عصر نو
www.asre-nou.net

دبیر ریاضی

(با یاد زنده یاد استاد پرویز شهریاری)
Wed 25 03 2020

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
از خانواده های دست به دهن پائین شهر بود. سینه از زمین که برداشته بود، تابستانها کارکرده بود تا پول لوازم مدرسه و خرجی تو جیبش را درآورد و بین شاگردان سرافکنده نباشد. هرازگاه، به خریدکفش وکلاه ولباسهای خودهم کمک می کرد.
انگارسختی هائی که کشیده بود، ازمغزوذهن وحافظه ش یک ضبط صوت ساخته بود. بدون چندان درس خواندن، تمام دوره ی ابتدائی و راهنمائی راهرسال شاگرد اول کلاس شده بود. دوره دبیرستان، حضور و ذهن و حاضر جوابی هایش، تمام معلم ها را انگشت به دهن میکرد. سال آخر، معلم ریاضیات شگردتدریسش راعوض کرد، باخودگفت:
« تو تموم دوره تدریسم، یه همچین اعجوبه ئی ندیده م، این سال آخری میخوام این بچه ی تخسو از رو ببرم. »
وارد کلاس شد، چند قضیه ی ریاضی ناجور رو تخته سیاه نوشت. یک بار سریع حل کرد و جوابشان را درآورد. پنج دقیقه رو صندلی کنارتخته نشست، تخته سیاه را پاک کرد، با انگشت اشاره ش، بهش اشاره کرد گفت:
« بیاپای تخته، قضیه ها رو بنویس جوابشونو درآر. »
رفت پای تخته و صورت قضایا را، همانطور که معلم نوشته بود، موبه مو نوشت، یکی یکی حل کرد و جوابش را درآورد. معلم وشاگردها، هاج واج نگاهش کردند. معلم در عین خوشحالی، به خود پیچید و گفت:
« عینهو همون حرفا و مثال هایی که زدم، نمیدونم کی و چجوری حفظ کرد و باهمون فرازونشیب صدای من، تحویلم داد! تو دیگه کی هستی بشر! من یکی جلوی این بچه ی تخس لنگ انداختم. از امروز رو صندلیش می شینم، بایدبقیه سال، به جای من کلاس رو اداره کنه و ریاضی درس بده، با مدیر حرف میزنم...»
تا آخر سال معلم کلاس ششم بودو ریاضی تدریس کرد. توکنکورسراسری شرکت کرد
و جزء ده نفر اول قبولیهای دانشگاه شد. معلم ریاضی همیشه زاغ سیاهش را چوب میزد دورادور، دنبالش بود. لیسانس ریاضیش راکه گرفت، خفت مدیردبیرستان راچسبیدوگفت:
« از دست پرورده های خودمه، رو شاگردام تعصب خونوادگی دارم، این یکی رو از دست نمیدم. هر طور شده باید بکشونیمش تو همین دبیرستان...»
مدیر نصف چایش را هورت و دستی روشکم برآمده ش کشید، گفت :
« فشار خونت که اون همه بالاست، از مرحله ی خطر میگذره، هیجان زدگی، واسه سلامتیت ضرر داره قلبتو از کار میندازه، مراقب باش. حالا می فرمائی چیکار کنیم، شمایه راه حل جلوم بگذار، فامیل محترم. »
« با درخواست بازنشستگی‌ام، به دلیل بیماری قلبی، موافقت شده، همین هفته یاهفته دیگه حکمم ابلاغ میشه. سال دیگه معلم ریاضی نداری. »
« همه ی اینارو میدونم، گفتم راه حل پیشنهادیتو بگو. »
« درخواست استخدامشو می نویسیم، باهم می بریم پیش مدیرکل منطقه، میگوئیم این بابا، ازاول دبیرستان شاگردخودمون بوده، سال آخرریاضیم، به عوض شاگردی، تدریس کرده. توکنکور سراسریم، جزء قبولیهای اول تا دهم بوده، مایه افتخار دبیرستان و منطقه ما شده. الانم از دانشگاه فارغ التحصیل شده و دنبال کار میگرده، بهترین کار واسه این اعجوبه ی ریاضیات تدریسه، حیف این همه حضور ذهن وخلاقیته که پشت میز ادارات و بندوبست هاش نفله بشه. »
« مدیرکل منطقه خیلیم دنبال استعدادهای شکوفاست. »
« سنگ مفت و گنجشک مفت، میریم، تموم ترفندامونو به کارمی بریم، پافشاری کرد، عزو التماس میکنیم. با هرچی تو چنته داریم، وادارش میکنیم زیرنامه استخدامشو که قبلا نوشتیم، امضا کنه. »
« بابا فامیل محترم، ما که تو مجلس زیادی بامدیرکل رفت وآمدونشست وبرخاست داشتیم وبا قلقش آشنائی کامل داریم. ترفند های مارو حفظه و واسه هیچ کدوم از حرفامون تره خرد نمی کنه. »
« اگه ترفندامون جواب ندادوتیرمون به سنگ خورد، یه شب دعوتش میکنیم، کباب برگ وجوجه کباب وعرق سگی به خیکش می بندیم، مست وکله پاش میکنیم، جفتمون قربون صدقه ش میریم وصورتشومی بوسیم. یادت رفته؟ چن دفعه تاحالاباهمین شیوه وشگرد، سواریهامونوازگرده ش بیرون کشیدیم!...»
کلک معلم ریاضی گرفت، دعوت، مهمانی وسوردادن ومی ومستی جواب داد، مدیرکل منطقه توعوالم مستی ودرحالی که سرازپانمی شناخت، زیرنامه استخدامی راامضاکرد...

جانشین معلم ریاضی بازنشسته سال ششم ریاضی شدوتدریسش راشروع کرد. عزیزیکی ازشاگردهای کلاسش بودورومیزآخرته کلاس می نشست. عزیزراازاول دبیرستان، دورادوردیده بود،معروف به درس نخوان وتنبل وولنگاربود، اماباهاش آشنائی نداشت. عجب غول بی شاخ ودمی شده بود. هیکلش دوبرابرمعلم جدیدکلاس بود. حس کردعزیزهم مثل خودش، ازخانواده های دست به دهن پائین شهراست. باعزیزدوسال یک کلاس خوانده، احساس همدردی ووابستگی کرد. باخط نستعلیق چشم نوازش روتخته سیاه نوشت:
« هرکس آخرین آرزوی خودشو تودفترش بنویسه وبده من که شب ببرم خونه، بخونم وباآرزوها، خواسته هاوشخصیت شماها آشناشم. »
تمام شاگردهای کلاس آخرین آرزوی خودرانوشته بودند. عزیزهیچ چیزننوشته بود. زنگ تفریح روزبعدعزیزراتوکلاس نگاهداشت وپرسید:
« منم باسختی وزحمت طاقت سوز، خودموبه این جاکه هستم، کشونده م، دنیا بازارمعامله گریه، هرچه میخوای ومیگیری، بایدبه جاش، یه چیزی بدی. توکه اینهمه سال درس نخوندی وولنگاری کردی، اینجوری درشت هیکل وپیش همه انگشت نماشدی. حالاواسه چی آخرین آرزوتوننوشتی؟ »
عزیز، بی تفاوت، شاخ وشانه ای تکان دادوگفت « هیچ آرزوئی ندارم. »
« نشدعزیز، آدمی که هیچ آرزوئی نداشته باشه، یعنی یه موجودمرده. اماتویه آدم زنده هستی، الانم با این همه یال و کوپال، کنارمن نشستی. حتما یه آروزئی داری، تا آخرین آرزوتو به من نگی، دست ازسرت برنمیدارم. »
« حالا که اصرار دارین، یه آخرین آروز دارم، آقامعلم. »
« منم دنبال همونم، عزیزآقا. »
« مادرم سرطان داره، آخرین آروزشم اینه که قبل ازمرگ، بره زیارت مکه. »
« این که آروزی مادرته، آخرین آروزی خودت چیه. »
« این آخرین آرزوی منم هست . »
« سردرنمیارم، کمی توضیح بده، عزیزآقا. »
« مادرم مادرسالای آزگاررختشوری کرد، خیلی خون دل خوردکه من درس بخونم، واسه خودم سری بشم توسرا، هرچی کردم، نتونستم آرزوی مادرموعملی کنم، کله ی پوکم نمی کشه. »
« ایناتمومش توهمه عزیز، آدمیزادمیتونه هرچی میخواد بشه، فقط همت لازم داره. »
« پس واسه چی من نمیتونم ؟ »
« واسه این که همت نداری عزیز. »
« چیجوری میتونم همت داشته باشم، آقامعلم؟ »
« اول بهت گفتم، دنیابازارمعامله ست، اگه میخوای یه چیزی داشته باشی، حتمابایدیه چیزی بدی. »
« حاضرم همه چی موبدم که بتونم آخرین آرزوی مادرموعملی کنم. »
« بیامردومردونه، باهم یه معامله کنیم، شهامت شوداری؟ »
« اگه آخرین آرزوی مادرموبرآورده کنید، هرکاری میکنم. »
« اگه ازامروزطوری درس بخونی که آخرسال شاگرداول بشی، بعدازامتحانات، باخرج خودم مادرتومیبرم مکه...»

عزیر، باکمک شبانه روزی معلم ریاضی، افتادرودنده درس خواندن. توامتحانات آخرسال، شاگرداول شد. توکنکورسراسری، جزء قبولیهای ده نفراول شد. معلم ریاضی ازخانواده شاگرد های پولدار، ازمعلم ها، مدیرهاومدیرکل هاپول جمع کرد. ازسه برابرهزینه ی مکه رفتن مادرعزیز هم بیشترشد. پول رابه عزیزداد. اشک توچشمهای عزیزحلقه زدوگفت:
« شمامعجزه کردی، آقامعلم، ازمن تنبل، تیزهوش ترین آدم راساختی. حالاغول ازشیشه بیرون آمده م، دیگرهیچ قدرتی نمیتونه جلوی پیشرفتموبگیره. مادرم هفته پیش عمرشودادبه شما. بااین پول هایه مدرسه بسازین وراه اندازی کنین. هردونفرمون، باهم اداره ش میکنیم...»