عصر نو
www.asre-nou.net

صندوق اسرار (۲)


Mon 8 06 2020

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
سایه ی مرگ فجیع آشیخ تو هم اغوشی، ضربه ای هولناک و تکان دهنده بود، در همش کوبید، دیگرنتوانست کمر راست کند، دل و دماغ و سر زندگیش راازدست داد...
دوباره باشگردگذشته، تو شهر به سیر و سیاحت و گشت گذر پرداخت. هرازگاه مرد پابه سن گذاشته ای شکار می کرد. شکارها شکل وشمایلش را وارسی می کردند، دیگر چندان چنگی به دل نمیزد. چین و چروکهای صورت وزیر گلو وگردن وسینه، تا آنجا که پیدا بود، تو ذوق میزد. اوایل یک درمیان، عقب می کشیدند وتو جماعت گم می شدند. چند سال که گذشت، دیگر کسی رغبت نمی کند دنبالش راه بیفتد. اشارات، چشم وابرو آمدن، لبخندها و عشوه های از جلوه افتاده ش دلپسند نبودند. از بی اعتنائی ها و بی وفائی مردم شهر دلزده و افسرده شد. پروپا و نفسش هم نمی کشید که همه ی شهر را پرسه بزن و زیر پا بگذارد، به مرور خانه نشین شد...
در تنهائی و خانه نشینی، به آشیخ و اینکه چطور میتواند تو گروهم عذابش دهد، فکرکرد. آخر عمری پول و پله هم احتیاج داشت. باید هزینه های هر روز اوج گیرنده زندگیش را تامین میکرد. مدتها فکر همه چیز را سبک و سنگین کرد، سرآخر تصمیم گرفت فال قهوه ببیند، کف بینی کند آینده گو شود...
رفت دکان خرمهره فروشی، یک کیسه جام و پنجه ی برنجی پنج تن آل عبای آویخته به زنجیر، انگشترهای بزرگ و کوچک، از همه جنس ورنگ، النگو، گوشواره های دایره مانند بزرگ، گردنبند و سینه ریزهای عقیق از همه شکل ورنگ، چند کشکول به زنجیر بسته، دندان فیل وپوزی کت خرید. تمام انگشتهاش راغرق انگشتر کرد. تو هر مچش پنج شش النگوی عجق وجقی انداخت. تو هر گوشش دو گوشواره به اندازه ی نعلبکی آویخت. سه چهار گردنبند وسینه ریز با عقیق های رنگارنگ به گردنش آویخت وروسینه رها کرد. مژه ها و پلکهاش از بالا تا نزدیک زیر ابرو از پایین تا نزدیک گونه ها را با سرمه سیاه کرد. روی دیوار اتاقش را با کشکول ها و جام برنجی و دست و پنجه پنج تن آل عبا و زنجیر ها و آیت الکرسی های برنجی و انواع خرمهره های دیگر پوشاند. یک زن ساده لوح همسایه را به کار گرفت که اعلامیه های چاپیش راتو محله پخش و از مشتریها و مراجعینش پذیرائی کند.
مشتری اولش لطیفه، یک زن جوان بود. مهنا را به یاد جوانی هاش انداخت . لطیفه جوان رادرآغوش گرفت، صورتش را بوسید، روی کاناپه نشاند، با چای و شکلات وشیرینی پذیرائیش کرد و پرسید:
« میدونم مشکلات زیادی داری، خودمم تواین سن وسال همین شکلی بودم وهمین مشکلاتو داشتم، چیکار میتونم واسه ت بکنم؟ »
« اومدم بختمو واز کنی وبگی چیجوری مشکلاتمو حل و فصل کنم، یه دوا درمون ودعایا معجونی بخوردم بدی که خوشبخت یا از شر نفس کشیدن پر ذلت خلاص و راحت شم، از زندگی بیزارم ودیگه نمیتونم تحملش کنم. »
کاسه بزرگی زیر پارچه سیاهی گذاشت، دستش را زیر پارچه سیاه خیزاندوباشگردی که ازاستاد دوران جوانیش تو بندرانزلی آموخته بود، صدای جیک جیک جوجه درآورد، نوع جیک جیک هاراتعبیر تفسیرکرد، سرآ خرذ کر کرد، ورد خواند، رو چشم وسروصورت لطیفه جوان فوت کرد، براش عزایم نوشت و گفت:
« یه هفته به بازوت ببند، بعدتویه لیوان آب حل کن وناشتاسربکش، صددرصدبه همه آرزوهات می رسی، واسه گرفتاریای بعدیتم پیشم بیا، اینجاروخونه خودت بدون. دوستاوآشناهاتم، هر گرفتارئی دارن، یااگه دختری خواست بختش وازشه، بیارش اینجا، دوست دارم اینجاروپاتوق همیشگی خودت کنی، حتم دارم توهم احتیاجاتی داری، هرچی بیشترمشتری بکشونی اینجابه نفعته، ازپولی که بگیرم، مقداریشم به خودت میدم. اصلاباهام تعارف نداشته باش. یه لقمه چرب ونرمم تورکردی، آخرای شب بکشونش اینجا، خونه م درندشته، اطاق وتختخواب تروتمیزم داره. واسه این که فکرنکنی مزاحمی، هرچی گرفتی، نصفش میکنیم. تواین دوره ی واحسرتاوگرونی سرسام آور، آدم بایدازهرراهی زندگیشو اداره کنه. ایناروبه دوستاوآشناهای خاطرجمعتم بگو، سعی کن بکشونیشون اینجا. خودتم یواش یواش اهل این خونه شو. باچندنفرصبحت ومشورت کرده م، فکرامونوروهم ریختیم وبرنامه ریختم یه مجلس ازفرقه علی الهی هاراه بندازیم. تیپ وهیکل وقیافه توهم خیلی مناسب اهالی فرقه علی الهی هاست. »
« اجازه هست؟ »
« خواهش می کنم، هرچی دلت میخوادبپرس، گوشام شیشدونگ دراختیارته. »
« اتفاقاخودمم خیلی دنبال اینجوراجتماعات بوده م. اگه وارداین فرقه شم، بایدرسم ورسومات شوبدونم، میشه راهنمائیم کنین وبگین فرقه علی الهی یعنی چی وکارشون چیه؟ »
« هرچی ازاین اشکالات وابهامات داری، حتماباخودم درمیون بگذاروبی رودروایسی وملاحظه بپرس، نمیدونم واسه چی مهرت افتاده تودلم، ازت خوشم اومده، دوست دارم همدم همیشگیم بشی، حس میکنم مثل خودم بلاکشیده وسینه سوخته هستی. تو محفلی که قراره راه بندازیم ، بایدچشم وچراغم بشی. شکل جوونیای خودم هستی، واسه همین اینقده خاطرخوات شده م، حرف، حرف میاره، رشته حرف ازدستم دررفت، سئوالت چی بود، عزیز دلم؟ »
« پرسیدم علی الهیاچی گروهین وکارشون چیه؟ »
« جونم واسه محبوبه م بگه، علی الهیایه فرقه ای هستن که می گن: ماعلی روخدانمیدونیم، ازخداهم جدانمیدونیم. »
« چی کارائی می کنن، اعضای این فرقه؟ »
« واسه این که خلوص نیت شونونشون بدن، ماهی یه شب جمعه توخونه یکی ازاعضای فرقه جمع میشن، چای وآجیل وتنقلات ومیوه وشام میخورن، بعضی علی الهیای درویش مسلک دوآتشه ی سردسته م، اون پشت مشتالبی ترمی کنن ومجلس چرخونی می کنن. »
« چیجورمجلسی روکارچرخونی می کنن؟ یه کم ازکارائی که تواینجورمجلسامی کنن، واسه م بگین. »
« بعدازشام، اول مفصل دایره وتنبک میزنن ویاهوویاعلی میکشن، همه جاشونوتکون تکون میدن ویه جوررقص مخصوص می کنن. تابعدازنصفه های شب این دایره تنبک ورقص ویاهوکشیدن ادامه داره، بیشترشون ازحالت طبیعی خارج میشن. تواین حالات غیرطبیعی هیچی حالیشون نیست.»
« ازحالت طبیعی که بیرون میان، کارای دیگه نمی کنن؟ »
« به، کجای کاری، اصل عملیات محیرالعقول تواین حالتای غیرطبیعی اتفاق میفته. »
« خیلی برام جالب شد، حتمابایدوارداین فرقه م کنین. این سکوت وتنهائی داره خفه م میکنه. مثلاچیجورکارای محیرالعقولی می کنن، مهناخانوم؟ »
« واسه این که ارادت شونوبه علی وعلی الهی بودنشوثابت کنن، هرکس ازدیگری پیشی می گیره ویه کارمحیرالعقول میکنه که نفس آدموبندمیاره وازتعجب تانزدیک سکته می کشونه. »
« فداتو ن شم، چن نمونه ازکارائی رو که می کنن، واسه م بگین، هرچی گفتین واسه تون انجام میدم. حتمابایدداخل این فرقه شم وکاراشونوباچشم خودم ببینم. »
« اگه میخوای عضوفرقه بشی وخوب سرازته وتوی کاراشون دربیاری، بایدهرچی گفتم، واسه م انجام بدی، همیشه اینجاوکمک حالم باشی، دوستاوآشناهاتوباخودت بکشونی اینجا، مردائیم که تورمی کنین، آخرای شب، یواشکی بیارین اینجا. اینجاواین محفل خرج داره، بایدهزینه هاشو شماهاتامین کنین، ازهرراهی که می تونین. »
« روچشمم مهناخانوم، اتفاقایه عده ازدوستام بهم گفتن، واسه مردائی که تورمیکنن، دربه دردنبال یه همچین جای شاهونه ی ترتمیزوخاطرجمعی می گردن، چن بارخودشون بهم گفتن، همه شونومی کشونم اینجا، کاری می کنم که دست بوستون باشن مهناخانومم. حالاکه اینقده بهم محبت دارین، منم بعدازاین کمربسته تونم، خودم ودوستام تابتونیم بهتون خدمت میکنیم. خواهش می کنم چن چشمه ازعملیات محیرالعقول آخرای شب اعضای فرقه روواسه م تعریف کنین، فداتونم. »
آره، داشتم می گفتم، یکی یه سمبه ی نوک تیزروازاین ورلپش فرومیکنه وازاونور لپش بیرون میاره، یکی کاردمیوه خوری توزبونش فرومیکنه. همین هفته پیش یه زن یه کارمحیرالعقول کردکه خواب ازسرم پرونده، هروقت یادم میاد، تموم تنم میلرزه. »
« اون کارمحیرالعقولم واسه م تعریف کنین، دست بوستونم. »
« یارویه جاوایستاد، پشت شورودیوارتکیه داد، نیم ساعت سروگردن وسینه شوتکون دادویاهو کشید. پاک ازحالت طبیعی خارج شد. تموم صورت وگردن وسینه ش رنگ خون شد. همه جاش غرق عرق بود، آدم می ترسیدنگاش کنه، سرآخرمیدونی چی کارکرد؟ من که عملیات محیرالقول زیاددیده بودم، اصلاوابداباورم نمی شد. حسابی واردعوالم خلسه که شد، یه سیخ کباب کوبیده رو ازطرف راست جلوی شیکم گوشت آورده ش فروکردوازطرف چپ بیرون کشید. یه عده اززنای مجلس ماتشون بردوروزمین فروکش کردن. داشتم غش می کردم، دیگه طاقت موندن نداشتم، بعداز نصف شبی ازخونه بیرون زدم...»
لطیفه پنج شش نفرازدوستهای یکدل ونزدیکش رابه خانه مهناکشاند. یکی دوسال نگذشته، همه مریدهای خالصش شدند. مهنابه مرورمتوجه شدفال بینی وجادوجنبل وفرقه علی الهی بازی دردسردارد، پای آدمهای مشکوک وآنتن هاراتودست وبالش بازکرده. خرج ودخل که کرد، دیدچیزدندانگیری تهش نمی ماند. سرآخرعطاشان رابه لقاشان بخشیدودورهمه شان راخط کشید. تمام بساط جادوجنبل راجمع کرد. به جاش حلقه لطیفه ودوستهاش رادورخودجمع تر وتنگ ترکرد. هفت هشت نفرزن جوان خوش برورو وخوش اندام بودند. مهناتواطاق دربسته، دورخودجمع شان کردوپچپچه وارگفت:
« خب، لطیفه ودخترای ناز، حالادیگه بعدچن سال کنارهم وباهم بودن، حس می کنم مایه روح، توهفت هشت تاجسمیم. دوستای خلص وخالصیم وهیچ چی ازهم پنهون نداریم...»
لطیفه حرفش راقطع کردوگفت « نه، شمامثل گذشته مرادومامریدای خلص وخالص شمائیم، مهناخانوم، می بخشین حرفتونوقطع کردم. »
« برای حفظ ظاهرمیون دیگرون، حرف توودوستای خوشگلت بایدعملارعایت بشه، امارابطه ی من وشماازاین حرفاگذشته، یکی شدیم وجمعایه دایره دربسته ی پررمزورازتشکیل دادیم. فقط من وشمابایدبه رمزورازتوی این دایره واقف باشیم. »
لطیفه بازبه نمایندگی ازدوستهاش گفت « هیچ کلیدی نمیتونه قفل زبون ماروبازکنه، قول صددرصدمیدیم، خیالتون تخت باشه، مهناخانوم. »
« میدونم، دخترای خوشگل عزیزم، بعدازاین چندسال، به درستی ورازنگهداری هیچکدومتون یه ذره شک ندارم. ازاون گذشته، توکه هنوزازنقشه وبرنامه جدیدمن خبرنداری که اظهارنظرمی کنی، لطیفه جونم. »
« می بخشین، درست میگین، ماهمه سراپاگوش ونشنیده آماده ی پذیرفتن هرجوربرنامه ونقشه جدیدتونیم، مهناخانوم مرادونجات دهنده من ودوستام، ازسرگردونی وفقر، بفرمائین برنامه ونقشه تازه تون چیه؟ »
« اگه مهلت بدی، داشتم می گفتم، لطیفه خانوم گلم. تموم اون جادوجنبل، فالگیری ومحفل بازیاریخته شدتوزباله دونی تاریخ، تمومشون آفتابه خرج لحیم بود. خوراک چرب وچیلی، تجمل، نعمت، شکوه وجلال توبرنامه جدیدیه که میخوام ازهمین امشب باکمک شمادخترای نازراه بندازم. »
زن جوان کنارلطیفه بالبخندی عشوه گرانه گفت « پس زودتربرنامه تازه روبگین که ماهم رودتر کارمونوشروع کنیم، اگه کاراش مربوط به ماست، مهناخانوم. »
« اتفاقاهمه کاره ش شمائین عزیزانم. مقدمه چینی نکنم. خلاصه جریان اینه که این خونه درندشتوآماده کامل العیارپذیرائی جدی ازشکارای شماهاکرده م. قبلاتفریحی وهرازگاهی مردائی روتورمیکردین، توخلوت وسکوت کامل، آخرای شب می کشوندین اینجا، صداشم هیچ جادرزنکردو احدالناسی بودنبرد. همه تون رازداریتونوبه نحواحسن ثابت کردین، به همه تون مثل چشمای خودم اطمینون دارم. کارائیم که تاحالابه صورت تفننی میکردیم ومیکردین، درواقع تمرین بود، حالامیشه گفت هرکدوم توکارخودش کارکشته قهاری شده. کاراصلیمونوشروع می کنیم. شما، نه تفریحی وازسردل سیری وهرازگاهی، بلکه به صورت حرفه ای ورقابتی، ازهمین امشب کار شکارسوژه وکشوندن به اینجاروشروع می کنین. محافظت، پذیرائی وسروسامون دادن اینجاشم بامن. بین شمادخترای خوشگلم یه مسابقه م میگذارم، ته هرماه به هردخترلوندی که سوژه ی بیشتروچرب وچیل ترتورکرده وکشونده باشه اینجا، یه جایزه میدم. هردخترم هرچی سوژه شو تیغید، نصفش مال خودشه، ازشیرمادرحلاترشه. نصفشم مال اینجاوپذیرائیاومحافظت وامور پیش پاافتاده وبریزبپاشای دیگه ست.حالاهرکی هرسئوالی داره بپرسه،گوشم به شماست،دخمرا.»
زن لوندروبه روی مهنابانگرانی پرسید« من شوهرویه جفت بچه دارم، اگه گندقضیه دربیاد، توشهرومحله وخونواده انگشت نمامیشم وسنگسارم میکنن، من یکی نیستم دیگه. »
« دفعه اولت که نیست، تاحالاکه تورمیکردی ومی کشوندی تواطاق پهلوئی، واسه چی این فکرابه کله ت نمیزد؟ »
« اونوقت تفریحی وعشقی وگاه گاهی بود. مثل حالاکه شمامیگین، حرفه ای ورقابتی ومسابقه ای باشه، نبود، بااینهمه آنتن خبرچین بدترازجاکش که شب وروزهمه جاچشم چرونی میکنن، هرشب ممکن گیربیفتیم. »
« این همه مدتی که میاوردین اینجاوبامن بودین، کدوم یکی تون وکدوم دفعه گیرافتاده؟ »
زن خپله ی بلوندابروبالاکشیده کنارمهنا گفت « اون موقع فرق داشت مهناخانوم، محفل فالگیری، کف بینی، رمالی وفرقه علی الهی داشتیم، به اون بهانه شکارامونومیاوردیم، توشلوغی می کشوندیم تواطاق کناریه، کارامونو می کردیم ویواشکی جیم می شدیم. حالافرق میکنه، خونه وکوچه وخیابون خلوته، خیلی زودجلب توجه می کنیم ومچمونومیگیرن، منم بعدازاین نیستم. »
« « یعنی شمااینقده ساده لوحین؟ منواینقده هالوبه حساب میارین که بی گداربه آب بزنم؟ توخلوتم نشسته م ومدتهافکرکرده م، باخبره های زیادی درمیان گذاشته م وهم فکری کرده م. »
خپله ی سیه چرده دیگری ازمیان جمع گفت « ایناکه میگین، تمومش تعریف وتعارفه مهناخانوم، اگه اطمینون کامل بهمون ندین وقانعمون نکنین، منم نیستم دیگه، فردابارو بندلیمومی پیچم میرم ولایتم که دست هیچکی بهم نرسه. »
«قرشمال بازی درنیارخانوم،همیشه محفل ماروبه هم میریزی،واسه تویکی راه بازه وجاده درار.»
زن خوش بروروی کناردیگرلطیفه پرسید« من سینه چاکم، بگین بمیر،میمیرم. ولی دوست دارم مثل همیشه اززبونتون بشنوم وخاطرجمع شم، چی جوری میخواین ازماحفاظت وامنیتمونوتامین کنین، پیرومرادم؟ »
خیال تووهمه تخت وراحت باشه، ازگوشام التزوم میدم که همه توامنیت کاملین، احدالناسی هیچ وقت نمی گه خرتون به چند. »
« ازکجااینقده بااطمینان میگین مهناخانوم؟ »
« قرارنبودسرازتموم رمزورازای پنهونم درآرین دیگه، تااونجاکه لازم بودبهتون گفتم، گفتم خیالتون تخت باشه، بعدازچندسال هنوزبه حرفای من شک میکنین؟ »
قضیه خیلی مهمه وشوخی وردارنیست، شمابازم مرادوهمه ی مامریدیم، میخوائیم خاطرجمع شیم. »
« عجب مریدای سمجی هستین شما! خفه م کردین! دم چندتاکله گنده رودیده م که ازاینجامحافظت کنن ونگذارن کسی نگاه چپ به این مجموعه بندازه، چنتاشونم توشکارای شماهستن، تاهنوزم نگذاشته م هیچکدومتون بوببرین. خیالتون راحت شد؟ بلن شین برین دنبال شکاراتون، خیلی وقت تلف کردیم. »
لطیفه قهقهه زدوگفت « ازاولشم میدونستم مرادم باخیلی جاهای سری، سروسری داره، حالتون جااومد؟ خاطرتون جمع شد؟ دیگه چندوچون اضافی نباشه، هرکیم خوشی زده زیردلش بره دنبال کارش، بهانه گیری وذهن دیگرونوخراب نکنه. فقط یه سئوال دیگه دارم، مهناخانوم. »
« تویکی چشم وچراغ منی، لطیفه ی خوشگلترینم، هرچی دلت میخوادبپرس. »
« این که به انداره دوتاصندوقه، به شکل یه تختخواب درش آوردین، خیلی وقته شباروش میخوابین، روزام که مارودورتون جمع می کنین، روش می شنین وازجاتون تکون نمیخورین، چیه وچی توش دارین؟ اگه ازاسرارتون نیست، واسه من وبچه هابگین. »
« لطیفه خانومم، سوگلی من، به همه ی سوراخ سمبه های من کارداری، نمیدونم چیکارت کنم، هیچ سئوالیتم نمیتونم پشت گوش بندازم وجواب ندم...»
همه افرادحلقه باچشم به هم اشاره کردندویک صدادم گرفتند:
« همه مون میخوائیم بدونیم توش چیه، مهناخانو!...»
« خیلی خب، شلوغ نکنین، سرموبریدن، میگم. »
لطیفه نازآمدودوباره پرسید « بگین، توش چیه، مهناخانوم، همه مون میخوائیم بدونیم. »
« همه تون، مخصوصاتویکی لطیفه، خوب میدونی من هیچ ورثه ای ندارم، هرچی سالای آزگار دست وپاکرده م، همراه وصیتنامه م، گذاشته م تواین صندوق اسرار، درشم قفل کرده م، کلیدشم همیشه توگردن وروسینه م آویزون میکنم وروش میخوابم که ازدسترس دزدودغلا دورومحفوظ باشه .»
« شماکه ورثه ندارین، زبونم لال، قراره بعدازمرگتون به کی برسه، هرچی تواین صندوقه، خانوم ومرادم؟ »
« عجب سئوال به جائی کردی، همینجاوتوجمع همه ی افرادحلقه ی مریدام، باصدای بلنداعلام میکنم: هرکی بیشتردستگیرم باشه وبهم خدمت کنه، روزای آخرعمرم اسمشومی نویسم ومیگذارم توصندوق، بعدازمرگم، هرچی تواین صندوق هست، به اون میرسه، تواین قضیه م مسابقه بدین، اگه میخوائین وارث این صندوق اسرارآمیزپس اندازتموم عمرم بشین، ازحالابه بعدکه زمینگیرمیشم، هرچی میتونین زیربغلموبگیرین وبیشتربهم خدمت کنین...معرکه تموم شد، بلن شین برین دنبال شکارای چرب وچیلی!...»