ساعدی و عزاداران بیل (قسمت دوم)
اقتصاد غیر تولیدی در عزاداران بیل
Mon 9 03 2020
س. سیفی
زمان نوشتن عزاداران بَیَل به سال ۱۳۴۳ خورشیدی بازمیگردد. حوادث اصلی داستان هم در همان روستای بیل میگذرد. روستایی که در آن زمان، نمونههای فراوانی از آن، در هر گوشه و کنار ایران پا میگرفت. در واقع غلامحسین ساعدی نویسندهی رمان، مخاطب خود را به بیل میکشاند تا نمونهای روشن از نتایج اصلاحات ارضی شاهانه، در دیدرس او بگذارد. چون بیل و اکثر روستاهای اطراف آن به تمامی از تولید و کار کشاورزی بازمانده بودند و به اجبار گونههایی از کار غیر تولیدی را تعقیب و دنبال میکردند.
توضیح اینکه اقتصاد بیل بنا به تصریح یکی از شخصیتهای داستان حول محور گدایی و صدقه میگردید. همچنان که مردمان روستای همسایهی ایشان پوروس هم با شگردهایی از دزدی و سرقتِ شبانه روزگار میگذراندند. در ضمن گدایی و صدقه برای ساکنان بیل شرایطی را فراهم میدید تا همگی با نوحه خواندن و گریه کردن انس بگیرند. به همین دلیل هم ساعدی این مردم را به نام "عزاداران بیل" به خوانندهی خود میشناساند. آنوقت کتاب عزاداران بیل را ضمن هشت داستانِ پیوسته در شناخت همین مردم مینویسد.

پوروسیها همسایگان بیل، شبها به سمت و سوی روستاهای مجاور راه میافتادند تا ضمن دزدی با دستان پر به روستایشان بازگردند. اما همین روستاهای مجاور هم دیگر رمقی برایشان باقی نمانده بود که بتوانند نیاز پوروسیها را در دزدی برآورده کنند. در نتیجه از بیلیها، مشدی جبار نخستین کسی بود که ضمن ابتکار عمل برای گذران خود به سنت پوروسیها روی آورد. او در الگویی از پوروسیها حرفهی گدایی و صدقه گرفتن را کنار گذاشت تا برای دزدی راه روستای پوروس را در پیش بگیرد. به هر حال پوروس که کار مردمانش دزدی بود، بیش از روستاهای دیگر حسادت مردمان همسایه را برمیانگیخت. ولی مشدی ریحان خواهر مشدی جبار به او یادآور شد که او نباید تنها به دزدی برود. مشدی جبار در ابتدا از پیشنهاد خواهر بیوهاش سر باز زد. چون مدعی بود: "با هیشکی نمیتونم برم. بیلیها همهشون گدایی میکنن، گریه میکنن، صدقه میگیرن، اما دزدی نمیرن. پوروسیها هم گشنه بمونن گدایی نمیرن و صدقه نمیگیرن، از دزدی هم دست نمیکشن".
با این همه، فشار گذران زندگی تا به حدی بود که امثال مشدی جبار دیگر نمیتوانستند به اتکای گدایی کردن و صدقه گرفتن از عهدهی آن برآیند. در چنین فضایی بود که دزدی برای او ضرورت پیدا میکرد. مشدی جبار برای این کار بهانهی کافی هم در اختیار داشت. چون پیش از این، پوروسیها گوسفندان او را دزدیده بودند.
سرانجام مشدی ریحان، از روستاییان ده، حسنی را یافت و او را نیز به همراه برادرش برای دزدی به پوروس فرستاد. ناگفته نماند که برای تمامی روستاییان دزدی کاری شبانه بود تا دزد از دیدرس این و آن مخفی بماند. حتا مردم بدون استثنا هر صدایی را که از دل سیاهی شب میشنیدند، به پوروسیها نسبت میدادند. تصور میشد که پوروسیها گسترهی شب را تا هر جا که بخواهی قرق کردهاند.
اما پوروسیها که به دزدی شهرت یافته بودند خودشان از دست دزدان روستاهای اطراف آرام و قرار نداشتند. درنتیجه ضمن ابتکاری ویژه، مرغ و گوسفند یا هرآنچه را که میدزدیدند در چاهها پنهان میکردند. با این همه، این موضوع از دید دزدان روستاهای دیگر چندان هم پنهان نمیماند. همگی به این نکته پی برده بودند و فانوس به دست راه چاههای پوروس را در پیش میگرفتند.
همان گونه که گفته شد، سیاهی شب همیشه گسترهای مناسب برای فعالیت پوروسیها به حساب میآمد. چنانکه ساکنان روستاهای مجاور هر گونه گشت و گذار شبانهای را به پای پوروسیها مینوشتند. در نتیجه هرکسی میخواست شبانه جایی راه بیفتد، او را به نام پوروسی میشناختند. با این رویکرد عدهای هم از روستاهای دیگر، شبانه راه پوروس را در پیش میگرفتند و بیچاره پوروسیها میبایست گناه آنان را هم به گردن بگیرند. چون همهی مردم بدون استثنا، از همان ابتدا نوع این کار تخصصی را با نام پوروسیها گره میزدند.
از سویی جرگههایی از دزدان که شبانه به هم میرسیدند، راه خود را به سمت و سویی دیگر کج میکردند که شناخته نشوند. همگی دشنه و قمهای نیز با خود به همراه داشتند. ولی این دشنهها و قمهها هرگز به کار نمیآمدند. چون پوروسیها یاد گرفته بودند که قبل از هر اقدامی خود را در سیاهی شب گم کنند.
در ضمن از روستاهای اطراف کم نبودند دزدانی که شبانه سر راه پوروسیها کمین میکردند تا با استفاده از سیاهی شب به آنان یورش ببرند. انگار دزدیدن از دزد، لذتش بیش از خود دزدی بود. چنین رفتاری فقط تیزهوشی و مقداری جربزه میخواست. بدون تردید، این طوری کار دزدی قدری آسانتر میشد.
در نمونهای از دزدیهای عمومی شبانه، فقر و بیچیزی همگانی شرایطی را فراهم دید تا ساکنان همهی روستاها به طرف خاتونآباد راه بیفتند. آنوقت مردم سیدآباد، ههزهوان، حسنآباد، ملکزاده، ینگیجه، جامیشان، میشو همگی با گاری راه خاتونآباد را در پیش گرفتند. چون قرار بود که محصول سیبزمینی خاتونآبادیها را شبانه به غارت ببرند. خاتونآبادیها هم بنا به تجربهی همیشگی خود، چنین موضوعی را پیشبینی مینمودند. چنانکه در الگویی از پوروسیها، سیبزمینیها را در گونی ریختند و در چاه مخفی کردند. اما این حقه و شگرد، دیگر ترفندی کهنه و قدیمی بیش نبود. چون از مردمان روستاهای اطراف همگی ضمن تجربه فهمیده بودند؛ آنچه که به کار دزد میآید، در چاه صاحبخانه پنهان شده است.
گفتنی است که خواب مردمان این روستاها نیز با حوادثی از دزدی شکل میگرفت و پایان میپذیرفت. چنانکه مشدی جبار شبی خواب دید که از چاهی پایین میرفت اما بوی بیل را میشنید. او گوسفندانش را به یاد میآورد که زمانی پیش از این پوروسیها به سرقت برده بودند. مشدی جبار که مرغهایی را از چاه بالا میکشید، سرانجام با حضور ناخواستهی پوروسیها مواجه شد. پوروسیها خواستند مرغها از او را پس بگیرند، اما مشدی جبار گوسفندانش را از ایشان طلب کرد. سرآخر، همراه با ترس و واهمه از خواب پرید و خواب او نیمه کاره رها شد.
جدای از پوروس، در همسایگی بیل روستای دیگری نیز بود که سیدآباد نام داشت. در نامگذاری این روستا قسمتی از حال و روز مردمان آن نیز آشکار میگردد. چون سیدآبادیها همچنان که از نامشان برمیآید همگی سید بودند.
توضیح اینکه در الگویی از باور تمامی روستاییان ایران، برای سید ارج و قرب بیشتری در نظر میگیرند. انگار آنان به حتم باید هزینهی گذران و معاش خود را از کار و تلاش دیگران بجویند. در ضمن قداست تصنعی و عوامانهی سیدها شرایطی را فراهم میبیند تا برگزاری بسیاری از آیینهای دینی فقط به حضور و مشارکت آنان وابسته گردد. سیدها همچنین پذیرفتهاند که متولی امامزادهها باشند، برای مردگان نماز میت بخوانند و همراه با نوحهخوانی و قرآنخوانی خود، رفع بلا از مردم عادی را تضمین نمایند.
بیلیها نیز چنین کارکردهایی را از عنوان سید پذیرفته بودند. به همین دلیل برای کفن و دفن افراد موجه خود، حضور "آقا"یی از سیدآباد را لازم میدیدند. در واقع سیدآبادیها کارشان آقایی بود و همراه با این حرفه، آقایی خود را در روستاهای اطراف بیل به پیش میبردند. انگار ایرانیان پس از پیدایی اسلام، فرهی موهوم پادشاهان خود را به گروهی از فرزندان ساختگی پیامبر اسلام میسپردند.
هرچند شاهان ایرانی فرهی شاهی را از پادشاهی پیشین وام میگیرند، ولی سیدهای امروزی فرهی سیدی خود را از پدری سید به ارث میبرند. چنین کارکردی از سید با نفس وراثت آن از پدری پیشین به چالش برمیخیزد. چون تمامی سیدها فرهی موهوم خود را به ظاهر از فاطمه دختر پیامبر اسلام به ارث بردهاند.
سیدآبادیها نیز از این حرفهی مادرزادی و موروثی خود بر کنار نمیماندند. حرفهای غیرتولیدی که گذران آنان را از راه مزدی بیکار و تلاش تضمین میکرد. با این همه سیدآبادیها نیز از تاریکی شبانه به نفع خود سود میبردند تا در دزدی از ساکنان روستاهای اطراف جا نمانند.
در حوادث داستان چهارم عزاداران بیل، گاو مش حسن میمیرد اما مش حسن نمیتواند مرگ گاوش را تاب بیاورد. او ضمن رویکردی روانی در گاوش استحاله میپذیرد که چنین استحالهای به زندگیاش در طویله میانجامد. در واقع همراه با مرگ گاو زندگانی ناخوشی برای او رقم خورد. اما پوروسیها که از موضوع اطلاعی نداشتند شبانه راه طویلهی مش حسن را در پیش گرفتند تا گاوش را بدزدند. راوی عزاداران بیل حوادث داستان را در گفت و گوی پوروسیها اینگونه پیش میبرد که پوروسیها همگی کارد به دست پشت خانهی مش حسن میایستند. یکی از آنان به دیگری میگوید: سر و صدا میآد. دیگری پاسخ میدهد: آره، صدای نفس نفس یه گاو میآد. سرآخر همان اولی یادآور میشود: طنابارو واکنین. دهنشو میبندیم و میکشیمش بیرون.
سرانجام مردم ده از آمدن پوروسیها آگاه شدند و با چوبدستی به پوروسیها حمله بردند. اما پوروسیها بدون آنکه از کاردهای خود استفاده به عمل آورند راه فرار در پیش گرفتند. آنوقت پوروسیها خود را به باغ اربابی رساندند و از حاشیهی بیل به سمت پوروس فرار کردند. در پایان، کدخدا از راه رسید و از "اسلام" یکی از شخصیتهای قصه پرسید: چه خبره؟ اسلام به گونهای طنزآمیز پاسخ داد: هیچی آمده بودن مشد حسن را بدزدن.
راوی داستان همراه با گاو مش حسن، اقتصادی تولیدی را در بیل نشانه میگذارد. اما این اقتصاد تولیدی، در بیل زمینهای کافی و وافی برای رشد نیافت. چنانکه تنگناهای موجود به مرگ همیشگی گاو انجامید تا راوی داستان بر ناکارآمدی اقتصاد تولیدی در روستای بیل اصرار بورزد. حتا مش حسن نیز از این مرگ بینصیب باقی نماند تا حضور اقتصاد تولیدی در بیل برای همیشه پایان پذیرد.
در متن داستان عزاداران بیل به طور غیر مستقیم به دفعات از "باغ اربابی" هم سخن به میان میآید. باغی که انگار برای همیشه متروکه و بیرونق باقی مانده است. به عبارتی روشنتر، اربابهای دیروزی هرچند در فضای جامعهی امروزی گم و گور میشدند، ولی باغهای متروکهی خود را به ناچار برای روستاییان بر جا میگذاشتند. همچنان که در ماجرای ناموفق دزدی پوروسیها، آنان سمت و سوی باغ اربابی را در پیش گرفتند تا بتوانند از چنگ بیلیها بگریزند. بدون تردید، راوی در فضای داستان عزاداران بیل، از باغ اربابی به عنوان نشانهای تاریخی سود میبرد. در فضای همین نشانهگذاری، مخاطب هم درمییابد که باغ برای همیشه بدون ارباب باقی مانده است.
بخشی از دارایی بیلیها در یک رأس گاو مش حسن خلاصه میشد که آن هم مرگ امانش نداده بود. مشدی جبار هم چند رأس گوسفند داشت که از سوی پوروسیها به سرقت رفت. جدای از اینها مابقی دارایی منقول بیلیها همراه با سرمایهی "اسلام" پایان میپذیرفت که عبارت بودند از: گاری، یک رأس اسب، یک رأس بز و یک دستگاه ساز. اسلام تمامی دارایی خود را در بیل باقی گذاشت و با ساز خود راهی شهر شد. چون بیلیها با افتراهای خود خاطرش را آزرده بودند. اما کار اسلام سرآخر به دیوانگی کشید و به ظاهر در تیمارستان شهر، زندگی را بدرود گفت. همراه با مرگ اسلام داستان عزاداران بیل هم پایان میپذیرد. راوی داستان، هرچند همراه با حضور گاری، اسب، بز و ساز، دوام و بقای زندگی را در بیل نشانه میگذاشت اما با مرگ اسلام گویا همه چیز به پایان زندگی خود راه مییابد.
ضمن آنکه در متن تمامی قصههای عزاداران بیل رؤیای شیرین زیستن در شهر، بیلیها را به شوق میآورد. آنان به این دلیل به شهر دل بسته بودند که میتوانستند در فضای آن به راحتی به گدایی اشتغال ورزند. در ضمن حضور در شهر، بوی نان گرم را در ذهنشان تداعی میکرد. بیلیها همواره آرزویی را در دل میپروراندند که در شهر آزادانه به گدایی بپردازند و با پول آن نان داغ بخورند. انگار همراه با خوردن نان داغ، تمامی آرزوهایشان برآورده میشد.
در بیل هیچ نام و نشانی از سازمانهای اداری حکومت مرکزی به چشم نمیآمد. مردم بدون استثنا همگی به امان خدا رها شده بودند. به همین دلیل اقتدار کدخدا برایشان حرف اول را میزد. اما این کدخدا هرگز از جایی بالادستی دستور نمیگرفت. او در همیاری و همفکری با "اسلام" تمامی کارها را در گسترهی روستا به انجام میرسانید. اسلام هم از مشورت دادن به کدخدا چیزی کم نمیگذاشت. او به کدخدا مشورت میداد و کدخدا نیز خواست و گفتهی اسلام را بدون کم و کاست محترم میشمرد. گاری و اسب اسلام قدرتی برای او خلق میکرد تا او مشاوری همیشگی برای کدخدا باقی بماند. کدخدا هم از گاری و اسب اسلام به نفع رفت و آمدهای اضطراری مردم به شهر یا روستاهای اطراف بهره میگرفت. آنوقت اسلام با گاری خود بیماران روستا را به حاشیهی جاده میرسانید تا با وسیلهای موتوری به شهر برسند. در ضمن مردم روستا از گاری اسلام سود میبردند تا شبانه به خاتونآباد بروند. چون دزدی از سیب زمینی خاتونآبادیها، اشتیاق همگی را برانگیخته بود.
همراه با سازوکارهایی از این نوع، شکلهایی از حاکمیتِ انسانهای قدیمی در بیل مشروعیت میپذیرفت تا کدخدا نقش خود را به عنوان ریشسفید و پیر این جماعت ابتدایی به انجام برساند. او بود که به دیگران دستور میداد تا چهگونه کاری را به پیش ببرند. عملیاتی شدن همهی این تصمیمها را از پیش اسلام پذیرفته بود.
کدخدا همچنین در رویکردی اخلاقی، به ظاهر مردم را از کارهای زشت و ناپسند بازمیداشت. با این همه، او هم هرگز از حرفهی دزدی بر کنار نمیماند. چون در الگویی همگانی از پوروسیها، سیاهی شب را پوششی مناسب میدید تا از دزدی در روستاهای مجاور چیزی برای خود بیندوزد.
|
|