عصر نو
www.asre-nou.net

شعبان جعفری: من مغزم خوب کار میکنه!
بگذر از این‌که هی بی مُخ بی مُخ میکنن!


Mon 29 06 2020

رضا علامه زاده

reza-allamezadeh70.jpg
اگر بخواهم به هر یک از تکه هائی که از کتاب "شعبان جعفری" برداشته ام جدا جدا بپردازم کار خیلی به درازا خواهد کشید که نه در ظرفیت وقتِ خودم و نه در حوصله دوستانم است. این است که سه چهار تکه از آنان را که خیلی هم با هم در ارتباط نیستند رونویس می کنم و این پرونده را می بندم!

گفتم پرونده، دیدم اتفاقا خیلی هم لغت بی جائی به کار نبردم. برخی از دوستان نگرانند که مبادا نقل قول از شاخص ترین فرد در پرت و پلاگوئی در تاریخ ایران، از کوروش کبیر تا ظهور خمینی، آن هم از کتابی که یک دهه پیش در آمده و در دسترس همگان است، بتواند پرونده ی کسی که نزدیک به سی سال پیش در فیلم "جنایت مقدس" از مزار فریدون فرخزاد فیلم گرفته و از او تجلیل کرده، و پانزده سال پیش در نمایش "مصدق" به شخصیت والای شریف ترین دولتمرد وطنش ادای دین کرده است را تباه کند.

من اما باور ندارم که نقل قول از هیچکس، حتی شخصیت های خوشنام، هرگز قادر باشد ارزش فعالیت هنری مسئولانه فریدون فرخزاد را زیر سوال ببرد، یا ایرانیان آگاه به تاریخ معاصر وطنشان را مجاب کند تا کودتای ٢٨ مرداد را قیام ملی بنامند!

***

جعفری: [به اعلیحضرت] گفتم: "قربان این میلا خیلی سنگینه، تهشم گرده!" گفت: "بیار ببینم." میلارو آوردیم دادیم دست اعلیحضرت که به اضطلاح وزن کنه. گفت: "خیلی سنگینه!" [...] حالا من میخواستم چیکار کنم؟ این پا اون پا میکردم یه عکاس بیاد عکس شاه رو بگیره با این میلا و این به حساب تبلیغی برای باشگاه ما بشه. ملتفتی؟
سرشار: بله.
ج: ما دیدیم عکاس مکاسا همه رو کردن تو اتاق... و درو قفل کردن روشون، به قرآن، اون نصیری. اصلا همه این کارا رو نصیری میکرد، ما رو نمیتونست ببینه! ما رو میگی! ای بابا! چیکار کنیم؟ [...] اعلیحضرت رو پله ها وایساده بود که قسمت بُکس رو ببینه، گفتم: "اعلیحضرت، چارتا عکاس بودن همه رو نمیدونم چیکار کردن اینا؟" یهو برگشت گفت: "عکاس!" تا گفت عکاس، به خدا، جون شما، از اون کله این علوی مقدم رئیس شهربانی کل کشور و این نصیری میخواستن با مغز بیفتن پائین. رفتن درو واز کردن و عکاسا ریختن بیرون. ریختن و حالا عکس نگیر کی عکس بگیر! من برای اینکه زرنگی کنم اومدم اون میلو برداشتم و تا اعلیحضرت اومد بره بیرون گفتم: "قربان، این یکی رو ببینین چقد سبکه!" میخواستم عکسشو با میل زورخونه بگیرن! فوری از ما یک عکس گرفتن. خُب کارمو بلد بودم! خدا بیامرزه شاه رو، خدا بیامرزدش، دور و برش یه مشت آدمای ناجور و حسود بودن، خیلی بد بودن!
صص ٣٠٠ و ٣٠١


*
جعفری: [...] پاسپورت منو چرا گرفتن؟ اینا چی میخوان از جون ما؟ اعصاب ما خراب شد. بعد دیدم دو ساعت دیگه، ٢ بعدازظهر، بعد از پنج ساعت، یه جوونکه اومد، عینکی. معلوم بود از اون کمونیستای سفت و سخت بود. اومد تو ...
سرشار: کمونیست تو ساواک؟
ج: باور کن، بودن دیگه ...
س: انگار شما از هر کس خوشتان نیاید، اسمش را می گذارید "کمونیست"!
ج: خانوم، بود! عرض می کنم. حالا گوش بدین. جون شما به مولا [...] گفت: "اسمت چیه؟" گفتم: "اسم من تو اون چیزی که جلوته نوشته دیگه!" "گفت: "اینجوری با من حرف نزنی ها!" گفتم: "چه جوری حرف بزنم؟" گفت: "خیال نکنی..." دیدم نه این اصلا داره با من گرت گیری میکنه [...] بعد به من یه چیزی گفت، خیلی معذرت میخوام از شما، منم بلند شدم یه صندلی آهنی که زیر ک...م بود رو خوابوندم تو مُخش، زدم تو کله شو و افتاد. [...] منم گرفتم پرده های اونجا رو پاره کردم، بعد داد و بیداد کردم و به نصیری مصیری و اینا بد و بیراه گفتم [...] خلاصه، اون کارائی که باید بکنیم اونجا کردیم. حالا نمیخوام این توی نوشته ها بیاد.
س: این که نمی شود آقای جعفری! هر کدام از این کارهائی را که کردید نصفه تعریف می کنید و بعد می گوئید نمی خواهم اینها بیاید. قبول نیست!
ج: آخه این حرفا بده! خیلی معذرت میخوام، "خوار و مادرتو... " که خوب نیست بگم که. اینا رو میگم... صص ٢٣٩ و ٢٤٠


*
جعقری: من خودم دو سه سال آخر میدونستم که این مملکت یه روز نابود میشه، به جون شما. من مغزم خوب کار میکنه! بگذر از اینکه هی بی مُخ بی مُخ میکنن! فکر کردم با این بساطی که من دارم میبینم، طرف داره میره! ص ٢٤٥


*
سرشار: گفتید زباد دنبال عشق نبودید؟ یعنی عاشق نشدید؟
جعفری: چرا، سی دفعه! [خنده] اصلا و ابدا. باورت میشه خانوم من تو زندگیم عاشق نشدم؟ تا امروز عاشق نشدم. یه اراده عجیبی داشتم برای سه چیز: عشق و سیگار و مشروب. یعنی خاطرخواه میشدم ولی تا طرف لَغَت مینداخت، مام جفتک می پروندیم! ص ١٠٤


[عکس زیر در صفحه ٣٢٨ کتاب چاپ شده است.]