عصر نو
www.asre-nou.net

ریچارد براتیگان

«یکسوم، یکسوم، یکسوم»

ترجمه علی اصغرراشد
Sat 2 05 2020



RICHARD BRAUTIGAN
1/3,1/3,1/3

همه چی میباس سه تائی میشد.من واسه تایپ کردن میباس یه سوم بگیرم.اون واسه ویراستاری میباس یه سوم بگیره.اون یکیم واسه نوشتن رمان میباس یه سوم بگیره.
میرفتیم که حق تالیفو به سه بخش تقسیم کنیم. پای معامله همه باهم دست دادیم. هرکدوممون میدونستیم چی کار میکنیم،راه جلوی پامون و دروازه انتهاشو میدونستیم.
من یه سوم سهم ورمیداشتم واسه این که ماشین تایپ داشتم.تو یه آلونک مقوائی که خودم تو خونه شخصیم کنارخیابون ساخته بودم؛ زندگی میکردم.خونه م تو فاصله کمی ازخونه خرابه ای بود که اداره کمک به فقرا واسه اون وپسرنه ساله ش فردی اجاره کرده بود.نویسنده رمان تو فاصله یه مایلی کناریه آبگیریه چوب بری که نگهبان چوب بریم بود،زندگی میکرد.
من حول وحوش هفده ساله بودم،اون سالای خیلی دورتنها تو یه زمین تیره بارونی کنارشمالغرب پاسیفیک هزارونهصدو پنجاه ودو باکارای عجیب زندگیمو میگذروندم. الان سی ویک ساله م وهنوزم نمیتونم بفهمم تو اون روزا واسه چی اونجوری زندگی میکردم.
اون یکی ازاون زنای شکننده ابدی تو اواخر سی سالگیش بودوروزگاری خیلی زیبابودوخیلی مورد توجه خونه های کنارراه وسالونای آبجوخوری بود. حالاازراه دریافت کمک به فقرا زندگی میکردن،تموم زندگیشونو چکای کمک به فقراکه یه روز توماه به دستشون میرسید میچرخوند.
کلمه چک توزندگیشون یه کلمه مقدس بود،اوناهمیشه ترتیبی میدادن که توهرگفتگو حداقل سه یا چارمرتبه اونو به کارببرن، مهمم نبودکه تو درباره چی حرف میزدی.
رمان نویس توآخرای چل سالگیش بود،دراز،چهره قرمز،انگارکه زندگی یه جریان بی پایان ازدوست دخترای همگانی بهش داده بود. پنج روزهفته مست بود. یه ماشین داشت که اصلادنده ش جا نمیرفت.اون رمان رو مینوشت،واسه این که میخواست داستانی رو که سالای پیش توجنگل کار که میکردو واسه خودش اتفاق افتاده بودبگه. اون میخواست ازهمون یه سوم یه کم پولم بسازه.
واردقضیه شدنم اینجوری بود:یه روزجلوآلونکم وایستاده بودم،یه سیب رو گازمیزدم و آسمون سیاباآبرای تیکه تیکه سفیدو که بارونشو شروع میکرد، تماشامیکردم. کاری که میکردم واسه م مثل یه فتح بود. چنون شیشدونگ در گیر تماشای آسمون وگاززدن سیب بودم که فکرمیکردی با یه مزدخوب ویه پانسیون استخدام شده م که مدت درازی به آسمون خیره شم.
شنفتم یکی داد زد « هی،تو!»
طرف چاله گل رو نیگا کردم،اون یه زن بود.یه جورکت کوتاه سنگین پوشیده بود،غیروقتائی که به دیدن آدمای اداره کمک به فقراتومرکزشهر میرفت،تموم وقت کته تنش بود. اون روزمخصوص یه کت ازشکل افتاده اردکی تیره می پوشید.
ماتویه بخش فقیرنشین شهر زندگی میکردیم که خیابون راه نبود.خیابون غیریه چاله بزرگ گل هیچ چی نبود، واسه ردشدن میباس اونو دور بزنی. خیابون دیگه قابل استفاده ماشینا نبود.اوناازیه جاده موقت حرکت میکردن که کمی اسفالت وشن ریزی شده بود.
یه جفت چکمه لاستیکی سفید پای زنه بودکه تموم زمستون همیشه پاش میکرد. یه جفت چکمه که یه جوری حالت بچه هارو بهش میداد.اونقده شکننده بودو به شدت بدهکاراداره کمک به فقرا که بیشتر یه بچه دوازده ساله به نظرمیرسید.
گفتم « چی میخوای؟»
گفت « تو یه ماشین تابپ داری،مگه نه؟ازکنارآلونکت میگذشتم وصدای تایپ کردنتو میشنفتم.شبا خیلی تایپ میکنی.»
گفتم« آره،یه ماشین تایپ دارم.»
گفت« تو یه تایپ کننده خوبی؟»
گفتم«آره،کاملم.»
ازاون طرف چاله گل دادزد « ما یه ماشین تایپ نداریم.دوست داری باما همکاری کنی؟»
عینهوانگاریه دوازده ساله کامل اونجا باچکمه های سفیدش وایستاده بود، معشوقه ومحبوب تموم گودالای گل.
« منظورت چیه؟»
گفت« خب،اون داره یه رمان مینویسه،آدم خوبیه.منم دارم تصحیحش میکنم. من یه عالمه کتابای جیبی و دایجست ریدرخونده م.ما به یکی احتیاج داریم که ماشین تایپ داشته باشه واونوتایپ کنه.تویه سومشو میگیری، چطوره؟»
گفتم «دوست دارم رمانو ببینم.»
نمیدونستم داره چی اتفاقی میفته. میدونستم که زنه سه یاچارتا دوست پسرداشت که همیشه میومدن سراغش.
دادزد « حتما،تو میباس اونو ببینی که تایپش کنی.بیا اینور.بیاالان بریم محل اون، میتونی ببینیش ویه نیگام به رمان بندازی.اون آدم خوبیه.کتابم معرکه ست.»
گفتم « باشه.»
گودال گلو دورزدم ورفتم جائی که جلو خونه دندونسازی لعنتیش وایستاده بود.دوازده ساله به نظرمیرسیدوتقریبادومایل بااداره کمک به فقرا فاصله داشت.
گفت « بزن بریم.»
رفتیم به طرف بزرگراه و پائین بزرگراه، گودالای گل وآبگیرای چوب بری ومزارع لبریزآب بارون رو ردکردیم، به یه جاده رسیدیم که ازمیون واگونای راه آهن گذشت و به طرف پائین پیچید،یه نیم جین آبگیرای چوب بری رو گذشت که پرازکنده های سیای زمستونی بودن.
خیلی کم باهم حرف زدیم،اونم درباره چکش بودکه رسیدنش دو روز دیر کرده بود،اون به اداره کمک به فقرا تلفن زده بود،بهش گفته بودن چکو پست کردن و فردااونجاست.اما فردا دوباره تلفن زده بودن که اگه چک نرسید، میتونیم ترتیب فرستادن یه چک پول فوری رو واسه ت بدیم.
گفتم « خب، امیدوارم فردا چک اینجا باشه.»
گفت « منم امیدوارم،وگه نه میباس برم مرکزشهر.»
نزدیک آبگیرآخرچوب بری یه تریلی زرد کهنه رو بلوکای چوب بود.یه نیگا به تریلی نشون داداونجاکه اومده، دوباره هیچوقت هیچ جانرفته.بزرگراه توفاصله بهشت و تنها واسه عبادت بود.واقعا غم انگیزبود،عینهویه گورستون بایه دودکش که دود بریده بریده مرده ای توهوای بالاش پیچ وتاب میخورد.یه موجود نیمه سگ ونیمه گربه تو ایوون روالوارای خشن جلو درول شده بود.نیمه پارس ونیمه میومیو کردوبه طرفمون اومد.«آرفوووو!» وپرید زیرتریلی و ازپشت یه بلوک به ما خیره شد.
زنه گفت « همینجاست.»
در رو به داخل تریلی باز شدویه مرداومدبیرون تو ایوون.یه دسته چوب واسه سوخت رو ایوون کپه شده بودوروش بایه برزنت سیا پوشونده شده بود.
مرددستاشو بالای چشاش گرفت،اوناروازنوریه خورشید تصوری پوشوند، واسه این که همه جادر انتظاربارون سیاشده بود.
مردگفت « سلام شوماها!»
گفتم « سلام.»
زنه گفت « سلام هانی!»
مرد باهام دست داد وبهم به تریلیش خوشامد گفت، پیش ازداخل شدنمون یه بوسه ملایم از لبای زنه ورداشت. محل کوچیک وگلی بودوبوی بارون کهنه می داد،یه تخت بزرگ مرتب نشده داشت که انگار تو اون طرفش یه شریک یه جوری غم انگیزترین عملیات سکسی روصورت داده بود.
یه میزنیمه بوته ای بادوتا صندلی حشره ای شکل، یه سینک ویه کوره کوچیک اونجابودکه واسه پخت و پزوگرما ازش استفاده میشد.کلی ظرف کثیف تودستشوئی بود.ظرفاانگارازتولدشون تاآخرهمیشه کثیف بودن. میتونستم یه موزیک غربی ازیه رادیوتویه جای تریلی بشنفم،اما نتونستم پیداش کنم.تموم اطرافو نیگاکردم و پیداش نکردم.شاید زیریه پیرهنی چیزی بود.
زنه گفت« این پسریه بایه ماشین تایپ،اون یه سوم میگیره که تایپش کنه.» مردگفت« منصفانه به نظر میرسه، یکی رو واسه تایپش لازم داریم.من قبلاهیچوفت هیچ کاری مث این نکرده م.»
زنه گفت« واسه چی اونو نشون این نمیدی؟اون دوست داره یه نیگا بهش بندازه.»
مردبهم گفت«باشه،امااون خیلی بادقت نوشته نشده،هنوزتنهاچاربخششو نوشته م.این خانوم میخواد ویراستش کنه،گرامروکاماوغیره شو راست ریست کنه.»
رومیزونزدیک یه زیرسیگاری که احتمالا شیشصدتا ته سیگارتوش بود،یه دفتر یادداشت ولو بود. روجلددفترچه یه عکس « هوپالونگ کاسدی» بود. هوپالونگ خسته به نظر میرسید،انگارتموم شب گذشته توتموم هالیوود استارلت رو تعقیب کرده بود و به زحمت نیروی کافی واسه برگشتن به چاله گل رو داشت.
دفترچه حول وحوش بیست وپنج یا سی صفحه نوشته داشت. باگرامربچه مدرسه ای گل وگشادنوشته شده بود.یه پیوند ناخوشایندبین تایپ ودست نویس.
مردگفت « اون هنوز تموم نشده.»
زنه گفت« تواونو تایپ میکنی،من ویراستش میکنم،اونم مینویسدش.»
یه داستان درباره یه هیزم شیکن عاشق یه پیشخدمت زن بود.یه داستان که تو سال هزارونهصدوسی وپنج تو یه کافه تو شهر « نورث بند » ایالت اورگان اتفاق میفته:
«جوون هیزم شیکن کناریه میز نشسته بود، پیشخدمت سفارشاتو ازش میگرفت.دختره باگیسای بلوندوگونه های گلگونش خیلی قشنگ بود.جوون هیزم شیکن داشت کتلت وال باپوره سیب زمینی وسس محلی سفارش میداد. »
زنه باصدای دوازده سالگی ودید زدنای اداره کمک به فقراازرو شونه ش گفت« آره،من ویراستاری میکنم. تو میتونی تایپ کنی،نمیتونی؟خیلیم معامله بدی نیست، مگه نه؟»
گفتم« نه،خیلیم ساده ست.»
تو بیرون ناگهان بارون شدید بی خبرشروع به پائین ریختن کرد. دونه های درشت بارون ناگهانی تقریبا تریلی رو تکونش میداد.
« میبل مدادشو تاکنار لبش که خوشگل وعینهو یه سیب قرمزبود، بالابردو گفت « مطمئنی کتلت وال رو دوست داری؟ »
کارل گفت« فقط وقتی سفارش منو ورداری.»
کارل یه جووون هیزم شیکن خجالتی بود،امامثل پدرش مالک کارگاه هیزم شیکنی ودرشت وپرزوربود.
« مطمئنم تو خیلی پول درمیاری!»
سرساعت ده درکافه بازشدو«رینزآدامز» اومدتو.اون خوش تیپ ومتوسط بود. غیرازکارل همه تواون حول وحوش ازش میترسیدن.کارل وپدرش اصلا ازاون نمیرسیدن!
میبل اونو اونجا توکت مکیناوش واشتاده که دید،لرژید.اون به میبل خندید، کارل حس کردخونش مث یه قهوه جوشان جوش اومدو دیوونه شد!...
رینز گفت شی طوری ؟میبل مث یه گل شکفت.....»(1)
وهمه مون اونجا تو تریلی بارونی نشسته بودیم و رو دروازه های ادبیات آمریکا مشت می کوبیدیم...
----------------------------------------

(1) تکه نقل قول شده از رمان پر از غلط عمدی املائیست.