عصر نو
www.asre-nou.net

فروغ فرخزاد و ادبیات هزاره‌ای


Wed 10 06 2020

س. سیفی



ادبیات هزاره‌ای برای خود تبار و ریشه‌ای محکم در دین‌های ایرانی و سامی فراهم دیده است. این نوع از ادبیات به آن دلیل بین پیروان دین‌های الهی و توحیدی پا می‌گرفت که قدیسان و پیامبرانِ چنین کیش – آیین‌هایی هرگز نمی‌توانستند به وعده‌های خود جهت برقراری عدالت اجتماعی جامه‌ی عمل بپوشانند. در نتیجه انجام آن‌ها را به عهده‌ی موعودی در آینده وامی‌گذاشتند.

ادبیات هزاره‌ای بر گستره‌ی خود دو موضوع اساسی را به پیش می‌برد. موضوع نخست به بازگویی شرایطی از آسیب‌های اجتماعی بازمی‌گردد که انسان‌ها خودشان را از حل و فصل متعارف آن ناتوان می‌بینند. اما موضوع دوم به پیشگویی برای دوره‌ی پس از پیدایی موعود اختصاص می‌یابد. دوره‌ای که موعود از جایی موهوم پا به زمین می‌گذارد و به ظاهر گرهگشایی از کار فروبسته‌ی انسان‌ها را مغتنم می‌شمارد.

در ادبیات هزارهای به نوعی ناتوانی انسان را برای سامانیابی امور جامعه به پیش میبرند. به همین دلیل هم چشمان مردم همیشه به آسمانی دوخته می‌شود که از آنجا برای رفع مشکلات پیش آمده یاری بجویند. اما این آسمان از قبل ضعف و ناتوانی خود را در رفع آسیب‌های اجتماعی به انسان یادآور شده است. چون فرستادگان خداوندِ آسمانی هرگز نتوانسته‌اند به هدفگذاری خود جهت برقراری عدالت بر روی کره‌ی زمین، جامه‌ی عمل بپوشانند. در واقع پیامبران خواسته‌اند همراه با وعده‌ی ظهور موعود، بخش‌هایی اثرگذار از مأموریت‌های بی‌سرانجام خود را پوشش بدهند و این مأموریت‌ها را به دوش موعود و منجی بسپارند. چنان‌که در فضای ادبیات هزاره‌ای از نو همین پیامبران و قدیسان شکست خورده، اقتدار موهوم و دروغین خود را با ساکنان زمین در میان می‌گذارند. گویا قصد دارند که انسان ضمن تخدیرهایی از این نوع، امیدوار و دلخوش باقی خواهد ماند.

ادبیات هزاره‌ای هنوز هم در ذهن بسیاری از آدم‌های منفعل زمانه‌ی ما به بقای خود ادامه می‌دهد. پدیده‌ای که کنشگران سیاسی و اجتماعی همواره آن را می‌نکوهند. چون انسان‌هایی که به چنین اندیشه‌هایی وفادار باقی می‌مانند همیشه خود را از مشارکت در سامان‌بخشی سیاسی جامعه کنار می‌کشند و چنین وظیفه‌ای را بر عهده‌ی موعودی می‌گذارند که بنا به تجربه‌ای تاریخی هرگز پای بر زمین نخواهد گذاشت. امروزه بسیاری از این باورمندان هزاره‌ای، کم و بیش از چنین اندیشه‌ای دست شسته‌اند. چنان‌که ضمن مشارکت در فعالیت‌های اجتماعی، آرمان و آرزوی این‌جهانی خود را به پیش می‌برند. اما کم نیستند انسان‌هایی که خود را از مشارکت‌پذیری در بافت سیاسی جامعه کنار می‌کشند و همچنان در انزوا و تنهایی به سر می‌برند و بر پیله‌های از رونق افتاده‌ی قدیمی خود می‌تنند.

نامگذاری ادبیات هزاره‌ای به آنجا بازمی‌گردد که گفته می‌شود خداوند هرگز در هیچ دوره و زمانه‌ای کره‌ی زمین را بدون موعود و "حجت" باقی نمی‌گذارد. بلکه در هر عصر و دوره‌ای نمونه‌ای کامل از موعود بین آدم‌ها حضور دارد. نامگذاری "ولی عصر" هم به همین جا بازمی‌گردد. چون او به ظاهر ولایت بر مردمان عصر و دوره‌ی خود را به پیش می‌برد. در اینجا مضمون و درونمایه‌ی هزارهای نمونه‌ای کامل از شناخت هر عصر و دوره (هزاره) را در دیدرس مخاطب قرار می‌دهد.

گفته شد که در ادبیات هزاره‌ای، دورهی پیش از ظهور موعود را با نمونه‌هایی از آسیب‌های اجتماعی نشانه می‌گذارند که در فرآیند آنها گونه‌هایی از جور و ستم بر مردمان زمانه تحمیل می‌گردد. چنان‌که مردم خود را از حل و فصل نهایی آن‌ها ناتوان می‌بینند. ولی نویسندگان چنین ادبیاتی از پدیده‌های طبیعی به عنوان نشانه هایی پایدار در راستای بیان تمثیلی اندیشه‌های خود سود می‌برند.

برای نمونه در بسیاری از نوشته‌های هزاره‌ای بر خاموشی خورشید پیش از پیدایی موعود پای فشرده‌اند. بسیاری نیز این اندیشه را به کار گرفته‌اند که خورشید همیشه خاموش نخواهد ماند و پس از مدتی دوباره به حالت اولیه ی خود بازمی‌گردد. برخی از این نوشته ها هم دوره های آخرالزمانی را با ظهور جانوران عظیم الجثه‌ای چون اژدها و نظایر آن نشانه گذاری کرده‌اند. در همین نوشته ها چه بسا ظهور رهاننده با برآمدن ستارهای ویژه رمزگذاری می‌شود. چنانکه چنین نمونه‌ای را در انجیل برای تولد مسیح به کار گرفته اند.

فروغ فرخزاد در شعر آیه های زمینی خود، تصویرهای برجسته‌ای از دوره ی اآخرالزمانی به دست می دهد. در همین فضاسازی آخرالزمانی است که خورشید سرد می‌شود و برکت از زمین روی برمی‌تابد. آ‌ن‌وقت سبزه‌ها در صحراها می‌خشکند و ماهی‌های مرده در دریاهای خشکیده رها می گردند. حتا خاک هم از پذیرش مردگان سر باز می‌زند. اندیشه‌ای که امروزه نیز در ذهن مردم عادی دوام آورده است. پیداست که همراه با سرد شدن خورشید، راه‌ها نیز ادامه ی خود را در تیرگی و تاریکی رها می‌کنند.

سپس بازتاب چنین کارکردی از پدیده‌های طبیعی در زندگی اجتماعی آدمها نیز آشکار می‌شود. چنان‌که انسان‌ها نه فقط دیگر به عشق نمی اندیشند بلکه از هر فکر و اندیشه ی اثرگذاری برای همیشه دست می شویند. آن‌وقت زنهای باردار نوزادان بی سر می زایند و گورها به گاهواره های عمومی برای کودکان بدل می‌گردند. پیامبران هم سرآخر از وعده گاه الهی می گریزند. ولی در همین دوره ی آخرالزمانی هاله‌های تقدس بر سر فاحشه ها و دلقکان به گردش درمی آید تا تاویل‌های دگرگونه و وارون‌های را از تقدس به نمایش بگذارند.

فروغ فرخزاد به اعتبار همین فضاسازی آخرالزمانی است که کارکرد اجتماعی روشنفکران زمانه اش را هم به نقد می گیرد. چون آنان را انسان‌های بی تحرکی می‌بیند که همگی در "مرداب‌های الکل" پناه گرفته اند. او هم‌چنین به صراحت از مرگ خورشید سخن می‌گوید تا مفهوم "فردا" در ذهن توده‌های مردم از کارکرد همیشگی خود جا بماند. تا آن‌جا که خورشید در مشق شب کودکان به "لک های درشت سیاهی" بدل می‌شود.

آن‌وقت گونه‌های ویژه‌ای از جرم و جنایت بین مردم پا می‌گیرد. چنان‌که مردم از کشتار همدیگر لذت می‌برند. همین مردم خیلی راحت و آسوده، گلوی همدیگر را با کارد می‌درند و تجاوز به کودکان نابالغ را بر خود لازم می‌شمارند. در چنین فضایی از جرم و جنایت است که هر لاشه ی نیم‌مردهای در تلاش بی رمق خود می‌خواهد تا "ایمان بیاورد به پاکی آواز آب‌ها". اما مرگ خورشید، پایانی همیشگی برای هر اندیشه ای بر جای می‌گذارد.

فروغ فرخزاد در آفرینش "آیه های زمینی" از اسطوره‌های هزاره‌ای یاری می جوید تا ضمن بازسازی امروزی آن‌ها نشانه‌هایی روشن از جامعه‌ی کنونی به دست بدهد. از سویی هرچند مدرنیته برای همیشه مرگ و نابودی استوره‌ها را امری لازم و واجب می‌بیند، ولی مدرنیسم در رویکردی متفاوت، بازآفرینی اسطوره های جدیدی را در جامعه به پیش می‌برد. با چنین کارکردی است که چه بسا مدرنیته و مدرنیسم در تقابل با هم به سر می‌برند. ولی باید انتظار داشت که هر یک از آن دو علیرغم تقابل با هم در ادامه‌ی منطقی راه دیگری پا به میدان بگذارند. در فرآیند چنین عملکردی از استوره است که چه بسا در فضای روایت هایی از زندگی انسان‌ها، استوره و تاریخ به هم می‌آمیزند. هم‌چنان که فروغ فرخزاد نیز در آفرینش شعر آیه‌های زمینی از چنین کارکردی بر کنار نمی‌ماند. او خیلی راحت تاریخ و استوره را به هم می‌آمیزد و از کارکرد تجربی آن برای تبیین و روشنگری از بافت اجتماع فرسوده و کهنه‌ی دوره‌ی خود یاری می‌جوید. پیش از فروغ فرخزاد نمونه‌های کاملی از بازآفرینی استوره، در منظومه ی سرزمین‌های هرزِ تی.اس. الیوت به نمایش درمی‌آید. او هم همانند بسیاری از شاعران پس از جنگ جهانی دوم زبان تمثیلی و نشانه‌گذاری اجتماعی استوره را ارتقا می‌بخشید تا ارتباط تنگاتنگی را با مخاطب امروزی خود هدف بگذارد.

گفتنی است که رولان بارت هم در اثر جاودانه ی خود "اسطوره، امروز" چنین کارکردی از استوره را به پیش می‌برد. توضیح این‌که او به دوام و بقای استوره در جهان امروز باور دارد. چنان‌که در ذهن پویای او دگر زیستی استوره‌ها امری ممکن می نماید. جلال ستاری هم در کتاب ارزشمند خود "جهان اسطوره شناسی" بر همین دیدگاه پای می فشارد. همچنان که هر دو ردیابی از حضور و کارکرد اجتماعی استوره را در جهانی امروزی لازم می‌شمارند. اما زنده‌یاد مهرداد بهار در مصاحبه ی خود با هوشنگ گلشیری بر فاصله گرفتن استوره از جامعه‌ی امروزی اصرار می‌ورزد. چون او تعریف ویژه‌ی خود را از استوره به دست می دهد که بیش از همه با نگاه تاریخ‌نویسان همگون می نماید، تا به گمان او بین تاریخ و استوره فاصله گذاری دقیقی به عمل آید.

اما فروغ فرخزاد بی اعتنا به آنچه که گفته شد به خلق و آفرینش فضاهای استوره‌ای در جهانی امروزی دست می یازد. او در چنین فضای جدیدی است که قهرمانان یا شبه قهرمانان مثله شده ای از دنیای امروز را جانمایی می‌کند. فضاسازی او در پاره ای از شعر "دیدار در شب"، به همین نمونه‌های استوره‌ای راه می برد: من فکر می‌کنم که تمام ستاره‌ها / به آسمان گمشده‌ای کوچ کرده‌اند / و شهر، شهر چه ساکت بود / من در سراسر طول مسیر خود / جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ / و چند رفتگر / که بوی خاکروبه و توتون می‌دادند / و گشتیان خسته ی خواب آلود / با هیچ چیز روبرو نبوده‌ام –

به طبع خلق فضای استوره‌ای به شاعر امروزی یاری می‌رساند تا او در انتقال پیام‌های شعری خود به خواننده آزادانه تر عمل نماید. چنان‌که بازیگران چنین فضایی از شعر، همگی همانند مجسمه‌های میدان‌های شهر، در خستگی و خواب به سر می‌برند. چون آنان همگی از نقش آفرینی مثبت خود در جامعه بازمانده‌اند. هم‌چنان که شاعر در گشت و گذار بین آنان، با نمونه‌هایی کامل از "هیچ چیز" روبه رو می‌شود. فروغ در نقشی از راوی شعر ضمن تجربه به این باور اجتماعی دست می یابد که "زنده‌های امروزی، چیزی به جز تفاله‌ی یک زنده نیستند". به طبع چنین جامعه ای را تنها در نمونه‌های آخرالزمانی آن می توان سراغ گرفت. اما فروغ فرخزاد همین نمونه‌های آخرالزمانی را ارتقا می بخشد و به جای جامعه‌ای تاریخی مین‌شاند. جامعه ای که شاعر خود نیز در آن به سر می‌برد. در ضمن او با همین تدبیر و تغییر ساختاری است که از دستگاه سانسور شاهانه ی حکومت خلاصی می‌یابد تا انتشار سروده‌هایش امری ممکن شود.

فروغ در نقشی از راوی شعرِ "کسی که مثل هیچ‌کس نیست" خواب ستاره ی قرمزی را می بیند تا به این باور هزارهای راه یابد که گویا "کسی" می‌آید. حتا به همین منظور، کفش‌های راوی هم جلوی پاهایش جفت می‌شوند. گفتنی است که از ستاره ی قرمز به عنوان نشانه‌ای برای ظهور منجی در اکثر روایت‌های هزاره‌ای سود برده اند. اما در همین نوع از ادبیات، شخصی را که چنین خواب‌هایی را دوره می‌کند، "نظرکرده" می‌نامند. نظرکرده کسی است که امام زمان یا هر قدیس دیگری به خوابش می‌شتابد تا خواست خود را با او در میان بگذارد. با این رویکرد است که کفش‌های راوی جلوی پاهایش جفت می‌شوند. راوی در فضای همین شعر است که "کسی" را بهتر به مخاطب خود می شناساند. اما کسیِ راوی مثل هیچ‌کس نیست، حتا مثل پدرش، انسی، یحیا و مادرش؛ فقط همانند کسی است که باید باشد. او قدش از درخت‌های خانه‌ی معمار هم بلندتر است و صورتش نیز از صورت امام زمان روشن‌تر. او حتا از سیدجواد هم نمی‌ترسد. همان کسی که لباس پاسبانی بر تن دارد. راوی اسم "کسی" را از مادرش در پایان نماز شنیده‌است. آن‌وقت که می‌گوید: یا قاضی القضات، یا حاجت الحاجات. راویِ شعر همچنین می‌گوید "کسی" می‌تواند کتاب کلاس سوم را با چشم‌های بسته بخواند. "کسی" جدای از این، می‌تواند بدون این‌که کم بیاورد هزار را از بیست میلیون بر دارد. او می‌تواند از مغازه‌ی سیدجواد به هرمیزان که جنس بخواهد، نسیه خرید کند. "کسی" هم‌چنین کاری می‌کند که لامپ سبز بالای مسجد "مفتاحیان" روشن باقی بماند.

راوی شعر فروغ فرخزاد در خواب خود به این آرزوی سرخورده می اندیشد "که روی چهارچرخه ی یحیا میان هندوانه‌ها و خربزه‌ها بنشینم و دورِ میدان محمدیه بچرخم". او در خواب، برآوردن آرزوهای سرخورده‌اش را با آمدن "کسی" تحقق می‌بخشد. فروغ فرخزاد چارچرخه ی یحیا را برای تداوم و بقای زندگی خود نشانه می‌گذارد. این چارچرخه هر چند از تمثیلی برای دنیاهای کهنه و قدیمی چیزی فراتر نمی رود ولی راوی شعر، حسرت همین سرزندگی و سرخوشی دنیاهای قدیمی را در سر می‌پروراند تا شاید به اعتبار آن بتواند از سکون و بی تحرکی جهان پیرامون خود رهایی یابد. چارچرخه اگرچه همانند قطار و هواپیما مدرن و امروزی نیست، ولی می‌تواند به سهم خود اشتیاق زندگی و جوشش را در راوی شعر برانگیزد.

آرزوهای سرکوب شده ی راوی آن وقت در متن شعر یک به یک واگویه می‌شوند: چقدر دور میدان چرخیدن خوب است / چه‌قدر روی پشت بام خوابیدن خوب است / چه‌قدر باغ ملی رفتن خوب است / چه‌قدر سینمای فردین رفتن خوب است –

همین آرزوهای سرخورده راوی را به آن‌جا می کشاند که بگوید: من چقدر دلم می‌خواهد / که گیس دختر سید جواد را بکشم – در واقع او به زندگی دختر سید جواد حسرت می‌خورد. این حسرت بدون تردید به اقتدار پدر او سیدجواد بازمی‌گردد. راوی حقارت روانی خود را با کشیدن گیس همین دختر جبران می‌کند. اما این حقارت‌های فردی یا اجتماعی سرآخر قرار است همراه با ظهور "کسی" برای همیشه از دل آدم‌ها و جامعه رخت بربندد. چون: کسی از آسمان توپخانه در شب آتش‌بازی می‌آید / و سفره می‌اندازد / و نان را قسمت می‌کند / و پپسی را قسمت می‌کند / و باغ ملی را قسمت می‌کند و شربت سیاه سرفه را قسمت می‌کند / و روز اسم نویسی را قسمت می‌کند/ و نمره‌ی مریضخانه را قسمت میکند / و سینمای فردین را قسمت میکند / درخت‌های دختر سیدجواد را قسمت می‌کند / و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می‌کند / و سهم ما را می‌دهد .

گویا با همین ترفند است که تمامی کاستی‌های جامعه سرانجام با ظهور همین کسی حل و فصل خواهند شد تا او عملیاتی شدن و اجرای بی چون و چرای برابری و عدالت را مغتنم بشمارد. اما آن‌چه که راوی شعر در دل می پروراند فقط در حد رؤیا برای او باقی می‌ماند. چون او در فضای خواب و رؤیا است که به چنین اندیشه‌ای دست یافته است. با این همه او با انفعال اجتماعی پدرش به چالش برمی‌خیزد که: چرا پدر باید / در خواب، خواب ببیند. او از پدرش انتظار دارد که رؤیا و آرزوهایش را در بیداری و هشیاری عملی کند. همچنان که خود او در جایی از متن شعر یادآور می گردد: من خواب آن ستاره ی قرمز را / وقتی که خواب نبوده ام، دیده ام / کسی می‌آید –

شخصیت پدر در شعر فروغ فرخزاد کهنگی و سکون را نمایندگی می‌کند ولی فرزند او این کهنگی و سکون را از پایه و اساس نمی پذیرد و به تغییر در جهان پیرامون خود دل می بندد. این‌جا است که در شعر فروغ بین پدران و فرزندان فاصله می افتد. تا آن‌جا که فرزندان زمانه‌ی فروغ فرخزاد از موعود و منجی نمونه ای کامل از رهبران احزاب کمونیستی (اشتراکی) به دست می‌دهند. رهبرانی که بنا به خصلت آرمانی خود بناست تا ثروت و دستآوردهای بشری را به تساوی بین مردمان زمانه تقسیم کنند. به عبارتی روشن‌تر کسی در شعر فروغ فرخزاد آرمان و مرام اشتراکی شاعر را به پیش می‌برد. شاعر در ذهن خود به نمونه‌ای آرمانی از موعود اشتراکی مسلک دست می‌یابد تا شاید او آرزوهای اجتماعی شاعر را به بار بنشاند. چون فروغ خوب دریافته بود که بهشت موعود، بهشتی زمینی است که فقط با دستان انسان‌های زمانه ساخته خواهد شد. رؤیایی که متأسفانه تا به امروز در حد رؤیا باقی مانده‌است.

دنیای امروز قهرمانان دیروزی را تاب نمی آورند. چون قهرمانان برای همیشه از صفحه‌ی تاریخ رخت بربسته‌اند تا جای خالی خود را به خواست و اراده ی عمومی بسپارند. این خواست و اراده‌ی عمومی همراه با تشکل یابی احزاب سیاسی، سندیکاها، کانون‌ها، انجمن‌ها و نهادهای مدنی دیگر نشانه گذاری می‌شوند. در واقع در جهان امروز همین تشکل‌های مدنی هستند که اهداف موعود و منجی را به پیش می‌برند. نهادهای مدنی از سویی استوره‌ی موعود را برای همیشه به خاک سپرده اند تا خود نقش تاریخی او را به اجرا بگذارند. گستره‌ی هنر و ادبیات هم از این جابه جایی تاریخی بر کنار نمی ماند. چنان‌که اسپارتاکوس، مزدک و ژاندارک هرگز نمی‌توانند به پهنه‌ی ادبیات و هنر امروزی راه یابند، مگر این‌که هنرمندان و نویسندگان از رفتار آنان تأویل های امروزی ارایه نمایند. با این رویکرد پیداست که استوره‌های دیروزی هرگز نخواهند توانست به جهان امروزی پا بگذارند. چون دنیای مدرن امروز استوره‌های ویژه ی خودش را در دیدرس مردم قرار می دهد.

گفتنی است که آخرالزمانِ فروغ فرخزاد در زمان اکنون و در فضایی تاریخی پا به میدان می‌گذارد. فروغ بدون آن‌که به پایان تاریخ و جهان اعتنایی داشته‌باشد از تاریخ فضایی آخرالزمانی به دست می دهد. همین موصوع در فبلم ارزشمند فرانسیس کاپولا به نام اینک آخرالزمان نیز به چشم می آید. او هم خیلی راحت فجایع آخرالزمانی را به "اینک" می‌کشاند. چون کارگردان فیلم وقایع آخرالزمانی را به درستی در فضایی از "اینک" و ان هم در حوادث جنگ ویتنام سراغ می‌گیرد. چنان‌که فروغ فرخزاد هم از همین نگاه امروزی به استوره، بر کنار نمی‌ماند. فروغ نیز استوره و تاریخ را به نیکی به هم می‌آمیزد. تا آن‌جا که خیلی راحت و آسان از زبان پست مدرن خود علیه پست مدرنیسم رایج زمانه سود می‌جوید.

در منظومه‌ی "سرزمین هرز" تی. اس. الیوت نیز همین دیدگاه وجاهت می‌پذیرد. چون سرزمین هرز الگویی تمام عیار از مکاشفه‌ی آخرالزمانی یوحنا را به پیش می‌برد. با این تفاوت که در نوشته‌ی تی. اس. الیوت، لندن زمانه‌ی او با عنوانی از سرزمین هرز نشانه گذاری می گردد. با همین زبان استوره‌ای است که بعدها فروغ فرخزاد نیز به توصیف تهران زمانه‌ی خود دست می‌یازد. او از تهران تصویری آخرالزمانی به دست می دهد بدون آن‌که از فضای شهری آن، موعودی موهوم سر برآورد. چون فروغ فرخزاد هرچند رفتار عدالتخواهانه ی موعود را می پسندد، ولی هرگز در تاریخ جایگاهی برای شخصیت او نمی یابد. روشن است که تاریخ با مجموعه ای از تجربه‌های انسان‌ها پا می‌گیرد و انسان‌ها هرگز حضور موعود را در گزارشی از تاریخ تجربه نکرده‌اند.