عصر نو
www.asre-nou.net

مهاجرت « قسمت چهارم»
«مردی که باید می ماند»!


Wed 8 07 2020

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
هتل واقعا راحتی بود با پذیرائی بسیار عالی ومحبت های رئیس هتل .غذا در بخش قدیمی هتل سرو می شد . هر سه وعده غذا را به همان سالن بزرگ می رفتیم. حضور مازیار با آن طنز زیبا وشخصیت بی تکبرش آرامشمان می داد.
سر گارسون آقای جابر مردی که اورا هنوز با انگشتر های طلا و پیراهن سفیدش که هر روز اطومی کشیدو جلیقه ای سیاه رنگ در گرما و سرما روی آن می پوشید بیاد می آورم. مردی بود تنومند با صورتی همیشه خندان که وقتی می خندید تمام دندان هایش با چند دندان طلا بیرون میزدو حالتی شاد به او میداد که به بیننده نیز منتقل می شد. تمام مدت متجاوز ازیک سالی که ما در هتل بودیم او شخصا از ما پذیرائی کردبی آنکه از این مهمانان دائم خسته شود. می گفت و می خندید ودر آن مدت کوتاه صرف غذا فضا را صمیمانه می نمود.
عصر ها تلویزیون برنامه موسیقی داشت وبرایمان شنیدن ترانه های افغانی بخصوص احمد ظاهر لذت بخش بود. برنامه میخک نقره ای فریدون فرخزاد که گوگوش در آن ها حضور داشت و برنامه های ویژه گوگوش پر بیننده ترین برنامه هفته بود که بنا به گفته یکی از دوستان افغانی وقتی بمدت دو هفته بخاطر تکراری بودن ترانه ها قطع شد به اندازه ای نامه وتلفن به تلویزیون فرستاده و زده شد که ناگزیر شدند مجددا تکرار نمایند و کاست های دیگر فراهم کنند. از همان لحظه عبور از مرز گوگوش نیز همراه ما واردشد .اولین بار بود که کبریتی با عکس گوگوش که نقابی توری بر چهره داشت روی قوطی کبریت ها میدیدم. یک کبریت ساخت پاکستان که پر فروش ترین کبریت در منطقه بود. کمتر کسی بود که جویای حال خانم گوگوش نشود واز بی اطلاعی ما متعجب نگردد.
یعد از آن فرارم از مزر سلماس در اولین تلاش برای خروجم که در داستان "فرار مردی که دیده نشد" شرح کامل آن را داده ام و آن راه پیمائی شبانه وکشیدن قاطر از شدت کمر درد قادر به سرپا ایسنادن نبودم. طوری که خمیده راه می رفتم. بخصوص حادثه ای که در دومین شب ـ آمدنمان باعث تشدید آن شد .شب دومی بود که با خیالی راحت سر بر بالین می نهادیم ! نزدیکی های صبح زمین لرزه ای شدید تمام کابل را لرزاند سراسیمه از خواب جهیدم در حالتی بین خواب وبیداری دوملافه خواب را به هم گره زدم. اطاق ما در انتهای راهرو بود فاصله تا پله ها زیاد ورفتن نا ممکن. از ترس پس لرزه ها نخست همسرم وسپس دخترم را به حیاط مدرسه برزگ پشت هتل فرستادم. اما پس لرزه ای نیامد .باز گرداندن آن ها از مدرسه ودر اصلی کلی زمان برد و مایه شوخی وخنده دوستان.
این کار بشدت بر درد کمرم افزود بگونه ای که دیگر قادر بحرکت نبودم ودرد در ناحیه انتهائی کمر مانند کوبیدن میخی بود بر استخوان.چاره ای جز بستری شدن در بیمارستان نبود. هنوز سیاست دوستان افغانی در قبال حضور اپوزیسیون ایرانی دقیق وروشن نبود. دولت افغانستان تلاش می کرد حضور ما کاملا بی سر وصدا دور از چشم مردم باشد.به همین خاطر ما نام های افغانی بر روی خود نهاده بودیم که نام من حیدر ولد همایون بود.اما چاره ای جز بردن من به بیمارستان نبود. من را به بیمارستانی بنام وزیر اکبر خان منتقل کردند. یکی از بهترین بیمارستان های موجود.
قرار بر این شده بود من را جدا از بیماران در مکانی دورتر بستری نمایند . مهم نبود! مهم رهائی از این درد سنگین کمر بود. در گلخانه شیشه ای بیمارستان که دورتر از ساختمان اصلی بالای یک بلندی بود تختی نهادند وبستریم کردند.هرگز آن چند شب تنهائی توام با ترس را فراموش نمی کنم .با وجود زیبائی گل خانه تنفس در شب همراه با درد زجر آور بود .در همان ورود چند آمپول مسکن همراه با نوکائین به کمرم به محل خروج عصب ها زدند. در حالتی بین نئشه و درد در حالی که احساس میکردم از زمین جدا می شوم بخواب رفتم . نیمه های شب بود که از خواب بر خاستم .تاریکی مطلق، صدا های دور دست که گاه صدای گلوله ای در آن برجسته تر می شد . تشنگی همراه با نیاز رفتن به توالت و درد شدید کمر کلافه ام نموده بود. توان برخاستنم نبود .هر قدر که فریاد زدم صدایم بگوش کسی نمی رسیدسخت ترین شبی بود که سپری کردم !حتی سخت تر از شبی که در ایران در خانه ای که مخفی شده بودم .داستان جالبی است!
شب عجیبی بود .تازه از دست کمیته در مرز سلماس گریخته بودم ودر تهران در خانه ای بسیار اعیانی خانه یکی از هوداران سازمان که پدرش از امرای بلند پایه ارتش بود به همراه همسرم ودختر کوچکمان مخفی شده بودیم .قرا ر بود که در عرض چند روز از ایران خارج گردم و به افغانستان بروم.خانه ای سه طبقه با استخر و باغچه ای بزرگ .شب دوم بودنمان در خانه بود. با دختر صاحب خانه که هوادار سازمان بود نشسته بودیم که سگ کوچکشان هیجان زده وپارس کنان بداخل اطاق پرید. آرام نمی گرفت مرتب بیرون می رفت پارس کنان بداخل اطاق می پرید .صاحب خانه باغبانشان را صدا زد وگفت "چرا این سگ این همه بی تابی می کند "؟گفت "خانم از اول شب دو نفر در پشت بام خانه روبرو خوابیده اند هر بار که سرشان را بالا می کنند این سگ این طور واق واق میکند". رنگ از رخسار همه پرید پاسی از شب گذشته بود امکان خارج شدن از خانه نبود. مهماندار گفت" از زیر خانه در سال های دور قناتی می گذشته که سال هاست خشک شده وما در آن را بسته ایم بهتر است از آن جا فرار کنی". در بسته قنات در آشپزخانه بزرگ داخل خانه قرار داشت. شب در مقابل چشمان حیرت زده خانم تیمسار صندلی های آشپز خانه را جا بحاکردیم وبهر جان کندی بود در تخته ای قنات را باز نمودیم.
قناتی بود خشک با دیواره های ریخته که معلوم نبود به کجا ختم می شود .مسلما پر بود از مار وعقرب .گفتم "من جرئت نمی کنم داخل شوم بهتر است درش را باز بگذارید اگر بداخل ریختند ناگزیرا فرار می کنم" . تا ساعت های دو وسه سگ واق واق کرد وما هراسان در انتظار. بعد آرام گرفت ، اما تا دمدمه های صبح ما همین طور بیدار و منتظربودیم .آفتاب نزده باغبان بیرون رفت سر و گوشی آب داد وبرگشت وگفت خبری نیست!من از خانه بیرون زدم به امکان دیگر سازمان رفتم.
دو روز بعد وقتی انوشیروان لطفی سر قرار من آمدتا من را به امکان دیگر ببرد .گفت " بهروز تو خوش شانس ترین آدم دنیا هستی! میدانی که شب قبل ریخته اند آن خانه وهمه را دستگیر کردند.اگر تو هم بودی دستگیر می شدی و رفته بودی ". معلوم شد که پسر خانواده از امریکا برگشته و شب ها همراه دوستانش زن ومرد در طبقه سوم با مایو می نشسته مشروب میخوردندوقمار بازی می کردند.خانه روبرو خانه یکی از بستگان نزدیک زن خمینی بود .به کمیته اطلاع می دهند .کمیته تعدادی را برای کنترل می فرستد . از قضا آنشب دور هم جمع نمی شوند. دوشب بعد که جمع شده بودند ریخته همه را دستگیر کرده می برند. کلی خندیدیم "هیچکس نمی تونه مثل تو خوش شانس باشه ".
بعد از آن دو بار دیگر انوش به آن خانه آمد .وقتی وارد می شد می گفت " رفیق خوش شانس کجاست ؟" مردی که هنوز عطر خاطره اش با آن دوچشم درخشان و چهره نمکینش همیشه در گوشه ای از ذهن من حضور دارد. وقتی گفتم" رفیق انوش چرا تو ماندی و ما می رویم"؟ گفت "بهر حال باید کسی می ماند می گویند پوست من کلفت تر است وکتک خورم ملس ". بدینسان او ماند تا بسیاری از مارا خارج سازد بزرگ مردی که باید می ماند!

ادامه دارد