عصر نو
www.asre-nou.net

ارنست همینگوی

یک داستان خیلی کوتاه

ترجمه علی اصغرراشدان
Thu 21 05 2020

new/hemingway.jpg
Ernest Hemingway
Eine sehr Kurze Geschichte
یک شب گرم تو«پادوا»بردش پشت بام، توانست نگاهی وسیع روشهر بیندازد. پرستوها تو آسمان بودند. کمی بعد تاریک بود، نورافکن ها شروع به بازی کردند. دیگران پائین رفتند، شیشه ها را هم بردند. اوولوتزمی توانستند از پایین توبالکن صدایشان را بشنوند. لوتز رو تختش نشست. تو شب گرم سرد وترو تازه بود.
لوتز کار شبانه سه ماهه ای تو بیمارستان پیدا کرد. مردگذاشت که لوتز با خوشحالی ازش مواظبت کند. موقع عمل، میز جراحی رو برایش آماده کرد، باحروف بازی کردوبراش خندید. مرد قبل از بیهوشی نیروهاش رو جمع کرد، نخواست موقع پرگویی های پیش از بیهوشی، چیزی بیرون بیندازد. بعد که چوب زیر بغل داشت، سعی کرد درجه را اندازه گیری کند. دیگر لازم نبود لوپز از تخت پائین بیاید. تنها یک جفت مریض آنجا بودند. همه جریان آنها را می دانستند، همه لوتز را دوست داشتند. مرد به سالن که برگشت، به لوتز خوابیده رو تختش فکر میکرد.
پیش از بازگشت به جبهه، به کلیسا رفتند و دعا کردند. خواستند ازدواج کنند، برای اجرای مراسم ازدواج توکلیسان، وقتشان کافی نبود. هر دو نفر شناسنامه نداشتند. حس میکردند ازدواج کرده اند، اما دوست داشتنت همه قضیه رابدانند. دوست داشتند خودرابه نوعی پایبندکنند.
لوتز براش نامه های زیادی نوشت که بعد از آتش بست گرفت. یک بار توجبهه یک بسته پانزده نامه ای بهش دادند. نامه ها را به ترتیب تاریخ مرتب کرد، تمامشان را یکی بعد ازدیگری خواند. نامه ها گزارش هایی از بیمارستان بودند، لوتز خیلی دوستش میداشت، همراه اوبودن براش ناممکن بود، شبهاش راخیلی وحشتناک میگذراند....
بعدازآتش بست، تصمیم گرفتندمردبه خانه برگرددوکاری پیداکندتا بتوانندازدواج کنند. لوتزاول برمیگشت. مردموقعیت خوبی که دست وپاکرد، تونیویورک باهم دیدارکنند. مردبیدرنگ نوشیدن الکل راکناربگذارد. به زودی دوستهاش راتوشهرها جستجوکند. تنهامیماندپیداکردن کاروازدواج.
توقطارپادوا-میلان دعواشان شد. لوتزدیگرنخواست باهاش ادامه دهد. توایستگاه میلان خواستندخداحافظی کنند، بایدهم رامی بوسیدند، عصبانیتشان فروکش نکرده بود. مردهنوزپریده رنگ بود، بااین وضع خدا حافظی کردند.
ازژنوا بایک وسیله نقلیه به آمریکارفت. لوتزبه «پوردنون» برگشت تا آنجایک بیمارستان پیداکند. شهردورافتاده وبارانی بود. توشهرومحله، پادگان یک گردان شجاعان بود. سرگردتوشهربارانی گل آلودزندگی میکردوبا لوتزرابطه برقرارکرد. لوتزجزاوباهیچ ایتالیائی ای آشنائی نداشت. سرآخربه آمریکانامه نوشت:
«تموم اون قضایابچگانه بود، ازت معذرت میخوام. میدونم واقعامتوجه قضیه نمیشی، مطمئنم یه روزمنو می بخشی وقدرمو میدونی، امیدوارم اول سال نامنتظره ازدواج کنیم. هنوزم مثل گذشته دوستت دارم، مطمئنم عشقم کودکانه است. واسه ت آینده ای سرشارازخوشبختی واعتمادی بزرگ نسبت خودم آرزومیکنم. میدونم همینجورمیشه وبهترین وضعو خواهی داشت. »
سرگردازدواج بالوتز، توبهاررابه وقت دیگری انداخت. لوتزجواب نامه اش به شیکاگوراهرگزدریافت نکرد.
مردکمی بعدازدخترفروشنده یک فروشگاه که تویک تاکسی توپارک لینکلن باهاش عملیات انجام داد، سوزاک گرفت....