عصر نو
www.asre-nou.net

گفت و گوی فصل


Fri 13 03 2020

بهمن پارسا

... ببین من همه ی فکرامو کردم، دیگه وقتشه، ... نه نه خواهش میکنم حرفمو قطع نکن، وسط حرفام نَپَر بذار چیزایی رو که میخام بِگَم ،بعد تو هرچی فکر میکنی مناسبه بگو. گفتم وقتشه، آره دیگه وقتشه. تمام کردن این رابطه به سود هردو تای ماس! چیز ِ عجیبی ام نیس، خیلیا بعد خیلی سال به این نقطه میرسن، بعضیا دیرتر از اونیکه می باید، بعضیام به موقع ، سر ِ وقتِش. به موقع و سرِ وقت بهتر از اینکه طول بکشه و همه چی لجن مال بشه و بوی گَندِش تا آدم زنده س از مشام بیرون نره و آزار بده.واسه ما الان وقتشه. تو خوبی نمیگم نه، منم خوبم. تو منو دوست داشتی، داری، باشه. منم تر رو دوس دارم، داشتم ، نمی دونم کدومش درسته ، ولی هرچیه دیگه بسه. من نظرم اینه بدون اینکه سعی کنی فیلسوف و خردمند باشی، بدون اینکه آموزگار اخلاق و عاطفه باشی، بدون اینکه بخایی صغرا و کبرای منطقی ردیف کنی تا به نتیجه ی مثلن درست برسی، یه چیزی مث یه هفته ده روز به خودت مهلت بده، که البّته مهلت من هم هست، بعدش در کمال آرامش بدون جرّ و بحث نا لازم من راهی جهتی میشم که خیال میکنم خوبه ، تو هم به سمتی که دلت میخاد. این آخرین پیشنهاد، یا حرف یا هرچیزیه که من میگم و حرف ِ دیگه یی ندارم!
به همین سادگی؟! به همین سرعت؟! بدون زمینه و مقدّمه قبلی، بدون اینکه توضیح بدی چرا؟ و توقّع داری که من همین الان یا مثلن ظرف ِ یه هفته ده روز همه چی رو تموم شده تلّقی کنم... ببین وقتی تو حرف میزدی من از جام تکون نخوردم تو حرفت نپریدم، حتّی چشم از تو ور نداشتم تا همه ی جملات تو رو بشنوم و هضم کنم و بتونم بعد از تحلیل به نتیجه برسم اونوقت تو در حالیکه من دارم حرف میزنم دنبال لیوان و قاشق چنگال میگردی، و وانمود میکنی که داری به من گوش میکنی؟! این طرز گفت و گو اسمش چیه ؟ بیا بشین مث یه آدم عاقل به حرفای من گوش کن، به سئوالات من جواب بده و در نهایت هر طور میلت هست رفتار کن.
ببین بازم شدی معلم اخلاق و فلسفه، بازم داری نقش انسان بهتر رو بازی میکنی. این خیلی ساده تر از اون چیزایی است که تو ذهن و خیال تو میگذره. من در رابطه م با تو به ته خط رسیده م، اینو میفهمی؟ ته خط. ما خیلی وقته ته خطیم فقط حالشو نداریم پیاده شیم، چون نمیدونیم کجا داریم میریم.
تو شاید نمیدونی کجا داری میری ولی من میدونم و مقصد رو میشناسم و تا به مقصد نرسم قصد پیاده شدن ندارم.
دِ اشکال کار همین جاس، همینجا که "تو میدونی کجا داری میری" آره تو میدونی کجا. تو میدونی مقصد کجاس، ولی اصلن میدونی با کی داری میری، اصلن میدونی کس دیگه یی هم هست که باید بدونه کجا داره میری، چرا داره میره؟! نه واقعن تا حالا باین مطلب فکر کردی؟ نگو آره که باور نمیکنم و باور کردنی م نیست. و تازه دنبال ِ مقدّمه و زمینه ی قبلی و چی شد و چطور شد میگردی؟ نمیدونم تعریف تو از مقدّمه و زمینه ی قبلی چیه، زندگی یعنی زمینه ، از این بهتر چی میخای؟
چطوره که بعد هشت سال یه مرتبه امشب باین نتیجه رسیدی، چرا تا بحال حتّی یکبار چیزی نگفتی؟ چرا؟ میخای مث همیشه منو طرف ِ مقصر قلمدادکنی؟
خیال کن همینطوره ، خیال کن مث همیشه قصدم متهم کردن و محکوم کردن توست، و باور کن که درست میگی، آی همین واسه تو کافی نیست ، مقدّمه نیست، زمینه ی قبلی نیس؟که خودتو از گیر و دار چنین رابطه یی خلاص کنی؟! گیرم که پاسخت مثبته و میخای این وضع با همین باور ها و خیالات که در ذهن تو هست ادامه داشته باشه ، ولی من مث تو فکر نمیکنم، من باور دارم هر آغازی پایانی داره، محکمترین بناهای عالم که روی سخت ترین پِی ها بنا شدن یه روزی باید فرو بریزن و تازه اگه نریزن موافق مناسبات و امکانات زمان فرو میریزنشون، میفهمی میارنشون پایین که بنایی مناسب زمان و مکان بسازن،من، تو، ما هم از این قاعده مستثنی نیستیم، میفهمی؟
خیلی تند میری، خیلی، من، ما، تو بنا نیستیم، گِل و ماسه و سیمان و بتُن نیستیم، ما گوشت و استخوان و عاطفه و احساسیم، آدمیم، آدم ، ما حامل عمری خاطره و تجربه ایم، خاطرات خوب، تجربیات بد، فراز و نشیب، آدم یعنی نسل بشر اینطوری تا باینجا رسیده و میتونه بناهای کهنه رو خراب کنه، بناهایی که هیچ تجربه و خاطره یی در خشت و گِلِشون نیست. تو ما رو با بِتُن و سیمان برابر میذاری؟ جای تاسّفه، این یعنی سقوط محض.
ببینم آموزگار ارجمند تو میخای با کسی که در حال سقوط ِ آزاده و چینین ذهنیتی داره چه چیزی رو تا کجا ادامه بدی؟ تا جایی که بتونی به طرف مقابلت اثبات کنی شیوه و روش تو درست بوده ؟ بعدشم بگی دیگه حاضر نیستی در چنین رابطه ی نا موزونی درگیر باشی؟ نه نه اشتباه میکنی، پیش از رسیدن به اون نقطه این رابطه باید تموم بشه و به لحاظ ِ من تموم شده هم هست. از همین لحظه تا پایان دو هفته در همین آپارتمان ما مثل دو انسان بالغ و خردمند به شیوه یی مستقّل ازهم زندگی میکنیم، و هرکدوم در تلاش خواهیم بود که در آخرین روز به آرامی یکدیگر را برای همیشه وداع کنیم. همیشه. من پیشاپیش در کار جستجوی مکانی مناسب با درآمدم و تا حد امکان نزدیک به محل ِ کارم هستم. خرت و پرت هم هرچی دارم کم کم و تا اونجا که بتونم و میسر باشه جمع و جور میکنم و هرچی رو نتونم ببرم و برام قابل استفاده نباشه میدم به موسسات خیریه اگه قبول کنن. بعدشم برای تو آرزوی روزها و سالهای بهتر. همین و به همین سادگی. حرف ِ دیگه یی ندارم. سعی نکن چیزی بگی چون اثری نداره.
از آن شب تا اینک یازده سال سپری شده. تمام این مدّت را به گفت وگوی آن شب اندیشیده ام. زندگی بی اعتنای من در گذر است. شاید هم بی اعتنای به ما. آری هر آغازی پایانی دارد. دیگ هفت جوش حوادث همواره قل قل میکند و هرگز چیزی پخته و بدرد خوری از آن بیرون نیامده. ظرف چند روز ِ گذشته فعلن این بیماری همه گیر داغتر از هرچیز دیگر در این دیگ دارد می پزد. خیال میکنم بار دیگر که مجددن باین محله و مقابل این ساختمان که آپارتمانی در ان محل زندگی ما بود گذرم بیفتد کسی در باره ی "کُرُنا" و انها که قربانی این مرض همه گیر شدند حرفی برای گفتن نداشته باشد. و شاید اصلن در یاد کسی هم نمانده باشد. امّا من هنوز نمیدانم آن پایان چرا آنهمه ناگهانی بود و او اینک کجاست.

********************************************
13 مارس 2020 در اوج همه گیر "کُرُنا" مریلند