عصر نو
www.asre-nou.net

زمین در شعرِ شاعران معاصرِ ایران

آخرین برگِ سفرنامۀ باران این است: که زمین چرکین است!
Thu 16 07 2020

امید



پرداختن به طبیعت و آسمان و زمین، (و سیّارگانی چون ماه و قمر و زهره و کیوان و بهرام و ناهید و یا خوشۀ پروین و افلاک وکهکشان‌ها...) به عنوان نمادهایی از عالم پر رمز و راز هستی، به علاوۀ خود انسان به عنوان موجودی اندیشه‌ورز و آفرینش‌گر و یگانه، همواره دست‌مایۀ کار فیلسوفان و ادیبان و شاعران از گذشته تا امروز بوده‌اند. این واژگان و اسامی در شعر شاعران کهن و نوی ما، آن‌گاه که از صافی اندیشه، تخیّل و خلاقیّت شاعرانه می‌گذرند و شاعر، حرف در دهان آن‌ها می گذارد و یا از زبان آن‌ها سخن می گوید، جان دوباره‌ای می‌گیرند و هستی را معنایی تازه می بخشند تا جایی که گرفتار آفتِ تقلید نگردند. می‌گویند اولین شاعری که قدّ یار را به سرو و قامتِ معشوق را به صنوبر تشبیه کرد، کار تازه‌ای انجام داد، اما آن‌ها که بعد از او این کار را کردند، مرتکب گناهِ تقلید شدند و آثارشان از مضمونِ بِکر تُهی شد.
برای بررسی جایگاه "زمین" در شعرِ نوآورانۀ شاعران کلاسیک ومعاصر ایران وجهان به مثابه "زادگاه و سرشت‌گاه و کارگاهِ آدمی"، گردآوری و مطالعۀ تطبیقی سروده‌های شاعران در تفسیر یا ستایش از زمین می تواند موضوع پژوهش مستقل و گسترده ای قرار گیرد زیرا باورهای اسطوره‌ای و نمادین و یا علمی فراوانی در باره زمین، در آثار متقدّمین و متاخّرین یافت می شود. در نگاه دینی و آئینی، زمین را محور افلاکِ نُه‌گانه می دانستند و در آیین زرتشت در ایران باستان از ایزدِ زمین (زامیاد) نام برده شده است. مثلا فردوسی برای زمین و آسمان طبقاتِ هفت‌گانه قائل می شود که در تشبیه گرد و غبار صحنه نبرد، طبقات دربین آن‌ها حتی مبادله و جابجا می شوند: "ز گَردِ سواران در آن پهن دشت/ زمین شد شش وُ آسمان گشت هشت." مولانا نیز در مثنوی و دیوان شمس آسمان را نمادِ خدا و زمین را نمادِ انسان قرار می‌دهد که ناگزیر از پیروی است: "چون گریزد این زمین از آسمان؟/ چون کند او خویش را از وی نهان؟/ هر چه آید زآسمان سوی زمین/ نه مَفَرّ دارد، نه چاره، نه کمین" امّا در عین حال با نگاهی علمی در مثنوی، نظریات ضدعلمی بطلمیوسی مبنی بر ساکن بودن زمین و گردش جهان و کائنات به دور آن‌را با "حَکیمَک" خواندن او به سخره می گیرد: "چون حَکیمَک اعتقادی کرده است/ کآسمان بیضه، زمین چون زرده است".

از سویی، در افسانه‌های کهنِ و اساطیر آریایی، "گاو" نماد نیرومندی تلقی می‌شد و این باور غیرعلمی که "گویا زمین روی دو شاخ گاو قرار دارد و گاو نیز بر پشت ماهی بزرگی که در دریاها شناور، و هرگاه گاو خسته شود، زمین را از روی یک شاخش به روی شاخ دیگرش بلغزاند و همین کار موجب زمین لرزه شود..." حکیم عمرخیام در مبارزه با این‌گونه تعابیر نادرست است که هم‌چون مولانا به طنز می‌گوید: "گاوی است در آسمان و نامش پروین/ یک گاوِ دگر نهفته در زیرِ زمین/ چشمِ خِردَت باز کن از روی یقین/ زیر وُ زبرِ دو گاو مُشتی خَر بین"...

در محدودۀ شاعران نوگرای معاصر نیز می‌توان به نمونه هایی در خورِ عنوان این نوشتار اشاره کرد. مثلا تشبیه زمین به زن (به دلیل قدرت زاینده‌گی و عطوفتِ مادری) و تشبیه آسمان به مرد را در شعر شاعران زیادی می بینیم. از جمله منوچهر آتشی: "آنک زمین زنی است/ که کام یافته/ از بسترِ طراوت، پس می‌خزد/ و اهتزار می‌یابد/ در بادِ گردشِ خویش" (گزینه اشعار) و یا طاهره صفارزاده: "در هاله‌های ابر/ در گام‌های بیم/ آن دو به هم رسیدند/ پدرم آسمان بود/ مادرم زمین" (طنین در دلتا). و این شعر کوتاه و ناب از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نیز گویی وصفِ حال امروز جهانِ درگیر با معضلات محیط زیستی و پاندمی ویروس کروناست: "آخرین برگِ سفرنامۀ باران/ این است:/ که زمین چرکین است!"(سفرنامۀ باران)...

علاوه بر این‌ها، در ترانه‌های کودکانه، کتابهای درسی دورۀ ابتدایی و نیز درآثار شاعران نوپرداز متاخر در هر سبک و قالبی (اعمّ از شعر کهن و نو و سپید و آزاد و یا در قالب های نثر موزون و طنز...)، به نمونه های فراوانی بر می خوریم که "زمین" موضوع و دست‌مایۀ مضمون‌پردازی و پرداخت هنری قرار گرفته است؛ از جمله:

* آی آدمای رو زمین/ مریم وُ یاس چیدنی نیست/ این رو همیشه بدونید/ مرگِ گُلا دیدنی نیست.
* ما پیشِ خورشید/ بر باد دادیم/ تاجِ سرش را/ آلوده کردیم/ ما پیکرش را. (تاجِ سر: اشاره است به زمین)
* اینجا زمین است/ در هر کجایش/ غم در کمین است/ بی ما وجودش نازنین است.
* دیشب از زمینِ بایر سخن به میان آمد/ گفت: خودش حکمِ زمینِ بایر را دارد!
* این بود نصیبِ دل‌های زمینی/ همه به رسمِ زمین آزرده!
* این زمینی‌ها چنان سرعت روند/ آن چنان‌که جایِ هیچ تصمیم نیست!
* چشم‌هایت را بازکن وُ ببین/ اتفاق‌ها افتاده است در این زمین!
* ای زمین تا کی شقایق‌ها وُ گل‌ها مُرده اند/ تا چه وقت این مردمان غمگین وُ هم پژمرده اند؟
* ای زمین ای آسمان این راز را با خود نبر/ دوست دارم این جهان گردد ز رازم با خبر.
* پیکرم را شب به دریاها سپرد/ این زمین بر مُرده ام جایی نداشت!
* زمین که مَاوای اَمنِ مهربانی بود/ چرا این‌چنین در خون کشیده شده است؟
* لرزید دست وُ پای زمین از هجومِ درد/ حتی زمین به حُرمتِ او بی صدا شکست.
* چشم بر آستانِ دولتِ یار دوزیم که شبی/ از انتظار فارغ شود روحِ زمین.
* اکنون زمین پاک است وُ پهناور/ بیاور بر این پهنه مردمی دیگر...

ما از میان اشعار معاصران، سه سرودۀ فاخر و شاخص را به ترتیب از امیرهوشنگ ابتهاج(سایه)، احمد شاملو و احسان طبری تقدیم علاقمندان می‌کنیم که هریک با نگاه و نگرش بدیع هنری خود از "زمین" می گویند. سرودۀ شاملو را می توان در قالب نثرِ موزون شاعرانه به صورت گفت‌وگویی بین زمین و انسان دانست.

در ستایشِ زمین

امیرهوشنگ ابتهاج (ه.ا. سایه)

زین پیش شاعرانِ ثناخوان که چشم شان
در سَعد وُ نحسِ طالع وُ سیرِ ستاره بود
بس نکته های نغز و سخن‌های پُرنگار
گفتند در ستایشِ این گنبدِ کبود
اما زمین که بیش‌تر از هر چه در جهان
شایستۀ ستایش وُ تکریمِ آدمی‌ست
گمنام و ناشناخته و بی سپاس ماند
ای مادر! ای زمین!
امروز این منم که ستایش‌گرِ تواَم
از توست ریشه وُ رگ وُ خون وُ خروش من
فرزند حق‌گزارِ تو وُ شاکرِ تواَم
بس روزگار گشت وُ بهار وُ
خزان گذشت
تو ماندی وگشادگیِ بی‌کرانه ات
طوفانِ نوح هم نتوانست شعله کشت
از آتش گداخته جاودانه ات
هر پهلوان به خاک رسیده ست گرده اش
غیر از تو ای زمین که در این صحنۀ ستیز
ماندی به جای خویش
پیوسته زورمند وُ گران‌سنگ وُ استوار
فرزندِ بدسگالی اگر چون
حرامیان
بی حُرمتِ تو تاخت
هرگز تهی نشد دلت از مهر مادری
با جمله ناسپاسی فرزند شناخت
آری، زمین، ستایش وُ تکریم را سزاست
از اوست هر چه هست در این پهنِ بارگاه
پروردگانِ دامن وُ گهواره وی اند
سهرابِ پهلوان و سلیمانِ پادشاه
ای بس که تازیانۀ خونین برق وُ باد
پیچیده دردناک
بر گردۀ زمین
ای بس که سیلِ کف به لب آوردۀ عبوس
جوشیده سهمناک بر این خاکِ سهمگین
زان گونه مرگبار که پنداشتی دریغ
دیگر زمین همیشه تهی مانده از حیات
اما زمین همیشه همان‌گونه سخت پشت
بیرون کشیده تن
از زیرِ هر بلا
و آغوش بازکرده به لبخندِ آفتاب
زرّین وُ پُرسخاوت وُ سرسبز وُ دلگشا
بگذار چون زمین
من بگذرانم شبِ طوفان گرفته را
آن‌گه به نوش‌خندِ گهربارِ آفتاب
پیشِ تو گسترم همه گنجِ نهفته را.


پس آن‌گاه زمین

احمد شاملو
(به شاهرخ جنابیان/ از دفتر مدایح بی صله)


پس آن‌گاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته وُ تنها وُ اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود، پشیمان از کردوکار خویش
و زمین به سخن درآمده با او چنین می‌گفت:
ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگ‌های نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
انسان گفت: ــ چنین است.
پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمه‌ها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بی‌خبرت می‌یافتم، و به کوسِ تُندر و ترقه‌ی توفان.
انسان گفت: ــ می‌دانم می‌دانم، اما چگونه می‌توانستم رازِ پیامت را دریابم؟
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
ــ نه خود این سهل بود، که پیام‌گزاران نیز اندک نبودند.
تو می‌دانستی که من‌ات به پرستندگی عاشقم… نیز نه به گونه‌ی عاشقی بختیار، که زرخریده‌وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست می‌داشتم که چون دست بر من می‌گشودی تن و جانم به هزار نغمه‌ی خوش جوابگوی تو می‌شد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که ناله‌های تن‌آزردگی‌اش به ترانه‌ی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربه‌مُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین می‌گفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ یا کجا به دستانِ خشونت‌باری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است تیغ گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟
انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه می‌توانستم دریابم؟
ــ می‌دانستی که من‌ات خاکسارانه دوست می‌دارم (و زمین به پاسخِ او چنین گفت). می‌دانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می‌رسد. پیغامت کردم از پسِ پیغام که مقامِ تو جایگاهِ بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایتِ آسمان که مهرِ زمین است. ــ آه که مرا در مرتبتِ خاکساریِ عاشقانه، بر گستره‌ی نامتناهی‌ کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرت‌های جادویی‌ِ تو بودم از آن پیش‌تر که تو پادشاهِ جانِ من به خربندگی آسمان دست‌ها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی.
انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد ناله‌یی کرد. و زمین هم از آنگونه در سخن بود:
ــ به‌تمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری‌ خانه‌ی کوچکت.
تو را عشقِ من آن‌مایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که فرشِ پای تو بودم!
تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزاده‌ی دامنش عصاره‌ی جانِ او را همه چون قطره‌ی نوشاکی درکِشد.
تو را آموختم من که به جُستجوی سنگِ آهن و روی، سینه‌ی عاشقم را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشنده‌تر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشی‌های خویش بارور کردی. آه، زمینِ تنهامانده! زمینِ رهاشده با تنهایی‌ خویش!
انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی‌یی می‌خواست.

***

ــ نه، که مرا گورستانی می‌خواهد! (چنین گفت زمین).
و تو بی‌احساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن می‌گویی که جز بهانه‌ی تسلیمِ بی‌همتان نیست؟
آن افسونکار به تو می‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار می‌بود کجا ستمی در وجود می‌آمد تا خود به عدالتی نابکارانه از آن‌دست نیازی پدید آید. ــ آن‌گاه چشمانت را بربسته شمشیری در کَفَت می‌نهد هم از آهنی که من خود به تو دادم تا تیغه‌ی گاوآهن کنی!
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویرانِ بی‌حاصلی که منم!

شب و باران در ویرانه‌ها به گفتگو بودند که باد دررسید، میانه‌به‌هم‌زن و پُرهیاهو.
دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک، و به خاموشباش‌های پُرغریوِ تُندر حرمت نگذاشتند.

***

زمین گفت: ــ اکنون به دوراهه‌ی تفریق رسیده‌ایم.
تو را جز زردرویی بردن از بی‌حاصلی‌ خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیرِ فریبکار گردن نهاده‌ای مردانه باش!
اما مرا که ویرانِ توام هنوز در این مدارِ سرد کار به پایان نرسیده است:
هم‌چون زنی عاشق که به بسترِ معشوقِ ازدست‌رفته‌ی خویش می‌خزد تا بوی او را دریابد، سال‌همه‌سال به مُقامِ نخستین بازمی‌آیم با اشک‌های خاطره.
یادِ بهاران بر من فرود می‌آید بی‌آنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترشِ ریشه‌یی را در بطنِ خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشک‌های عقیمِ خویش به تسلایم خواهند کوشید.
جانِ مرا اما تسلایی مقدر نیست:
به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ سرشکسته‌ی کهکشان‌ها خواهم اندیشید که به افسونِ پلیدی از پای درآمدی؛
و ردِّ انگشتانت را بر تنِ نومیدِ خویش
در خاطره‌یی گریان جُستجو خواهم کرد.

شیرگاه، تابستان‌های ۱۳۴۳

زمین


احسان طبری

زمین که گورگاه وُ زادگاهِ زندگان،
سرشت‌گاهِ بودنی است،
چو اژدهای جادوئی،
برآوَرَد ز ژرفنای خود،
بساطِ نغزِ خرّمی.
سپس به کام درکِشد،
هر آنچه بر بساط هِشته بُد،
به بادِ مرگ می دهد،
هر آنچه را که کِشته بُد.
به سوی اوست،
بازگشتِ برگ‌ها و غنچه ها.
به سوی اوست،
بازگشتِ چشم‌ها وُ دست‌ها.
از او بُوَد،
سرشته ها، گسست‌ها.
به معبدِ شگرفِ اوست،
آخرین نشست‌ها.
مشو غمین!
که این زمینِ نا امین،
چو رهزنی،
به جاده های زندگی،
کند کمین،
که تا تنی نهان کند،
به متنِ سردِ خود.
کنون که بر زمین رَوی روان،
جوان کن از فروغِ زندگی.
کنون که بر زمین چَمی،
دمی، نمی، ز اشکِ خود،
به خاکِ وی نثار کن.
بر این زمینِ پیر،
گورگاه وُ زادگاه خود،
گذار کن!
از او بخواه همتی،
که تا بر آن رونده ای،
نپیچی از سبیلِ مردمی، دمی.
چو مرگِ بی امان رسَد ز راه،
چون درندگان،
چنان به گورِ خود رَوی،
که از بَرَش نرُویَد آه!
یا که گیاه لعنتی،
ز تو، به زیر پای زندگان.
زمین ز گنجِ نغزِ خود،
تو را نثار داده است،
شکُفتگی وُ خرّمی،
به هر بهار داده است.
ز موج نیلگونِ بَحر،
صید کن نصیبِ خود.
به چرخِ لاجوردِ دهر،
پر بکِش به طیبِ خود.
ز جادوی گیاه‌ها،
به دست کن طبیبِ خود.
نه گورگاه،
کارگاه آدمی‌است این زمین.
همو برادر تو، مادر تو، یاور تو است،
سرای آشنای گرم مهرپرور تو است.
بر این زمین عبث مرو!
بیافرین، بیافرین!


* لینک فایل صوتی خوانش شعر "زمین" با صدای شاعر با همراهی تار جادویی لطفی
https://www.iran-archive.com/start/1544

* متن برگرفته از تارنگاشت ماهنامۀ ادبی، هنری و اجتماعی ارژنگ؛ شماره 8 تیر 1399
https://www.mahnameh-arzhang.com/