عصر نو
www.asre-nou.net

آري، اينچنين بود


Wed 8 07 2020

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
« یه ریزمن بمیرم وتوبمیری میزنی وادعای هم پیالگی میکنی، پیش ازاداری شدنمونم خیاط کارکشته بودی. سالای آزگاره این کت صاب مرده روتنم زار میزنه، بالاخره کی میخوای تکلیف رفاقتتوبامایه طرفه کنی،آق پیروز؟ »
« کی لب ترکردی که درخذمت نبودم؟ماهمکارنیستیم، یه روح تودوتاجسمیم. اداره تعطیل که شد، غروبی میریم خیاطی اوستام، سرخه حصاری. هرجورپارچه م بخوای، خودش داره. ازاونجام میریم آقارضاسیهلا. »
« آدم توزندگیش یه دفه بیشترازدواج نمی کنه که، کت شلواروواسه شب جشن ازدواجم میخوام ،میباس لنگه نداشته باشه...»
«« کت وشلواری واسط میدوزه که هوش ازسرعالم وآدم ببره.
« واسه چی قبلابهم نگفتی رندروزگار؟کجاهست دکون این سرخه حصاری؟»
تولازارنو، طبقه دوم پاساژیه که هرشب جمعه ازکناردرش ردمیشیم. خیاطی کناربه کنارکافه آقارضاسیهلاست. »

*
واردخیاطی سرخه حصاری شدیم. یک سالن درندشت پشت میزوبساط خیاطی بود. عده ای جوان ومیانه سال میزبزرگ وسط سالن رادوره کرده بودند. سالن تودادودودوبگومگوغرق بود. وارد که شدیم، بگومگوفروکش کرد. سرخه حصاری آمدتومغازه خیاطی، پرده جلودرراکشید. سرتاپام رامشکوک وراندازکرد، نگاه معنی داری به پیروزانداخت. پیروزگفت:
« خیالت تخت باشه اوستا، ازهمکارای اداریم وخاطرجمعه. ازهمه شومام بیشترکرم کتابه. »
« امروزسرم شلوغه، خودتم میدونی. کارتون چیه؟»
«« رفیقم واسه جشن ازدواجش یکی ازاون کت شلوارامیخواد.
« شبای جمعه که توآقارضاولین، بیائین اینجا، روچشم، ازوجناتش پیداست به دردمام میخوره، دربه دردنبال آدمای کرم کتابیم که راه مطالعه درستویادشون بدیم. »
پاتوقم شدخیاطی سرخه حصاری. اوایل چندتپق زدم که ادای روشنفکرهارادربیاورم. خیلی راحت بادوسه تااستدلال حالیم کردچندان چیزی بارم نیست. خاطرجمع که شدبه محفل سالن پشتی معرفیم کرد. هفته ای یک جلسه بحث وجدل وبگومگوتشکیل میشد. توتمام جلسات شرکت میکردم . یک روزتواداره پیروزگفت:
«جلسات خیاطی لورفته. مامورای امنیتی هجوم بردن، همه رودست بسته بردن. درخیاطی رولاک ومهرکردن. تانیامدن سراغت، مرخصی بی حقوق بگیروخودتوگم وگورکن. »
« اینم ورقه نوشته وامضاشده ی مرخصی دوساله بی حقوق. پی گیری دنباله کاراشم باخودت. یه جوری ازکشورمیزنم بیرون. حقوق عقب مونده وپول شیش ماه مرخصی استحقاقی نرفته موبگیروبرسون دست زن دوتابچه ی کوچیکم. »

*
انقلاب ودرزندانهابازشد. برکه گشتم، انتشارات سرخه حصاری توپاساژروبه رودانشگاه معروف بود. رفتم توکتاب فروشی پیشش. هم رابغل زدیم. برف سروریش سرخه حصاری راپوشانده بود. ظاهرش راتوزندان شکسته بودند، اماازدرون سرزنده وسرپابود. هنوزهم دربحث وبگوومگوهانمی شدباهاش مقابله کرد. کتاب فروشیش لبریزازکتابهائی بودکه سالهاحسرت بدلشان بودم.
بیشتروفتهاپرمشتری بود. مردم کتابهاراباحرص ودستپاچه می قاپیدند. یکی دوسال گذشت،هفته ای یکی دوبارمیرفتم کتابفروشیش، ازتواطاق پشت قفسه هابرام چای میریخت ومیاورد.ازم پذیرائی میکرد. دوسه سال خارج مانده بودم وازجریانات روزدور بودم. توبحث هاهدایت وراهنمائیم میکرد. آن روزگفتم:
« یه مجموعه شعر ازمبارزات ویتنامیهاباهزینه جیبم چاپ کرده ام، هیچ ناشری جرات گذاشتن روپیشخوان وفروشش رانداره. چاپخانه ریخته توگونی وآورده خونه م. سه هزارنسخه ست، میگی چیکارش کنم؟ »
« چرابه خودم نگفتی چاپش کنم؟حالام اشکالی نداره، بریزتووانت بیاراینجا، برات می فروشمش، دربه دردنبال اینجورکتابام. »
چندی بعدکه پیشش بودم، گفت « بیااین گوشه کتابفروشی روچارپایه بشین،ناشناس وبی سروصدانگاه کن وببین کتابت چیجوری فروش میره. »
روچارپایه نشستم ونگاه کردم:بیشتردختروپسرهای جوان دانشجو، زیرچشمی دورواطراف رامی پائیدند، کتاب رامی میخریدندوتندی توکیفشان میگذاشتندوبیرون میزدند...
این شکوفائی هم چندان به درازانکشید. هجوم آوردند، تمام کتابهارابردند. درکتابفروشی رالاک ومهرکردند. سرخه حصاری رازیربندوداغ ودرفش کشیدند. بیرون که آمددیگرآن سرخه حصاری نبود. شکسته بود. خم برداشته بود. باعصاراه میرفت. تویکی ازخیابانهای فرعی دانشگاه دوباره خیاطی کوچکی راه انداخت. عصرهامیرفتم پیشش. گاهی نق نق میکردم، بهم برق می شدو نهیب میزد:
« ببین چندسروگردن ازمن وتوبالاترهاچی کرده وچیهاازدست داده اند. یاروتموم خونواده شو ازدست داده وخم به ابروش نمیاره، خجالت آوره، یه کم مردباش!...»
دفعه آخرکه تومغازه کوچک رفتم سراغش، خیلی باریک میرسید. حالش خراب بود، گفت:
انگاردارم میرم، کتابای فروش نرفته ت خمیرشده. بگیریم دوهزاتا، پولش چقدرمیشه،نمیخوام بدهکاربرم، بگوتاتووصیتنامه م بنویسم بازمونده هابهت بدن...»
گریه م گرفت، هق هق کردم وگفتم « توتموم هستی توتوراهت گذاشتی، درمقابل خمیرشدن اونهمه کتاب وکتابفروشی به آون عظمت، این حرفت خردکردن منه، مردحسابی،نکن این کارو. »
سرخه حصاری هفته بعد مرد...