عصر نو
www.asre-nou.net

بانوی مِهر، بيدار است

"نوزدهمين هنگام"
Thu 30 01 2020

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
مهربانو، درون کابوسی وحشتناک دست و پا می‌زد؛ کابوسی که در آن، حاجيه بانو روی خشت نشسته بود و از درد، فرياد می‌کشيد و به خودش می‌پيچيد و با چنگ و دندان، زمين و آسمان را می‌خراشيد. دکترعلفی هم، جلوی حاجيه بانو، زانو زده بود و دست به ميان ران‌های او برده بود و می‌گفت:
- زور بزن! زور بزن! دارد می‌آيد!
به ناگهان، جانوری هزاردست و پا، آغشته به چرک و خون، از ميان ران‌های حاجيه بانو، سر برآورد. دکترعلفی، جانور را گرفت و شکمش را پاره کرد و از درون آن، مرواريدی بيرون کشيد که....... در همان لحظه، مهربانو از خواب پريد و دقايقی ميان خواب و خيال و واقعيت، در نوسان بود که بوی گلاب به دماغش خورد. از جايش برخاست و کمی اينطرف و آنطرف را بو کشيد تا فهميد که بوی گلاب از بيرون می‌آيد. از اتاق بيرون آمد و خودش را رساند به جلوی تالار و ايستاد و نفس عميقی کشيد. بوی گلاب، همه ی باغ را پرساخته بود!:
- در اين وقت شب، چه کسی دارد گلاب می‌گيرد؟!
- دولت آباد و گلاب؟!
چشمش به ماه کامل بالای سرش افتاد. مرواريدی را به خاطر آورد که دکترعلفی، از شکم آن حيوان هزار دست و پا، بيرون کشيده بود:
- مثل مرواريد يعقوب نبود؟!
- مرواريد يعقوب؟!
- يعقوب سوار بر اسب! زير درخت سيب! تفنگی هم برشانه‌اش داشت! يادت آمد؟!
- می‌گويم نکند که وقتی خوابم برده بود، يعقوب آمده باشد و کوچه باغی‌اش را خوانده باشد و رفته باشد؟!
سرشب، پشت سردکترعلفی، حاجيه بانو هم، چادربرسرکشيده بود و گفته بود: " سفره را جمع کن مادر. ظرف‌ها را بشوی. حال پدرت به سامان نيست. می‌روم به دنبالش. می‌ترسم که باز، کاردست خودش بدهد! ". حاجيه بانو که از باغ خارج شده بود، مهربانو سفره را جمع کرده بود، ظرف‌ها را شسته بود و بعد هم رفته بود به اتاقش و پس از آنکه ساعتی خودش را به خواندن اين کتاب و آن کتاب، مشغول کرده بود، يکدفعه به اين فکر افتاده بود که اگر دکترعلفی و حاجيه بانو تا وقت کوچه باغی خواندن يعقوب، بازنگردند، اين دفعه، به مجرد شنيدن صدای يعقوب، خودش را خواهد رساند به پشت در باغ و درست لحظه‌ای که يعقوب از جلوی در می‌گذرد، به سرعت از باغ بيرون خواهد پريد و به يعقوب خواهد گفت که.....:
- چه خواهم گفت؟!
- اين را خواهم گفت يا......
عاقبت، با ديوان حافظ فال گرفته بود و اين شعر آمده بود:
- دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فدای او شد و جان نيز هم
اين که می‌گويند آن خوشتر زحُسن
يار ما اين دارد و آن نيز هم.
و خوشحال از آنکه شعری را که در فال آمده بود، از حفظ است، پيش خودش، شروع کرده بود به تکرار آن و تا ديروقت شب، به خيال ديدن يعقوب گوش هوش داده بود به صداهای بيرون باغ، اما خبری نشده بود و کم کم، چشم‌هايش سنگين شده بودند و خواب، او را با خود برده بود و پرتابش کرده بود به درون آن کابوس حيوان هزار دست و پا و مرواريدی که.......
ميان خواب و بيداری و خيال و واقعيت، صدای باز و بسته شدن در باغ را شنيد، اما تا آمد که از جايش برخيزد ، حاجيه بانو وارد باغ شد و دوان دوان، فاصله درباغ را تا جلوی ساختمان، طی کرد و از پله‌ها هم بالا آمد و حالا، جلو مهربانو ايستاده بود و نفس نفس زنان داشت می‌پرسيد که:
- اينجا چه می‌کنی مادرجان؟! چرا نخوابيده ای؟!
- خوابيده بودم. بيدار شدم و ديگر خوابم نبرد. چه اتفاقی افتاده است؟!
- هيچ! هيچ!
- پدرم کجا است؟! پيدايش کرديد؟!
حاجيه بانو، دست مهربانو را گرفت و در حالی که او را با عجله به طرف اتاق‌ها می‌برد، گفت:
- برو به اتاقت. برو بخواب مادرجان. فردا، برايت تعريف خواهم کرد. برو! زود!
مهربانو که وارد اتاقش شد، با کنجکاوی، خودش را به پشت دری رساند که رابط ميان اتاق او و اتاق حاجيه بانو بود. نشست پشت در و چشم گذاشت بر سوراخ کليد و ديد که حاجيه بانو، با عجله وارد اتاق شد و چادرش را به گوشه‌ای انداخت و لباس بيرونی‌اش را از تن به در آورد و پيراهن خوابش را پوشيد وبعد هم، دوان دوان، از اتاق خارج شد. با خارج شدن حاجيه بانو از اتاق، مهربانو هم، خودش را به پشت پنجره‌ای رساند که به محوطه ی جلوی ساختمان باز می‌شد و به بيرون که نگاه کرد، درپرتوی نور مهتاب، حاجيه بانو را ديد که دوان دوان رفت به طرف حوض و کفش‌های راحتی‌اش را به گوشه‌ای انداخت و نشست روی لبه ی حوض و پاهايش را گذاشت توی آب. مهربانو هم، از پنجره ی پشتی، خودش را رساند به زير درخت سيب و از درون تاريکی، چشم دوخت به حاجيه بانو که حالا، دست‌هايش را در بغل گرفته بود و خيره شده بود به ماه کامل. لحظاتی چنان گذشت تا صدای چرخش کليد آمد و بعد هم صدای قژ قژ در. آنوقت، دکترعلفی وارد باغ شد وآمد و آمد تا رسيد به پله‌های جلوی ساختمان. می‌خواست به بالا برود که صدای ريز ريز خنده‌ای را شنيد. رو به سوی صدا که برگرداند، چشمش افتاد به شبحی که کنار حوض چمباتمه زده بود:
- اين ديگر چيست؟!
دکترعلفی، چندبار پلکهايش را برهم زد که واقع را از خيال باز شناسد. صدای حاجيه بانو از سوی حوض آمد که می‌گفت:
- آمدی فرشاد؟
با احتياط قدمی به سوی حوض برداشت وگفت:
- تو هستی بانو! آنجا چه می‌کنی؟!
- نشسته ام.
- نشسته ای؟!
- نمی‌بينی که نشسته ام اينجا و پاهايم را کرده ام توی آب؟!
- می‌بينم!
- پس ديگر چرا می‌پرسی؟!
دکترعلفی، مانده بود که چه جوابی بدهد؟! ...... بماند؟!...... برود؟!...... بپرد توی حوض؟! .....بدود دور باغ و فرياد بزند؟!.....گريه کند..... يا....... بخندد و بشکن و جفتک بزند و...... يا برود و آرام کنار بانو بنشيند و از او بپرسد که.......چه بپرسد؟! .....بگويد که؟!......چه بگويد؟!.... ديگر چه پرسشی؟!.....ديگر چه پاسخی؟! داشت خنده‌های ريز ريز آن شبح جلوی باغ حاجی زعفرانی را به خاطر می‌آورد که حاجيه بانو گفت:
- خاکش کرديد فرشاد؟
- خاکش کرديم؟! چه چيز را خاکش کرديم؟!
حاجيه بانو، چانه‌اش را گذاشت روی کنده ی زانوهايش و ريز ريز خنديد و گفت:
- پيرمرد را می‌گويم! سرالاسرار را! ديدی که به چه راحتی، دستش را گذاشت زير سرش و گفت: ما رفتيم؟!
- منظورت چيست؟!
- آه از آن بوی گلاب!.... آن بوی گلاب! می‌بينی؟! مادرچاه مستراح حاجی زعفرانی که به جای خودش، حتی اگر همه ی شهر، در مادرچاه مستراح شان را بردارند، بازهم حريف اين بوی گلاب نخواهند شد!
دکترعلفی، معلق مانده بود ميان آسمان و زمين. دست و پا می‌زد تا شايد که خودش را به جائی وصل کند. اما، جائی نبود و تا بی نهايت، خلئی بود بی رنگ و دل بهم زن. پيش از آنکه باز آن سرگيجه ی کذائی به سراغش بيايد و نقش زمينش کند، بايد کاری می‌کرد. پس، نشست روی لبه ی حوض، کنار حاجيه بانو و مشتی آب بر صورت خودش پاشاند و گفت:
- به سرت زده است بانو؟! از کدام پيرمرد حرف می‌زنی؟! کدام سرالاسرار؟!
- به سرم نزده است. خواب ديده ام. عکس آن عقاب دوسر را هم چسبانده بودند روی ديوار. کبير دولت آبادی هم آنجا بود. با آن کلاه پوستی و عينک ته استکانی‌اش. حضرت خضر هم آمد که برای تو، قابل رؤيت نبود!
دکترعلفی، پاهايش را گذاشت درون آب حوض و گفت:
- پس، من هم توی خوابت بودم؟!
- آری. بودی. برای همين هم وقتی که از خواب بيدارشدم، ديگر نتوانستم بخوابم. آمدم و اينجا نشستم و منتظر شدم که بيائی.
دکترعلفی، دوباره مشتی آب بر صورت خودش پاشاند و گفت:
- خير باشد! تعريف کن. خوابت را از اول تعريف کن. از اولش!
حاجيه بانو، همچنانکه به ماه کامل، خيره مانده بود، ادامه داد:
- اولش، مثل سر شب بود که بعد از شام، از جايت برخاستی و گفتی که عقاب دوسر، می‌رود که پرواز کند. بعدش، ديدم که جلوی خانه ی شيخ حسين قنات آبادی هستی. بعدش بود که حسن قهوه چی، پيدايش شد و به تو گفت که شيخ حسين او را به دنبال تو فرستاده است که ببرتت پيشش. بعد هم ديدم که با حسن قهوه چی، جلوی باغ حاجی زعفرانی هستيد و.......
حاجيه بانو، از خوابی که ديده بود می‌گفت و با هرگفتنی، پرده از ناگفتنی‌های دکترعلفی را به کناری می‌زد و عکس العمل دکترعلفی، فقط آن شده بود که پشت سر هم، آب بر صورت خودش بپاشاند و پاهايش را بيشتر و بيشتر در آب فروبرد و کم کم، بدون آنکه خودش متوجه شده باشد تا کمر در آب فرو رفته بود که وقتی حاجيه بانو، لب از سخن فروبست و سر به سوی دکترعلفی برگرداند، از ديدن او در چنان حالتی به خنده افتاد و گفت:
- چرا مثل بچه‌ها، توی حوض نشسته ای؟!
دکترعلفی، به خود آمد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد و بعد از آن، خيره شد به انعکاس نور ماه در چشم‌های حاجيه بانو که حالا روی لبه ی حوض ايستاده بود و با مهرمادرانه‌ای دستش را به سوی او دراز کرده بود و می‌گفت:
- چه شده است؟! چرا اينطوری به من نگاه می‌کنی؟! دستت را بده به من، بيا بالا!
دکترعلفی، با قهر کودکانه ای، خودش را پس کشاند گفت:
- نه. جايم خوب است.
- سرما می‌خوری فرشاد! بيا بالا!
- بگذار بخورم.
- سينه پهلو می‌کنی،‌ها؟!
- بگذار بکنم!
حاجيه بانو راه افتاد به سوی ساختمان و گفت:
- باشد! خودت می‌دانی! من رفتم!
دکترعلفی، خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- بانو!
حاجيه بانو، ايستاد و سر به سوی او برگرداند و گفت:
- چه می‌گوئی؟!
- صبرکن! می‌آيم!
- خوب. بيا!
دکترعلفی، اراده کرد که برود، اما نتوانست. ضعف بر او چيره شد و نشست روی لبه ی حوض و گفت:
- نمی‌توانم راه بروم!
حاجيه بانو، ريز ريز خنديد و گفت:
- عقاب دوسر که راه نمی‌رود! پرواز می‌کند. پرواز کن فرشاد. پرواز!
دکترعلفی، ملتمسانه ناليد و گفت:
- دستم نينداز بانو. راست می‌گويم. نمی‌توانم. پاهايم به اختيارم نيستند!
- پاهايت به اختيارت نيستند؟! بالهايت که هستند! نکند می‌خواهی بگوئی که ديگر، عقاب دوسری در کار نيست؟!
دکترعلفی، جواب نداد. صورتش را از حاجيه بانو برگرداند و به ماه کامل بالای سرش خيره شد. حاجيه بانو، پس از لحظه‌ای که او را از زير نظرگذراند، آمد به طرفش و کنارش زانوزد و گفت:
- باشد. کمکت می‌کنم، اما به يک شرط!
- چه شرطی؟!
- شرطش اين است که به من بگوئی، از سر شب کجا رفته بودی؟!
- با کالبد مثالی ام به سفر رفته بودم.
- از سفرت برايم تعريف کن.
- ديگر چه مانده است که بخواهم برايت تعريف کنم؟! همه‌اش را که خودت در خوابت ديده ای!
حاجيه بانو، به چشم‌های دکترعلفی خيره شد و گفت:
- باز هم دروغ؟!
- اگر خواب‌های تو، دروغی اند، پس سفرهای من هم با کالبد مثالی ام دروغی‌ای اند!
حاجيه بانو، سر به زير انداخت و گفت:
- اگر من امشب به تو بگويم که تا به حال، همه‌اش را دروغ گفته ام و هيچوقت، خوابی در کار نبوده است چه؟!
دکترعلفی هم سر به زير انداخت و گفت:
- آنوقت، من هم به تو می‌گويم که همه ی سفرهای من با کالبد مثالی ام، دروغی بيش نبوده اند!
سر به سوی هم برگرداندند. نگاهشان درهم گره خورد. لبخندی برلبان و بغضی درگلويشان نشست. همديگر را در آغوش گرفتند. بغضشان ترکيد. سر برشانه ی يکديگرگذاشتند و‌های‌های گريه کردند و پس از لحظاتی، حاجيه بانو گفت:
- آه! سبک شدم. چه باری برشانه ام بود!
- من هم سبک شدم. سبک!
- اما، هنوز چيزی در درونم هست که می‌خواهم از تو بپرسم!
- بپرس.
- سرالاسرار، قبل از آنکه سر بر زمين بگذارد و تمام کند، در گوش تو چه گفت؟
- همان چيزی را گفت که شيخ علی در شب واقعه ی قنات، در جواب نامه ی تو، نوشته بود و تو، به من نگفتی!
- همان چيزی که مثل هيچ چيز نبود؟!
- آری. همان چيزی که مثل هيچ چيز نبود!
سکوت
بعد از"سکوت" ، از جايشان برخاستند و دست در دست همديگر، در حالی که شعر"‌ای لوليان،‌ای لوليان، يک لولی ای، ديوانه شد" را با هم، زمزمه می‌کردند، رقص کنان، به سوی ساختمان رفتند و وارد اتاق که شدند، حاجيه بانو رفت به اتاق ديگر برای آوردن لباس‌های خشک و دکترعلفی، در همان حال که مشغول درآوردن لباس‌های خيس خودش بود، کشيده شد به سوی پنجره. آن را بازکرد و خيره ماند به ماه کامل. حاجيه بانو وارد اتاق شد و رفت به سوی دکترعلفی و پشت سر او ايستاد و گفت:
- داری به کجا نگاه می‌کنی؟
- به عقاب دوسر. نمی‌بينی‌اش. آنجا است.
- تو می‌بينی اش؟
- آری. رفته است و نشسته است توی ماه کامل.
حاجيه بانو، دست‌هايش را از پشت، گذاشت روی شانه‌های دکترعلفی و بعد، روی پنجه ی پاهايش ايستاد و خودش را بالا کشاند تا عقاب دوسر را، درون ماه کامل ببيند و چون ديد، گفت:
- آه! راست می‌گوئی. آنجا چه می‌کند؟! چقدر پير شده است!
- کی جوان بوده است. کی؟
حاجيه بانو جواب نداد و آهسته، دست‌هايش را از روی شانه‌های دکترعلفی، به پائين سراند و بعد آنها را برد جلو و حلقه کرد دور کمردکترعلفی و زمزمه کنان، در گوشش، گفت:
- آه! فرشاد. يکهو، به ياد شب عروسی مان افتادم. يادت می‌آيد که چطور جيغ کشيدم و پس افتادم؟!
دکترعلفی، همچنان که به ماه کامل خيره شده بود، گفت:
- سرالاسرارمان هم که رفت.
حاجيه بانو، بيشتر خود را به او فشرد و گفت:
- و حالا، بعد ازعمری می‌توانيم با خيال راحت، شب‌ها را تا به صبح در کنارهم بخوابيم. بيا! بيا که فردا صبح زود، اژدری می‌آيد به دنبالت که ببرتت به جلال آباد!
دکترعلفی، چرخيد به سوی حاجيه بانو و دست‌هايش را دورکمراوحلقه کرد و در چشم‌هايش خيره شد و گفت:
- من هم، چيزی توی دلم مانده است که می‌خواهم از تو بپرسم.
- بپرس.
- آيا هنوزهم، مشتعل عشق شيخ علی هستی؟!
- من، مشتعل عشق "علی" بودم، نه " شيخ علی"!
دکترعلفی، ريز ريز خنديد و گفت:
- اگر هم به نام "علی" بود، اما آخرش، شد به کام " شيخ علی"!
حاجيه بانو، اخم کرد و گفت:
- در آن ميان، خود تو هم، بی تقصير نبودی فرشاد! بودی؟!
- من، هرچه کردم، به مصلحت "ما" کردم.
- آن، چه مصلحتی بود که آخرش، سراز زيرعبای شيخ حسين درآورد؟! آن هم توی باغ حاجی زعفرانی! ريش سفيدهای عارفی را هم ديدی که در آنجا، سبيل در سبيل، نشسته بودند. بعدش هم، معلوم شد که نخ سرالاسرارمان هم، در دست شيخ حسين بوده است! می‌بينی؟! اگرچه، خود تو هم، هرچه کردی، با نام " ما " کردی، اما عاقبتش به کام چه کسی شد؟! به کام شيخ حسين!
صدای يعقوب از دل شب آمد که می‌خواند:
- غم عشقت، بيابون پرورم کرد
هوای بخت، بی بال و پرم کرد
به مو گفتی، صبوری کن، صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
حاجيه بانو، زد زير خنده. دکترعلفی گفت:
- به چه می‌خندی؟!
- يکدفعه به ياد چهارقولوها افتادم!
- چرا؟!
- هيچ! هيچ! هيچ!........
حاجيه بانو، هيچ و هيچ و هيچ می‌کرد و می‌خنديد و غش غش خنده‌اش اوج گرفت و دکترعلفی، او را به آغوش کشاند و همچنان که به خودش می‌فشرد و سر و صورت و گردنش را می‌بوسيد، زير گوشش زمزمه می‌کرد و می‌گفت:
- آرام باش!..... نازنيم!..... بانوجان!.... آرام!...آرام.... مهربانو بيدارمی شود‌ها؟!
اما، مهربانو بيداربود و زانو زده بود پشت در و چشم دوخته بود به سوراخ کليدی که از درون آن، می‌توانست، هم آنها را ببيند و هم صدايشان را بشنود!.......

داستان ادامه دارد..............