عصر نو
www.asre-nou.net

آيينه بي تصوير


Thu 14 05 2020

عزت گوشه گیر

gooshegir-ezat.jpg
آفتاب رنگ پريده ظهري دلمرده روي ديوار خانه رو به رو پهن است، که از خوابي کهنه و بي رويا از جا برميخيزم. خوابي که بوي کپک ميدهد. به آيينه قدي اطاقم که نصف ديوار را پر کرده نگاه ميکنم و ميبينم که در آيينه هيچ تصويري نيست جز غبار. غبار را با سرِ انگشتانم ميگيرم. خاکي کپک گونه مثل لک و پيس روي انگشتانم مي نشيند. اما آيينه از تصويرم خالي است. با ناخن هايم به صيقل آيينه چنگ ميزنم. خط مي اندازمش. مجروحش ميکنم، فحشش ميدهم. ـ فحشهايي که به ياد ندارم هرگز در زندگيم به زبان آورده باشم ـ، تا تصويرم را به من برگرداند. نه آيينه با من قهر است، و نه سر دشمني دارد. موضوع بسيار ساده است. من ديگر وجود ندارم. هنوز در ترديدم که آيا آيينه خاصيت بازتابي اش را از دست داده يا من ديگر وجود ندارم! آخر به چه مناسبتي هيچ نشانه اي از من در آيينه نيست؟ آيينه آنسوي من است. آيينه من است، يا منِ ديگر است که تکه هاي خاطره ام را هر روز برايش بازگو ميکنم. اگر پشت پنجره آفتاب باشد و خاطره ام شفاف، تصوير من ميشکفد و شروع ميکند از چشم هايم شکوفه باريدن. آنقدر شکوفه ميبارم که آيينه پر ميشود از شکوفه هاي هلو و من در لابه لاي شکوفه ها دفن ميشوم. اما وقتي هوا يکدست ابري است از تخم چشم هايم يک عقرب اسرارآميز ميچرد که دمش به يک هزارپا متصل است و انگار اين آيينه از تصوير خالي است، از من، از اشياء دور و برم و از چشمهايم... چشمهايم؟... عادت دارم که در چشمهايم زل بزنم، وقتي که آفتاب اتاقم را روشن ميکند و ميبينم که خودم در خودم و در خودم و در عمق خودم شناور ميشوم و در راهروهاي پيچ در پيچ خودم گم ميشوم، در چشمهايم بي آنکه دري را بکوبم. در باز ميشود و در به در ديگر و در ديگر به در ديگر... و راهروها آنقدر پيچ در پيچ است که ناگاه در اين پيچاپيچي با نوعي سرگيجه به يک کوري ميرسم و ديگر چيزي نميبينم. نميدانم آيا رنگ کوري سياه است؟ يا رنگ ديگري دارد؟ کوري در من بيرنگي آب را دارد. وقتي که همه چيز در اتاقم به يک نوع مايع قابل شناور تبديل ميشود، به يک نوع مايع رقيق بي رنگ و بو... از چشمهايم ميترسم وقتي که به آيينه و به وراي چشمهايم نگاه ميکنم. نگاهم را از خودم ميدزدم، به دور و برم ميچرخانم جز عمق چشمهاي خودم. اين حالت وقتي که به چشمهاي بعضي آدمها نگاه ميکنم به من دست ميدهد و من به تمامي در مغز استخوان آنها شناور ميشوم و وقتي به خودم مي آيم که خيس عرق شده ام و چشمهايي که به آنها خيره شده ام مدتهاست صندلي مقابلم را ترک کرده اند. در چشمهاي مار افعي پشت در خانه ام هم مدتهاي مديد است که نگاه نکرده ام، چون ميدانم که اگر در مايع درخشان و زلال چشمهايش شناور شوم چه عاقبتي خواهم داشت! اينطور است که خودم را در اتاقم زنداني کرده ام و وقتي که پوستم از دلتنگي ميخواهد روي استخوانم تکه پاره شود، در اتاقم را باز ميکنم. روبه روي اتاقم توي راهرو يک آيينه قدي بلند ديگري است.
مي ايستم در فاصله دو آيينه روبه رو و به خودم که نميتوانم به تنهايي خودم را تکثير کنم، نگاه ميکنم و از هزار هزار شدن خودم احساس وسعت ميکنم. آيينه کار تکثير کردن مرا آسان کرده است. در زير يکساني تصويرم چهره هاي متعدد هست که مرا از خودم سر درگم ميکند.

من تصور نميکنم که به تازگي خودم را زنداني کرده باشم. من از سالهاي دور در اتاقهاي متفاوتي زنداني بوده ام و آيينه هاي ريز و درشت اتاقم از يک بند انگشت تا آيينه هاي بلند سرتاسري، مرتب در نوسان بوده اند. اصلا حالا هم مطمئن نيستم که خودم را زنداني کرده باشم. اما از سالهاي دور هم به ياد دارم، از خانه که بيرون قدم ميگذاشتم يک مار افعي هميشه مرا تا مقصدم دنبال ميکرد که با دنبال کردنم مرتب بزرگ و تنومندتر ميشد. افعي هرگز نيشم نزده است، اما از خانه که پايم را بيرون ميگذارم، سر پله هاي پشت در خانه دراز کشيده است. مرا که ميبيند ناگهان از جا ميجهد. نيشش را چند بار از دهانش بيرون مي آورد که مرا بترساند و بعد ميخزد سر کوچه مقابل و ناگهان خيابان بي انتها را حصاري بلند ميپوشاند. افعي مي ايستد درست مقابل ديوار و نيشش را چند بار از دهانش بيرون ميجهاند. من البته که ميترسم اما به اين بازي عادت کرده ام. هميشه در حصارها سوراخ هايي هست که من بشکافمشان، گشادشان کنم و خودم را به پشت آنها برسانم و دوباره خيابان بلند و طولاني را تا آخر نگاه کنم... اما باز افعي و حصار در مقابلم ظاهر ميشوند. اين بازي کشنده همينطور ادامه دار آزارم ميدهد. اما لام تا کام چيزي نميگويم. به خاطر اينست که به سکوت عادت کرده ام و به ندرت ميتوانم کلمات را مثل زنجير به هم وصل کنم يا به طويلي و شکيل بودن تن همين مار افعي درشان بياورم. گرچه هماغوشي کلمات هميشه مرا به لذتي شورانگيز و رخوتناک دچار ميکند اما کلمات هرگز به هم چفت نميشوند. به خاطر اين است که روي صندلي مقابلم هيچکس بيشتر از يکي دو ساعت دوام نمي آورد. آن کسي هم که ميخواهد چند ساعت آن صندلي را اشغال کند خيلي زود مرا به خوابي افسرده و کپک زده دچار ميکند. چون روي تخم چشمهايش يک عنکبوت ميبينم که آرام آرام تار ميتند. اينطور است که از جايم بلند ميشوم و ميروم به طرف اتاق خودم. افعي را که دوباره همانطور تا خانه تعقيبم ميکند با بي اعتنايي نگاه ميکنم و بي آنکه چشمم را به آيينه بيندازم توي رختخواب فرو ميروم.

حالا تصوير من از خود من محو شده است. چراغ را روشن ميکنم مشتي آب برميدارم تا شايد در انعکاس لرزان آب با واسطه نوري مصنوعي چهره ام را ببينم... نه... به تمامي محوم!

بعد از سالها براي اولين بار است که در پشت در خانه از افعي خبري نيست. خيابان خاکستري است. در کوچه راه ميروم و غبار خاکستر روي کفشهايم مينشيند. در خيابان محوم و وجودم را کسي نميبيند. نه اينکه چشمهاي رهگذران را تار عنکبوت مسدود کرده باشد، بلکه ذراتم تراکم خود را از دست داده اند! نه وحشت زده ام و نه دچار هولناکي يک فاجعه... حسي دارم که تشريح آن را از هيچکس نشنيده ام. شايد حالتي از آن را در چشم هاي يک مرد ديده ام که چشمهاي سياه بسيار درشتي داشت و او را يکبار در لحظه اي از يک خواب ديده بوده ام. مرد با چشماني بسيار درشت و عجيب نشسته بود روي يک چرخ و فلک و با چرخش هر باره چرخ و فلک چشمهايش براي چند ثانيه در فضاي معلق جا ميماند. يک نوع سکوت مندرس در اين چشمها بود. يک حرف گفته نشده...

بالاي سرم در کناره يک ديوار سنگي پيراهن رنگ پريده ام را که روزها روي بند رخت آويز بوده است ميبينم که بي حوصله با وزش باد در فضا ميچرخد و مثل گل قاصدک از وزش دستهايم ميگريزد. هميشه رقص پيراهنم را در باد دوست داشته ام. به خاطر اين مدتهاست که پيراهنم را از روي بند رخت بر نداشته ام. هميشه فکر کرده ام با قالب دادن به پيراهنم روي تنم و يا تاکردنش ته چمدان زنداني اش ميکنم. آزادي پيراهنم برايم بسيار اهميت دارد. آيا حالا پيراهنم عصيان کرده؟ آيا تصور ميکند که من مرده ام و حالا خودش را توي فضا رها کرده است؟ يا اينکه دوباره آبستن شده ام و از ترس پارگي از پوست و استخوانم ميگريزد؟ من که هرگز نخواسته ام در تنگي تنم به او قالب بدهم!
خاطره هايم در ذرات پيراهنم بافته شده اند. اگر پيراهنم در برخورد با يک سيم لخت برق، آتش بگيرد، خاطره هايم خاکستر ميشوند. و اگر پرنده اي پيراهن خوار خاطره هايم را از من بدزدد، موجوديت من گويي از آغاز پوچ بوده است. اين تصور اينطور برايم پيش آمد که ديروز کبوتري را در جوي فاضلابي مرده ديدم و فکر کردم که اين پرنده در زندگي اش چند بار عاشق شده است و چند بار پرنده ديگري را بوسيده است و چند بار تخم کرده است؟ آيا حالا چه موجودي خاطراتش را که در جوي فاضلاب دارند متلاشي ميشوند، ميدزدد؟ آيا ممکن است خاطرات مثل يک ميوه آبستن در لجن بگندند؟ تازه مگر خود ميوه خاطره اي ندارد؟

آيا من مرده ام؟ روي تنم دست ميکشم و ميبينم انگار باز هم آبستن شده ام! آيا اين آخرين آبستني من است؟ يک آبستني که از زماني نه چندان دور در من رخ داده است! از آبستني ها و زايش هاي بي حاصل خسته شده ام!

پيراهنم مثل يک بادبادک در غبار خاکستري هوا محو ميشود با زنجيره اي از تصاوير کودکي ام و از تصاويري که هرگز حتي براي خودم در آيينه بازگو نکرده ام متصل به آستين هايم. در آن پيراهن من چند بار عاشق شدم و در عطر شکوفه هاي هلو شسته شدم. حالا سرم مثل يک خانه مشبک خالي شده است و تمامي تصاوير نقاشي شده از ديوارهايش ريخته اند. و تنم به شکل سنگين و کلافه کننده اي آبستن است.
گويي آخرين آبستني من درست يکشب قبل از اينکه تصويرم از آيينه محو شود اتفاق افتاد... همين ديشب بود انگار که من يک افعي سياه زاييدم و رگهاي متورم پستان هايم از انباشتگي شيري تازه از هم پاره شدند... با ديدن سر مثلثي افعي بود که ماهيچه هاي زهدانم منقبض شدند و گلوي افعي را با فشار هرچه تمامتر فشردند.
تصور نميکنم که اين افعي سياه که تا ديروز پشت در خانه ام نشسته بود از زهدان من خارج شده باشد و يا در زهدان من فرو رفته باشد. افعي با انقباض ماهيچه هاي زهدانم مرده بود. اين را از خشکي و بي برقي چشم هايش فهميدم و مجبور شدم با تلاش انگشتانم لاشه مرده او را بيرون بکشم!

حالا آبستن چه چيزي هستم؟ آيينه که از تصوير من خالي است! در خيابان راه ميروم و کسي صداي پايم را نميشنود. و خاطره هايم همراه با پيراهن رنگ پريده ام در آسمان خاکستري محو شده اند! آخرين آبستني من هيچ زايشي به دنبال ندارد و آنچه که در درونم شکل گرفته به طور غريبي برايم اسرارآميز است!

روبه روي آيينه مينشينم. هيچ خاطره اي ندارم که براي تصوير محو شده ام بازگو کنم.

نيويورک ۱۹۹۳