عصر نو
www.asre-nou.net

خاطره مردی با باده ای از داغستان بر مزار خیام !


Fri 19 06 2020

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
جهان دیده بسیار گوید سخن».بسیار جهان گردیده ام ،بسیارخوبان «دیده وپای صحبت بزرگان نشسته ام. یکی از زیباترین خاطراتم دیدار با "رسول حمزه تف " شاعر بزرگ داغستانی است. خاطره ای که هنوز هر زمان که بیادش می آورم غرق در شادی آن لحظات وشور عاشقانه شاعری می شوم که شیفته ادبیات سرزمینم ایران بود. عاشق خیام بدنسان که "گوته" شاعر بزرگ آلمان عاشق حافط.سال ها قبل دقیق تر سی وپنج سال قبل در بیمارستان مرکزی مسکو بستری بودم ."سلیمان لایق" شاعر خوب افغان که آن زمان وزیر اقوام وقبائل بود در اطاق پهلوئی من بستری بود. اکثرا در طی روز همدیگر را می دیدیم. عاشق افغانستان بود! به پشتو شعر می گفت دلبسته بیدل وحافظ. عصر هنگام بود که به من گفت "رفیق ابوالفضل ساعتی دیگر "رسول حمزه تف" شاعر بزرگ داغستان به دیدارم خواهد آمد بیا که همراه خود مترجم نیز خواهد داشت .بسیار شیرین سخن است".
از خوشحالی سراز پا نمی شناختم .قبل از خارج شدنم از ایران کتاب شعر گونه او "داغستان من"را خوانده بودم .هنوز شروع کتاب را بر یاد دارم.
"سخت چوبی سخت سیمی سخت پوست از کجا می آید این آوای دوست! نوشته بر دسته تاری".
کتاب سراسر عشق بود ومبارزه یک خلق! شور بود , زندگی بود،همراه موسیقی وشرابی که سرمستت می کرد،.به کوه های سحرآمیز قفقاز می بردت, چرخی می زد در مقابل زیبا روئی می ایستاد، شعری می خواند ,از آب چشمه ها می نوشید وبه نخستن خانه که می رسید بر در می کوبید وچونان صاحب خانه وارد می شد "منم رسول فرزندشاعر شما!
بر سر سفره می نشست. "اگر به سرزمین من وارد شدید پشت پنجره هر خانه چراغی روشن دیدید به دانید که در خانه اند و چراغ را برای روشن کردن راه غریبه ای نهاده اند ,بر در بگوبید! در خواهند گشود در آغوشت خواهند گرفت .مهمان بر در ایستاده است چه زیبا تر از این . بر هر چشمه ای رسیدی زانو بزن کفی از آب آن بنوش مردانی قبل از تو بر آن زانو زده اند برگشته از جنگ خسته وتشنه ".حال ساعتی بعد اورا خواهم دید.
ساعتی بعد در کنار هم نشسته بودیم. با جعبه ای مملو از میوه های داغستان .با انارهای سرخ ودرشت که با خود آورده بود .دیدن یک ایرانی برایش بسیار لذت بخش بود .
" تو از سرزمین حافظ وخیام می آئی؟ باده خیامی نوشیده ای؟ من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر ومن نتوانم. ایران سرزمین من نیز هست روح من آن جا در باغ های نیشابور, باغ های شیراز می چرخد. با زیبارویان سیاه چشم می نشیند واز باده های کهن شیراز می نوشد ومست می شود ."
سخن میگفت !شعر می خواند.صورتی نسبتا چاق ودلچسبی داشت با بینی کشیده و دو چشم شوخ و درخشان که شور درونش را منعکس می کردند.
"من هر زمان که یک دست در گردن یاری و دستی دیگرقدحی باده دارم و در باغ های داغستان می گردم، خیام با من است! در گوشم زمزمه می کند!"
"رسول زندگی گذرا است! این دم عمر را غنیمت شمر که اگر از این دیر فنا در گذری با هفت هزار سالگان سر به سری ".
از سفرش به ایران زمان شاه می گوید ".
"سال ها قبل بود که برای بزرگداشت خیام به ایران دعوت شدم.زمان شاه بود به عنوان رئیس اتحادیه نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی .شور وشوقم برای رفتن به این سرزمین افسانه ای بی پایان بود. در خلوت خود بار ها وبارها در ایران گردیده بودم.حس های غریبی من را با این سرزمین پیوند می داد که خیام اساس آن بود. زیارت مزاری که مردی به بزرگی کائنات در آن خفته بود .مزاری چون فیروزه نیشابور که هر بهار گل افشان می شود وشکوفه ها ی گل سرخ آن را در خود غرق می سازند.
به ماخاچ قلعه رفتم .سراغ کهن ترین باده ودوساغر قدیمی که می شد یافت را گرفتم.تمامی داغستان خانه من است! رسول فرزند شاعرشان فرزند تک تک هر داغستانی است .همه به جنب وجوش افتادند. "رسول دنبال یک باده و دوساغر قدیمی است !
برایم شرابی بسیار کهن همراه دوساغر چند صد ساله آوردند.در کیفم نهادم و چند روز قبل از بر پائی مراسم در تهران بودم .استقبالی گرم وصمیمی. از همه جای جهان آمده بودند. از مهمان دارانم خواهش کردم در این فرصت چند روزه قبل از مراسم من را به آرامگاه خیام ببرند .همان روز اجایت شد .من به نیشابور رفتم .
سفری در رویا! گوئی به اعماق تاریخ بر می گشتم. به زمانی که خیام در آن زیسته بود. عصر هنگام به نیشابور رسیدیم .همه چیز در هاله ای زیبا پیچیده بود . سرودی کهن وآشنا بگوشم می رسید .باربد می زد ,زهره چنگی در رقص بود و من شاعرسرمست.
گفتم می خواهم مرا یاری کنید! اذنم دهید که تمامی شب بر بالای خاک خیام بنشینم وبا او باده بخورم. این تنها خواست من از شماست!
زیباترین شب زندگیم! شب هنگام بود که از دشت های باستانی گذشتیم و به آرامگاه خیام در آمدیم. از همراهانم خواستم که من را تنها بگذارند .موزه از پای کشیدم بر درگاهش به احترام تعظیم کردم. آرام بر کنار مزارش نشستم. بر کنار مردی که نادره زمان بود ونگاهش به جهان یکتا!
به آسمان پر ستاره نیشابور نگریستم به ستارگانی که قرن ها قبل چشمان پرسشگرو کنجگاو او بر آن نگریسته و رصد کرده بود. برگردنده فلکی که هنوز در کار است و معمایش نا خوانده.
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم‌نگاری بوده است.
فرزانه مردی عاشق که حال نه قدم بلکه دست بر خاکش نهاده بودم .تپش قلب اورا از ورای قرن ها احساس می کردم. جام لطیفی که صورتگر دهرساخته وچرخ فلکش بر زمین کوفته بود.
اشگی که هم از درد بود وهم از شوق چهره ام را پوشانده بود.
باده بیرون کشیدم! ساغر ها در آوردم! ساغری بر کنارسنگ او و ساغری بر دست .هر دو ساغر پر از باده کردم. ساغر او را و خاک او را بوسه زدم, جرعه ای بر خاک او افشاندم و جرعه ای با یاد او نوشیدم ".
"این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد".
تمامی شب نوشیدم و نوشید .سر انجام مست از باده سر بر سنگش نهادم وخفتم .او نیز آرام خفته بود.هنوز آن دو ساغر را دارم ساغری که خیام مطهرش ساخته ! ساغر دیگری که من را به معراج او برده است!
صبح کشان کشان شاعری را که تمامی شب با خیام باده زده بود را به اقامتگاهش می بردند."
"من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر ومن نتوانم "خیام