عصر نو
www.asre-nou.net

فروغ فرخ زاد پیشروترین شاعر ِ شاعران


Sun 14 06 2020

خدامراد فولادی



من در «فروغ از نگاهی دیگر» برخی جنبه های پیشروانه و منحصر به فرد ِ شعر ِ فروغ فرخ زاد را برشمردم. اینک به مناسبت ِ پنجاه و یکمین سال مرگ ِ او نگاهی دیگر به شاخصه های مهم و استثنایی ِ شعر – اندیشه ی او می اندازم.

ابتدا می خواستم عنوان این نوشتار را « فروغ فرخ زاد شاعر ِ ماتریالیست» بگذارم اما دیدم ماتریالیست بودن شامل یک وجه - والبته وجه بسیار مهمی - از شعر واندیشه ی او می شود و فقط بُعد ِ فلسفی و نظری را به ذهن القا می کند و دیگر ابعاد ِ اندیشه گی ِ اورا در سایه قرار می دهد. از این رو، خصوصیت ِ پیشروانه را مناسب تر یافتم که دربر دارنده ی ماتریالیسم اش هم می شود.
فروغ به معنای واقعی و مارکسیستی شاعری انقلابی یعنی پیشرفت خواه و تکامل گرا بود و این خودویژگی را ما از مجموعه ی «تولدی دیگر» تا زمان مرگ در شعر و تفکر او می بینیم. خصوصیتی که خیلی زود – نسبت به دیگر شاعران – در او پیدا شد، رشد و تعمیق یافت و متاسفانه در نیمه راه از حرکت بازماند.

تولدی دیگر محصول ِ سال های ١٣٣٨ تا ١٣٤٢ یعنی سروده های ٢٥ تا ٢٩ سالگی اوست. تفکر و جهان بینی ِ فروغ را اگر در شعرهای این مجموعه با تفکر و جهان نگری ِ نام آشناترین شاعران ِ آن زمان تا همین امروز مقایسه کنیم، فروغ را بسیار پیشروتر، نواندیش تر و نوآورتر خواهیم یافت. لزومی ندارد من از همه ی شاعران آن زمان و حال مثال بیاورم، و فقط به نقل شعرهایی از فروغ که نظر و باور ِ مرا تایید می کنند بسنده می کنم تا هرکس اعتراضی به مقایسه و نظر ِ من دارد شاعرانی را که گمان می کند پیشروتر از فروغ بوده اند با نقل و تحلیل شعرشان به ما بشناساند.

فروغ که از جهش فکری ِ خود از یک زن ِ روزمره اندیش به انسانی همه جانبه نگر و همه جانبه اندیش آگاه بود - و به همین دلیل نام مجموعه اش را گذاشت تولدی دیگر -،در شعر ِ «در خیابان های سرد شب» از همان مجموعه خود را اینگونه توصیف می کند: «قلب من گویی در آن سوی زمان جاری ست / زندگی قلب ِ مرا تکرار خواهد کرد / و گل ِ قاصد که بر دریاچه های باد می راند / او مرا تکرار خواهد کرد / .../[ من] تمام ِ شهوت ِ تند ِ زمین هستم / که تمام ِ آب ها را می کشد در خویش [آنچنان تشنه ی آگاهی و دانش اندوزی هستم که خود را از تمام دانش ها و آگاهی های جهان انباشته می سازم] / تا تمام ِ دشت ها را بارور سازد [تا تمام این آگاهی ها و دانش ها را به تمام انسان های مستعد منتقل نمایم]/.». در ٢٦ یا ٢٧ سالگی تسلط ِ فروغ بر کلمات و به خدمت گرفتن ِ آنها برای افاده و القای منظور شگفتی آور است. منظور و مفهومی که در آن سن و سال و آنهم در یک جامعه ی استبدادزده ی عمدتن محروم از حتا سواد ِ خواندن و نوشتن، و روشنفکران ِ محروم از کتاب، شگفتی را مضاعف می سازد.

فروغ که در ابتدای راه بود و آگاه و معترض به وضعیت ِ موجود، می دانست نتیجه ی سکون و ایستایی فساد و تباهی، و پویایی و حرکت نتیجه اش پیشرفت و تکامل است: «آه اگر راهی به دریایی م بود / از فرورفتن چه پروایی م بود / گر به مردابی ز جریان ماند آب / از سکون ِ خویش نقصان یابد آب / جان اش اقلیم ِ تباهی ها شود / ژرفنای اش گور ِ ماهی ها شود / ...» (شعر مرداب. همان مجموعه). در همین چند بند از شعر ِ مرداب ما می توانیم دیالکتیک ِ ماتریالیستی را که بعدتر به ویژه در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» بسط و بیان ژرف تری می یابد ببینیم و بخوانیم. دیالکتیک یعنی تضاد ِ حرکت و سکون، تضاد رفتن و ماندن. این دیالکتیک ِ ماتریالیستی را که مایه گرفته از هستی اجتماعی – تاریخی خود ِ شاعر است ما در چند شعر ِ آخر ِ تولدی دیگر و خصوصن در تمام شعرهای «ایمان بیاوریم ...» شاهد هستیم. شعر اگرچه بنا بر خصوصیت ِ ایجازی و زیبایی شناسانه اش ظرفیت بیان ِ تئوری واساسن چنین کارکردی ندارد، اما این خصوصیت موجب نمی شود که شاعرنتواند یا نباید جهان بینی ِ خود را در شعر بیان کند وخواننده را در بینش ِ خویش سهیم نماید و آگاه سازد. همچنان که شعری نمی توان یافت که بیانگر ِ نوع نگرش وبرداشت شاعر به جهان و ازجهان، ونیز نشانگر ِ ایده ئولوژی ِ او نباشد. به عنوان ِ مثال غالب ِ اشعار حافظ و مولوی بیان کننده ی نظرات ِ فلسفی ی آنهاست . یا مضمون ِ شعرهای سهراب سپهری عمدتن ایده آلیستی متافیزیکی و بیان کننده ی اعتقادات ِ مذهبی - خداپرستانه ی اوست. فروغ نیز از این قاعده مستثنا نبود و حتا بنابر تعهدی که نسبت به سرنوشت ِ انسان و به ویژه انسان های محروم از ضروری ترین حقوق ِ زیستی - اجتماعی برای خود قائل بود، بر تلفیق ِ جهان بینی و شعر آن هم به زیبا ترین طرز ِ زبانی و بیانی اصرار داشت.
ماتریالیسم ِ فروغ در بیان ِ شعری، ماتریالیسمی چندوجهی است که ناظر بر وجوه ِ مختلف ِ زندگی ِ انسان، و خصوصن زندگی ِ انسان ِ ایرانی است.

فروغ، آن چنان که شعر – اندیشه اش به ما می گوید از حیث ِ هویت انسانی زمینی، و از حیث ِ جنسیت انسان – زن است. به بیان دیگر از لحاظ ِ تاریخی جهان وطن (انترناسیونالیست)، گرچه از لحاظ ِ جغرافیایی یا زیست اجتماعی و زبان ِ گویشی و نگارشی ایرانی است. همچنان که نمی توان شعری از او یافت که به ملیت خود افتخار نموده یا جنسیت خود را دستمایه ی به رخ کشیدن برتری های فیزیکی اش بر جنس مخالف کرده باشد.

شعر او به ما می گوید بیان محرومیت های ناشی از جنسیت(زنانگی) اش، در خدمت ِ بیان ِ مناسبات ِ عام ِ انسانی و محرومیت های تاریخی طبقاتی ِ اکثریت انسانهاست. شعر- اندیشه اش تلفیقی است از وحدت ِ خاص و عام، یا وحدت ِ همبسته ی جزء و کل. این وحدت و همبستگی را آنچنان که ما از سروده های اش در می یابیم، جهان بینی ِ ماتریالیستی دیالکتیکی در دهه ی آخر ِ عمر با قطعیت ِ نظری ِ یک فیلسوف بی تزلزل و تشکیک در اندیشه و بیان ِ شعری ِ او استوار و نهادینه کرده بود. به طوری که جز چند سروده ی ناهمخوان با جهان بینی و تشخص ِ اندیشه گی وشعری اش همه ی سروده های تشخص مندش از همین خصوصیت ِ چند وجهی ِ عام و خاص بودن و بی توجهی به تعیین کنندگی ِ تمایزات ِ جنسی در شکل دادن به شخصیت ِ انسانی و شعری - اندیشگی برخوردارند.

به کارگیری ِ مکرر ِ واژگان و اصطلاحات ِ زنانه به هیچ وجه نشانگر ِ تعمد در تمایز گذاری و تفکیک جنسیتی میان زن و مرد و محدود نمودن خود به نگرش ِ تک بعدی به انسان و روابط ِ اجتماعی نیست، بلکه از این اصطلا حات و واژه های اختصاصی استفاده می کرد تا مسائل عام را در قالب ِ شعر به خواننده منتقل و قابل لمس نماید. به عنوان نمونه، بسیاری بر این گمان اند که شعر« گل سرخ» از مجموعه ی تولدی دیگر توصیف ِ رویدادی جنسی و شهوانی است. اما، چه اندازه باید فاقد فهم و درک ِ شعر شناختی و زیبایی شناسی ِ توصیفی تحلیلی ِ شعر، و چه قدر ساده اندیش بود که این شعر ِ فلسفی ِ سرشار از مضمون ِ انسانی - اجتماعی ِ نو گرا را اگر چه بنا بر ضرورت ِ شعری از واژگان زنانه و حتا به ظاهر شهوانی هم استفاده کرده باشد، شعری جنسی و شهوانی تلقی کرد. شعر، درظاهر توصیف ِ همخوابگی با یک مرد و آبستن شدن از اوست. در حالی که می دانیم فروغ در زندگی ِ واقعی بعد از جدا شدن از پرویز شاپور هیچگاه از هیچ مردی آبستن نشد که آ ن را با صدای بلند هم اعلام کند، اگر چه تا هنگام مرگ با ابراهیم گلستان همزی و همسر بود، و این نوع رابطه نیز جز از نگاه مرتجعانی چون آل احمد و شریعتی و آن شاعر ِ نامداری که به نرینه گی اش می بالید و آن را ضمیمه ی اشعارش می کرد تا همه بدانند مرد است، وزنان را با بوی بدن شان می شناخت و ارزشگذاری می کرد جرم نبود. پس، فروغ آنچنان که خود در این شعر می گوید از که و از چه آبستن بود؟

کسی که درست قبل از این شعر «فتح ِ باغ» را سروده، یا پس از آن «به علی گفت مادرش روزی» - که در کنار هم سه گانه ی فلسفی، سیاسی و ایدئولوژیک با مضمون ِ مشترک ِ گذار از نا آگاهی به آگاهی را تشکیل می دهند - نمی تواند شعری ناهمخوان با آن دو سروده باشد. این شعر ادامه ی «فتح باغ» است که در آن شاعر خطاب به کسی – مشخصن ابراهیم گلستان ،چون این مجموعه را به او تقدیم کرده- می گوید من و تو به هم پیوستیم بی آنکه مرعوب سنت (دین، مذهب و ترویج دهندگان آن) شویم.

فروغ این تابوشکنی و خلاف ِ سنت عمل کردن ِ توام با نوآوری در بیان ِ شعری را فتح باغ می نامد، و به دلیل ِ همین تابوشکنی و نو جویی و نو آوری بود که از آن زمان تا به امروز مرتجعان ِ معمم و غیرمعمم تاب ِ شنیدن و خواندن ِ نام و شعر- اندیشه ی فروغ را نداشته باشند و هر روز و هر لحظه او را در ذهن ِ خود سنگسار کنند. «همه می ترسند / همه می ترسند امامن و تو / به چراغ و آب و آینه [جهان بینی ِ روشنایی بخش و آگاهی بخش] پیوستیم / و نترسیدیم». گل سرخ ادامه ی منطقی ِ فتح ِ باغ و بر آمد ِ ماتریالیستی دیالکتیکی ِ گسست و پیوست و جهشی است که در تفکر ِ او از روزمره اندیشی به همه جانبه نگری اتفاق افتاد.

همچنان که «به علی گفت مادرش روزی» شعر ِ بعد از گل ِ سرخ، تکمیل ِ این سه گانه است.

«ای درختان ِ بی تجربه ی یائسه [درختان( آدم های) سترون شده از باروری و محروم ازرشد] / ای پنجره های کور [ بینش هایی که به هیچ روشنایی و آب و آیینه ای اشراف و آگاهی ندارند در حوالی ١٣٤٠ خورشیدی و در جامعه ی خفقان زده] / زیر ِ قلبم و در اعماق ِ کمرگاهم [در اعماق ِ مغز و اندیشه ام] / اکنون / گل ِ سرخی دارد می روید / گل ِ سرخ / سرخ / مثل ِ یک پرچم / در رستاخیز / [ توجه داشته باشیم که فروغ با زبان ِ نمادین ِ شعر با ما سخن میگوید و این مائیم که باید با این زبان ِ ازوپیک آشنا باشیم و آن را به زبان ِ رایج برگردانیم. یعنی پوسته ی فرم ِ بیانی را برداریم و هسته ی مضمون و محتوا را از درون ِ فرم بیرون بکشیم. من یقین ِ علمی و تجربی دارم که تکفیر کنندگان ِ فروغ حتا یک شعر ِ فروغ را نمی توانند روخوانی کنند چه رسد به آنکه مفهوم و مضمون ِ آن را دریابند. در شعر ِ گل سرخ، به گفته ی شاعر گل ِ سرخ آگاهی در مغز و بُن ِ اندیشه اش روییده است. آگاهی یی که بعدتر در به علی گفت مادرش روزی معلوم می شود چیست: اعتقاد به رفتن و تلاش برای جهان را در وسعت و عظمت ِ بی انتهای اش دیدن، و در سیاست و جامعه شناسی و تاریخ، یعنی در نظر و عمل به سوسیالیسم و کمونیسم رسیدن]. ». «سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم / به سبزه زارای همیشه سبز ِ دریا می رسیم / به گله های کف، که چوپون [شاه و عمامه به سر و مفتی و محتسب] ندارن / به قصرای صدف، که پایون ندارن [و در آنجاست که این پیش بینی ِ تئوریک ِ مارکس تحقق می یابد: از هر کس به قدر توان اش به هر کس به اندازه ی نیازش].» (شعر ِ به علی گفت مادرش روزی).

فروغ در شعر شعارگو و شعار نویس نبود. حتا شعرهای سیاسی اش عاری از شعارند به طوری که در اواخر ِ دهه ی ١٣٣٠ و اوایل ِ دهه ی ١٣٤٠ یعنی در اوج ِ شعار نویسی در شعر و ادبیات، تا زمانی که زنده بود (١٣٤٥) کم ترین ظنی به او در ضدیت اش با استبداد ِ حاکم نمی رفت. چرا که عمل ِ او با اندیشه و اندیشه اش با شعر و شعرش با نماد و بیان ِ ازوپیکی که با تلاش ِ فکر ِ آموزش دیده وتربیت شده قابل ِ فهم بود، یکی و اینهمان شده بود. به عبارت ِ دیگر، شعر ِ او در کلیت و جزئیت اش هم فعلیت و عمل بود و هم اندیشه ورزانه و آگاهی بخش و نوید دهنده: « دست های ام را در باغچه می کارم/ سبز خواهم شد میدانم میدانم میدانم/ و پرستوها در گودی ِ انگشتان ِ جوهری ام/ تخم خواهند گذاشت»( شعر ِ تولدی دیگر از همان مجموعه). او خود از این وحدت و اینهمانی ِ اندیشه و عمل یعنی آگاهی بخشی و خواننده را به تفکر وحتا تقلید از خود یا عمل ِ نو آورانه ی خود در سرایش ِ شعر یا هر اثر ِ ادبی ِ متفکرانه و تاثیر گذار واداشتن آگاه بود.

نخستین پرستویی که در گودی ِ انگشتان ِ جوهری اش تخم گذاشت یا در واقع از اندیشه ی پیشرو ِ او کپی برداری کرد - تا آنجا که من میدانم - صمد بهرنگی بود با ماهی سیاه ِ کوچولو که برداشت یا اقتباسی است از علی کوچیکه در شعر ِ « به علی گفت مادرش روزی». علی کوچیکه در شعر فروغ در آرزوی ماهی ای در حوض ِ کوچک ِ خانه شان است که بتواند رد ِ او را بگیرد و با او به جایی برود که در آنجا: « ماهی تو آب می چرخه و ستاره دس چین میکنه/ اونوخ به خواب ِ هرکی رفت/ خوابشو از ستاره سنگین میکنه/ می برتش می برتش/- از توی این دنیای دلمرده ی چار دیواریا/ نق نق ِ نحس ِ ساعتا، خستگیا، بیکاریا/ دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن/ از عربی خوندن ِ یه لچک { عمامه} به سر حظ کردن/ دنیایی که هر وقت خداش { شاه} / تو کوچه هاش پا میذاره/ یه دسته خاله خانباجی از عقب ِ سرش/ یه دسته قداره کش از جلوش میاد/ - می برتش می برتش از توی این همبونه ی کرم وکثافت و مرض/ به آبی یای پاک و صاف ِ آسمون می برتش/ به سادگی ی کهکشون می برتش / { ماهی ِ خواب، علی را دعوت میکند بپرد توی آب و با او به جائی برود که:} سه چارتا منزل که از اینجا دور بشیم/ به سبزه زارای همیشه سبز ِ دریا می رسیم/ به گله های کف که چوپون ندارن/ به دالونای نور که پایون ندارن/ به قصرای صدف که پایون ندارن.» علی کوچیکه بی پروا می پرد توی حوض ِ آب و به دلیل ِ کم توسعه گی ومحدودیت ِ فضا و مکان ِ عمل ( حوض- خانه) و بی تجربگی ِ ناشی از فراهم نبودن ِ شرایط گذار، درتلاش برای رسیدن به اقیانوس ناموفق می ماند - آب ِ ساکن و بی تحرک ِ حوض خفه اش میکند -. دقیقن همین مضمون را - البته با اختلاف نظر ِ فاحش در نتیجه و غایت ِ عمل که در شعر- اندیشه ی فروغ به «کسی که مثل هیچکس نیست» یعنی سوسیالیسم ِ مورد ِ نظر ِ مارکس می رسد، و در صمد به چریکیسم می انجامد -،صمد بهرنگی از فروغ گرفته و ماهی سیاه ِ کوچولو را با همان آرزو و امید یعنی رسیدن به مکان - جامعه ای ذهنن موعود( اقیانوس) خلق می کند. ماهی سیاه ِ کوچولو نیز به عاقبت ِ علی کوچیکه دچار می شود و مرغ ِ ماهیخوار در میانه ی راه اورا شکار می کند. غرض در اینجا صرفن تاثیری است که اندیشه - شعر ِ فروغ بر شاعران و نویسندگان ِ بعد از خود گذاشت که نشانگر ِ پیشرو بودن ِ فروغ بر آنان است.

اگر تاثیرپذیری از مضامین ِ اجتماعی و فرم - واژگان ِ تشخص مند ِ شعر- اندیشه ی فروغ در میان ِ شاعران و خصوصن شاعران ِ زن فراوان بوده، اما با قاطعیت می توان گفت که تاثیر پذیری و درس گیری از جهان بینی وجهان شناسی ِ فلسفی و ماتریالیستی دیالکتیکی ِ او وبیان ِ این ویژگی ِ بینشی و شناختی در شعر ِ این شاعران صرفن به دلیل ِ وجود ِ گرایش های ایده آلیستی و مذهبی تا کنون وجود نداشته است. این خصوصیت ِ خود ویژه است که او را سر آمد ِ دیگر شاعران می سازد. با این توضیح که وجود ِ رگه ها و یا مضامین ِ آته ایستی( خدا نا باورانه) در شعر ِ برخی شاعران دلیل بر ماتریالیست و دیالکتیک باوری ِ آنان نمی شود. چرا که خدا نا باوری لزومن به معنای ماتریالیست بودن و دیالکتیک اندیشیدن نیست، بلکه این احتمال بسیار است که شخص ِ خداناباور فقط به خدا به عنوان ِ خالق ِ فعال مایشاء اعتقاد نداشته باشد اما در عین ِ حال به ماتریالیسم ِ دیالکتیک که تنها نشانه ی اعتقاد و شناخت ِ علمی - فلسفی به خود گردانی، خود تنظیم گری و خود ساماندهی ِ ازلی وابدی ِ ماده ی در حرکت است هم بی اعتقاد باشد که در این صورت او گرفتار ِ یک تناقض ِ فکری واعتقادی ِ شناخت شناسانه است که آن را جز با سفسطه و آسمان و ریسمان به هم بافی که خصوصیتی ایده آلیستی - مذهبی است نمی تواند توجیه کند. از این رو، همه ی آته ایست هایی که ماتریالیسم ِ دیالکتیک را در جهان بینی وجهان شناسی ِ خود دخالت نمی دهند اگر هم بنا بر ادعای سراسر تناقض مندشان ایده آلیست ِ مذهبی (دینی) نباشند، ایده آلیست ِ فلسفی اند. از جمله ی اینان کسانی هستند که تکامل را فقط در جامعه ی انسانی میدانند وبه حرکت ِ دیالکتیکی - تکاملی در طبیعت که در واقعیت فراهم کننده ی بی آغاز و پایان ِ بستر وزمینه ی فرایندهای فیزیکی شیمیایی و نهایتن اجتماعی ِ هرگونه تکامل در زمین و درجهان ِ واقعن و حقیقتن موجود است باور ندارند.

فروغ اما، نه فقط اعتقاد به تکامل در جامعه دربسیاری از شعرها وخصوصن در «کسی که مثل ِ هیچ کس نیست» داشت، بلکه به تکامل در طبیعت هم معتقد بود، و این آن خصوصیت ِ ممتازی است که او را از دیگر شاعران و متفکران همین امروز هم متمایز و پیشروتر می سازد.

در تکه ای از شعر ِ تولدی دیگر بر یک اصل ِ بنیادین ِ تکامل در طبیعت و جامعه و تفکر ِ انسانی تاکید می گذارد و آن اینکه تکامل ِ پدیده های مادی – که او آن را به مقتضای بیان ِ شعری سفر حجم می نامد – و بازتاب ِ این حرکت (سفر) در ذهن، در راستای خط ِ زمان یعنی از گذشته به حال و آینده اتفاق می افتد. زیراکه انسان بازتاب دهنده و آینه ی تمام نمای آن است: «سفر ِ حجمی در خط ِ زمان / و به حجمی خط ِ خشک ِ زمان را آبستن کردن/ حجمی از تصویری آگاه/ که ز ِ مهمانی ِ یک آینه برمی گردد.». در این سفر ِ حجمی و تکاملی، هم مرگ و هم بقا هست. مرگ ِ یک حجم، زایش ِ حجم ِ مادی دیگر و پدیدآورنده ی آینه ی بازتاب دهنده ی هستی ِ مادی و هستی ِ اجتماعی ِ دیگری است. زایش - مرگی که از ازل تا به ابد بدون ِ وقفه در راستای زمان در جهان ِ مادی، و تا زمین هست در زمین تداوم دارد: «و بدین سان است/ که کسی می میرد/ و کسی می ماند.» (ادامه ی همان شعر).

در شعر ِ طولانی ِ ابتدایی و انتهایی ِ مجموعه ی ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، یعنی خود ِ شعر ِ «ایمان بیاوریم... » و «تنها صداست که می ماند»، ترکیب ِ هوشمندانه و آگاهانه ای از حرکت و سکون یا پیوست و گسست در فرایند ِ تکامل و شدن یا گذار از وضعیتی ناکامل به وضعیت ِ برتر و کامل ترارائه میدهد: «خطوط را رها خواهم کرد/ و همچنین شمارش ِ اعداد را رها خواهم کرد/ و از میان ِ شکل های هندسی ِ محدود [یا همان حجم های تکین و محدود] به پهنه های حسی ِ وسعت [جهان ِ بیکران و نامحدود] پناه خواهم برد/ .../ من این جزیره ی سرگردان را/ از انقلاب ِ اقیانوس/ و انفجار ِ کوه گذر داده ام [خود ِ فردی و تک افتاده ی پیشین اش را می گوید که نماد ِ برگذشتن از مراحل ِ مختلف ِ تکامل ِ ماده ی در حرکت و تبدیل شدن به انسان ِ به آگاهی رسیده است] و تکه تکه شدن راز ِ آن وجود ِ متحدی بود/ که از حقیرترین ذره های اش آفتاب به دنیا آمد.» (شعر ِ ایمان بیاوریم... از مجموعه ی ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد). باز در جایی از همین شعر خود را نماد ِ وحدت ِ مادی ِ جهان و انسانی می داند که در هستی ِ فردی و اجتماعی او یا در وحدت ِ درعین کثرت ِ او و جامعه به آگاهی رسیده است: «این کیست که روی جاده ی ابدیت/ به سوی لحظه ی توحید می رود/ و ساعت ِ همیشه گی اش را/ با منطق ِ ریاضی ِ تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند [از تضاد ِ تاریخی طبقاتی ِ انسان ها درعین ِ وحدت ِ مادی و نوعی شان آگاهی دارد، و می داند که این تضاد یا تفرقه آنها را به سوی لحظه ی توحید یا جامعه ی کمونیستی به پیش می برد.]». و باز تاکید بر این که مرگ ِ فرد یا یک حجم ِ مادی ِ تکین پایان حرکت (سفر) نیست. این حرکت و شدن همچنان تا زمانی که انسان بر روی زمین هست ادامه دارد: «شاید حقیقت ِ آن دو دست ِ جوان بود/ آن دو دست ِ جوان که زیر ِ بارش ِ یک ریز ِ برف مدفون شد/ و سال دیگر/ وقتی بهار با آسمان ِ پشت ِ پنجره همخوابه می شود/ و در تن اش فوَران می کنند/ فواره های سبز ِ ساقه های سبکبار/{باز هم} شکوفه خواهد داد.». در «تنها صداست که می ماند» باز بر آن اصل ِ مهم ِ دیالکتیکی ماتریالیستی یعنی حرکت و شدن (تکامل) تاکید می کند: «چرا توقف کنم چرا/ پرنده ها به جست و جوی ِ جانب ِ آبی رفته اند/ افق عمودی است/ افق عمودی است و حرکت فواره وار/ و در حدود ِ بینش/ سیاره های نورانی می چرخند/ زمین در ارتفاع به تکرار می رسد [نفی ِ مرکزیت ِ زمین در جهان ِ بیکرانه و آگاهی ِ علمی – فلسفی از این که در این جهان ِ بیکران ِ محصول ِ حرکت ِ بی وقفه ی ماده، میلیون ها و شاید میلیاردها زمین وجود داشته باشد]/ و چاه های هوایی [ابزارها و وسایل ِ تکنولوژی شناختی و ارتباطی ِ انسان] به نقب های رابطه [با دیگر موجودات و سیاره ها] تبدیل می شوند/ و روز [جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود ِ مادی] وسعتی است/ که در مخیله ی تنگ ِ کرم ِ روزنامه [تفکر ِ محدود به همین جا و همین اکنون] نمی گنجد/ چرا توقف کنم/ راه از میان ِ مویرگ های حیات می گذرد/ و کیفیت ِ محیط ِ کشتی ِ زهدان ِ ماه/ سلول های فاسد را خواهد کشت/ و در فضای شیمیایی ِ بعد از طلوع/ تنها صداست/ صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد.». تاکید بر پایان ناپذیری و جاودانگی ِ ماده ی در حرکت و کنش و واکنش های فیزیکی شیمیایی که به موجب ِ آن هرچه همسو و همراستا با قوانین ِ حرکت ِ تکاملی و تاریخی ِیک هستی ِ مشخص باشد حفظ، و آنچه زیانبار و اخلالگر در این فرایند است حتا جزئی ترین عنصر و واحد خواه ناخواه از عرصه ی هستی و موجودیت پدیده کنار زده خواهد شد. یا به عبارت دیگر: هر کلیتی شامل جزء های گونه گونی است که هریک از این اجزا اگر در بقای کلیت سهم ِ مؤثر و فرابرنده داشته باشد حفظ، و چنانچه نقش نامفید و منفی داشته باشد از کردوکارهای آن طرد خواهد شد. و در ادامه ی همین شعر و تاکید های مکرر بر اصل پیوست و گسست در جریان ِ حرکت ِ تکاملی می خوانیم: «نهایت ِ تمامی ِ نیروها پیوستن است/ پیوستن به اصل ِ روشن ِ خورشید/ وریختن به شعور نور/ طبیعی است/ که آسیاب های بادی می پوسند [گسست ِ آسیاب های بادی از پروسه ی تکامل]/ چرا توقف کنم [من که آسیاب بادی نیستم!]/ .../ [و ماتریالیسم اش را در برابر ِ ماوراء الطبیعه ی «قد کوتاهانی که معیارهای سنجش و بینش شان همیشه بر مدار صفر – یعنی هیچ – سفر کرده است» قرار می دهد:] من از عناصر ِ چهارگانه [ی مادی] اطاعت می کنم/ و کار ِ تدوین ِ نظام نامه ی قلبم/ کار ِ حکومت ِ محلی ِ کوران نیست/». از این شاعرانه تر و اندیشمندانه تر نمی شد علیه ایده آلیسم ِ مذهبی و فلسفی اقامه ی نظر کرد و ماتریالیسم ِ دیالکتیکی ِ خود را در برابر ماوراء الطبیعه ی همیشه همان ِ آنان قرار داد.

این انسان - زن ِ شاعر و فلسفی اندیش ِ تن ندهنده به فرمانفرمایی وامرو نهی ِ خدامردان ِ زمینی و آسمانی تا زمانی که زنده بود مورد ِ لعنت و نفرین ِ نگهبانان سنت وگذشته گرایی بود، وامروز گورش در ظهیرالدوله مورد ِ بغض و کین توزی یا در واقع ترور ِ شخصیت ِ کسانی قرار دارد که سال هاست در ِ ورودی ِ این گورستان را به روی ِ دوستداران ِ فروغ و دیگر بزرگان ِ شعر و ادب و هنر بسته اند.

واقعیت این است که ملاهای مرده وزنده، عمامه دار یا کراواتی، غیر ِ حاکم و امروز حاکم، دلایل ِ زیادی داشته و دارند که از فروغ فرخ زاد نامی نفرت داشته باشند. دلایلی که مهم ترین شان از دید ِ ملاها از این قرار است:

دلیل ِ اول، مقدم بر هرچیز او زن و گناهکار ِ فطری بود که همین زن بودن وگناهکار بودن خصوصن شاعر ِ «عصیان» بودن خودش جرمی نا بخشیدنی است.

دلیل دوم، او نخستین زنی بود در ایران که با ازدواج ِ غیر ِ رسمی( سفید) ازدواج شرعی و رسمی را از رسمیت و اعتبار انداخت که نان ِ عاقدان را که جملگی ملا و آخوندند آجر کند، خصوصن که آن بدعت را در شعرش تبلیغ هم نمود!

دلیل ِ سوم، نخستین زنی بود که از همان سال های اولیه ی شاعری و درجوانی سر به طغیان بر داشت و«آسمان» یعنی جایگاه ِ موجودات ِ مقدس و فرا زمینی را سراب قلمداد کرد و نوشت:« هرگز آرزو نکرده ام/ یک ستاره در سراب ِ آسمان شوم/ یا چو روح ِ برگزیدگا ن{ پیامبران}/ همنشین ِ خامش ِ فرشتگان شوم/...».

دلیل چهارم، نخستین شاعر ِ زن بود که با جسارت علیه خداوندی ِ خدا عصیان کرد و دستگاه ِ کبریائی اش را به سخره گرفت: «گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم/ آب ِ کوثر را درون ِ کوره ی دوزخ بجوشانند/ مشعل ِ سوزنده در کف، گله ی پرهیز گاران را/ از چراگاه ِ بهشت ِ سبزتر دامن برون رانند»!

دلیل ِ پنجم، او اندیشه مند زنی ست که ملاها چون با زبان و تفکر ِ پیشرفته و مدرن اش بیگانه اند، نمی توانند حتا یک سطر از شعرهای اش را روخوانی کنند، اما از آنجا که از ناقلان ِ آثار و راویان ِ اخبار- مانند آل احمد و شریعتی - شنیده اند که تمام ِ شعرهای او بالاخص شعرهای دو مجموعه ی تولدی دیگر وایمان بیاوریم به... کفر آمیز و تبلیغ ِ دنیا گرایی وماده گرایی ست هرگز از طعن و لعن او غافل نمی مانند و این دو مجموعه را برای همیشه کتب ِ ضاله، ممنوع الچاپ و ممنوع الانتشار اعلام میکنند. و....دلایل ِ بسیار دیگر از این قبیل.