنین دریایی را دیده است که «شب تاریک و بیم موج و... » را سروده است. هربار که از خانهی بالای تونل صدای موسیقی بلند میشود چشمهایم را میبندم خودم را میسپارم به جهان توفانیِ درون حافظ و رندی و بیقیدی و بینیازیِ او. خودم را میسپرم به صدای شعر و موسیقییی که از بالا میآید، به امید اینکه بر من هم بتابد. در این سه روز گذشته در این تونل نیمه تاریک متعفّن تنها صدای موسیقی و شعرهای حافظ بوده که نوعی شادیِ مرموز و سبکی و بیقیدیِ خاص به من بخشیده است. از یک طرف دید تازهیی باز میکند به آیندهی نامعلوم و دستگیری و شکنجه و مرگ، و از سوی دیگر امیدواریِ خاصی میبخشد به ادامهی زندگی، و از افتادن تمام عیار به افسردگی و پوچی و بیهودگی و دست زدن به خودکشی با خوردن یک مشت قرصِ والیومِ ده. تردید ندارم که از من گرفته تا حسین و جمشید، تا هرکس دیگری که از بدِ حادثه عاقبتی مثل ما پیدا کند، از یک نقطه که بگذرد طوری به این بوی گند عادت میکنیم که خودمان هم باورمان نشود. حس بویاییمان را بکلی از دست میدهیم. بعد از مدتی بوی فاضلاب رسوخ میکند توی لباسها و موها و از سطح پوستمان هم رد میشود نفوذ میکند اعضای داخلیِ ما را هم میگیرد بکلی استحاله و آلوده و بدبو میکند. تا اینجایش هم بوی تند این منجلاب را با یک من سرکه و جوش شیرین و یک لیتر ادوکلن هم نمیشود پاک کرد.
اگر امشب هم این لنج پیدایش نشود دیگر معلوم میشود که رودست خوردهایم و مرحلهی بعدی دستگیری است و اوین و بازجویی پس دادن به لاجوردی با آن قیافهی مسخِ انزجار انگیز. رذالت و پستیِ بخصوص اینها مشخصاً از خاستگاه نازل اجتماعی و بی فرهنگی و شرایط رشد آنها در میآید. اسلام و شرع و خدا و پیغمبر و قرآن هم که وارد معادله شده آنها را چندین برابر خونخوار وبیرحم ساخته است. یک آدم بالای شصت سال را میگیرند شکنجه میکنند، قپانی آویزان میکنند که بیاید توی تلویزیون بگوید که نه تنها من، بلکه هرکه از سال ۱۳۲۰ تا حالا تنش به تن حزب خورده جاسوس شوروی بوده است. عمد خاصی دارند که سنتها و تاریخ و دستاوردها و خدمات پر تنوع و انکارناپذیرِ آنها به تاریخ و حیاتِ فرهنگی-اجتماعیِ ایران را به لجن بکشانند، بدلیل حقارتهایی که خودشان حس میکنند با آن سابقهی آخوندهایی از قماش شیخ فضلالله نوری و کاشانیهای مشکوک و پرورندهی طیّب ها و شعبان بیمخّها و نواب صفویها و قاتلین کسرویها و محمد بخاراییها و غیره و غیره. آنهمه افشای کودتای نوژه، آنهمه ملاقاتهای هفتگی با مقامات جمهوری اسلامی، آنهمه تبلیغ برای حکومت اسلامی در ارگان حزب، آنهمه توصیف داستان «انگور و عِنَب و استافیل» مولانا و اینکه حرفها و اهداف ما و جمهوریِ اسلامی یکیاست، آنهمه سمپاشی و کارشکنی و تهمت علیه سازمانها و مبارزینِ چپ، و چسباندن مارکّهای تحقیرآمیز «تربچههای پوک» و مائوئیست و غیره به آنها، آنهمه مقایسهی تظاهرات ضد حجاب با تظاهراتِ زنان مرفه بالاشهری علیه دکتر آلنده، و آنهمه ایجاد تفرقه در میان مبارزان و سازمانهای سیاسی و مبارزِ چپ، و روشنفکران و نویسندگان و انتشاراتیّها، کار نکرد و رذلهای بیرحم تمام آن خدمات را به زبالهدان پرتاب کردند و با آنها این معامله را کردند که امروز میبینی. هر آدمی از جگرکیِ سر ۲۴ اسفند گرفته تا رانندهی اتوبوس خط تهران ملایر به تجربه میفهمید که آدمهای پست، خصوصاً وقتی که تقدیر آنها را صدر نشین میسازد، پستان مادرشان را هم گاز میگیرند. بعید است آدمی که آنطور مسلط باشد بر تاریخ بابک و افشین و ابومسلم و برمکیان و نوبختیها و ماکیاول و دانته، و جوهره و خصلت حکومت و تاریخ را به آن خوبی از سیاستنامه و سعدی و تاریخ انقلاب فرانسه و متون غربی استخراج کند، از دیدن واقعیت تلخ پیرامون خود ناتوان بوده باشد. اما در یک جایی میبایست برخورد درست با واقعیتِ حاضر اولویت پیدا میکرد بر تلاش بی قید و شرط در مدد رساندن به پایین کشیدن عقاب امریکا بدست خرس روسیه و آنطور مؤمنانه دنبالهروی نمیشد از تئوریها و آیات خدشه ناپذیر و انعطاف ناپذیر زمینی. به نظر من یکی، برازندهی یک شاعر با آن احساسات لطیف، یا یک نویسندهی صاحبنام، یا یک مترجم و رماننویس بی نظیر نبود که حتی یک خردل از اعتبار و قریحه و استعداد خود را خرج کند برای سرودن شعر مناسبتی برای یک تشییع جنازه، یا نوشتن طنز برای کوبیدن بازرگان و لیبرالها به نفع جناح موسوی خوئینیها و خلخالیها و هادی غفاریها، یا فشار آوردن به نویسندگان و هنرمندان دیگر که آنها هم الّا و باللا حتماً باید اعلامیه بدهند در پشتیبانی از گروگانگیریِ دانشجویان خط امام. افسوس، الان دیگر خیلی دیر شده و تاریخاً تمام فرصتها سوخته است...
بیتردید امشب آخرین فرصت است. یا در می رویم یا یکی دو روز دیگر در همینجا یا در راه تهران دستگیر میشویم. امیدوارم امشب ساحل مه گرفته باشد. امید است لنج پیدایش بشود. بسرعت از تونل بیرون میزنیم، دولا دولا، اگر نه خزیده خزیده، خودمان را به دریا میرسانیم بی سر و صدا شنا میکنیم تا پای لنج. در محوطهی اطراف کمیتهی ساحلی چنان نورافکنهایی زدهاند که تا قسمتی از دریا را هم روشن کرده است. خوشبختانه کمیته از این جایی که ما مخفی شدهایم خیلی دور است و ما در جهت عکس دور میشویم. شاید همه چیز طبق برنامه پیش برود و تا صبح رسیده باشیم فجیره.
تردید ندارم که خاطرهی این فاضلاب و این تونل و این موسیقیها و شعرهای حافظ تا دم مرگ با من خواهند ماند. در این سه روز گذشته هروقت صدای موسیقی و برنامهی گلها و غزلهای حافظ بلند شده ناخودآگاه بیتاب شدهام. کی را باید ببینم اگر من فقط کشور خودم را میخواهم. اینجا سرزمین من هم هست. نشستهایم در نیم متری یک فاضلاب بدبو اما هنوز هم تردید دارم از رفتن. جا تا جای تَرَکها و سوراخهای دیوارهی آن مار و عنکبوتهای سمّی و موشهای انزجار بر انگیز قایم شده است اما من هنوز هم فکر میکنم چطور میتوانم بروم یک سرزمین دیگر با یک زبان و فرهنگ متفاوت، آنهم نه برای یک مسافرت یک ماهه، بلکه برای پناهندگی و یک عمر زندگی در یک محیط بیگانه، برای پشت سر نهادن تمام چیزهایی که به زندگیِ من معنا و بُعد و محتوا و شور و شوق میبخشند. اگر اهل زندگی در خارج بودم خُب همان بعد از دیپلم میرفتم. مگر من چیزی در خارج گم کردهام که بروم دنبالش بگردم؟ چند بار پنهانی آرزو کردم که لنج اصلاً پیدایش نشود. چطور میشود؟ دستگیر میشوم، چند سالی میروم زندان، همه چیز تمام میشود، آن مرحله را میگذارم پشت سر زندگی خودم را میکنم توی خاک خودم. هربار فراموش میکردم که اینها انتقامجو تر و پستتر از آنی هستند که به کمتر از له کردن روح آدم راضی باشند. هربار فراموش میکردم که کسی که زنده از زیر دست اینها دربیاید یک موجود له شده و کم و بیش مسخ شده و داغان است.
همین چند روز پیش حوالیِ غروب، نرسیده به میدان محمدرضا شاهِ سابق، اتفاقی برخورد کردم به جویباری. تمام راه را که آمده بودم، از بلوار تا میدان بیست و چهار اسفند تا باغشاه و سپه غربی، چنان بوی تعفنّی همه جا را گرفته بود که با خودم میگفتم لابد یکجا لولهی فاضلابِ شهری ترکیده و قاعدتاً شهرداری بزودی خواهد آمد برای تعمیر. تمام راه یا از دهن نفس میکشیدم یا دستم را میگرفتم جلوی دماغم. نگاههای جویباری مات بود و چَپَکی، با حالتی شبیه نابینایان، از راستای ابرو و پیشانی نگاه میکرد به آسمان غبارآلود خاکستریِ رو به تاریکی. انگار داشت دنبال چیزی میگشت در آسمانِ غروبگاهی. سلام کردم. طوری که جواب داد حس کردم یا مرا نمیشناسد یا از من دلخور است و طفره میرود. انگار مرا بجا نمیآورْد بعد از اینکه با هم آنقدر سئوال امتحانی و جزوهی درسی رد و بدل کرده بودیم و ساعتها باهم درس خوانده بودیم در قرائتخانهی دانشکده، یا کتابخانهی مرکزی. حرفهایش پرت بود و بیمعنی، ربط و انسجام نداشتند و مرتب از این شاخ به آن شاخ میپرید. نمیفهمیدی از چی دارد حرف میزند. از خصوصیات اخلاقیِ اروپاییان و پراگماتیسم و واقعبینیِ آنها میرفت سر اینکه درس خواندن بیفایده است، از صحبت استادِ ترمودینامیک میرفت سر بلال فروشهای میدان تجریش، از زیان خرافات میرفت سر عکّاسیِ تهامی و ساختمان مجلس شورا. در حرفهایش نه از هیجانها و طراوتها و امیدهای یک جوان بیست و چند ساله نشانی بود نه ردی از احساسات مثبت و منفی یافت میشد. انگار زیر تأثیر داروی روانگردان بود. در آخر هم بیمقدمه و بدون خداحافظی راهش را کشید رفت. سایهاش را دیدم که آن دورتر عین یک آدم آواره و بیهدف با قدمهای نامرتب گم میشد در نیمهتاریکیهای پیادهرو، چند متر آنسوتر از یک بساطی و چراغ توریِ پر نوری که نور میانداخت بر میوههای چهارچرخهی او. این یک نمونه از کسانی بود که از زیر دست لاجوردی زنده بیرون آمده بودند. دانشجوی ممتاز بهترین دانشکدهی مهندسی کشور که زمانی صعود زمستانی کرده بود به اَلْوَند و تمام جریان صعود را فیلمبرداری کرده بود، امروز زردرو، دگرگون، مجنون، و نامتعادل، از زیر دست لاجوردی و شکنجهگران درآمده و مبدل شده بود به یک موجود درهم شکسته و بیآینده وَبال گردن پدر و مادری که برای او هزاران آرزو داشتند. اما کی اهمیت میدهد به این چیزها در این دوره؟ از نمونهی همین جویباریهاست که لاجوردی زندان اوین را دانشگاه اوین و دانشگاه آدمسازی میخواند.
به من چه که در اروپا و آمریکا پارکهایی دارند به بزرگیِ یک شهرک، پر از مجسمههای نفیسِ بُرنزی که هرروز پای آنها گلدانهای لالهّهای تازه میگذارند. من همان ریواسها و آویشنهای دامنهی پلنگچال و شاهنشین برایم کافیست. در دو سه روز گذشته بارها بغض کردهام و برای اینکه حسین و جمشید نبینند رفتهام قدری بالاتر توی تاریکیّهای تونل نشستهام رفتهام توی خودم. جان و خاطرات و تعلقاتم با همان پارکهای سادهی خیابان شهباز و میدان ژاله و هفتحوض و تهرانپارس است. به من چه ربطی دارند کوههای آلپ و پیرنه؟ اینها مال من نیستند که. بعدها میروم مسافرت از دور نگاهشان میکنم تحسین میکنم. با من از تویسرکان بگو، از پیرزن کلومه، از چَپَکرو، از دره لار. به من چه که شاهراههایشان ششبانده است، من مارپیچ های جادهی افجه به سینَک را میخواهم. روح من بجا مانده است در مسیر دوپُلان به ایذه. ته خط لالان و زاگان و گرمابدر را میخواهم. دوست دارم در آبهای سرچشمهی کارون شنا کنم جیغ بکشم از سردیِ آب. گوش من با آهنگ کرنای توشمالها و موزیکی در مایهی شوشتری رزونانس میکند. من بادهای منجیل را میخواهم. چیزهای زیادی نمیخواهم از این دنیا. همین برایم کافیست. تعلق من به همین خیابانها و میدانچهها و بازارچهها و آجرکاریها و زیگوراتها و کوه و درههاست. دلم میخواهد با زبان حافظ حرف بزنم، فکر بکنم، تخیل بکنم. دلم میخواهد با همان الفبای الا یا ایهاالساقی بنویسم، از راست به چپ.... مرا چه به انگلیسی و فرانسه و آلمانی. من که با اینها زبان باز نکردهام؟ برای من ضربالمثل فارسی بیاور. با فارسی توی کوچهها گشتهام، دوستی کردهام، دعوا کردهام، فحش دادهام، فحش خوردهام، سینما رفتهام، بزرگ شدهام، دانشگاه رفتهام، سرگذشت خودم را ساختهام. دلم میخواهد با همان زبان حافظ در کوچه به رهگذران لبخند بزنم و سلام و خداحافظی و درود و سپاس بگویم و سبزی و نان و میوه بخرم. گود مورنینگ و بون ژور و گوتِن تاگ روی زبان من به اندازه ی یک من سنگینی میکنند.
ایکاش این انقلاب نکبتی صورت نمیگرفت. حداقل پنج سال دیرتر پیروز میشد، پختهتر میشد، اینطور سرطانی رشد نمیکرد، جناحّها درست شکل میگرفتند، حق به حق دار میرسید، با لیاقتّها بالا میآمدند. امثال این بچهی بدنام نازیآباد، و پادوهای هفتخطِ بازار بینالحرمین، و لات و لوتهای شرور میدان بارفروشان پرتاب نمیشدند به آن بالا بالاها. همین سید اسدالله که تا همین چندماه پیش شبی هفتاد، صد، حتی صد و سی نفر را اعدام میکرد کارش این بود که تریکو و شورت و کورست را میداد دست زن، با او چانه میزد، شوخی اختلاط میکرد، احساسی مطبوع تمام وجود او را تسخیر میکرد و در نهایت در مقابل حرکات و افهها و دست و پنجه نرم کردنها و نگاهّهای زنانه نرم میشد و یک تومان دو تومان پانزده ریال تخفیف میداد. ببین حالا سرنوشت و مرگ و زندگیِ زبدهترین و پر کیفیتترین نیروی جوان و تاریخساز را در دست دارد، با دعای خیر و تأییدات خمینیِ هفت خط زیر آن قیافهی پدرانه قدّیسی. خدا میداند تا حالا چند شاعر و نویسنده و مخترع و متفکر و هنرمندِ آینده را یا در گوشهی بالای حیاط زندان اوین کشته یا بطرز فجیعی چنان گرفتار خفقان و نفس تنگی کرده که هرروز آرزوی مرگ میکنند. نمونهی دیگرش همین شریعتمداری که میگوید یک روز در محضر خمینی مسخّر شده با یک اشتیاقِ مهار ناپذیر، از خود بیخود شده و با زیرِ پا گذاشتن تمام اصول و مرزهای نزاکتِ سُنتی در حضور بزرگان، پریده و ته ماندهی استکان چای امام خمینی را یک نفس بالا رفته، و پس از آن بلافاصله بطرز مرموزی لبریز شده است از علم لَدُنی! امکان ندارد حافظ امثال این آدمها را ندیده باشد وقتی میگوید، «از حشمت اهل جهل به کیوان رسیدهاند». حتماً چنین اوضاعی را تجربه کرده است که با این صراحت سروده، «از هرطرف که رفتم جز وحشتم نیفزود» و «دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت » حتماً این چیزها را اول دیده بعد سوار کرده روی مضمونهای فلسفیِ منحصر به خود.
هنوز هیچ نشده، از نیم متری یک فاضلاب بدبو، حس یک فقدانِ درونی-همه جانبه وجودم را به تسخیر در آورده و گرفتار غم و نوستالژی شدهام. روزهای پاییزی که دیدن نوک قلّهی دماوند از میان آلونکهای فقیرانهی زمینهای اوقافی، شعری از کسرایی، یا شعرِ شب اعدام یک تودهییِ مبارز ما را میبرد به جهانهای اساطیری و شب آخرِ آرش. آنروزها نه من و نه هیچکس دیگر هیچ تصوری نداشتیم از آیندهی شومی بنام انقلاب اسلامی و یک خمینی در رأس آن، از کمیتههای استقبالی که در آن لاتها و اوباش یکشبه به اوج میرسند و به موتور و هستهی اصلی یک حکومت مبدل میشوند، از تویوتاهای ویژهی شکار مخالفین که جای پیکانهای ساواک را میگیرند، از خمینی و خلخالی و لاجوردی که جای شاه و نصیری و تهرانی را پر میکنند، از زندانِ دست بدست شدهی اوین که بمراتب وحشیانهتر و متراکم تر از زمان شاه بکار گرفته میشود، از بسته شدن تئاترها و خاموشیِ نمایشنامههای سلطانپور و ساعدی و برشت، و بالا آمدن رادیو تلویزیون و مسجدهایی که از آن شبانهروز صدای نوحه و موعظه و رجز بلند باشد و که یک نفس نعره میزنند... از روزی که ما سرزمینی را که به آن عشق میورزیم به اجبار رها کنیم در دست یک جماعت واپس مانده و خود نیمه جانی برداریم و فرار بکنیم به سرزمینهایی که ای بسا هرروزِ آن یادِ گلستانِ درگذشته، و شور و شوقها و افغانهای ما را تجدید سازد و درد بیعشقی و سوخته جانیِ بارز ما را بیرون اندازد.
افسوس...
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۰ اکتبر ۲۰۱۹
|
|